قرآنباعثمیشودکه
وقتهایانسانبرکتپیداکند،
ازدستنرودوتلفنشود؛
ویکیازمعانیبرکتدروقتهمیناست...
•شیخجعفرناصری•
˹@darolmahdi313˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر(عج)
🔵 جزء بیست و پنجم
🌕 حب دنیا، مانع بودن در کنار امام زمان ارواحنا فداه
#آیات_مهدوی
#رمضان_مهدوی
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
•🌷✨•
هر که سوره مبارکه «اِنّا اَنزَلناه» را
هنگام افطار کردن و سحری خوردن بخواند،
در فاصله بین این دو زمان، ثواب کسی را
دارد که در راه خدا در خون خود غلطیده است.
📚#مفاتیحالجنان
🌙@darolmahdi313
#تلنگرانه
میدونیدغیبتچکارمیکنه؟
توبیایروزهبگیری؛
نمازبخونی؛
انفاقبکنی؛
صفاولنمازهمیشهباشی..
بعدیکیبیادهمهایناروراحتببره!ٰ
همینقدرراحت...💔
˹@darolmahdi313˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ اگه ما مردم رو امیدوار به ظهور کنیم اما ظهور رخ نده ایمان مردم نابود نمیشه؟
صحبت های بسیار دقیق استاد پناهیان
🌸@IslamLifeStyles
🌺مرکز فرهنگی دارالمهدی (علیه السلام)🌺
حبیب آباد
@darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت سی و هفتم: تلخترین عید توی در خشک شدم و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم، صد و هش
#نسل_سوخته
قسمت سی و هشتم: میمانم
دیگه همه، بیحس و حالی بی بی رو فهمیده بودند.
دایی، مادرم رو کشید کنار:
- بردیمش دکتر ... آزمایش داد. جواب آزمایشها اصلا خوب نیست. نمونه برداری
هم کردند. منتظر جوابیم ...
من، توی اتاق بودم؛ اونها پشت در.
نمیدونستن کسی توی اتاقه ...
همون جا موندم.
حالم خیلی گرفته و خراب بود.
توی تاریکی یه گوشه نشسته
بودم و گریه میکردم.
نتیجه نمونه برداری هم اومد.
دکتر گفته بود بهتره بهش دست نزنند.
سرعت
رشدش زیاده و بدخیم ...
در واقع کار زیادی نمیشد انجام داد.
فقط به درد و ناراحتیهاش اضافه می شد.
مادرم توی حال خودش نبود.
همه بچهها رو بردند خونه خاله تا اونجا ساکت باشه.
و بزرگترها دور هم جمع بشن و تصمیمگیری کنند.
برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم. همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از
بچهها با من بود.
- تو دقیقی ... مسئولیت پذیری ... حواست پی بازیگوشی و ... نیست.
اما این بار، هیچ کدوم از این حرفها، من رو به رفتن راضی نمیکرد.
تیرماه تموم
شده بود.
و بحث خونه مادربزرگ، خیلی داغتر از هوا بود.
خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه.
دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و
همسرش هفت ماهه باردار.
و بقیه هم عین ما، هر کدوم یه شهر دیگه بودند
و
مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت.
دکتر نهایتا ۶ ماه رو پیشبینی کرده بود.
هم میخواستند کنار مادربزرگ بمونند
و ازش مراقبت کنند، هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمیداد ...
حرفهاشون که تموم شد، هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف.
زودتر از همه
دایی محسن، که همسرش توی خونه تنها بود و خدا بعد از ۹ سال، داشت بهشون
بچه می داد.
مادرم رو کشیدم کنار:
- مامان ... من میمونم!
من این ۶ ماه رو کنار بی بی میمونم.
_____
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت سی و نهم: حرفهای عاقلانه
مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد:
- مهران ... میفهمی چی میگی؟ تو ۱۴ سالته! یکی هنوز باید مراقب خودت باشه. بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره . دو ماه دیگه مدارس شروع میشه. یه چیزی بگو
عاقلانه باشه ...
خستهتر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم.
اما حرف من کاملا جدی بود و
دلم قرص و محکم.
مطمئن بودم تصمیمم درسته.
پدرم، اون چند روز مدام از بیرون غذا گرفته بود.
این جزء خصلتهای خوبش بود.
توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمیکرد و دست از غر زدن هم برمیداشت.
بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم.
الهام و سعید و بچههای دایی ابراهیم و دایی مجید، هر کدوم یه نظر دادند.
اما توی خیابون، اون حس، الهام ... یا خدا ...
با هر
اسمی که خطابش کنی، چیز دیگهای گفت.
وقتی برگشتم خونه، همه جا خوردن
و پدرم کلی دعوام کرد.
و خودش رفت بیرون غذا بخره.
بیتوجه به همه رفتم توی آشپزخونه و ایستادم به غذا درست کردن.
دایی ابراهیم
دنبالم اومد:
- اون قدیم بود که دخترها ۱۴ سالگی از هر انگشتشون شصت تا هنر میریخت.
آشپزی و خونهداری هم بلد بودند. تو که دیگه پسر هم هستی. تا یه بلایی سر
خودت نیاوردی بیا بیرون.
- بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم. میتونید از مامان بپرسید. من یه پای کمک
خونهام. حتی توی آشپزی ...
- کمک ... نه آشپز! فرقش از زمین تا آسمونه ...
ولی من مصممتر از این حرفها بودم که عقبنشینی کنم.
بالاخره دایی رفت اما
رفت دنبال مادرم ...
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
سلام بر مهدی💙
أَيْنَ الْخِيَرَةُبَعْدَالْخِيَرَةِ...🍃
#اللهمعجللولیڪالفرج♥️
˹@darolmahdi313˼
'♥️𖥸 ჻
#ڪلامنـاب...
یکیازواعظان تـهران بعدازنماز مغربوعشا
ازعلامہطباطباییپرسید:
چگونہدرنمازحضورقلبداشتہباشیم؟
فرمودند:زیاد سخن نگویید...پرگو نباشید!
#آیتاللهمصباحیزدۍ🌱
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر(عج)
🔵 جزء بیست و ششم
🌕 پاداش راه یافتگان به ساحت حضرت مهدی ارواحنا فداه
#آیات_مهدوی
#رمضان_مهدوی
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
ای خواهـران!
جهـاد شما حجاب شماست
و اثری ڪه حجاب شما
مےتواند بر روی مردم بگذارد،
خون ما نمےتواند بگذارد..!
#شهیدمحمدرضاشیخی🌱
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#شمیم_تورّق
#مکیال_المکارم ۶۴
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#شمیم_تورّق
#مکیال_المکارم ۶۵
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
|•🕊💔•|
📌آخر رمضان که می شود
فقط یک حسرت عجیب
دلم را می سوزاند
و آن این است که
کاش برای ظهور شما
بیشتر دعا می کردم
حالا در این روزهای آخر هم
وقت غنیمت است:
"اللهم عجل لولیک الفرج"
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
هرروزحتماًقرآنبخوانید.حالانمیگویم روزیمثلاًفرضکنیدنیمجزءیایکحزب بخوانید.روزینیمصفحه،روزییکصفحه
امّاترکنشود.درطولسالروزینباشدکه شماقرآنرابازنکنیدوقرآنراتلاوتنکنید.
#حضرتآقا🌱
✨@darolmahdi313
دارالمهدی حبیب آباد🇵🇸
#نسل_سوخته قسمت سی و نهم: حرفهای عاقلانه مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد: - مهرا
#نسل_سوخته
قسمت چهلم: غذای مهران
مامان با ناراحتی اومد سراغم:
- نکن مهران! اینقدر ادای بزرگترها رو در نیار. آخر یه بلایی سر خودت میاری ...
- مامان، من ادا در نمیارم. ۱۴ سالمه! دیگه بچه نیستم. فوقش اینها میسوزه یا داغون میشه قابل خوردن نیست ...
هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت، دلم سوخت اما میدونستم توی حال خودش نیست.
یهو حالتش عوض شد. بدجور بهم ریخت:
- آره! تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ...
و از آشپزخونه رفت بیرون.
چند لحظه موندم چی کار کنم. شک به دلم افتاد.
نکنه
خطا رفتم و چیزی که به دل و ذهنم افتاد و بهش عمل کردم، الهام نبوده باشه ...
تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد.
- اینطوری مشخص نمیشه! باید تا تهش برم. خدایا! اگر الهام بود و این کارم
حرف و هدایت تو، تا آخرش خودت حواست بهم باشه و مثل قبل، چیزی رو که
نمیدونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر ...
اگر هم خطوات بود، نجاتم بده.
قبلا توی مسیر اصلاح و اخلاقم، توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش، کمک
گرفته بودم و استادم بود اما این بار ...
پدر، یه ساعت و نیم بعد برگشت.
از در نیومده محکم زد توی گوشم:
- گوساله، اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی، این همه معطل خریدن چند تا
غذا نمیشدم.
اما حکمت معطلی پدرم، چیز دیگهای بود.
خدا برای من زمان خریده بود.
سفره رو
انداختیم کنار تخت بی بی.
غذای من حاضر شده بود ...
مادرم عین همیشه دست برد سمت غذا تا اول از همه برای بی بی بکشه:
مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد:
- من از غذای مهران میخورم ...
_____
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#نسل_سوخته
قسمت چهل و یکم: اگر رضای توست ...
همه جا خوردند.
دایی برگشت به شوخی گفت:
- مادر من، خودکشی حرامه! مخصوصا اینطوری. ما میخوایم حالا حالاها سایهات روی سرمون باشه.
بی بی پرید وسط حرفش:
- دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده. چه غذایی بهتر از این. منم که عاشق
خورشت کدو ...
و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید.
زندایی ابراهیم، دومین نفری بود که
بعد از من، دستش رفت سمت خورشت:
- به به! آسیه خانم، ماشاءالله پسرت عجب دست پختی داره! اصلا بهش نمیاومد
اینقدر کاری باشه.
دلم قرص شده بود.
اون فکر و حس، خطوات شیطان نبود.
من خوشحال از این
اتفاق ... و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه میکرد.
موقع جمع کردن سفره، من رو
کشید کنار:
- مهران! پسرم، نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی، فقط درست کردن غذا
نیست. این یه مریضی ساده نیست. بزرگتر از تو زیر این کار، کمر خم میکنند ...
- منم تنها نیستم. یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه و اگر کاری
داشت واسش انجام بده و الا خاله معصومه و دایی محسن هستن. فقط یه مراقب
۲۴ ساعته میخوان.
و توی دلم گفتم:
- مهمتر از همه، خدا هست ...
- این کار اصلا به این راحتی نیست. تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی. گذشته از
اینها تو مدرسه داری ...
این رو گفت و رفت اما من یه قدم به هدفم نزدیکتر شده بودم.
هر چند، هنوز
راه سختی در پیش بود.
- خدایا! اگر رضای تو و صلاح من، به موندن منه، من همه تلاشم رو میکنم.
اما خودت نگهم دار. من دلم نمیخواد این ماههای آخر از بی بی جدا شم ...
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
دَرتَـلآطُـمِزَمـٰآنِبَـردِلِسِیـٰآهِخـویش
بـٰامُرَڪَبسِـفیدمِـۍنِـویسَمَت
السَّـلامُعَلَیڪیـٰآابٰـاصـآلِحالمَهـدۍ(عج)
تعجیـلدرظهـور #امام_زمان صلـوات
♥️|↫#یاایهـاعزیز
🖐🏻|↫#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
بسیجۍبودن
چیزےنیست؛
جزعملۍخـٰالصانھ،عبـٰادتۍعـٰاشقانھ
جھـٰادےعـٰارفانھ،
قیـٰامۍمظلومـٰانھ،رزمۍشجـٰاعانھ،
و،وصلۍعـٰاشقانھ...♥️
#بسیجےعاشق🌱
✨@darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر(عج)
🔵 جزء بیست و هشتم
🌕 وعده خداوند جز با ظهور حضرت مهدی محقق نمیشود
#آیات_مهدوی
#رمضان_مهدوی
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
🔸سفرهی میهمانیات آرام جمع میشود و ما هنوز منتظر صاحبخانهایم.
حالا که ماه دارد تمام میشود، بیشتر آه میکشم.
و "آه" نام دیگرِ توست...
وقتی از عمق دل شکسته برآید💔
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
_________
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313