─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
#قسمت_پنجاه_وهشتم
#هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب⭐️
محمد گفت:
_راست میگه؟!! میخوای بری سوریه؟!!
امین گفت:_بله،با اجازه تون.
علی باتعجب گفت:
_دو ماه دیگه عروسیتونه!!
امین گفت:
_تا اون موقع برمیگردم.
محمد گفت:
_کارهای عروسی رو باید انجام بدی!!
امین چیزی نگفت.باخنده گفتم:
_خودم انجام میدم.
علی گفت:_تنهایی؟؟!!!
-دو تا داداش خوب دارم،کمکم میکنن.
محمد به امین گفت:
_امین،داره جدی میگه؟؟!!!
امین سرشو انداخت پایین.بالبخند گفتم:
_چی رو جدی میگم؟اینکه دو تا داداش خوب دارم؟
علی و محمد هر دو با اخم نگاهم کردن.اینبار علی جدی گفت:
_امین،واقعا میخوای بری سوریه؟
امین گفت:
_بله با اجازه تون.
علی عصبانی شد،خواست چیزی بگه که بابا اجازه نداد.
بابا بلند شد.امین رو بغل کرد.بهش گفت:
_برو پسرم.خدا خیرت بده.به سلامت.
بعدش رفت تو اتاق.مامان نگاهش به ظرف میوه ها بود ولی فکرش هزار جا.به من نگاه کرد،بعد به امین.گفت:
_پسرم،تا عروسی برمیگردی یا میخوای عقب بندازیم؟
امین گفت:برمیگردم.
تو دلم گفتم برمیگرده،زنده تر از همیشه.
مامان هم بغلش کرد بعد رفت تو اتاق.محمد اومد نزدیک امین نشست و گفت:
_داداش جان،بذار سال دیگه برو.این خانواده هنوز سر زخمی شدن من....
-محمد
محمد یه نگاهی به من کرد و حرفشو ادامه نداد... هروقت با امین بودم،میگفتم و میخندیدم.وقتی تنها بودم گریه میکردم.
قلبم درد میکرد.شب و روز از خدا کمک میخواستم.
امین روز قبل از رفتنش به خانواده ش گفت.اینبار هم مثل دفعه قبل ماتم سرا شد.اما اینبار من بیشتر اونجا بودم.هر بار که عرصه به امین تنگ میشد با هم میرفتیم بیرون،یه دوری میزدیم،شوخی و خنده میکردیم و برمیگشتیم پیش بقیه.قلبم مدام تیر میکشید و درد میکرد ولی من به درد قلبم عادت کرده بودم و هر بار خوشحال میشدم.فکر میکردم به آخر زندگیم نزدیکتر میشم.
روز آخر شد.
امین قرار بود قبل ظهر بره.صبح بود.با امین تو اتاقش بودم.داشت وسایلشو مرتب میکرد.کارش که تموم شد به من نگاه کرد و گفت:
_زهرا...من الان همینجا باهات خداحافظی میکنم.توی حیاط دیگه شاید حتی بهت نگاه هم نکنم.از من ناراحت نشو.
مخالفتی نکردم.فقط نگاهش میکردم.
-زهرا،زندگی با تو خیلی برام شیرین بود.همیشه خیلی دوست داشتم.بخاطر حمایت هایی که ازم کردی ازت ممنونم. سختی های زندگیمو تحمل کردی.
بغض کردم.همه ش فعل گذشته استفاده میکرد.یه پاکت بهم داد و گفت:
_اگه برنگشتم اینو بازش کن.
دیگه اشکهام جاری شد.داشت وصیت میکرد.
-حواست به عمه و خاله ی منم باشه.اونا خیلی دوست دارن.اگه از روی ناراحتی چیزی گفتن به دل نگیر.....زهرا،بعد من زندگی کن.با هر کی به دلت نشست ازدواج کن.
قلبم بیشتر از قبل درد میکرد.کوله شو برداشت و رفت سمت در...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
______
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
__________🌿🌸
____🌸🌿
🌸محفل
🌸صمیمانه
🌸ریحانه ها
۱۴۰۲/۱۰/۲۸ :📆 پنجشنبه
🛍همراه با بازارچه🤗
__________🌿🌸
____🌸🌿
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💐
_
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
#السلامعلیكیاصاحبالزمان🦋🤍
‹خدایا شکرت برای وجودِ نازنین امام زمان عج که با دعای خِیرش هر روز ما رو به سوی زندگی و بندگی بدرقه میکنه.›
+برایسلامتیوتعجیلدر
ظہورمولامونصلوات🪴
|•🌻•| @darolmahdi313
6.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😔چه کنم با فراغ دلبر خویش😭
#امام_زمان #ماه_رجب #لیله_الرغائب
چه کنم با فراغ دلبر خویش
این غمِ ناتمام را چه کنم؟
عمر من پا گذاشت در پیری
گر نبینم امام را، چه کنم؟
چند قرن است عشق دنبالِ
سیصد و سیزده نفر گردد
آی مردم، دعا کنیم امشب
صاحب ذوالفقار برگردد
غرق دلشورهایم و حق داریم
ای دو عالم فدای هیبت تو
غرق دلشورهایم و میترسیم
شیعه عادت کند به غیبت تو
خبری از عزیز زهرا نیست
غصه سرگرم درددل بافی است
چه بگویم هنوز در گوشم
صحبت شیخ احمد کافی است
"نوجوانهایمان که پیر شدند
پیرهامان اسیر خاک شدند"
سیدی بیکسیم رحمی کن
عاشقان از غمت هلاک شدند
سیدی خستهایم دور از تو
خسته از این همه پریشانی
ای شفاخانه خدا نفست
حال ما خوب نیست میدانی
خستهات کردیم زین همه لاف
ما نبودیم لایق حدت
ای امام کریم رب کرم
بگذر از ما به حرمت جدت ...
ناله های فراق
شعر خوانی حاج احمد بابایی
اللھمعجللولیڪالفࢪج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💐
_
🌺مرکزفرهنگی دارالمهدی(علیه السلام)🌺
حبیب آباد👇
@darolmahdi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هجر تو ساخت خانه ی صبرِ مرا خراب
بهر عمارتِ دلِ ویرانِ من بیا ..
#صاحبنا🤍
|•🌻•| @darolmahdi313
#آیتاللهجاودان:
[ اگر به امامزمان (عج)
"توكل" كنيم
و به ايشان قول بدهيم؛
قطعا از عهده ی
گناه نكردن برمىآييم!
گاهى اوقات كه
در كارى موفق نمیشويم
و خسته میشويم؛
دلیلش این است که توكل به
امام زمان (عج) نداريم!✨ ]
✔️ #غیبت چیست؟
غیبت عبارت است از:
سخن گفتن پشت سر دیگران به گونهای که غیبت شونده راضی نباشد.
شرایط تحقق غیبت:
۱. فردی که از او غیبت میشود در جمع حاضر نباشد.
۲. آن سخن عیب و نقص محسوب شود.
۳. این عیب از عیوب پنهان باشد.
۴. فرد از شنیدن آنچه در موردش گفته میشود کراهت داشته باشد.