eitaa logo
محفل مادر ارجمند بی بی ام فروه سلام الله علیها
785 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
10 فایل
#داستانهای_عبرت_انگیز #آموزه_های_دینی #نشر_معارف_امام_صادق_علیه_السلام 💎 احیای سبک زندگی اسلامی نه مشاورم نه نویسندم نه مفسرم یک انسانم در پی کامل شدن و رسیدن به حقایق عالم هستی 🔸عاشق قرآنم و محب اهل بیت علیهم السلام
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 ❌❌ بانوان حتماً بخوانند! !! 🌷زمستان ۱۳۶؟ شنیدم توی بیمارستان شهید کلانتری لباس رزمنده‌ها را می‌شویند. ده، پانزده خانم جمع شدیم و راه افتادیم سمت بیمارستان. پنجاه، شصت متر از زمین خالی کنار اورژانس را حصار زده بودند. یکی از خانم‌های آن‌جا توضیح داد چه‌کار کنیم. هر کدام نشستیم پای یک لگن، لگن‌های فلزی و پلاستیکی سرخ و سفید. لباس‌ها و ملافه‌های بیمارستان شهید کلانتری و بیمارستان صحرایی و جبهه را می‌شستیم. لای ملافه‌ها تکه گوشت و استخوان و پوست هم می‌دیدیم. خیلی‌ها دل و جرأت دیدن آن صحنه‌ها را نداشتند و غش می‌کردند. من و خدیجه بیاد ترسی نداشتیم، چون مرده‌ها و شهدا را هم غسل می‌دادیم. تکه گوشت و پوستی اگر لای آن‌ها بود، غسل می‌دادیم، لای پارچه سفیدی می‌گذاشتیم و توی محوطه‌ی کنار رخت‌شویی دفن می‌کردیم. 🌷کم‌کم رخت‌شویی برای ما شد آرامگاهی از اعضای بدن شهدایی که نمی‌دانستیم کجایی هستند. همیشه فضای رخت‌شویی پر بود از بوی خون و وایتکس و گریه مادرها. زیر لب مویه می‌کردند. هر روز دستم توی وایتکس و آب سرد بود و لباسم هم خیس. وقتی باد بهم می‌خورد سوز سرما را توی استخوان‌هایم حس می‌کردم. کم نبودند خانم‌هایی که با وجود مشکلات فراوان می‌آمدند رخت‌شویی. یکی از همسایه‌ها چند تا بچه کوچک داشت. هر روز می‌آمد رخت‌شویی. لحظه‌ای بیکار نبود. وقتی می‌خواست برگردد خانه، دست‌وپایش را سنگ می‌کشید و چند بار می‌شست. طوری که سرخ می‌شدند. بهش گفتم: «اگه این‌قدر حساسی چرا می‌آی؟!» 🌷....گفت: «شوهرم راضی نیست بیام. می‌گه بچه‌ها مریض می‌شن. این کار رو می‌کنم تا با بوی وایتکس بهانه دست شوهرم ندم.» متوجه شدم هر بار خیلی به شوهرش التماس می‌کند و حتی دستش را می‌بوسد تا بگذارد بیاید رخت‌شویی! یک روز گفت: «دعا کن مزد التماس‌هام بشه شهادت.» روز قدس سال ۱۳۶۴ با هم رفتیم راهپیمایی. تا در مصلا با هم بودیم. خداحافظی کرد. بیست دقیقه نگذشته بود که با صدای موشک همه از جا پریدیم. رفتم غسال‌خانه، چشمم افتاد بهش. شوکه شدم، خودش بود. بالاخره مزد التماسش را گرفت و با زبان روزه و لب تشنه شهید شد. : خانم فاطمه اسلامی‌پور، خاطره ای از رخت‌شویی اندیمشک در دفاع مقدس 📚 کتاب "حوض خون" ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🥀🥀🥀🥀🥀 ایتا_روبیکا _بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇 https://eitaa.com/darolsadeghiyon ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ https://rubika.ir/joing/DBEIDCCC0XEMHPGFRNQRAJGCQPEVDLCD