محمد حسین پویانفرenc_16476154466543036864306.mp3
زمان:
حجم:
2.8M
.
هرکجا هست خدایا
به سلامت دارش🌙
#جمعه
.
.
سه نفری ریختند سرش،چشمم بین امین الله و جامهری سبزِ حرم میچرخید یکی که قدش از همه کوتاهتر بود کلاهش را پایین تر کشید و در حالت آمادهباش انگشت وسط و اشاره اش را نشانه رفت سمت علی.
کتاب را گذاشتم روی پایم
رئیس لباسش سبز بود و موهایش هیچ به جاذبه اعتقاد نداشت،دست ها را در هوا تاب میداد و حرف میزد،پسرم سر به بالا تکان داد و مهرها را ریخت در بیل لودرش،کتاب را گرفتم جلوی صورتم،دنبال خط بودم که رئیس چنگ انداخت به لاستیکها،علی دو دستی چسبید به ماشین و هرکدام به سمتی میکشیدند،آن وسط ها یکی دو تیر هم از انگشت های آقای کلاهی شلیک شد.
پسرکِ ساکت،سیاه و سفید پوشیده بود،رنگی شد و هم تیمی هایش را به آرامش دعوت کرد،با جدا شدن دست ها از لودر نفس راحتی کشیدم،بسم الله گفتم و از اول خواندم.
نرسیده به خط چهارم گوش هایم سوت کشید:
_مُهرا واسه خدااااست نباید دست بزنی
رگ ها و چشمهایش زده بود بیرون
_ناراحت میشه میندازتت تو آتیشااا
بغض از گلوی علی موج برداشت تا دل من
_هوووووووی آقا پسر
حسنا را بغل گرفتم و رفتم سمتشان.
_چه خدای بداخلاقی داری،خدا خیلی مهربونه،اجازه داده با مهرا بازی کنیم
زیر نگاه گِردشان مشتم را پر مهر کردم و گذاشتم جلوی علیجانم،نزدیک نشستم و صفحهی هفتاد و چهار را آوردم.
خواندم و خواندم تا إِنَّکَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرِ آخر دعا،سر که بالا گرفتم،پسرک سیاه و سفید آتش نشانی اش را به کمک لودر آورده بود،کلاهی تفنگ غلاف کرده،مهر میرساند،رئیسهم خودش دور بود و دلش لابلای مهرها.
#خدای_خالقِ_کودکی
#اگه_گذاشتن_یه_دعا_بخونیم
#اشکهای_علی_سانسور_شد
#ایمان_بیار_و_مُهربازی_کن
#آمیخته_به_جنگ_و_رفاقت
#خاله_بازم_با_پسرت_بیا
.
🌙
| وطن | که تو باشی
غریب آن است که دور از | تو | افتاده !
رحم کن به حالِ غربتم ...
| ارحم فی هذه الدنیا غربتی |
#ابوحمزه_جان
#ماه_رمضان
.
هدایت شده از بینهایت
پرده، اندکی کنار رفت و هزار راز روی زمین ریخت. رازی به اسم درخت، رازی به اسم پرنده، رازی به اسم انسان؛ رازی به اسم هر چه که میدانی. و باز پرده فرا آمد و فرو افتاد.
و آدمی اینسوی پرده ماند با بهت عظیمی به نام زندگی، که هر سنگریزهاش به رازی آغشته بود و از هر لحظهای رازی میچکید.
در این سوی رازناک پرده، آدمیان سه دسته شدند؛
گروهی گفتند «هرگز رازی نبوده، هرگز رازی نیست» و رازها را نادیده انگاشتند و پشت به راز و زندگی زیستند. خدا نام آنها را گمشدگان گذاشت.
و گروهی دیگر گفتند «رازی هست، اما عقل و توان نیز هست؛ ما رازها را میگشاییم.» و مغرورانه رفتند تا گرهی راز و زندگی را بگشایند. خدا گفت «توفیق با شما باد. به پاس تلاشتان پاداش خواهید گرفت. اما بترسید که در گشودن همان راز نخستین وابمانید.»
گروه سوم اما، سرمایهای جز حیرت نداشتند و گفتند «در پس هر راز، رازیست و در دل هر راز، رازی. جهان راز است و تو رازی و ما راز. تو بگو که چه باید کرد و چگونه باید رفت.»
خدا گفت «نام شما را مؤمن میگذارم. خود، شما را راه خواهم برد. دستتان را به من بدهید!» آنها دستشان را به خدا دادند و خدا آنان را از لابهلای رازها عبور داد و در هر عبور، رازی گشوده شد.
و روزی فرشتهای در دفتر خود نوشت: زندگی به پایان رسید. و نام گروه نخست از دفتر آدمیان خط خورد؛ گروه دوم در گشودن راز اولین واماند؛ و تنها آنان که دست در دست خدا دادند، از هستی رازناک به سلامت گذشتند.
✍ عرفان نظرآهاری
♾ @binahayat_ir