eitaa logo
درونیـ ـات...🌱
221 دنبال‌کننده
473 عکس
22 ویدیو
0 فایل
• نمی‌دانم، اطلاعی ندارم! • @F_Tohidy
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙 سوگند به خدايى كه تمام صداها را مى‌شنود، هر كس دلى را شاد كند، خداوند از آن شادى لطفى براى او قرار دهد كه به هنگام مصيبت چون آب زلالى بر او باريدن گرفته و تلخى مصيبت را بزدايد چنان كه شتر غريبه را از چراگاه دور سازند [نهج البلاغه/حکمت 257] @daroniyat
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤲🏻 خدایا! همواره در هراسیم از آیهٔ «كُلُّ حِزْبٍ بِمَا لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ» دل‌های ما را به وهمِ حقیقت شادمان مکن. @daroniyat
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام از بهشت💚 .
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
. یاران شتاب کنید. گویند قافله ای در راه است که گنهکاران را درآن راهی نیست اما پشیمانان را می پذیرند. [آسد مرتضی آوینی] @daroniyat
🌙 دوست آقاجانم درِ باغ را باز کرد و قبل از اینکه کار به تعارف بکشد من و برادرهام جست زدیم داخل. شهر خودمان بیابانی بود و مثل این باغی ندیده بودم. برای منِ کوچک، بزرگ های معمولی ،خیلی بزرگ دیده می‌شد و باغ انگار سر و ته نداشت. دستم به بعضی شاخه ها که میوه ها سنگینش کرده بود می‌رسید، برادرم که هلو از درخت چید، اجازه‌ی من هم صادر شد. از بین همه‌ی میوه ها زردالو بیشتر به دلم نشست ولی هم کم بودند و هم شاخه ها بلند‌تر از قد و قواره‌ام کم کم برادرهایم غیب‌شان زد. درخت ها تو در تو و زیاد بودند،ترسیدم و چسبیدم به آقاجانم پنج انگشتم دور انگشت اشاره اش حلقه شد و کنارش راه می‌رفتم. امنیت ترس را کنار زد،حالا آبی آسمان پهن شد بالای سرم و چشمم رفت پی جست و خیز پرنده‌ها. بی اینکه انگشت را رها کنم بالا و پایین می‌پریدم و باد چرخ می‌خورد در موهام که کفش از پام درآمد و پرت شد جلو‌تر، گره انگشتانم باز شد و یک لنگه پا رفتم سمت کفش، خم شدم و بند چسبی اش را محکم کردم. سر‌‌ که بالا آوردم زردآلو های خوشرنگ لپ سرخ را دیدم،سنگینی شان شاخه ها را خم کرده بود تا گردنم،رفتم سمت درخت. بین شاخه ها می‌چرخیدم و زردآلو ها را می‌چیدم و نشُسته می‌خوردم،طعمش با همه‌ی زردآلو ها فرق داشت. دستم رفت به چیدن یکی از درشت ها که صدای سگی از جا پراندم. پر هراس و دست در هوا مانده چشم چرخاندم،آقاجان خیلی دور شده‌بود. قلبم ضربه می‌زد به استخوان محافظش، می‌خواست خودش را از آن حفره‌ی کوچک خلاص کند زبان نمی‌چرخید و تارهای صوتی از کار افتاده بودند تمام جانم را ریختم در پاها و دویدم سمتش. راه شیب داشت،شیب وحشی و تند،سرعت می‌داد به قدم هام دویدنم خارج از اختیار شده و ترس از چشم‌هام زده بود بیرون شش ها تاب فشار هوا را نداشتند. نمی‌توانستم با شیب بجنگم و سرعت از پاهای بی‌اختیارم بگیرم توان مانده را جمع کردم در حنجره: _آقاجووووووون صدایم می‌لرزید، هول و ترس داشت آقاجان تند برگشت، گریه‌ام گرفته بود، با قدم های بزرگ می‌آمد طرفم، جانم داشت از پاها می‌‌ریخت بیرون. درد طاقتم را گرفت و پرت شدم،پلک ها را محکم روی هم فشار دادم. نرسیده به زمین بودم که دست‌های آقاجان دورم حلقه شد. یا مغیث و یا منجی و یا فتاح... پناه من،که آغوش گشوده ای به وسعت آسمانت، منِ فراری از خودم را بغل کن. 🤲🏻 @daroniyat