❣داستان نجار و دو برادر
🌼🍃سالها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود ، زندگی میکردند.
یک روز بخاطر یک سوء تفاهم کوچک ، با هم جرو بحث کردند.
پس از چند هفته سکوت ، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
🌼🍃یک روز صبح درب خانه ی برادر بزرگتر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد ، مرد نجاری را دید. نجار گفت : « من چند روزی است که دنبال کار میگردم ، فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید ، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟»
🌼🍃برادر بزرگتر جواب داد : « بله ، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن ، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک من است. او هفته ی گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد ، انجام داده »
🌼🍃سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:
در انبار مقداری الوار دارم ، از تو میخواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم. !!
🌼🍃نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار.
برادر بزرگتر به نجار گفت : « من برای خرید به شهر می روم ، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم»
نجار در حالیکه به شدت مشغول کار بود ، جواب داد : « نه ، چیزی لازم ندارم » هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت ، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
🌼🍃کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: « مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»
در همین لحظه برادر کوچکتر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده ، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
🌼🍃وقتی برادر بزرگتر برگشت ، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر ، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
❣نجار گفت: « دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»
👌راستی ، تا به حال برای چند نفر پل ساختیم؟! ❣بین خودمون و چند نفر از عزیزانمون حصار کشیدیم !؟
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#متن #تلنگر
═ঊঈ☘[حسی نو]☘ঊঈ═
@zendegy20
❤ (◍•ᴗ•◍) ❤