هدایت شده از «کمــی کــافــر...»
نمیدانم
وظیفهی کدام مَلکِ مقرّبیست
که تنپوشهای پرنیان بهشتی را
به اهالی روضهی رضوان
تقدیم کند
و بالانشینها را
با پردهای از حریر و ابریشم
بپوشاند.
ولی
به هر کدام که هست
برسانید
که از میان ما
دختری به آسمان رسیده
که گیسویش را
شعلههای تکفیر سوزانده است
و بال و پرش
زخمیِ ساچمههای انتحاریست.
دختری که
گوشوارهای قلبی دارد
و کاپشنی
به رنگ صورتی...
کفشهایش را
یحتمل
در ازدحام گم کرده است.
دختری که
لطافت دستهای کوچکش
تنه به پرهای ملائک میزند.
بگویید
فرشتهها
بالهایشان را
فرش راهش کنند
ما
عمریست
از اینکه دخترهایمان
پابرهنه راه بروند
واهمه داریم.
و «گوشواره»
که بیهیچ کلامی
خودش یک روضهی مکشوف است...
بسپرید
بهشت را
با بادکنکهای صورتی تزیین کنند
و کاپشنی را
با همین رنگ
از جنس حریر بهشت
برای میهمان کوچک عرش
سفارش دهید
تاریخ تولدش را نمیدانم
ولی گمان میکنم
با بنتالحسین(ع)
هم سن و سال باشند.
اسمش هم
«ریحانه» است
دختر ایران...
#مصعب_یحیایی
عضو شوید:
(کمی کافر.../ شعر و گاهنوشتهای مصعب یحیایی)
🔴@yahyaei_m
هدایت شده از «کمــی کــافــر...»
🔻
مدتیست
که شبها
در آینه
به خودم خیره میشوم
و به این فکر میکنم
که «شام آخر»
تابلوی نقاشی داوینچیست
یا حکایت یهودا را
باید
از رد خونهای ریخته بر زمین
و سقفهای بیدیوار شهری در حوالی آسمان
جستوجو کرد
که کودکانش
شب هنگام
(به وقت مهمانی موشکها
و رقص نور بمبهای فسفری
که هدیهی کریسمس «بابادوئل» است)
درست مثل مسیح
-صبور و سخاوتمند-
نانهای خشک سفره
و «شام آخر» خود را
با مرگ قسمت میکنند...
و زندگی مگر چیست
جز همین بازی
و بازیچه کردن مرگ؟!
کیست که نداند
ما
به مرگ آشناتریم
تا مرگ به ما؛
و همین است
که کوچه پسکوچههای آخرالزمان را
به مقصد رهایی
پرسه میزنیم.
دیروز
حوالی میدان رئیسعلی
یک نفر
از من پرسید:
- «خانهی دوست کجاست؟!»
گفتم:
امتداد دست رئیسعلی را بگیر
و برو تا آن طرف دریا
آنجا
شهریست که اهالیاش
زیتون را
با نخل پیوند زدهاند!
شهری
که در آن
فراعنه
در لباس بنیاسرائیل
ظهور کردهاند
تا اجساد فرزندان قوم موسی را
یکی یکی
در تابوت عهد بگذارند.
آنجا
کلیم الله را
بالای یک تپه میبینی
که رو به یمن ایستاده است
و با کنایه
از خدا میپرسد:
یادم نیست؛
فرعون
در نیل غرق شده است
یا تنگهی بابالمندب؟!
#مصعب_یحیایی
عضو شوید:
(کمی کافر.../ شعر و گاهنوشتهای مصعب یحیایی)
🔻@yahyaei_m