eitaa logo
داستان راستان
99 دنبال‌کننده
185 عکس
63 ویدیو
4 فایل
هر فیلم و عکسی، داستانی دارد و هر نگاهی می‌تواند داستانی متفاوت را حکایت کند؛ با داستان ما همراه شوید 👇🏻 https://eitaa.com/dastan7
مشاهده در ایتا
دانلود
❗️بخشیدن شمشیر به دشمن❗️ ✅ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺟﻨﮓﻫﺎی میان ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻣﺸﺮﮐﯿﻦ، ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫر کسی ﺑﺎ ﺣﺮﻳﻒ ﺧﻮﺩ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﻮﺩ، امام ﻋﻠﻰ ﻋﻠﻴﻪ‌ﺍﻟﺴﻼﻡ نیز ﺑﺎ دشمن ﺩﺭﮔﻴﺮ ﺷﺪ. در میان ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺷﻤﺸﻴﺮ یکی از سپاهیان ﺩﺷﻤﻦ ﺷﻜﺴﺖ. ﺷﺨﺺ ﻣُﺸﺮﮎ به امام علی ﻋﻠﻴﻪ‌ﺍﻟﺴﻼﻡ ﮔﻔﺖ: «ﺍﻯ ﻋﻠﻰ! ﺷﻤﺸﻴﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ!» امام علی ﺑﯽ ﺩﺭﻧﮓ، ﺷﻤﺸﻴﺮﻯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺍﻭ ﺍﻧﺪﺍختند. ﺩﺷﻤﻦ، ﺷﮕﻔﺖ ﺯﺩﻩ ﺷﺪ و پرسید: «ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﻣﻮﻗﻌﻴﺖﺧﻄﺮﻧﺎﻛﯽ، ﺷﻤﺸﻴﺮ ﺑﻪ ﺩﺷﻤﻨﺖ ﻣﻰ‌ﺑﺨﺸﻰ؟» امام علی علیه السلام ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩند: «ﺗﻮ ﺩﺳﺖ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﻪﺳﻮﻯ ﻣﻦ ﺩﺭﺍﺯ ﻛﺮﺩﻯ. ﺩﻭﺭ ﺍﺯ بخشش و ﻛَﺮَﻡ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﻛﻨﻢ.» ﻣﺮﺩ ﻣﺸﺮﻙ، ﺷﮕﻔﺖ ﺯﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺍﻳﻦ ﺭﺍﻩ ﻭ ﺭﺳﻢ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻧﻴﺎﺯ ﺣﺎﺟﺘﻤﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.» آنگاه همانجا و در میان جنگ، ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪ. 📚سفینه البحار، جلد ۱ ، صفحه ۴۱۳ https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
او به خود می بالید. او دوستان خود را می دیدکه از کارشان ناراضی بودند. یکی از غلام هاهمیشه از دست اربابش کتک می خورد. دیگری باید حرف تند اربابش را تحمل می کرد; اما قنبراین گونه نبود. او از این که غلام شخص مهربانی مثل حضرت علی علیه السلام است، خوشحال بود. باخودش گفت: «خدا را شکر که همیشه با این مردبزرگ و مهربان هستم، مردی که مهربانی وعطوفتش زبانزد همه مردمان است.» بعد به امام نگاه کرد که با متانت راه می رفت. قدم هایش را تندتر کرد تا به امام برسد; اما سعی کرد فاصله اش را حفظ کند تا مبادا از او جلو بزند. هردو وارد بازار شدند. صدای مردم که هرکسی برای کاری آمده بود، بازار را پر کرده بود.صدای آهن و کوره های آتش از کارگاه شمشیرسازی به گوش می رسید. پیرمردی گوشه ای بساط پهن کرده بود و خرمامی فروخت; اما نای دادزدن نداشت. نگاه ملتمسش به مردم بود تا از او خرما بخرند. به مغازه ای رسیدند. در آن جا پارچه های رنگارنگ و قباهای مختلف خود نمایی می کرد. امام لحظه ای ایستاد. به داخل مغازه نگاه کرد. غلام هم ایستاد و نگاهش به قباهای زیبای مغازه بود.منتظر بود تا امام وارد مغازه شود. اما امام سرش را برگرداند و بازهم راه افتاد. غلام تعجب کرد که چرا امام به آن مغازه نرفت؟ با خودش گفت:«مگر قرار نبود امام برایم لباسی نو بخرد؟» اماچیزی نگفت و دنبال امام به راه افتاد. صاحب آن مغازه برای امام آشنا بود. به همین خاطر امام تصمیم رفت به مغازه ای برود که فروشنده اش نا آشنا باشد. چند مغازه بعد، یک لباس فروشی بود. مردجوانی در مغازه نشسته بود و به مردمانی که از کنار مغازه رد می شدند، نگاه می کرد. امام با قنبر وارد مغازه شدند. فروشنده از جایش بلند شد و با خوشحالی گفت:«بفرمایید!» او خوشحال بود از این که پدرش مغازه رابه او سپرده بود. غلام به قباها و دستار وپارچه های رنگارنگ نگاه می کرد. امانمی توانست خودش انتخاب کند. دوست داشت امام برایش انتخاب کند. به همین خاطر سکوت کرد تا... امام علی علیه السلام از مردجوان خواست که دودست لباس برایش بیاورد. مرد جوان به امام و غلام نگاه کرد و بعد دو لباس متفاوت آورد. امام دستی به لباس زد وقیمتش راپرسید. مردجوان روی یکی ازلباس ها دست گذاشت و گفت:«این لباس، سه درهم است.»بعد دستش را از لباس اولی برداشت و روی لباس دومی گذاشت و گفت: «این یکی هم دو درهم است.» امام بی آن که چانه بزند و ازاو تخفیف بخواهد، پنج درهم را پرداخت. مردجوان خوشحال پول ها را گرفت ولباس ها را تاکرد و به غلام داد. غلام خوشحال بود. باخودش گفت: «عجب لباس های زیبایی! حتما آن دو درهمی برای من است وسه درهمی برای امامم. عیبی ندارد. اصلا این لباس هم برایم زیادی است.» از بازار که بیرون آمدند، امام فرمود: «این لباس سه درهمی برای تو و این دو درهمی برای من.» غلام یکه خورد. با دستپاچگی گفت: «نه!نه! شما امام این امت هستید. بهتر است پیراهن سه درهمی را شما بپوشید.» بعد عرق پیشانی اش را که از روی شرم سرازیر بود، بادستارش پاک کرد و گفت: «اصلا خوب نیست که این پیراهن را من بپوشم.» امام قبول نکرد. غلام تعجب کرد. خواست دوباره حرفش را تکرار کند و پیراهن سه درهمی را قبول نکند که امام علیه السلام فرمود:«درعوض تو جوانی. باید لباس خوبی بپوشی.من که پیرم. پیرتر از آن که لباس گران بپوشم.» امام لباس ارزان را برای خودبرداشت. غمی غریب در دل قنبر نشست.غلام به چهره امام نگاه کرد که پیر و شکسته بود. اما دلش جوان و سرحال بود. آهی کشیدو گفت: «نه سرورم! من قبول نمی کنم.» امام به یاد حرف پیامبرصلی الله علیه وآله افتاد و به غلام گفت: من از پیامبرصلی الله علیه وآله شنیدم که فرمود: «به غلامانتان از آن غذایی که می خورید،بخورانید و از آن لباسی که می پوشید، به آن هابپوشانید.» بعد آهی کشید و صورتش غرق مهربانی شد و فرمود: «من که از خدا خجالت می کشم پیراهن نو بپوشم و ارزان را توبپوشی.» مناقب، ج 1، ص 266. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
مردي با پسرش، به‌عنوان مهمان، بر علي علیه‌السلام وارد شدند. علي با اكرام و احترام بسيار آنها را در صدر مجلس نشانيد و خودش روبروي آنها نشست. موقع صرف غذا رسيد. غذا آوردند و صرف شد . بعد از غذا، قنبر غلام معروف علي، حوله‌ای و طشتي و ابريقي براي دست‌شویی آورد. علي آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست مهمان را بشويد. مهمان خود را عقب كشيد و گفت: " مگر چنين چيزي ممكن است كه من دستهايم را بگيرم و شما بشویید". علي فرمود: برادر تو، از سر تو است، از تو جدا نيست، می‌خواهد عهده‌دار خدمت تو بشود، در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد، چرا می‌خواهی مانع كار ثوابي بشوي؟ " باز هم آن مرد امتناع كرد. آخر علي او را قسم داد كه " من می‌خواهم به شرف خدمت برادر مؤمن نائل گردم، مانع كار من مشو ". مهمان باحالت شرمندگي حاضر شد. علي فرمود: "خواهش می‌کنم دست خود را درست و كامل بشويي، همان‌طوری كه اگر قنبر می‌خواست دستت را بشويد می‌شستی، خجالت و تعارف را كنار بگذار ". همین‌که از شستن دست مهمان فارغ شد، به پسر برومند خود محمد بن حنفيه گفت: "دست پسر را تو بشوي. من كه پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوي. اگر پدر اين پسر در اينجا نمی‌بود و تنها خود اين پسر مهمان ما بود من خودم دستش را می‌شستم، اما خداوند دوست دارد آنجا كه پدر و پسري هر دو حاضرند، بين آنها در احترامات فرق گذاشته شود". محمد به امر پدر برخاست و دست پسر مهمان را شست. امام عسكري وقتي كه اين داستان را نقل كرد، فرمود: شيعه حقيقي بايد اين طور باشد. بحارالانوار، جلد 9، چاپ تبريز، صفحه 598 https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
معروف است كه در زمان یکی از حکومت های قدیم مردی كه بسیار خوش نویس بوده ظاهراً از شیراز رفته بود مشهد براى زیارت. در بازگشت پولش تمام می‌شود یا دزد مى زند، و در تهران در حالى كه غریب بوده بى پول می‌ماند فكر می‌کند كه از هنرش كه خطاطى است استفاده كند و ضمناً زیاد هم معطل نشود. بر می‌دارد عهدنامه علی (ع) به مالك اشتر را با خط بسیار زیبا می‌نویسد. خط كشى و جدول بندى می‌کند، و آن را اهدا می‌کند به صدر اعظم وقت. یك روز می‌رود نزد صدر اعظم در حالى كه ارباب رجوع هم زیاد بوده‌اند نوشته را به او می‌دهد و می‌گوید: هدیه ناقابلى است پس از مدتى بلند می‌شود كه برود صدراعظم می‌گوید: آقا شما بفرمایید با خود می‌گوید: لابد می‌خواهد خلوت شود تا هدیه بدهد. تا اینكه همه مردم می‌روند، فقط پیشخدمت‌ها می‌مانند، پیشخدمت‌ها را هم می‌گوید: همه‌تان بروید بیرون كسى حق ندارد بیاید داخل اطاق. این بیچاره وحشتش می‌گیرد كه این دیگر چگونه است؟! صدراعظم می‌گوید: بیا جلو! می‌رود جلو. آهسته در گوشش می‌گوید: چرا این را نوشتى و براى من آوردى؟ می‌گوید: شما صدراعظم یك مملكت هستید، این هم دستور العمل مولا امیرالمؤ منین علیه السلام است براى كسانى مثل شما. فرمان اوست راجع به اینكه با مردم چطور باید رفتار كرد. من فكر می‌کنم شما هم چنین چیزى را دوست دارید به شما تقدیم کردم. صدر اعظم گفت: بیا جلو. رفت جلو. گفت: یك كلمه من می‌خواهم به تو بگویم و آن این است كه خود على كه این‌ها را نوشت و به این‌ها بیش از هر كس دیگر پایبند بود و عمل می‌کرد، در سیاست از این‌ها چقدر بهره بردارى كرد كه حالا من بیایم به این‌ها عمل بكنم؟ خود على از همین راهى كه دستور داد عمل كرد و دیدیم كه تمام ملكش از بین رفت و معاویه مسلط شد. على خودش به این دستورالعمل عمل كرد و شكست خورد، پس این چیست كه براى من نوشته اى؟! گفت: اجازه می‌دهید جواب بدهم؟ صدر اعظم گفت: بله. گفت: چرا این حرف را در میان جمعیت به من نگفتى؟ گفت: اگر در میان جمعیت می‌گفتم پدرم را در می‌آوردند گفت: بسیار خوب جمعیت كه رفت چرا پیشخدمت‌ها را گفتى همه‌تان بروید بیرون؟ گفت: اگر یكى از آن‌ها می‌فهمید كه من چنین جسارتى به على می‌کنم پدرم را در می‌آورد. گفت: پیروزى على علیه السلام همین است. چرا معاویه بعد از هزار و سیصد سال، احترامی ندارد؟ على علیه السلام هم بشرى بود مثل من و تو. این احترام را از كجا پیدا كرد كه تو اگر به همین نوكرها و پیشخدمت‌ها بگویى آدم‌های بیگناهى را گردن بزنید گردن می‌زنند ولى اسم على را جرات نمی‌کنی با بى احترامى (جلوى آن‌ها ببرى)؟ آیا جز این است كه على علیه السلام را این‌ها به همین صفات شناخته‌اند كه على تجسم راستى و درستى و مجسمه وفاى به عهد است؟ تاریخ اسلام در آثار شهید مطهری– از سید سعید روحانی https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
در دوران کوتاه حکومت امام على(علیه السلام)، در یکی از روزها، مقدارى عسل به عنوان بیت المال مسلمین آوردند. پـدر یـتـیمان دستور داد کودکان بى‌سرپرست را از گوشه و کنار حاضر کنند. این خبر به گوش اطفال یتیم و بى‌کس رسید. آنها از خوشحالى گویى بال درآوردند و به سوى پدر مهربان خود شتافتند. امیرالمومنین علی(علیه السلام) مـوقـعى که عسل را بین کودکان تقسیم مى‌فرمود، با دست خود آن را به دهان یتیمان مـى‌گذاشت. اطرافیان وقتى این عمل حضرت را مشاهده کردند، از این که امام و خلیفه مسلمین چنین با کودکان برخورد مى‌کرد تعجب نمودند. یکى از حضار به حضرت گفت: این عمل در شأن شما نیست! حـضرت فرمود: امام، پدر یتیمان است. عسل به دهان یتیمان مى‌گذارم و به جاى پدران از دست رفته‌شان، به آنها مهربانى مى‌کنم … آن روز، مردم از این برخورد ملایم و پدرانه امام، درس بزرگى گرفتند. علامه مجلسی؛ بحارالانوار؛ ج ۴۱؛ ص ۱۲۳ https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
یک روز فقیری خدمت پیامبر خدا آمد و گفت: «آقا جان! بیچاره‌ام، گرسنه‌ام، یا چیزی دارید که به من بدهید؟» پیامبر به داخل خانه رفت، اما چیزی پیدا نکرد. از این رو به اصحاب فرمود: «آیا کسی هست که به این مسکین غذا بدهد؟» امام علی جواب داد: «بله من هستم.» آن حضرت فقیر را به خانه برد. حضرت زهرا (س) عرض کرد: «ای علی! امشب غذای ما به اندازه یک نفر است و آن را برای دخترم زینب گذاشته‌ام، اما صاحب اختیار شما هستی.» حضرت فرمود:‌ «بهتر است که بچه را بخوابانی و چراغ را خاموش کنی تا مهمان از کم بودن غذا باخبر نشود.» مهمان از غذا خورد. او در حالی از غذا دست کشید که مقدار کمی از آن باقی مانده بود. فردای آن شب رسول خدا j از نحوه مهمانداری حضرت علی و زهرا (س) خبر داد. به این مناسبت آیه‌ای نازل شد. بچه‌ها می‌دانید چه آیه‌ای؟ دوست شما اکنون این آیه را که در سوره حشر، آیه ۹ آمده است را با ترجمه آن می‌خواند. شما خوب گوش دهید. «… وَ یُؤْثِرُونَ عَلی أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ کانَ بِهِمْ خَصاصَه…؛‌ دیگران را بر خودشان مقدم می‌دارند. هر چند خودشان به آن نیازمند هستند.» اگر یکی از همکلاسی‌های شما،‌ دفتر یا خودکار و یا مداد نداشته باشد، شما چه می‌کنید؟‌ یا این که زنگ تفریح می‌بینید، دوست شما یا همکلاسی شما چیزی برای خوردن ندارد. آیا از خوراکی خود به او می‌دهید؟ https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
جمعیت زیادی دور حضرت علی (ع) حلقه زده بودند. مردی وارد مسجد شد و در فرصتی مناسب پرسید: «یا علی! سؤالی دارم، علم بهتر است یا ثروت؟»، علی(ع) در پاسخ گفت: «علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد.» مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد. در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همان‌طور که ایستاده بود بلافاصله پرسید: «اباالحسن! سؤالی دارم، می‌توانم بپرسم؟» امام در پاسخ آن مرد گفت: «بپرس!»، مرد که آخر جمعیت ایستاده بود پرسید: «علم بهتر است یا ثروت؟»، علی فرمود: «علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ می‌کند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی.» نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همان‌‌جا که ایستاده بود نشست. در همین حال، سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد، و امام در پاسخش فرمود: «علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار!» هنوز سخن امام به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر وارد مسجد شد. اودر حالی که کنار دوستانش می‌نشست، عصای خود را جلو گذاشت و پرسید: «یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟» حضرت ‌علی در پاسخ به آن مرد فرمودند: «علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم می‌شود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده می‌شود.» نوبت پنجمین نفر بود. او که مدتی قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر ایستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد. حضرت‌ علی در پاسخ به او فرمودند: «علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل می‌دانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد می‌کنند.» با ورود ششمین نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه کردند، یکی از میان جمعیت گفت: «حتماً این هم می‌خواهد بداند که علم بهتر است یا ثروت!»، کسانی که صدایش را شنیده بودند، پوزخندی زدند. مرد، آخر جمعیت کنار دوستانش نشست و با صدای بلندی شروع به سخن کرد: «یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟»، امام نگاهی به جمعیت کرد و گفت: «علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد.» مرد ساکت شد. همهمه‌ای در میان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه یک سؤال را می‌پرسند؟ نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت‌ علی و گاهی به تازه‌واردها دوخته می‌شد. در همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت وارد مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید: «یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟» امام فرمودند: «علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه می‌شود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.» در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید که امام در پاسخش فرمود: «علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش می‌ماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.» سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمی‌گفت. همه از پاسخ‌‌های امام شگفت‌زده شده بودند که، نهمین نفر هم وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید: «یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟»، امام در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: «علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل می‌کند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان می‌شود.» نگاه‌های متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمین نفر را می‌کشیدند. در همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد. او در آخر مجلس نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبه‌رو چشم دوخت. مردم که فکر نمی‌کردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند، که در این هنگام مرد پرسید: «یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟»، نگاه‌های متعجب مردم به عقب برگشت. با شنیدن صدای علی (ع) مردم به خود آمدند: «علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی می‌کنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضع‌اند.» فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود. سؤال کنندگان، آرام و بی‌صدا از میان جمعیت برخاستند. هنگامی‌که آنان مسجد را ترک می‌کردند. صدای امام را شنیدند که می‌گفت: «اگر تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من می‌پرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی می‌دادم.» کشکول بحرانی، ج۱، ص۲۷. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
علی(ع) الگویی برای تمام حاکمان 🔸روزی میثم تمار به عادت هر روز، تشتی از خرما بر سر گذاشته و راهی بازار می‎شود. در بین راه به امیرالمؤمنین علیه ‎السلام برخورد می‎کند. امیرالمؤمنین پس از احوال‎پرسی به خرما‎ها نگاه می‎کند و می‎بیند خرماها در دو دسته جداگانه در مقابل هم قرار داده شده‎اند. از میثم می‎پرسد:چرا خرماها را از هم جدا کرده‎ای؟ 🔹میثم پاسخ می‎دهد:خرمای مرغوب را از نامرغوب جدا نموده‎ام و هر کدام را به قیمتی می‎فروشم. بدیهی است که خرمای مرغوب از نامرغوب گران‎تر است.حضرت با شنیدن این جملات برآشفته فریاد می‎زند: ای وای بر من که یارانی چون میثم تمار دارم. 🔸میثم دست و پای خود را می‎بازد و به دامن علی علیه‎السلام می‎افتد که مگر چه کار اشتباهی کرده‎ام؟ 🔹حضرت می‎فرماید:چه اشتباهی بزرگ‎تر از این که با چنین کاری شکاف طبقاتی در جامعه مسلمین ایجاد می‎کنی و عملاً طبقۀ فقیر و طبقۀ غنی می‎سازی و جامعه را به فقیر و غنی تقسیم می‎کنی؟ بعد حضرت با دستان مبارک خود خرماها را با هم مخلوط می‎کند و می‎فرماید:حالا به بازار برو و بدان که آن کار (طبقه‎سازی فقیر و غنی) زیبندۀ علی و یاران علی نیست. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
مسلمان و کتابی در آن ایام، شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامی بود. در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز، به استثناء قسمت شامات، چشمها به آن شهر دوخته بود که، چه فرمانی صادر می کند و چه تصمیمی می گیرد. در خارج این شهر دو نفر، یکی مسلمان و دیگری کتابی (یهودی یا مسیحی یا زردشتی) ، روزی در راه به هم برخورد کردند. مقصد یکدیگر را پرسیدند. معلوم شد که مسلمان به کوفه می رود و آن مرد کتابی در همان نزدیکی، جای دیگری را در نظر دارد که برود. توافق کردند که چون در مقداری از مسافت راهشان یکی است با هم باشند و با یکدیگر مصاحبت کنند. راه مشترک، با صمیمیت، در ضمن صحبتها و مذاکرات مختلف طی شد. به سر دو راهی رسیدند. مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت و از این طرف که او می رفت آمد. پرسید: مگر تو نگفتی من می خواهم به کوفه بروم؟ - چرا. - پس چرا از این طرف می آیی؟ راه کوفه که آن یکی است. - می دانم، می خواهم مقداری تو را مشایعت کنم. پیغمبر ما فرمود: «هرگاه دو نفر در یک راه با یکدیگر مصاحبت کنند حقی بر یکدیگر پیدا می کنند.» اکنون تو حقی بر من پیدا کردی. من به خاطر این حق که به گردن من داری می خواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم، و البته بعد به راه خودم خواهم رفت. - اوه، پیغمبر شما که اینچنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد و به این سرعت دینش در جهان رایج شد، حتما به واسطه همین اخلاق کریمه اش بوده. تعجب و تحسین مرد کتابی در این هنگام به منتها درجه رسید که برایش معلوم شد این رفیق مسلمانش خلیفه وقت علی بن ابی طالب علیه السلام بوده. طولی نکشید که همین مرد مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فدا کار اصحاب علی علیه السلام قرار گرفت. (2) 2 - اصول کافی، ج 2، باب «حسن الصحابة و حق الصاحب فی السفر» ، صفحه 670. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
اسحاق بن حسّان، با اسناد خود از أصبغ بن نباته روايت كرده است كه امير المؤمنين عليه السّلام به ما امر فرمود كه از كوفه به مدائن برويم. روز يكشنبه ما به راه افتاديم. در ميان راه از ميان ما عمرو بن حريث و أشعث بن قيس و جرير بن عبد الله بجلى با پنج نفر ديگر جدا شدند و به سوئى رفتند كه در حيرة بود. و به آن خورنق 1و سدير 2مى‌گفتند. و به ما گفتند: چون روز جمعه فرا رسد ما به مدائن به على مى‌رسيم و قبل از آنكه مردم براى نماز جمعه مجتمع گردند مى‌آئيم تا نماز را با على بخوانيم. آن هشت نفر در خورنق و يا سدير در وقت ظهر كه نشسته بودند مشغول نهار خوردن بودند يك ضبّ (سوسمار) از جلوى آنها گذشت. آن را صيد كردند. عمرو بن حريث دست سوسمار را باز كرد و به همراهان خود گفت: با اين سوسمار بيعت كنيد، اين امير المؤمنين شماست. آن هشت نفر با آن سوسمار بيعت كردند و سپس آن را رها كردند و خودشان از آنجا به مدائن كوچ كردند و گفتند: على بن ابي طالب چنين مى‌پندارد كه از علم غيب اطلاع دارد. ما اينك او را از امارت مؤمنان خلع كرديم و به جاى او با سوسمارى بيعت كرديم. حركت كردند تا روز جمعه به مدائن رسيدند و داخل مسجد شدند در هنگامى كه امير المؤمنين عليه السّلام بر بالاى منبر خطبه مى‌خواند و فرمود: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله براى من احاديث بسيارى را سرّا گفته است كه در هر حديثى از آن احاديث درى است كه از آن يك در هزار در ديگر گشوده مى‌شود. خداوند تعالى در كتاب عزيز خود مى‌گويد: يوم ندعوا كلّ اناس بإمامهم 1«روز قيامت روزى است كه ما در آن روز، هر دسته و جمعيّتى از مردم را با امام خودشان مى‌خوانيم» . و من به خداوند قسم مى‌خورم كه در روز قيامت هشت نفر از اين امّت محشور مى‌شوند كه امام آنها ضبّ (سوسمار) است، و اگر بخواهم نام آنها را ببرم مى‌برم. در اين حال رنگ از چهره‌هايشان پريد و بندبند آنها لرزيدن گرفت و عمرو بن حريث مانند شاخۀ سعف (برگ درخت خرما) تكان مى‌خورد از شدّت ترس و دهشت «مناقب» طبع سنگى ج 1، ص 420 و ص 421 و در «بحار الانوار» طبع كمپانى ج 9 ص 578 از «خصال» صدوق ذكر كرده است و نيز از «خرائج و جرائح» راوندى و «بصائر الدرجات» و «فضائل» ابن شاذان آورده است. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
🔻 حضرت علی (ع) بعد از درگذشت ابوذر غفاری نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی بحال ابوذر می سوزد خدا رحمتش کند. اصحاب پرسیدند چطور ؟ مولا فرمودند: آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر به خانه ی او رفتند چهار کیسه اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند. ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت: شما دو توهین به من کردید: اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید. دوم بی انصاف ها! آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟ تمام ثروت های دنیا را که جمع کنید و به من بدهید با یک تار موی علی عوض نمی کنم. آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست. مولا گریه کردند و فرمودند: به خدایی که جان علی در دست اوست قسم، آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمان محکم بست، سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند. 🔸 مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ در این زمان علی فروش نشویم! https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
✅ زنی باعظمت و باجلالت در شیعه که کمتر درباره ایشان شنیده‌ایم 🔸وجود مقدس امام عسکری(ع) مادری دارد به نام «حُدَیث» که به لقب «جدّه» معروف است. چون جدّه حضرت حجّت(عج) بودند ایشان را «جدّه» می‌گفته‌اند. ولی تنها جدّه بودن سبب شهرتش نشد، مقام و عظمتی دارد، جلال و شخصیتی دارد که نوشته‌اند (مرحوم محدّث قمی(ره) هم در الانوار البهیه می‌نویسد) بعد از امام عسکری(ع) «مفزع الشیعه» بود یعنی ملجأ شیعه این زن بزرگوار بود. این‌قدر زن‏ باجلالت و باکمالی بوده است که شیعه هر مشکلی برایش پیش می‌آمد به این زن عرضه می‌داشت. 🔹مردی می‌گوید به خدمت عمّه امام عسکری(ع)، حکیمه خاتون دختر امام جواد(ع) رفتم، با ایشان صحبت کردم راجع به عقاید و اعتقادات مسئله امامت و غیره. ایشان عقاید خود را گفت تا رسید به امام عسکری(ع). بعد گفت فعلا امام من فرزند اوست که الآن مستور و مخفی است. گفتم حال که ایشان مخفی هستند اگر ما مشکلی داشته باشیم به چه کسی رجوع کنیم؟ گفت به جدّه رجوع کنید. گفتم: عجب! آقا از دنیا رفت و به یک زن وصیت کرد؟! فرمود: امام عسکری(ع) همان کار را کرد که حسین بن علی(ع) کرد. 🔸حضرت امام حسین(ع) وصی واقعی‌اش و وصی او در باطن علی بن الحسین(ع) بود ولی مگر بسیاری از وصایای خودش را در ظاهر به خواهرش زینب(س) نکرد؟ عین این کار را حسن بن علی العسکری(ع) کرد. وصی او در باطن این فرزندی است که مخفی است ولی در ظاهر که نمی‌شد بگوید وصی من اوست. در ظاهر وصی خودش را این زن باجلالت قرار داده است. 📝 استاد مطهری، سیری در سیرۀ ائمۀ اطهار، ‏ص219-218 (با تلخیص) https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
🔵یاران بصیرت‌ساز علی علیه السلام (جهاد تبیین) 🔻هاشم مرقال در رأس گردانی از قاریان قرآن، به جوانی از سپاه معاویه برخورد کرد که در رجزخوانی‌اش از کسانی که به عثمان ظلم کرده‌اند به تندی یاد می‌کرد و ناسزاگویی می‌کرد. هاشم او را صدا زد و گفت: باید فردای قیامت پاسخ این رفتارها و گفتارهایت را بدهی! جوان شامی گفت: با شما می‌جنگم چون رئیس شما (علی بن ابیطالب) نه اهل عدالت است و نه اهل نماز. خلیفه مظلوم ما را کشته و شما نیز یاری‌اش کرده‌اید. هاشم مرقال ماجرای قتل عثمان را برای او توضیح داد (جهاد تبیین) و براى او روشن کرد كه على عليه السّلام نخستين كسى بوده كه با پيامبر نماز گزارده و از همه مردم به دين خدا آگاهتر است و ياران او یاریگران ظلم نیستند بلکه شب زنده دارانی کم‌نظیر هستند. سخنان «هاشم» جوان شامی را منقلب كرد. صدا زد: ای بنده خدا، آدم صالحی به نظر می‌رسی. (و سخنانت نور صدق و راستى دارد) آيا راه توبه‌اى براى من سراغ دارى؟ هاشم گفت: آرى به سوى خدا بازگرد، او توبه تو را مى‌پذيرد. جوان دست از جنگ كشيد و به سوی شام برگشت.🚶‍♂️ مردى از شاميان به او گفت: «اين مرد عراقى فريبت داد»!!🤥 جوان گفت: نه فریبم نداد. نصيحتم كرد. 📚بهج الصباغة ج 10، ص 269 تا 272 https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
خلخالی: "خبر دادند در کردستان قصابی ساطور به دست، در خیابان عربده‌کشی می‌کند که: بیایید! گوشت طرفداران خمینی ارزان شده! و انقلابی‌ها را تهدید می‌کند و راه را می‌بندد. مردم هم از ترس و وحشت از آن محل عبور نمی‌کردند." اتفاقا عازم کردستان بودم. گفتم تا فردا صبر کنید. رفتم کردستان، مغازه قصابی‌اش را نشانم دادند. وقتی رسیدم دیدم با چاقو در حال عربده‌کشی‌ست. همان‌جا کلت کشیدم و کارش را ساختم. چنان جنایتکاری اصلا نیاز به دادگاه نداشت. چرا؟" "چون من خودم حاکم شرع و قاضی مملکت، با چشم خودم محاربه و افساد فى الأرض برايم مسجل شد، دیگر نیازی به شاهد و وکیل و کیفرخواست و دادگاه نبود. بعضی انتقاد کردند که اگر اصل کارَت هم درست باشد، روش اجرايت غلط است. در جواب گفتم: شما با اصل کار هم مخالفید و مشکل‌تان فقط با روش نیست" https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
✔️ سید مُنیرالدّین حسینیِ هاشمی: «در زمان شاه، فردی بود که با یک "پاسبان" خُرده‌حساب پيدا کرده بود. او می‌خواست دق‌دلی خودش را بر سر پاسبان در بياورد. می‌گفت زنده باد شاه، و توی گوش پاسبان می‌زد! دادوقال می‌کرد و پُشتِ‌سرِهم می‌گفت زنده باد شاه! پاسبان که دست‌پاچه شده بود می‌گفت: من که به شاه جسارتی نکردم. ولی او می‌گفت "این پدرسوخته، احترام به شاه نگذاشت" و توی گوشِ پاسبان می‌زد! حالا گاهی يک عده از مقدسين که می‌خواهند به آیت‌الله خامنه‌ای حمله کنند، دعای بر حضرت ولی عصر(عج) می‌کنند! می‌گویند: مظالم چقدر زياد است! آقا خودت بيا و درست کن؛ هيچ کس نمی‌تواند. به نظر ما اين حرف، به‌معنای نفی آن حکومتی است که حضرت ولی عصر(عج) ايجاد فرموده‌اند. ای بی‌انصاف! در دنيا نور اسلام درخشيده، و رئيس کفار، از [نورِ] اسلام دارد پِلک می‌زند. رژیم صهیونیستی که، در سالی که جنگ شش‌روزه اعراب و اسرائيل بود، در نزدِ يک عده به‌عنوان قدرت لايزال شناخته می‌شد، حالا به دست بچه‌های حزب‌الله به ذلّه درآمده؛g سرمايه‌داران يهودی امريکا به ذلّه در آمده‌اند. آمریکا تحريم اقتصادی می‌کند، در بوق هم می‌کند، ولی شکسته می‌شود؛ نفوذ کلمه‌اش از بين رفته. خدا می‌داند، آنهايی که اهل عبادت‌اند و اهل امور سياسی نيستند، مقدار زيادی از زمان را بايد نماز شکر بگذارند و دعایِ به آیت‌الله خامنه‌ای و دعایِ به اين پرچم بکنند. آن [نوع] دعایِ به امام زمان(عج)، از دعاهای خطرناک است. در آن دعایِ به امام زمان(عج)، شکرانهٔ لطف امام زمان(عج) نيست. آن دعا، ازقبيلِ گريه‌های مقدسينِ نهروان است.» https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
🔰 چقدر به ظهر مانده؟ یکی از‌نوه‌های امام(ره) نقل می‌کند: ‌شب آخر که در حالت بی‌هوشی بودند،‌ ‌یکی از دکترها رفت بالای سرشان و گفت برای اینکه آقا را شاید به وسیله نماز بشود‌ ‌به هوش بیاورد، گفت: آقا، وقت نمازه. همین که گفت وقت نمازه، آقا به هوش آمدند و‌ ‌نمازشان را با اشاره دست خواندند. از صبح آن روز هم مرتب از ما سؤال می کردند که‌ ‌چقدر به ظهر مانده، چون خودشان ساعت دم دستشان نبود و آن قدرت را نداشتند که به‌ ‌ساعت نگاه کنند. یک ربع به یک ربع از ما می پرسیدند، نه به خاطر اینکه نمازشان قضا‌ ‌نشود، به خاطر اینکه نماز را اول وقت بخوانند.‌ 📚 برداشتهایی از سیره امام خمینی، جلد ۱ ، صفحه ۳۳۱. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
«هادی غفاری»، عضو مجمع نیروهای خط امام گفت: ▪️یادم هست نوجوان که بودم به همراه پدرم سر درس امام رفتیم. از همان موقع فضول بودم و می‌خواستم از همه چیز سر دربیاورم و حرف‌های قلمبه‌سلمبه می‌زدم. ▪️امام شروع به درس‌دادن کرد اما آقا مصطفی اشکالی را به درس ایشان گرفت. امام توضیح داد، اما آقا مصطفی دوباره اشکال دیگری به همان مبحث گرفت. ▪️دوباره امام توضیح داد، اما آقا مصطفی سه‌باره اشکال دیگری را مطرح کرد. امام گفت صبر کن خانه که رفتیم با هم می‌نشینیم درباره این موضوع بحث می‌کنیم، اما آقای مصطفی با آن صدای قطورش گفت: آقا بلد نیستی بگو بلد نیستم دیگر چرا می‌گویی در خانه بحث می‌کنیم. بگو می‌خواهم شب مطالعه کنم و جواب شما را بدهم. امام خنده‌اش گرفت و گفت: چشم مطالعه می‌کنم و جوابش را به شما می‌گویم. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
اصبغ بن نباته می‌گوید: صعصعه بن صوحان مریض شد. به همراهی علی (علیه‌السلام) برای عیادت وی به منزلش رفتیم. او که در بستر بیماری افتاده بود، با دیدن حضرت بسیار خوشحال شد. علی (علیه‌السلام) به او محبت فراوان کرد، اما موقع خداحافظی، فرمود: ای صعصعه! این دیدار تکلیف من بود، مبادا آن را موجب فخر و مباهات بر دیگران قرار دهی! صعصعه پاسخ داد: نه، یا امیرالمومنین! بلکه آن‌را اجر و ذخیره آخرت می‌دانم. علی (علیه‌السلام) فرمود: به خدا قسم من تو را کم‌هزینه (برای نظام اسلام) اما پرتلاش می‌بینم. صعصعه پاسخ داد: به خدا قسم شما در نظر من، بسیار آگاه به خداوند هستی و او در نظر شما بزرگ است. شما نیز نزد پروردگارت جایگاهی بلند داری و اهل حکمت و نسبت به مومنان، مهربان و رحیم هستی. رجال کشی https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
مَرَّ شَيخٌ مَكفُوفٌ كَبيرٌ يَسألُ. فَقالَ أميرُالمُؤمِنينَ: ما هذا؟ فقالُوا: يا أميرَالمُؤمِنينَ! نَصرانيٌّ. فَقالَ: استَعمَلتُمُوهُ حَتّى إذا كَبُرَ و عَجَزَ مَنَعتُمُوهُ، أنفِقُوا عَلَيهِ مِن بَيتِ المالِ. پير مرد فرتوت و نابينايى، در حال گدايى، بر اميرمؤمنان علی‌بن‌ابی‌طالب علیه‌السلام گذشت. امام فرمود: اين مرد كيست و چرا گدايى مى كند؟ جواب گفتند: "نصرانى است" امام علیه‌السلام فرمود: تا آن زمان كه قدرت كار كردن داشت از او كار كشيديد و اينك كه پير شده و قدرت كار كردن ندارد، از تأمين روزى وى دريغ مى ورزيد؟ از بيت المال زندگى او را تأمين كنيد. «وسائل الشيعه، جلد15، صفحه66» https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
أَبُو اَلطُّفَيْلِ : رَأَيْتُ عَلِيّاً عَلَيْهِ السَّلاَمُ يَدْعُو اَلْيَتَامَى فَيُطْعِمُهُمُ اَلْعَسَلَ حَتَّى قَالَ بَعْضُ أَصْحَابِهِ لَوَدِدْتُ أَنِّي كُنْتُ يَتِيماً المناقب ج۲ ص۷۵ تسلیة المُجالس ج۱ ص۳۲۹ بحار الأنوار ج۴۱ ص۲۹ https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
امام علی علیه السلام به سمت کوفه حرکت می کرد که با یک کافر ذمی همراه شد. آن مرد به امام علی علیه السلام عرض کرد به کجا می روی؟ حضرت علیه السلام فرمود: به کوفه می روم. وقتی بر سر دو راهی رسیدند و خواستند از یکدیگر جدا شوند امام علیه السلام از مسیر خود خارج شد و در مسیر او حرکت کرد. مرد ذمی گفت: مگر به کوفه نمی روی؟ امام علیه السلام: بله به کوفه می روم. مرد ذمی: چرا راه کوفه را رها کردی؟ امام علیه السلام: این کمال حسن همراهی است که مرد رفیق راهش را در هنگام جدائی چند قدمی بدرقه کند و این دستوری است که پیامبر صلی اللّه علیه و آله به ما داده است. مرد ذمی: پیامبر شما چنین دستوری داده است؟ امام علیه السلام: آری. مرد ذمی: پس هر کس از او پیروی کرده است بخاطر همین رفتارهای بزرگوارانه بوده است و من تو را گواه می گیرم که پیرو دین تو باشم. آنگاه همراه امام علیه السلام به کوفه رفت و چون او را شناخت اسلام آورد. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
قنبر خوشحال بود. از شادی عرق گرمی روی صورتش نشسته بود. آسمان سراسر آبی بود و دلش چون خورشید می درخشید. قنبرنمی توانست خوشحالی اش را پنهان کند.چون با امام علیه السلام همگام شده بود. هردو به بازار می رفتند. او پشت سرامام راه می رفت.آن روز قرار بود امام برایش لباسی نو بخرد.قنبر خود را در لباسی نو تجسم کرد. لباسی که بوی عطر می داد. با خودش گفت: «حتماامام لباس خوبی برایم انتخاب می کند. من هم باید سعی کنم غلام خوبی باشم.» او به خود می بالید. او دوستان خود را می دیدکه از کارشان ناراضی بودند. یکی از غلام هاهمیشه از دست اربابش کتک می خورد. دیگری باید حرف تند اربابش را تحمل می کرد; اما قنبراین گونه نبود. او از این که غلام شخص مهربانی مثل حضرت علی علیه السلام است، خوشحال بود. باخودش گفت: «خدا را شکر که همیشه با این مردبزرگ و مهربان هستم، مردی که مهربانی وعطوفتش زبانزد همه مردمان است.» بعد به امام نگاه کرد که با متانت راه می رفت. قدم هایش را تندتر کرد تا به امام برسد; اما سعی کرد فاصله اش را حفظ کند تا مبادا از او جلو بزند. هردو وارد بازار شدند. صدای مردم که هرکسی برای کاری آمده بود، بازار را پر کرده بود.صدای آهن و کوره های آتش از کارگاه شمشیرسازی به گوش می رسید. پیرمردی گوشه ای بساط پهن کرده بود و خرمامی فروخت; اما نای دادزدن نداشت. نگاه ملتمسش به مردم بود تا از او خرما بخرند. به مغازه ای رسیدند. در آن جا پارچه های رنگارنگ و قباهای مختلف خود نمایی می کرد. امام لحظه ای ایستاد. به داخل مغازه نگاه کرد. غلام هم ایستاد و نگاهش به قباهای زیبای مغازه بود.منتظر بود تا امام وارد مغازه شود. اما امام سرش را برگرداند و بازهم راه افتاد. غلام تعجب کرد که چرا امام به آن مغازه نرفت؟ با خودش گفت:«مگر قرار نبود امام برایم لباسی نو بخرد؟» اماچیزی نگفت و دنبال امام به راه افتاد. صاحب آن مغازه برای امام آشنا بود. به همین خاطر امام تصمیم رفت به مغازه ای برود که فروشنده اش نا آشنا باشد. چند مغازه بعد، یک لباس فروشی بود. مردجوانی در مغازه نشسته بود و به مردمانی که از کنار مغازه رد می شدند، نگاه می کرد. امام با قنبر وارد مغازه شدند. فروشنده از جایش بلند شد و با خوشحالی گفت:«بفرمایید!» او خوشحال بود از این که پدرش مغازه رابه او سپرده بود. غلام به قباها و دستار وپارچه های رنگارنگ نگاه می کرد. امانمی توانست خودش انتخاب کند. دوست داشت امام برایش انتخاب کند. به همین خاطر سکوت کرد تا... امام علی علیه السلام از مردجوان خواست که دودست لباس برایش بیاورد. مرد جوان به امام و غلام نگاه کرد و بعد دو لباس متفاوت آورد. امام دستی به لباس زد وقیمتش راپرسید. مردجوان روی یکی ازلباس ها دست گذاشت و گفت:«این لباس، سه درهم است.»بعد دستش را از لباس اولی برداشت و روی لباس دومی گذاشت و گفت: «این یکی هم دو درهم است.» امام بی آن که چانه بزند و ازاو تخفیف بخواهد، پنج درهم را پرداخت. مردجوان خوشحال پول ها را گرفت ولباس ها را تاکرد و به غلام داد. غلام خوشحال بود. باخودش گفت: «عجب لباس های زیبایی! حتما آن دو درهمی برای من است وسه درهمی برای امامم. عیبی ندارد. اصلا این لباس هم برایم زیادی است.» از بازار که بیرون آمدند، امام فرمود: «این لباس سه درهمی برای تو و این دو درهمی برای من.» غلام یکه خورد. با دستپاچگی گفت: «نه!نه! شما امام این امت هستید. بهتر است پیراهن سه درهمی را شما بپوشید.» بعد عرق پیشانی اش را که از روی شرم سرازیر بود، بادستارش پاک کرد و گفت: «اصلا خوب نیست که این پیراهن را من بپوشم.» امام قبول نکرد. غلام تعجب کرد. خواست دوباره حرفش را تکرار کند و پیراهن سه درهمی را قبول نکند که امام علیه السلام فرمود:«درعوض تو جوانی. باید لباس خوبی بپوشی.من که پیرم. پیرتر از آن که لباس گران بپوشم.» امام لباس ارزان را برای خودبرداشت. غمی غریب در دل قنبر نشست.غلام به چهره امام نگاه کرد که پیر و شکسته بود. اما دلش جوان و سرحال بود. آهی کشیدو گفت: «نه سرورم! من قبول نمی کنم.» امام به یاد حرف پیامبرصلی الله علیه وآله افتاد و به غلام گفت: من از پیامبرصلی الله علیه وآله شنیدم که فرمود: «به غلامانتان از آن غذایی که می خورید،بخورانید و از آن لباسی که می پوشید، به آن هابپوشانید.» بعد آهی کشید و صورتش غرق مهربانی شد و فرمود: «من که از خدا خجالت می کشم پیراهن نو بپوشم و ارزان را توبپوشی.» مناقب، ج 1، ص 266. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
خاک مالی ‍ 💠نقل می‌کنند که شاه عباس وقتی میدان نقش جهان را می‌ساخت ، دم دمای غروب خودش می‌رفت و مزد کارگران را می‌داد. کارگران هم برای دیدن شاه و هم برای گرفتن پول صف می‌کشیدند و خوشحال و قبراق مدت‌ها در صف می‌ماندند تا از دست شاه پول بگیرند. در این میان عده‌ای بودند که کار نکرده بودند و روی خاک غلت می‌زدند و لباس‌های خود را خاکی می‌کردند و در صف می‌ایستادند تا بدون زحمت کشیدن حقوق دریافت کنند. وقتی نوبت به آنان می‌رسید، سر کارگرانِ عصبانی که کار نکرده‌های مرد رند را خوب می‌شناختند، به پادشاه ندا می‌دادند و کارگران خاک‌مالی‌شده را با فحش و بد و بی‌راه بیرون می‌انداختند، اما شاه عباس آن‌ها را صدا می‌زد و به آن‌ها نیز دستمزد می‌داد و می‌گفت: من پادشاهم و در شان من نیست که اینان را ناامید برگردانم! ✅یا صاحب الزمان! مدت‌هاست در بساط شما خودمان را خاک‌مالی کرده‌ایم! گاهی در نیمه‌ی شعبان، گاهی جمعه‌ها، گاهی در زیارت و گاهی در قنوت نماز، دعای‌تان کرده‌ایم! می‌دانیم این کارها کار نیست و خودمان می‌دانیم کاری نکرده‌ایم ولی خوب یاد گرفته‌ایم خودمان را خاک مالی کنیم و در صف، منتظر بمانیم تا دستمزد دریافت کنیم. 🤲ای پادشاه مُلک وجود! این دست‌های نیازمند، این چشم‌های منتظر، این نگاه‌های پرتوقع، گدای یک نگاه شمایند! یک نگاه! https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
شخصی نزد سقراط آمد و گفت: میدانی راجع به شاگردت چه شنیده ام؟ سقراط پاسخ داد: لحظه ای صبر کن. آیا کاملا مطمئنی که آنچه که می خواهی بگویی حقیقت دارد؟ مرد: نه، فقط در موردش شنیده ام. سقراط: آیا خبرخوبی است؟ مرد پاسخ داد: نه، برعکس. سقراط: آیا آنچه که می خواهی بگویی، برایم سودمند است؟ مرد: نه واقعا. سقراط: اگر می خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد، نه خبر خوبی است و نه حتی سودمند است، پس چرا اصلا آن را به من می گویی؟ https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
. ♻️ دو خاطره شنیدنی از روحانی اهل‌سنت 🔰شریف زاهدی، روحانی اهل سنت بلوچستان که پس از تحقیق و بررسی به مذهب اهل بیت علیهم السلام گروید، در بیان خاطرات خود چنین می آورد: 1⃣ خیلی فکر کردم که با کدام روایت یا کتاب برای اهل تسنن ثابت کنم که «مولی» در حدیث غدیر، به معنای دوست نیست، بلکه به معنای پیشوا و رهبر است. تا این که روزی مشغول مطالعه یکی از کتاب‌های «مولوی محمد عمر سربازی» بودم. مطالعه‌ام که تمام شد و کتاب را که بستم، دیدم روی جلد آن نوشته شده: «نویسنده مولانا محمد عمر سربازی» فوراً به ذهنم آمد که از مولوی ها، معنای کلمه ی مولانا را بپرسم و سؤال کنم که چرا به محمد عمر سربازی، مولانا می‌گویند؟ از چند مولوی سؤال کردم. پاسخی که به من دادند، این بود: «مولانا» یعنی واجه؛ یعنی رهبر ما، پیشوای ما. به آنها گفتم: من تعجب می‌کنم «مولا» درباره بزرگانتان معنای واجه و رهبر می‌دهد ولی در سخن پیامبر (صلی الله علیه وآله) به معنای دوست آمده است! 2⃣ روزی یکی از دوستان اهل تسنن به دیدنم آمده بود. گفت وگوی مفصلی درباره حقانیت اهل بیت داشتیم از جمله به خطبه حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه وآله) در غدیر خم استناد کردم. ایشان می‌گفت: «مولا» در این حدیث به معنای دوست آمده است. نهایتاً هر چه دلیل آوردم قبول نکرد. خداحافظی کرد و به سمت بلوچستان حرکت کرد. یک ساعت از رفتنش نگذشته بود که به او زنگ زدم و گفتم: کار خیلی مهمی با شما دارم باید برگردی. گفت: من باید بروم، وقت ندارم برگردم. خانواده‌ام منتظرم هستند، چه کاری با من داری؟ تلفنی بگو. گفتم: کار مهمی دارم، نمی توانم تلفنی بگویم، باید خودت اینجا باشی. خیلی اصرار کردم تا این که برگشت. وقتی به من رسید گفت: چه کار مهمی داری که من را از این همه راه برگرداندی؟ گفتم: می‌خواستم به تو بگویم: دوستت دارم. گفت: همین! گفتم: بله. همین را خواستم به شما بگویم. دوستم ناراحت شد و گفت: خانواده‌ام منتظرم بودند و باید می‌رفتم، این همه راه من را برگرداندی که بگویی دوستت دارم، اذیت می‌کنی؟ گفتم: سؤال من همین جاست. چطور وقتی شما با عجله به سمت خانواده ای که منتظرت هستند می‌روی و شما را از راهتان بر می‌گردانم تا به شما بگویم «دوستت_دارم»؛ ناراحت می‌شوی و در عقل من شک می‌کنی، ولی وقتی پیامبر اسلام ص ده‌ها هزار نفر را که با عجله به سمت خانواده ی خود می‌رفتند، سه روز در زیر آفتاب سوزان معطل کردند که فقط بگویند: «هر کس من را دوست دارد، علی را دوست بدارد» این کار پیامبر را عاقلانه می‌دانی؟ آیا این اقدام پیامبر ناراحتی مسلمانان را در پی نمی داشت؟ آیا آنان در عقل چنین پیامبری شک نمی‌کردند؟! با این کاری که کردم، دوستم با تمام وجود احساس کرد که چه حرف خنده‌داری زده است و اقرار کرد که پیامبر خدا - در جریان غدیر خم - می‌خواست نکته مهم تری را بیان کند وگرنه برای بیان دوستی اش با علی (علیه السلام) نیازی نبود مسلمانان را از راهشان برگرداند.» (باید شیعه می‌شدم، خاطرات شریف زاهدی، ص ۱۳۸) *الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة أميرالمؤمنين و اولاده المعصومين عليهم السلام.* https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
چنین ملت خوبی داریم: چند روز پیش میدون فردوسی موتور گرفتم بعد کرایه رو به جای ۳۵ تومن ۳۵۰ تومن کارت به کارت کردم. بنده خدا رفته بانک شماره منو پیدا کرده زنگ زده که شماره کارت بده برات بریزم پول رو https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
پشتکار شگفت آور علامه امینی ره در گرمای تابستانه نجف برای پژوهش درباره غدیر😳 📚کتاب دریای موج خیز الغدیر، علي ابوالحسنی (منذر)، ص: ۴. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
مپنا «آنچه در ساخت و بنا و ابقا این مجموعه نقش داشته به نظرم سه عنصر علم، عزم و هنر است. عجالتاً و قبل از بازدید توصیه‌ام به شما این است که این سه عنصر را با هم حفظ کنید؛ علم، عزم و نگاه لطیف هنری را. به‌خاطر گریة آقای علی‌آبادی توصیه‌ای هم به آقایان دولت دارم در خوش‌حسابی با مپنا. من گزارش اینجا را دیدم. برای معوقات و حل مشکلات راه‌حل‌هایی هم پیشنهاد شده بود. بعضی از این راه‌ها شدنی است.» آقا که این حرف‌ها را می‌زدند، مدیران مپنا داشتند بال در می‌آوردند. چند دقیقه معطل شدیم تا از آن سالن ۱۵۰ نفره بیرون بیاییم. محافظ‌ها سعی می‌کردند حرکت جمعیت را مدیریت کنند. آقا رسیده بودند پای ژنراتورهای ۲۵ مگاواتی و علی‌آبادی داشت توضیح می‌داد که این واحدهای کوچک تولید برق، شبکه تولید را ایمن می‌کند، هزینه انتقال و اتلاف انرژی را کم می‌کند، امکان پدافند غیرعامل را زیاد می‌کند و … توضیحات فنی را به‌خوبی در زبانی عمومی منتقل می‌کرد و چه‌عجب از سیستم مدیریت انرژی که تازه دارد به فکر کوچک و زیاد کردن سامانه‌های تولید برق می‌افتد. قبل از آمدن آقا از یکی از مهندس‌ها پرسیدم و فهمیدم اتلاف انرژی برق ما در خطوط انتقال حداقل ۱۵ درصد است. ۱۵ درصد را در ۷۲ هزار مگاوات برق تولیدی که ضرب بکنیم، می‌شود مصرف برق یک کشور کمی جمع و جورتر از ایران! بعد از آن رسیدیم پای توربین‌های بادی. توربین‌هایی که در مناطق بادخیز نصب می‌شود و بعد از نصب دیگر هزینه چندانی ندارد. البته این توربین‌های دو و نیم مگاواتی هزینه اولیه زیادی دارند و با حدود ۱۰ تا از آنها می‌شود یک نیروگاه ۱۶۰ مگاواتی گازی راه انداخت. ولی در درازمدت چاره‌ای نداریم جز توجه به همین نیروهای تجدیدپذیر. مهندسی توضیحم داد که البته برق تولیدی از نور خورشید در ایرانِ پرآفتاب بومی‌تر است از برق بادی. علی‌آبادی توضیح می‌داد در مراحل مختلف تولید با چه تدابیری تحریم‌ها را دور زده یا شکست داده‌اند. مثلاً اینکه جنس ملخ این توربین‌ها را از یک ماده عمومی انتخاب کرده‌اند در طراحی، تا همه جای دنیا پیدا بشود. نکته جالب این بود که از جرثقیلی که با آن بتوان این توربین‌های بادی را نصب کرد فقط یک عدد موجود است در کشور و این جرثقیل هم تحریمی است. علی‌آبادی سرش را نزدیک گوش آقا برد و آرام گفت: البته ما داریم مشکل را حل می‌کنیم. آقا گفت: من درباره این توربین‌های بادی شنیده‌ام در دنیا ۸ مگاواتی‌اش هم هست. مسئول غرفه جواب داد: بله آن مخصوص دریاست. این توربین‌ها مخصوص خشکی است. ضمن اینکه طبیعت مناطق بادخیز ما کوهستانی است و سرعت بادهای بومی ما با همین توربین‌های دو و نیم مگاواتی سازگار است. کمی جلوتر دوباره جمع ایستاد. آقا عصایشان را جلوی پاها به زمین می‌گذاشتند و دست چپ را روی عصا و دست راست را روی دست چپ و این طور کمی از وزنشان را از روی پاها منتقل می‌کردند به عصا. کسی راجع به توربین‌های لوکوموتیو توضیح داد و بهینه‌شدنشان که باعث شده زمانِ مسافرت ریلی مسیر تهران مشهد ۲ ساعت کمتر شود. آقا پرسیدند: صرفه‌جویی سوخت هم دارد یا با مصرف بیشتر این به‌دست‌آمده؟ مهندس با افتخار گفت: در هر مسیر ۱۵۰۰ لیتر کمتر گازوئیل مصرف می‌کند. همان‌ها بود که رئیس راه‌آهن جلو آمد و گفت به شرکت مپنا سفارش‌هایی داده‌اند و خوش‌حساب هم بوده‌اند. آقا هم فوری رئیس راه‌آهن را خطاب قرار دادند که: «کاری کنید مردم برای جابه‌جایی بار از راه‌آهن بیشتر استفاده کنند. همه‌اش تقصیر مردم نیست که بارها با تریلی و کامیون حمل‌ونقل می‌شود. تقصیر شما هم هست که تبلیغ و تبیین نمی‌کنید. ما این همه سرمایه‌گذاری در کشور داشته‌ایم برای توسعة شبکه ریلی، باید از آن استفاده کنیم.» رسیدیم به سیستم کنترل نیروگاه. علی‌آبادی توضیح داد این سیستم قلب نیروگاه است که تا چند وقت قبل قطعاتش را از زیمنس آلمان می‌گرفتیم. ظاهر سیستم کنترل برای ما بود؛ ولی قطعاتش برای زیمنس. با مدد الهی الان دیگر همه قطعاتش را خودمان تولید کردیم. آقا چند قدم جلوتر رفتند و عینکشان را بالا دادند و بادقت آرم مپنا بر قطعات ریز را جستجو کردند و علی‌آبادی توضیح داد برای اینکه زیمنسی‌ها نتوانند جنگ تبلیغاتی کنند که ما دروغ می‌گوییم، سیستم کنترل نیروگاه اهدایی به نجف اشرف را از همین قطعات خودمان ساختیم که یک مصرف‌کننده و مشتری خارجی برای محصولمان داشته باشیم. بعد از آن از آقا خواست برگردند و پشت سرشان را ببیند؛ روتور توربین ۳۲۵ مگاواتی! علی‌آبادی روبه چیت‌چیان گفت: آقای وزیر! دیگر از خارجی‌ها این روتور را نخرید، ما تولید کردیم.
چند قدم جلوتر ارتباط مستقیمی برقرار بود با نجف اشرف در عراق. می‌خواستند نیروگاه ۱۶۰ مگاواتی نجف را با حضور آقا راه‌اندازی کنند. ما تصویر مهندس‌های ایرانی در عراق را می‌دیدیم؛ ولی آنها فقط صدای ما را می‌شنیدند. دکتر علی‌آبادی توضیح داد که منتظر شما هستند. آقا فرمودند: با سلامی به امیرالمؤمنین علیه‌السلام دستور بدهید که اقدام کنند. کمی مکث کردند و گفتند: سلام من را هم به ایشان برسانید. علی‌آبادی از پشت‌گوشی گفت: آقا می‌فرمایند با سلام بر حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام عملیات را شروع کنید. علی‌آبادی می‌خواست بگذرد؛ ولی آقا خواستند توجه بیشتری به مهندس‌های نجف داشته باشند، گفتند: «بهشون بگید چهرة شما را دیدیم؛ از خوشحالی شما و موفقیت شما ما هم خوشحالیم». اینها را که علی‌آبادی پشت تلفن گفت خوشحالی مهندس‌ها بیشتر هم شد. بین توضیحات مسئولین شرکت، آقا لبخند زدند و رو به جایی دورتر دست تکان دادند. آنها که اطراف ایشان بودند هم حواسشان جمع شد به دست تکان‌دادن و لبخند آقا. خودم را جابه‌جا کردم ببینم موضوع چیست. دیدم کارگری که پشت دستگاه بزرگ تراش ایستاده، دست روی سینه گذاشته به احترام رهبرش. آقا بین توضیحات فنی و صنعتی حواسشان پیش کارگر ساده شرکت رفت که دست تکان داد. از جایی علی‌آبادی به آقا گفت برگردند. آقا ایستادند. کمی تعلل کردند. جمع هم ایستادند. نمی‌دانستند چرا آقا ایستاده و به کجا نگاه می‌کنند. من البته شک نکردم که حتماً باز کارگری را زیر نظر داشته‌­اند. چند لحظه صبر کردند تا متصدی یکی دیگر از دستگاه‌های بزرگ تراش سرش را بلند کرد و نگاهش به نگاه آقا گره خورد. آقا برایش دست تکان دادند. کارگر با تعجب اطرافش را نگاه کرد. هیچ‌کس نبود. یقین کرد آقا برای او دست تکان داده‌­اند. کارگر بلند شد و دست تکان داد و آقا رفتند. راستی در این روز که به نام کارگرهاست، کدام رفتار مثل این می‌توانست باعث تکریمشان باشد. علی‌آبادی که دید آقا حواسشان به متصدی دستگاه بزرگ تراش است دوباره سرش را به گوش آقا نزدیک کرد و گفت: این دستگاه‌ها تحریم است. ما اینها را با دانش فنی بچه‌های خودمان سرهم کردیم. الان این دستگاه‌ها لیسانس ندارد! دکتر علی‌آبادی سر قطعه‌ای ایستاد و گفت: این قطعه را باید با دستگاه جوش خاصی جوش می‌دادیم. دستگاه جوش را از اوکراین خریدیم. توی هواپیما بار زده بودیم که آمریکایی‌ها فهمیدند و نگذاشتند بیاوریم. یعنی فروشنده را تحت‌فشار گذاشتند که پس بگیرد. این شد که روش تولید را عوض کردیم و کلاً قطعه را یکپارچه ساختیم. البته کمی گران‌تر شد ولی درنماندیم برای تحریم. بعد دوباره در گوش آقا چیزی گفت که نوشتنی نیست. ولی دَمشان گرم که به ۶ روش تحریم را دور زدند! یک توربین را علی‌آبادی به آقا نشان داد و گفت: این توربین آن‌قدر سبک است که با کمی تغییرات می‌توان روی هواپیما سوارش کرد. آقا هم گفتند: توصیه من هم همین است که با صنعت هواپیمایی مرتبط باشید. کنار یک روتور بزرگ بخاری، آقا را نگه داشت علی‌آبادی و گفت: آن چیزی که درباره خون‌دل بهتان گفتم همین‌هاست. روکش‌های سرامیکی را در دنیا فقط آمریکایی‌ها و آلمانی‌ها می‌توانند بسازنند. تحریم که کردند با کمک خدا ولی با خون‌دل‌خوردن، خودمان ساختیم و بعد پره‌های روکش سرامیک را به آقا نشان داد. به وزیر نیرو هم گفت: ما الان می‌توانیم روتور کلاس اِف را هم بسازیم به شرطی که بابت ۸ تایش قرارداد داشته باشیم. وزیر خندید و به آقا گفت: این روتورها که می‌گویند اگر ساخته شود، حدود ۵ میلیارد دلار صرفه‌جویی سوخت داریم. بعد به علی‌آبادی ضمنی قول داد قرارداد ببندد. در دوران دانشجویی جایی رفته بودیم برای بازدید. استادمان این پره‌های توربین را به ما نشان می‌داد و می‌گفت: آرزوی ما طراحی این پره‌هاست. حالا برای من حداقل جالب بود که نه‌تنها طراحی کرده‌ایم، بلکه آنها را ساخته‌ایم. شنیدم که مهندس‌ها می‌گفتند: بعضی از تحریم‌های ما به‌خاطر این است که داریم رقیبشان می‌شویم. مثلاً در یکی از کشورهای آسیایی، ما در مناقصة نیروگاه، زیمنس را شکست دادیم. خیلی عصبانی شدند و شکایت کردند که ما تقلب کرده‌ایم. حتی کارمند محلی ما را دستگیر کردند و زندان انداختند. ولی دولت آن کشور بدون مناقصه حاضر شد برای نیروگاه دوم هم با ما قرارداد ببندد. آقا گفتند: البته به فکر آزادی آن کارمندتان حتماً باشید. آقا رفتند پشت جایگاه که برای کارگرها صحبت کنند. علی‌آبادی به اطرافیانش که داشتند تبریک می‌گفتند با بغض می‌گفت: از دستم در رفت، اصلاً نفهمیدم چطور گزارش می‌دهم! صدای کارگرها و کارکنان بلند شد که: ‌ ای رهبر آزاده آماده‌ایم آماده و این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
تصمیم ناگهانی وقتی که به هارون‌الرشید خبر دادند که صفوان «کاروانچی» کاروان شتر را یکجا فروخته است و بنابراین برای حمل خیمه و خرگاه خلیفه در سفر حج باید فکر دیگری کرد سخت در شگفت ماند، در اندیشه فرورفت که فروختن تمام کاروان شتر، خصوصاً پس از آنکه با خلیفه قرارداد بسته است که حمل‌ونقل وسائل و اسباب سفر حج را به عهده بگیرد، عادی نیست، بعید نیست فروختن شتران با موضوع قرارداد با ما بستگی داشته باشد. صفوان را طلبید و به او گفت. - شنیده‌ام کاروان شتر را یکجا فروخته‌ای. - بلی یا امیرالمؤمنین! - چرا؟ - پیر و از کار مانده شده‌ام، خودم که از عهده برنمی‌آیم، بچه‌ها هم درست در فکر نیستند، دیدم بهتر است که بفروشم. - راستش را بگو چرا فروختی؟ - همین بود که به عرض رساندم. - اما من می‌دانم چرا فروختی. حتماً موسی‌بن‌جعفر از موضوع قراردادی که برای حمل‌ونقل اسباب و اثاث ما بستی آگاه شده و تو را از این کار منع کرده، او به تو دستور داده شتران را بفروشی. علت تصمیم ناگهانی تو این است. هارون آنگاه با لحنی خشونت آمیز و آهنگی خشم آلود گفت: «صفوان! اگر سوابق و دوستیهای قدیم نبود، سرت را از روی تنه ات برمی داشتم.» هارون خوب حدس زده بود. صفوان هر چند از نزدیکان دستگاه خلیفه به شمار می‌رفت و سوابق زیادی در دستگاه خلافت خصوصاً با شخص خلیفه داشت، اما او از اخلاص‌کیشان و پیروان و شیعیان اهل‌بیت بود. صفوان پس از آنکه پیمان حمل‌ونقل اسباب سفر حج را با هارون بست، روزی با امام موسی‌بن‌جعفر علیه‌السلام برخورد کرد، امام به او فرمود: «صفوان! همه چیز تو خوب است جز یک چیز.» - آن یک چیز چیست یا ابن رسول‌الله؟ - اینکه شترانت را به این مرد کرایه داده‌ای! - یا ابن رسول‌الله من برای سفر حرامی کرایه نداده‌ام. هارون عازم حج است، برای سفر حج کرایه داده‌ام. بعلاوه خودم همراه نخواهم رفت، بعضی از کسان و غلامان خود را همراه می‌فرستم. - صفوان! یک چیز از تو سؤال می‌کنم. - بفرمایید یا ابن رسول‌الله. - تو شتران خود را به او کرایه داده‌ای که آخر کار کرایه بگیری. او شتران تو را خواهد برد و تو هم اجرت مقرر را از او طلبکار خواهی شد. این طور نیست؟ - چرا یا ابن رسول‌الله. - آیا آن وقت تو دوست نداری که هارون لااقل این قدر زنده بماند که طلب تو را بدهد؟ - چرا یا ابن رسول‌الله. - هر کس به هر عنوان دوست داشته باشد ستمگران باقی بمانند جزء آنها محسوب خواهد شد، و معلوم است هر کس جزء ستمگران محسوب گردد در آتش خواهد رفت. بعدازاین جریان بود که صفوان تصمیم گرفت یکجا کاروان شتر را بفروشد، هر چند خودش حدس می‌زد ممکن است این کار به قیمت جانش تمام شود. سفینة البحار، ج 2، ماده «ظلم». https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec