eitaa logo
داستان راستان
116 دنبال‌کننده
207 عکس
77 ویدیو
4 فایل
هدف اول بنده در این کانال؛ تهیه محتوای فاخر و ارزشمند برای جلسات تربیتی و فرهنگی است. @amiramanipour
مشاهده در ایتا
دانلود
‏💠روزی یکی از همرزمان نزدیک شهید بزرگوار سرلشکر حاج قاسم سلیمانی می‌گفت در یکی از سفر‌های سردار سلیمانی در بحران داعش در عراق که در فصل زمستان صورت گرفته بود، حاج قاسم در شرایطی از عراق تماس گرفت که صدای تیراندازی‌ها به وضوح به گوش می‌رسید و وی در شرایط جنگی قرار داشت. ‏💠ایشان در این تماس اظهار داشت که شنیده ام تهران برف سنگینی آمده است. گفتم بله همین طور است. 💠گفت: با این برف آهو‌هایی که در کوه نزدیک سپاه وجود دارد حتما برای پیدا کردن غذا پایین می‌آیند. همین امروز به اندازه کافی علوفه تهیه کن و در چند جا قرار بده که آن‌ها از گرسنگی تلف نشوند. ‏💠من، چون آن زمان فرمانده بودم سریع اقدام کردم و تا ظهر نظر ایشان را عملی نمودم. با کمال تعجب بعدازظهر مجددا زنگ زد و گفت: چه کردی؟! گفتم دستور فرمانده عملی شد. 💠من از ایشان سوال کردم در این شرایط سخت که با داعش درگیر هستید ‏چگونه به فکر آهو‌های نزدیک مقر هستید؟ 💠گفت: من به شدت به دعای خیر آن‌ها اعتقاد دارم. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
داشتم از کوچه رد می شد، چشمم به گوشه ای افتاد، تعداد زیادی مرغ مشغول دان خوردن بودند، بعضی از آن ها با هم بر سر کرمی یا دانه ای گندم دعوا می کردند، بعضی دیگر روی تخم هایشان خوابیده بودند و یا مشغول تخم گذاشتن بودند و خلاصه هرکدام یک مشغولیتی داشتند... وقتی اونور تر را نگاه کردم دیدم یک قصاب هر چند دقیقه یک مرغ را از جمع بیرون می کشد و سر می برد، صحن ی جالبی بود هیچ کدام از مرغ اصلا توجهی نداشتند انگار نه انگار جلوی چشم آنها، هر چند دقیقه یکی می میرد. اینم یک جور زندگی است مثل زندگی ما آدم ها، در هر دقیقه، چند ده یا چند صد نفر می میرند ولی انگار نه انگار ما دیر یا زود جزء یکی از آن ها خواهیم بود... https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
اگر خداوند دنیای ما را صد متر مربع خلق می‌کرد آن وقت هر کشور یک الی دو متر زمین در اختیار داشت و ثروتمندان یک میلی متر زمین! https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
پسر قذافی دو روز پس از کشته شدن پدرش و در حالیکه هنوز جنازه دفن نشده بود، با دو زن ازدواج کرد و به جشن و شادی پرداخت. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
🚨 شهیدی که همزمان با حاج‌قاسم در یمن به شهادت رسید 🔹درست در ساعت اولیه بامداد ۱۳دی ۹۸ همان دقایقی که شهید حاج قاسم سلیمانی توسط دولت جنایتکار آمریکا در فرودگاه بغداد ترور شد ایران اسلامی شهیدی دیگر را در پهنه سرزمین مقاومت تقدیم ملت کرد. پاسدار شهید مصطفی میرزایی در عملیات ترور ناموفق سردار شهلایی در شهر صعده یمن بر اثر اصابت موشک امریکا به شهادت رسید. 🔹شهید محمدمیرزایی پاسدار سپاه قدس بود اما یک محله او را خطاط ماهر، باربر صلواتی و اوستاکار با انصاف می دانستند. کسی خبر نداشت او امین حاج قاسم و مهندس مختل کردن سیستم ارتباطی گروهک های تکفیری است. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
چار کس را داد مردی یک درم آن یکی گفت این به انگوری دهم آن یکی دیگر عرب بُد گفت لا من عنب خواهم نه انگور ای دغا آن یکی ترکی بد و گفت این بنم من نمی‌خواهم عنب خواهم ازم آن یکی رومی بگفت این قیل را ترک کن خواهیم استافیل را در تنازع آن نفر جنگی شدند که ز سر نامها غافل بدند مشت بر هم می‌زدند از ابلهی پُر بُدند از جهل و از دانش تهی صاحب سری عزیزی صد زبان گر بدی آنجا بدادی صلحشان پس بگفتی او که من زین یک درم آرزوی جمله‌تان را می‌دهم مولوی https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
‏هیچ دانه‌ی برفی شبیه به دانه‌ی برف دیگر نیست! طرح هر دانه‌‌ی برف یک یکبار به وجود میاد و وقتی آب بشه، دیگه تکرار نمیشه! البته این‌ نتیجه که خوندید اصلا ساده بدست نیومده‌. یک نفر ۴۰ سال از عمرش رو صرف عکاسی میکروسکوپی از دانه‌های برف کرده تا اینو رو اثبات کنه. حالا چجوری؟ ‏بنتلی کشاورزی بود که سال ۱۸۸۵ اینو فهمید. تقریباً ۲۰‌ سالش بود که شروع کرد به عکاسی از کریستالهای برفی. وصل کردن دوربین به میکروسکوپ و عکس گرفتن قبل از ذوب شدن برف مشکلات اصلی کارش بودند. فهمیده بود که برای عکسای نباید کوچکترین گرمایی به برف منتقل بشه. روی پشت بوم یه خونه‌ی سرد ‏وسایل عکسای از برف رو قرار میداد. در واقع همه چیز هم‌دمای محیط برفی بود. با یک سینی چوبی مشکی رنگ، برف‌های در حال سقوط رو میگرفت. دستکش‌هاش اینقدر ضخیم بودند که دمای بدنش رو به چوب منتقل نکنن. از چوب جارو برای انتقال برف به اسلاید میکروسکوپ استفاده می‌کرد ‏قبل عکاسی نفسش رو حبس میکرد. با پر بوقلمون دانه‌های برف رو تکون میداد و کلی جزئیات دیگه... طی ۴۰ سال ۵۰۰۰ عکس با کیفیت از برف گرفت و ثابت کرد هیچ برفی شبیه برف دیگه نیست! حالا به برف‌ها خاص‌تر نگاه کنید. برف‌ها به تنهایی یک دنیا زیبایی می‌سازند و عمرشون کوتاهه/پایان https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
مرحوم شاه آبادی (ره) گاهی به کسانی که به او بی احترامی و یا توهین می کردند به آرامی پاسخ می داد و در واقع توهین آن ها را با توهین پاسخ می داد. البته بدون اینکه طرف مقابل صدای آن مرحوم را بشنود. فرزند مرحوم شاه آبادی علت را از پدر پرسید که شما با این مقام معنوی چرا چنین می کنی؟ گفت: پسرم من از روزی که انتقام خدا را با چشم خود دیدم، بنا را گذاشتم که چنین کنم. ماجرا از این قرار بود که روزی به حمّام (عمومی) رفته بودم. وارد خزینه شدم. آب سرریز شد و کمی به سر روی یکی از افسران پهلوی (شاه ایران) پاشیده شد. وی به شدت بر افروخته و به من توهین کرد. من که در جمع حاضران نخواستم و شاید نتوانستم پاسخ او را بدهم. به آرامی گفتم واگذارت می کنم به خدا. از حمّام بیرون شدم و به منزل آمدم. ساعتی بعد فردی به منزل ما مراجعه کرد و درخواست کرد که به درب حمام بروم. علت را پرسیدم. گفت خود خواهی دید. آن افسر را دیدم که به هنگام بالا آمدن از پله های حمام نقش بر زمین شده و زبانش بند آمده! گویی لال از مادر زاده شده! با ایما و اشاره از من طلب عفو می کرد. دعا کردم و از خدا خواستم او را ببخشد. تا دعای من خاتمه یافت. زبان در کام او به حرکت درآمد و به دست و پای من افتاد. از آن روز وقتی کسی توهینی و یا اساعه ادبی به من می کند. دیگر او را به خدا واگذار نمی کنم. خودم به آرامی پاسخش را می دهم تا خدا انتقام نگیرد که منتقم بزرگی است. هفت نکته مهم اخلاقی در هفت حکایت کوتاه / رزاقی، احمد https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
یک روز صبح به محضی که از خواب بیدار شد، جلوی آینه آمد. با تعجب دید که روی سرش یک شاخ روییده! متحیر شد، نمی دانست چه کار کند. داشت دیر می شد و از طرفی نمی توانست با شاخ چکار کند. بالاخره روی سرش کلاه گذاشت و به مدرسه رفت. و تمام روز به شاخ خود فکر می‌کرد و از آن خجالت می کشید! چند روز گذشت تا اینکه دید یکی دیگر از همکلاسی‌ها، کلاه به سر شده! مشکوک شد. فردا یکی دیگر به کلاهی ها اضافه شد. کم کم مدرسه پر از افراد کلاهی شده بود! راز برملا شد و همه فهمیدن زیر این کلاه، شاخ وجود دارد. کم کم کلاه‌ها را از سر برداشتند. و شاخ های خود را به رخ هم دیگر می کشیدند! کم کم عده ای که شاخ نداشتند، اقلیت شدند. آنها از اینکه شاخ ندارن، خجالت می کشیدند! هر کس که شاخ نداشت برای جلوگیری از تمسخر دوستان، کلاه به سر می شد. همه چیز وارونه شد... حکایت شاخ، حکایت انتشار گناه در جامعه است! https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد. با بی قراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد. ساعت ها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد. سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك بسازد تا خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد. روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود. اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟» صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب برخاست. آن کشتی می‌آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!» :آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم، زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج. دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
تأثیر اتفاقات گذشته در تصمیمات آینده... مرد فقیری با زن و پسرش زندگی سختی داشتند مرد به شغل خارکنی مشغول بود. در یکی از روزهای فقر، که غذایی نداشتند؛ زن خارکن یک کاسه شیر همراه شوهرش کرد. مرد در بیابان پس از کار به قصد خوردن شیر آمد، دید ماری دارد شیر را می خورد، دلش سوخت ایستاد و نگاه کرد. مار پس از خوردن به لانه خود رفت و یک سکه طلا به دهان برگشت و آن را در کاسه خالی شیر انداخت. مرد شکر خدا کرد. فردا مرد دوباره شیر آورد و باز ماجرای مار تکرار شد. به این ترتیب مرد، هرروز برای مار شیر می آورد و یک سکه می گرفت، تا اینکه خانواده آنها ثروتمند شدند. روزی مرد که فردی با خدا بود، راهی سفر حج شد و به پسرش سفارش کرد که هر روز یک کاسه شیر برای مار ببرد. پسر چند روز این کار را کرد و مار هم هر بار سکه‌ای در کاسه او گذاشت. تا اینکه یک روز پسرک با خود فکر کرد این چه کاری است؟ ایندفعه مار را بکشد و تمام سکه ها را از لانه او بردارد. فردای آن روز وقتی مار میخواست به لانه برود پسر، با سنگی به مار حمله کرد. سنگ دُم مار را کند و مار نیزدر دفاع از خود پسرک را هلاک کرد. مرد از مکه برگشت، ماجرا را فهمید. کاسه شیری برداشت به آن محل رفت؛ مار آمد شیر را خورد و سکه ای آورد در کاسه انداخت مرد از او عذر خواهی کرد مار در جواب گفت: تا مرا دُم، تو را پسر یاد است؛ دوستی من و تو بر باد است. https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec