جمعیت زیادی دور حضرت علی (ع) حلقه زده بودند. مردی وارد مسجد شد و در فرصتی مناسب پرسید: «یا علی! سؤالی دارم، علم بهتر است یا ثروت؟»، علی(ع) در پاسخ گفت: «علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد.» مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد.
در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همانطور که ایستاده بود بلافاصله پرسید: «اباالحسن! سؤالی دارم، میتوانم بپرسم؟» امام در پاسخ آن مرد گفت: «بپرس!»، مرد که آخر جمعیت ایستاده بود پرسید: «علم بهتر است یا ثروت؟»، علی فرمود: «علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ میکند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی.» نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همانجا که ایستاده بود نشست.
در همین حال، سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد، و امام در پاسخش فرمود: «علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار!» هنوز سخن امام به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر وارد مسجد شد. اودر حالی که کنار دوستانش مینشست، عصای خود را جلو گذاشت و پرسید: «یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟» حضرت علی در پاسخ به آن مرد فرمودند: «علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم میشود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده میشود.»
نوبت پنجمین نفر بود. او که مدتی قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر ایستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد. حضرت علی در پاسخ به او فرمودند: «علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل میدانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد میکنند.»
با ورود ششمین نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه کردند، یکی از میان جمعیت گفت: «حتماً این هم میخواهد بداند که علم بهتر است یا ثروت!»، کسانی که صدایش را شنیده بودند، پوزخندی زدند. مرد، آخر جمعیت کنار دوستانش نشست و با صدای بلندی شروع به سخن کرد: «یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟»، امام نگاهی به جمعیت کرد و گفت: «علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد.» مرد ساکت شد.
همهمهای در میان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه یک سؤال را میپرسند؟ نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت علی و گاهی به تازهواردها دوخته میشد. در همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت وارد مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید: «یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟» امام فرمودند: «علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه میشود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.»
در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید که امام در پاسخش فرمود: «علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش میماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.» سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمیگفت. همه از پاسخهای امام شگفتزده شده بودند که، نهمین نفر هم وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید: «یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟»، امام در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: «علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل میکند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان میشود.»
نگاههای متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمین نفر را میکشیدند. در همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد. او در آخر مجلس نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبهرو چشم دوخت. مردم که فکر نمیکردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند، که در این هنگام مرد پرسید: «یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟»، نگاههای متعجب مردم به عقب برگشت. با شنیدن صدای علی (ع) مردم به خود آمدند: «علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی میکنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضعاند.» فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود.
سؤال کنندگان، آرام و بیصدا از میان جمعیت برخاستند. هنگامیکه آنان مسجد را ترک میکردند. صدای امام را شنیدند که میگفت: «اگر تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من میپرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی میدادم.»
کشکول بحرانی، ج۱، ص۲۷.
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
علی(ع) الگویی برای تمام حاکمان
🔸روزی میثم تمار به عادت هر روز، تشتی از خرما بر سر گذاشته و راهی بازار میشود. در بین راه به امیرالمؤمنین علیه السلام برخورد میکند. امیرالمؤمنین پس از احوالپرسی به خرماها نگاه میکند و میبیند خرماها در دو دسته جداگانه در مقابل هم قرار داده شدهاند. از میثم میپرسد:چرا خرماها را از هم جدا کردهای؟
🔹میثم پاسخ میدهد:خرمای مرغوب را از نامرغوب جدا نمودهام و هر کدام را به قیمتی میفروشم. بدیهی است که خرمای مرغوب از نامرغوب گرانتر است.حضرت با شنیدن این جملات برآشفته فریاد میزند: ای وای بر من که یارانی چون میثم تمار دارم.
🔸میثم دست و پای خود را میبازد و به دامن علی علیهالسلام میافتد که مگر چه کار اشتباهی کردهام؟
🔹حضرت میفرماید:چه اشتباهی بزرگتر از این که با چنین کاری شکاف طبقاتی در جامعه مسلمین ایجاد میکنی و عملاً طبقۀ فقیر و طبقۀ غنی میسازی و جامعه را به فقیر و غنی تقسیم میکنی؟
بعد حضرت با دستان مبارک خود خرماها را با هم مخلوط میکند و میفرماید:حالا به بازار برو و بدان که آن کار (طبقهسازی فقیر و غنی) زیبندۀ علی و یاران علی نیست.
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
مسلمان و کتابی
در آن ایام، شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامی بود. در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز، به استثناء قسمت شامات، چشمها به آن شهر دوخته بود که، چه فرمانی صادر می کند و چه تصمیمی می گیرد.
در خارج این شهر دو نفر، یکی مسلمان و دیگری کتابی (یهودی یا مسیحی یا زردشتی) ، روزی در راه به هم برخورد کردند. مقصد یکدیگر را پرسیدند. معلوم شد که مسلمان به کوفه می رود و آن مرد کتابی در همان نزدیکی، جای دیگری را در نظر دارد که برود. توافق کردند که چون در مقداری از مسافت راهشان یکی است با هم باشند و با یکدیگر مصاحبت کنند.
راه مشترک، با صمیمیت، در ضمن صحبتها و مذاکرات مختلف طی شد. به سر دو راهی رسیدند. مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت و از این طرف که او می رفت آمد.
پرسید: مگر تو نگفتی من می خواهم به کوفه بروم؟
- چرا.
- پس چرا از این طرف می آیی؟ راه کوفه که آن یکی است.
- می دانم، می خواهم مقداری تو را مشایعت کنم. پیغمبر ما فرمود: «هرگاه دو نفر
در یک راه با یکدیگر مصاحبت کنند حقی بر یکدیگر پیدا می کنند.» اکنون تو حقی بر من پیدا کردی. من به خاطر این حق که به گردن من داری می خواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم، و البته بعد به راه خودم خواهم رفت.
- اوه، پیغمبر شما که اینچنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد و به این سرعت دینش در جهان رایج شد، حتما به واسطه همین اخلاق کریمه اش بوده.
تعجب و تحسین مرد کتابی در این هنگام به منتها درجه رسید که برایش معلوم شد این رفیق مسلمانش خلیفه وقت علی بن ابی طالب علیه السلام بوده. طولی نکشید که همین مرد مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فدا کار اصحاب علی علیه السلام قرار گرفت. (2)
2 - اصول کافی، ج 2، باب «حسن الصحابة و حق الصاحب فی السفر» ، صفحه 670.
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
🔻 حضرت علی (ع) بعد از درگذشت ابوذر غفاری نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی بحال ابوذر می سوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر به خانه ی او رفتند چهار کیسه اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت:
شما دو توهین به من کردید:
اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید.
دوم بی انصاف ها! آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنید و به من بدهید با یک تار موی علی عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
مولا گریه کردند و فرمودند:
به خدایی که جان علی در دست اوست قسم، آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمان محکم بست، سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند.
🔸 مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ در این زمان علی فروش نشویم!
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
خلخالی: "خبر دادند در کردستان قصابی ساطور به دست، در خیابان عربدهکشی میکند که: بیایید! گوشت طرفداران خمینی ارزان شده!
و انقلابیها را تهدید میکند و راه را میبندد. مردم هم از ترس و وحشت از آن محل عبور نمیکردند."
اتفاقا عازم کردستان بودم. گفتم تا فردا صبر کنید. رفتم کردستان، مغازه قصابیاش را نشانم دادند. وقتی رسیدم دیدم با چاقو در حال عربدهکشیست. همانجا کلت کشیدم و کارش را ساختم.
چنان جنایتکاری اصلا نیاز به دادگاه نداشت. چرا؟"
"چون من خودم حاکم شرع و قاضی مملکت، با چشم خودم محاربه و افساد فى الأرض برايم مسجل شد، دیگر نیازی به شاهد و وکیل و کیفرخواست و دادگاه نبود.
بعضی انتقاد کردند که اگر اصل کارَت هم درست باشد، روش اجرايت غلط است.
در جواب گفتم: شما با اصل کار هم مخالفید و مشکلتان فقط با روش نیست"
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
✔️ سید مُنیرالدّین حسینیِ هاشمی:
«در زمان شاه، فردی بود که با یک "پاسبان" خُردهحساب پيدا کرده بود. او میخواست دقدلی خودش را بر سر پاسبان در بياورد. میگفت زنده باد شاه، و توی گوش پاسبان میزد! دادوقال میکرد و پُشتِسرِهم میگفت زنده باد شاه!
پاسبان که دستپاچه شده بود میگفت: من که به شاه جسارتی نکردم. ولی او میگفت "این پدرسوخته، احترام به شاه نگذاشت" و توی گوشِ پاسبان میزد!
حالا گاهی يک عده از مقدسين که میخواهند به آیتالله خامنهای حمله کنند، دعای بر حضرت ولی عصر(عج) میکنند! میگویند: مظالم چقدر زياد است! آقا خودت بيا و درست کن؛ هيچ کس نمیتواند.
به نظر ما اين حرف، بهمعنای نفی آن حکومتی است که حضرت ولی عصر(عج) ايجاد فرمودهاند.
ای بیانصاف! در دنيا نور اسلام درخشيده، و رئيس کفار، از [نورِ] اسلام دارد پِلک میزند. رژیم صهیونیستی که، در سالی که جنگ ششروزه اعراب و اسرائيل بود، در نزدِ يک عده بهعنوان قدرت لايزال شناخته میشد، حالا به دست بچههای حزبالله به ذلّه درآمده؛g سرمايهداران يهودی امريکا به ذلّه در آمدهاند. آمریکا تحريم اقتصادی میکند، در بوق هم میکند، ولی شکسته میشود؛ نفوذ کلمهاش از بين رفته.
خدا میداند، آنهايی که اهل عبادتاند و اهل امور سياسی نيستند، مقدار زيادی از زمان را بايد نماز شکر بگذارند و دعایِ به آیتالله خامنهای و دعایِ به اين پرچم بکنند.
آن [نوع] دعایِ به امام زمان(عج)، از دعاهای خطرناک است. در آن دعایِ به امام زمان(عج)، شکرانهٔ لطف امام زمان(عج) نيست. آن دعا، ازقبيلِ گريههای مقدسينِ نهروان است.»
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
🔰 چقدر به ظهر مانده؟
یکی ازنوههای امام(ره) نقل میکند: شب آخر که در حالت بیهوشی بودند، یکی از دکترها رفت بالای سرشان و گفت برای اینکه آقا را شاید به وسیله نماز بشود به هوش بیاورد، گفت: آقا، وقت نمازه. همین که گفت وقت نمازه، آقا به هوش آمدند و نمازشان را با اشاره دست خواندند.
از صبح آن روز هم مرتب از ما سؤال می کردند که چقدر به ظهر مانده، چون خودشان ساعت دم دستشان نبود و آن قدرت را نداشتند که به ساعت نگاه کنند. یک ربع به یک ربع از ما می پرسیدند، نه به خاطر اینکه نمازشان قضا نشود، به خاطر اینکه نماز را اول وقت بخوانند.
📚 برداشتهایی از سیره امام خمینی، جلد ۱ ، صفحه ۳۳۱.
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
«هادی غفاری»، عضو مجمع نیروهای خط امام گفت:
▪️یادم هست نوجوان که بودم به همراه پدرم سر درس امام رفتیم. از همان موقع فضول بودم و میخواستم از همه چیز سر دربیاورم و حرفهای قلمبهسلمبه میزدم.
▪️امام شروع به درسدادن کرد اما آقا مصطفی اشکالی را به درس ایشان گرفت. امام توضیح داد، اما آقا مصطفی دوباره اشکال دیگری به همان مبحث گرفت.
▪️دوباره امام توضیح داد، اما آقا مصطفی سهباره اشکال دیگری را مطرح کرد. امام گفت صبر کن خانه که رفتیم با هم مینشینیم درباره این موضوع بحث میکنیم، اما آقای مصطفی با آن صدای قطورش گفت: آقا بلد نیستی بگو بلد نیستم دیگر چرا میگویی در خانه بحث میکنیم. بگو میخواهم شب مطالعه کنم و جواب شما را بدهم. امام خندهاش گرفت و گفت: چشم مطالعه میکنم و جوابش را به شما میگویم.
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
مَرَّ شَيخٌ مَكفُوفٌ كَبيرٌ يَسألُ. فَقالَ أميرُالمُؤمِنينَ: ما هذا؟
فقالُوا: يا أميرَالمُؤمِنينَ! نَصرانيٌّ.
فَقالَ: استَعمَلتُمُوهُ حَتّى إذا كَبُرَ و عَجَزَ مَنَعتُمُوهُ، أنفِقُوا عَلَيهِ مِن بَيتِ المالِ.
پير مرد فرتوت و نابينايى، در حال گدايى، بر اميرمؤمنان علیبنابیطالب علیهالسلام گذشت.
امام فرمود: اين مرد كيست و چرا گدايى مى كند؟
جواب گفتند: "نصرانى است"
امام علیهالسلام فرمود: تا آن زمان كه قدرت كار كردن داشت از او كار كشيديد و اينك كه پير شده و قدرت كار كردن ندارد، از تأمين روزى وى دريغ مى ورزيد؟ از بيت المال زندگى او را تأمين كنيد.
«وسائل الشيعه، جلد15، صفحه66»
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
أَبُو اَلطُّفَيْلِ : رَأَيْتُ عَلِيّاً عَلَيْهِ السَّلاَمُ يَدْعُو اَلْيَتَامَى فَيُطْعِمُهُمُ اَلْعَسَلَ حَتَّى قَالَ بَعْضُ أَصْحَابِهِ لَوَدِدْتُ أَنِّي كُنْتُ يَتِيماً
المناقب ج۲ ص۷۵
تسلیة المُجالس ج۱ ص۳۲۹
بحار الأنوار ج۴۱ ص۲۹
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
امام علی علیه السلام به سمت کوفه حرکت می کرد که با یک کافر ذمی همراه شد. آن مرد به امام علی علیه السلام عرض کرد به کجا می روی؟
حضرت علیه السلام فرمود: به کوفه می روم.
وقتی بر سر دو راهی رسیدند و خواستند از یکدیگر جدا شوند امام علیه السلام از مسیر خود خارج شد و در مسیر او حرکت کرد.
مرد ذمی گفت: مگر به کوفه نمی روی؟
امام علیه السلام: بله به کوفه می روم.
مرد ذمی: چرا راه کوفه را رها کردی؟
امام علیه السلام: این کمال حسن همراهی است که مرد رفیق راهش را در هنگام جدائی چند قدمی بدرقه کند و این دستوری است که پیامبر صلی اللّه علیه و آله به ما داده است.
مرد ذمی: پیامبر شما چنین دستوری داده است؟
امام علیه السلام: آری. مرد ذمی: پس هر کس از او پیروی کرده است بخاطر همین رفتارهای بزرگوارانه بوده است و من تو را گواه می گیرم که پیرو دین تو باشم. آنگاه همراه امام علیه السلام به کوفه رفت و چون او را شناخت اسلام آورد.
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec
قنبر خوشحال بود. از شادی عرق گرمی روی صورتش نشسته بود. آسمان سراسر آبی بود و دلش چون خورشید می درخشید. قنبرنمی توانست خوشحالی اش را پنهان کند.چون با امام علیه السلام همگام شده بود. هردو به بازار می رفتند. او پشت سرامام راه می رفت.آن روز قرار بود امام برایش لباسی نو بخرد.قنبر خود را در لباسی نو تجسم کرد. لباسی که بوی عطر می داد. با خودش گفت: «حتماامام لباس خوبی برایم انتخاب می کند. من هم باید سعی کنم غلام خوبی باشم.»
او به خود می بالید. او دوستان خود را می دیدکه از کارشان ناراضی بودند. یکی از غلام هاهمیشه از دست اربابش کتک می خورد. دیگری باید حرف تند اربابش را تحمل می کرد; اما قنبراین گونه نبود. او از این که غلام شخص مهربانی مثل حضرت علی علیه السلام است، خوشحال بود. باخودش گفت: «خدا را شکر که همیشه با این مردبزرگ و مهربان هستم، مردی که مهربانی وعطوفتش زبانزد همه مردمان است.» بعد به امام نگاه کرد که با متانت راه می رفت. قدم هایش را تندتر کرد تا به امام برسد; اما سعی کرد فاصله اش را حفظ کند تا مبادا از او جلو بزند.
هردو وارد بازار شدند. صدای مردم که هرکسی برای کاری آمده بود، بازار را پر کرده بود.صدای آهن و کوره های آتش از کارگاه شمشیرسازی به گوش می رسید. پیرمردی گوشه ای بساط پهن کرده بود و خرمامی فروخت; اما نای دادزدن نداشت. نگاه ملتمسش به مردم بود تا از او خرما بخرند. به مغازه ای رسیدند. در آن جا پارچه های رنگارنگ و قباهای مختلف خود نمایی می کرد. امام لحظه ای ایستاد. به داخل مغازه نگاه کرد. غلام هم ایستاد و نگاهش به قباهای زیبای مغازه بود.منتظر بود تا امام وارد مغازه شود. اما امام سرش را برگرداند و بازهم راه افتاد. غلام تعجب کرد که چرا امام به آن مغازه نرفت؟ با خودش گفت:«مگر قرار نبود امام برایم لباسی نو بخرد؟» اماچیزی نگفت و دنبال امام به راه افتاد. صاحب آن مغازه برای امام آشنا بود. به همین خاطر امام تصمیم رفت به مغازه ای برود که فروشنده اش نا آشنا باشد. چند مغازه بعد، یک لباس فروشی بود. مردجوانی در مغازه نشسته بود و به مردمانی که از کنار مغازه رد می شدند، نگاه می کرد. امام با قنبر وارد مغازه شدند. فروشنده از جایش بلند شد و با خوشحالی گفت:«بفرمایید!»
او خوشحال بود از این که پدرش مغازه رابه او سپرده بود. غلام به قباها و دستار وپارچه های رنگارنگ نگاه می کرد. امانمی توانست خودش انتخاب کند. دوست داشت امام برایش انتخاب کند. به همین خاطر سکوت کرد تا...
امام علی علیه السلام از مردجوان خواست که دودست لباس برایش بیاورد. مرد جوان به امام و غلام نگاه کرد و بعد دو لباس متفاوت آورد. امام دستی به لباس زد وقیمتش راپرسید. مردجوان روی یکی ازلباس ها دست گذاشت و گفت:«این لباس، سه درهم است.»بعد دستش را از لباس اولی برداشت و روی لباس دومی گذاشت و گفت: «این یکی هم دو درهم است.»
امام بی آن که چانه بزند و ازاو تخفیف بخواهد، پنج درهم را پرداخت. مردجوان خوشحال پول ها را گرفت ولباس ها را تاکرد و به غلام داد.
غلام خوشحال بود. باخودش گفت: «عجب لباس های زیبایی! حتما آن دو درهمی برای من است وسه درهمی برای امامم. عیبی ندارد. اصلا این لباس هم برایم زیادی است.»
از بازار که بیرون آمدند، امام فرمود: «این لباس سه درهمی برای تو و این دو درهمی برای من.»
غلام یکه خورد. با دستپاچگی گفت: «نه!نه! شما امام این امت هستید. بهتر است پیراهن سه درهمی را شما بپوشید.» بعد عرق پیشانی اش را که از روی شرم سرازیر بود، بادستارش پاک کرد و گفت: «اصلا خوب نیست که این پیراهن را من بپوشم.»
امام قبول نکرد. غلام تعجب کرد. خواست دوباره حرفش را تکرار کند و پیراهن سه درهمی را قبول نکند که امام علیه السلام فرمود:«درعوض تو جوانی. باید لباس خوبی بپوشی.من که پیرم. پیرتر از آن که لباس گران بپوشم.» امام لباس ارزان را برای خودبرداشت. غمی غریب در دل قنبر نشست.غلام به چهره امام نگاه کرد که پیر و شکسته بود. اما دلش جوان و سرحال بود. آهی کشیدو گفت: «نه سرورم! من قبول نمی کنم.»
امام به یاد حرف پیامبرصلی الله علیه وآله افتاد و به غلام گفت: من از پیامبرصلی الله علیه وآله شنیدم که فرمود: «به غلامانتان از آن غذایی که می خورید،بخورانید و از آن لباسی که می پوشید، به آن هابپوشانید.» بعد آهی کشید و صورتش غرق مهربانی شد و فرمود: «من که از خدا خجالت می کشم پیراهن نو بپوشم و ارزان را توبپوشی.»
مناقب، ج 1، ص 266.
https://eitaa.com/joinchat/1175257149C6c3dbec8ec