فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیوفایی و ناپایداری دنیا
#نهج_البلاغه
▫️وَ لاَ یَنَالُ الْعَبْدُ نِعْمَةً إِلاَّ بِفِرَاقِ أُخْرَى
🟤در دنیا به نعمتی نمیرسه مگر با از دست دادن نعمتی دیگر
✍این نکته واقعیتى ملموس و شایان دقت و عبرت است; فى المثل کسى که فرزند ندارد واقعاً در زحمت است; اما هنگامى که خدا این نعمت را به او ارزانى مى دارد مشکلات زیادى براى نگهدارى و اداره و تربیت فرزند به سراغ او مى آید، هنگامى که مرکبى ندارد در زحمت است و وقتى صاحب مرکبى شد آسودگى هاى دیگرى را از دست مى دهد و هنگامى که نام و نشان و شهرتى پیدا مى کند به نعمتى رسیده اما نعمت هاى دیگرى را به سبب این شهرت از دست مى دهد. در واقع تمام نعمت هاى دنیا این گونه است که نعمت ها با هم جمع نمى شوند، بلکه یکى مى آید و دیگرى از دست مى رود.
📘#خطبه_191
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
#پندانه
✍️ آدمهای شجاع حرکت میکنند
🔹آدمهای زیادی را دیدهام که بیجرئتند. نشستهاند گوشهای و مدام فکر میکنند اگر فقط یکی از رویاهایشان را دنبال میکردند،
چقدر خوشبختتر از این بودهاند.
🔸بعضیها اما باجرئتند و شجاع! مردانه پای رویاهایشان میمانند و خودشان را مسئول رسیدن میدانند.
🔹اینها، همانهایی هستند که وقتش برسد، خودشان را از هرچه باید و نباید جدا میکنند و با یک کولهپشتی، راهی رسیدن به هر آنچه در دل دارند، میشوند!
🔸اینها همانهایی هستند که وقتش برسد، یک دفعه و ناگهانی از تمام تعلقاتشان دل میکنند.
🔹اینها همانهایی هستند که دو روز دنیا را نمینشینند و غصه نرسیدنهایشان را نمیخورند.
🔸اینها همان آدمهای شجاع قصهها هستند که واقعی واقعی میشوند.
🔹اینها همانهایی هستند که رفتن را بلدند.
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
11.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎤برای اینکه عملت با عمل امام زمان عجل الله فرجه
سنخیت داشته باشه باید این دو
اصل رو رعایت کنی
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
✨﷽✨
#قضاوت_ممنوع
✍در رستوران بودم که میز بغلی توجهم را جلب کرد. زن و مردی حدود 40 ساله روبهروی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی میگفتند و زیرزیرکی میخندیدند. بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سنتان باید بچه دبیرستانی داشته باشید. نه مثل بچه دبیرستانیها نامزدبازی و دختربازی کنید. داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچهها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسهشون کتلت گذاشتم تو یخچال.
خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه عشق زندهای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را میکنم. داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان میکردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون. اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آنوقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟ ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلامتان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی میکنند؟ بیشرفها. داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش مامان اینا تو حساب کردی.
آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند. داشتم با ذوق و شوق نگاهشان میکردم و لبخند میزدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنتآمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیشخندی زد و گفت: اینجوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم. تو روحتان. از همان اول هم میدانستم یک ریگی به کفشتان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بیحیا.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوههای گلم... وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر میرسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوستداشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند. ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوستدخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است.
پینوشت: این داستان نانوشتهی بسیاری از ماست. هرکداممان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت میکنیم و حلال خودمان را برای دیگران حرام میدانیم.
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖خط قرمز 💖 قسمت 39 سرش را بالا نمیآورد. دلم برایش میسوزد؛ انگار دارد آب میشود از شرمندگی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖خط قرمز 💖
قسمت 40
جلوی در خانه ایستادم و بیسیمم را هم طوری دستم گرفتم که همه فکر کنند پلیس هستم. بوی عرق و عطر و لوازم آرایشی با هم قاطی شده بود و معجونی ساخته بود که حالم را به هم میزد. صدای بلند و تند آهنگ هنوز میآمد؛ احساس میکردم یک نفر دارد روی سر من با پتک ضربه میزند. از بین کلماتی که خواننده آهنگ میگفت، فقط چندتا فحش ناجور به زبان انگلیسی را میفهمیدم؛ همین. رقص نور هنوز داشت میچرخید و نورهای رنگی را روی در و دیوار و آدمها میانداخت. فکر کنم کسی وقت نکرده بود آهنگ و رقص نور را خاموش کند. فضا طوری بود که هرکس واردش میشد، انقدر در محاصره بوی تند و آهنگ بلند و رقص نور دیوانهوار قرار میگرفت که خودش دیوانه میشد، نیازی به روانگردان و این چیزها هم نبود.
به قیافه آنهایی که دستگیر شده بودند و یکییکی از جلویم رد میشدند نگاه کردم. بعضیهاشان هنوز مست و ملنگ بودند و قاهقاه میخندیدند. دخترها اصلاً پوشش خوبی نداشتند و مامورهای خانم به زور جمع و جورشان کرده بودند که ببرندشان. چشمانم را چرخاندم یک طرف دیگر؛ دوست نداشتم ببینم ناموس مردم اینطوری و با این وضع، با این لباس، در چنین مهمانیای نجابتش را به حراج گذاشته است. دلم آتش گرفت. دیدن جوانهای کشورم که اینطور داشتند عمر و استعدادشان را صرف ولنگاری میکردند برایم مثل شکنجه بود.
یکی از آنهایی که دستگیر شده بود، مردی بود هیکلی و با هیبت بادیگاردها. فقط یک لحظه با هم چشم در چشم شدیم؛ اما ذهنم را درگیر کرد. از قیافهاش پیدا بود که هوش و حواسش سر جایش است و مثل بقیه مست نیست. نوع پوششاش هم تر و تمیزتر بود.
آخرین نفر هم خارج شد؛ اما سمیر بینشان نبود. چیزی مثل خوره افتاد به جانم. به چندتا از بچهها سپرده بودم راههای دیگر خروج از ساختمان را تحت نظر داشته باشند؛ هیچکدامشان درباره خروج سمیر حرفی نزدند. با یکی از ماموران ناجا وارد خانه شدیم. یک دستم را گذاشتم روی اسلحهام؛ ذهنم کمی به هم ریخته بود.
آپارتمان سه تا اتاق داشت که در دوتایشان باز بود. سرک کشیدم داخل اتاقها؛ خبری نبود. به مامور ناجا سپردم حمام و دستشویی را بگردد و خودم رفتم سراغ اتاق سوم که درش بسته بود.
***
راننده سوری پایش را گذاشته روی گاز و برنمیدارد. با این سرعت بالا و این جاده ناهموار و شخمخورده، انقدر بالا و پایین شدهایم که میترسم همین الان تمام دل و رودهام را بالا بیاورم. دستم را گرفتهام به دسته بالای پنجره که نیفتم روی سیدعلی و با شدت کمتری بخورم به در و صندلیها. سیدعلی هم مثل من است؛ با این تفاوت که هنوز شرمندگی در چهرهاش پیداست و خجالت میکشد نگاهم کند. جوان محجوب و دوستداشتنیای ست.
روی صندلی جلو، کنار راننده سوری، جوانی نشسته است به نام مجید که فکر کنم دوست سیدعلی باشد. لهجه غلیظ اصفهانیاش داد میزند اهل کجاست. سیدعلی هم تهلهجه اصفهانی دارد؛ اما به شدت مجید نیست.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖خط قرمز 💖 قسمت 40 جلوی در خانه ایستادم و بیسیمم را هم طوری دستم گرفتم که همه فکر کنند پلیس
🌸🌸🌸🌸🌸
💖خط قرمز 💖
قسمت 41
میخواستند برگردند دمشق و قرار شد همراهشان برگردم. هردوشان یک جور خاصی از من ترسیدهاند؛ شاید فکر میکنند من خیلی آدم مهم و خفنی هستم. دوست دارم یخشان را بشکنم؛ مخصوصاً بخاطر سیدعلی بنده خدا که دوست ندارم الکی شرمنده باشد. میگویم: آسِدعلی با من قهری؟ هنوز باورت نشده خودیام؟
دوباره چهرهاش رنگ به رنگ میشود و میگوید: نه این چه حرفیه؟ من شرمندهم که متوجه نشدم و باور نکردم.
میخندم: نه داداش، شما کار درستی کردی. معلومه آدم مسئولیتپذیر و پیگیری هستی؛ اگه این سختگیریها رو نمیکردی و من واقعاً داعشی بودم الان معلوم نبود چی میشد.
گردنش را خم میکند و میگوید: بازم شرمندهم.
با مشت آرام میزنم به شانهاش: ای بابا، یه بار دیگه معذرت بخوای واقعاً نمیبخشمت!
بالاخره میخندد و خودمانیتر میشود. میپرسم: خب حالا تعریف کن ببینم بچه کجایی؟ سوریه چکار میکنی؟
سیدعلی میخواهد دهانش را باز کند که مجید مهلتش نمیدهد: دادا اِگه تونستی اِز این آسِدعلی ما حرف بکشی من بهت جایزه میدم. اصلا بذار خودم بگم، من دقیق و کامل توضیح میدم برات.
سیدعلی دستش را دراز میکند و میزند پس گردن مجید؛ بعد هم قبل از این که مجید شروع کند، خودش میگوید: راستش من عضو حفاظت اطلاعات سپاه بودم، به خاطر یه سری مسائل منتقلم کردن به بخش حفاظت اشخاص. الانم عضو تیم حفاظت حاج احمدم. حاجی قرار بود به سوریه بیاد، منم همراهشون اومدم.
از یک دستانداز بزرگ رد میشویم و ماشین طوری بالا و پایین میرود که سرمان میخورد به سقف. مجید با لهجه شیرین و با مزهاش غر میزند: خب میمیری آرومتِر بری؟
راننده سوری حرف مجید را نمیشنود؛ یعنی نمیفهمد. میگویم: نمیشه آرومتر بره، این جاده توی تیررس مسلحینه. پاش رو بذاره روی ترمز همه مون کباب شدیم.
مجید شیشه را پایین میدهد و باد گرم صحرا در ماشین میپیچد. صدای باد باعث میشود سختتر حرفهای مجید را بشنوم. خودش هم تقریبا داد میزند که صدایش به من برسد: دیدی حَجی؟ سه سال رو تو چهارتا جمله خلاصه کرد. این آسِدعلی ما نم پس نیمیده!
یک لبخند میزنم به سیدعلی که با یک دست دارد سرش را ماساژ میدهد و میگویم: نه خوشمان آمد. دهنت قرصه. خب تو که باید خیلی مورد اعتماد باشی، چرا منتقلت کردن؟
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
8.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اولین واکنش میثمومطیعی به حواشی شعر صف اول و برخورد شهید سید ابراهیم رئیسی با وی
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖خط قرمز 💖 قسمت 41 میخواستند برگردند دمشق و قرار شد همراهشان برگردم. هردوشان یک جور خاصی ا
🌸🌸🌸🌸🌸
💖خط قرمز 💖
قسمت 42
سیدعلی دوباره دهان باز میکند که حرف بزند؛ اما باز هم مجید امانش نمیدهد: عرضم به حضوردون(حضورتون) که، این آقا سید ما، یه جا گاف دادن و توبیخ شدن، برای همین اومِدن پیش ما و قراره بعد ماموریت بعدیشون برگردن سر کار خودشون.
سیدعلی دوباره رنگ عوض میکند؛ از چهرهاش پیداست دارد حرص میخورد. چشمغرهای میرود که مجید نمیبیند؛ اما دوباره دست دراز میکند و یک نیشگون از بازوی مجید میگیرد: خدا بگم چکارت کنه دهنلق.
مجید خودش را به جلو خم میکند و ناله سر میدهد: آخ...بازوم کبود بِشِد میباس دیه بدی! چرا اذیِت میکنی؟ خب مِگه دروغ میگم؟ خودِد بوگو.
هم خندهام گرفته است و هم میخواهم یک تذکر کوچک بدهم به مجید بابت این شیرینزبانیهایش: هرچی این آقا سید دهنش قرصه، شما هرچی لازمه رو بریز رو دایره. بفرما آقا مجید.
مجید هنوز متوجه کنایه حرفم نشده. دستش را میگذارد روی سینهاش و کمی برمیگردد به سمتم: مخلصیم دادا، بازم اطلاعات بخواین در خدمتم.
شیشه پنجره را میدهم پایین. باد داغ به صورتم میخورد. صدایم را بلند میکنم و میگویم: من که نمیخوام، اما این اطلاعاتت بین رفقای داعشیمون خاطرخواه زیاد داره. بگم بیان اسیرت کنن؟
لبخند پیروزمندانهای روی لبهای سیدعلی مینشیند. مجید چند لحظه فکر میکند و تازه متوجه منظورم میشود. دست و پایش را گم میکند و میگوید: نه دادا، به خدا من دهنم قرصتِر اِز این سیدعلیه. الانم چون شمایین اطلاعات میدم وگرنه حواسم هست.
از سادگیاش خندهام میگیرد. من اصلاً نمیدانم آدم به این سادگی را از کجا پیدا کردهاند برای حفاظت اشخاص؟! سوالم را بلند میگویم: تو رو با این دهن قرصت چطوری راه دادن توی حفاظت؟
سیدعلی میزند زیر خنده. دوباره در یک دستانداز میافتیم و بالا و پایین میشویم. انقدر تکان خوردهایم که زخم دستم ذقذق میکند و کمی میسوزد. سیدعلی میگوید: اینو اینطوری نگاهش نکنین. ظاهرش دهنلق و سادهست؛ ولی یه چیزایی هم بلده.
بعد رو میکند به خود مجید و درحالی که سعی دارد خندهاش را جمع کند میگوید: من آخرش نفهمیدم تو واقعاً اسکلی یا خودت رو زدی به اسکلبازی؟
-ببند بابا.
این را مجید میگوید و دستش را دراز میکند به سمت عقب تا سیدعلی را بزند؛ اما سیدعلی خودش را عقب میکشد. از کارهایشان خندهام گرفته است؛ راستش را بخواهید کمی هم حسودیام شده. یاد کلکلهای دوستانهام با کمیل افتادهام. یاد تمرین راپل و کری خواندنهایمان که حسابی مربی را ذله میکرد.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ یک خانم به خانم میانسالی که گفت انتخابات انتصاباته
هیچوقت قدیمی نمیشه این کلیپ
بعضی نمیدونم با چه رویی این حرفها رو میزنن
جالبیش اینجاست طرف قبول میکنه 8 سال با انتخاب اشتباهش پدر مردم در آورده ولی باز...... 😔
متاسفم برا این طرز تفکر پوسیده
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖خط قرمز 💖 قسمت 42 سیدعلی دوباره دهان باز میکند که حرف بزند؛ اما باز هم مجید امانش نمیدهد
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 43
مجید میپرسد: راستی دادا، دستت چی شدِس؟ چرا اینطوری شد؟ یُخده تعریف کن راه کوتاه بِشِد.
دوباره یاد سوزش زخمم میافتم. داشت یادم میرفت ها، این دوباره یادم انداخت. لبم را میگزم و یک لبخند ملیح حوالهاش میکنم: مجید جان نگفتی بچه کجایی؟
عجب سوال مسخرهای پرسیدم! خب، توی این فرصت کم، چیز بهتری به ذهنم نرسید. مجید چشمانش را تنگ میکند و میگوید: اولندش، شوما میباس بوگوی بِچه کوجای که نیمیتونی اِز لهجهم بفهمی اصفانیام! دومندش، خب میخَی جواب ندی نده، چرا اینجوری میپیچونی؟
باید اعتراف کنم یکی از سختترین قسمتهای شغل یک مامور امنیتی، این است که سوالهای دیگران را طوری بپیچانی که نه چیزی را لو بدهی و نه ناراحتشان کنی. اصلا این مبحث پیچاندن باید چند واحد در دانشگاههای ما تدریس بشود که سایر ماموران محترم، مثل من انقدر ناشیگری نکنند.
سیدعلی به دادم میرسد و میگوید: خب مجید دلبندم، اگه قرار بود ما بدونیم که همون موقع توضیح میداد. تو هنوز نفهمیدی سیدحیدر مثل خودت دهنلق نیست؟
مجید کامل برمیگردد به سمت سیدعلی و چشمغره میرود: حیف که اولاد پیغمبری، زورم بهت نیمیرِسِد.
بعد دوباره رو میکند به من: اصلاً سوالا کاری نیمیپرسم. اِز خودِد بوگو. اومِدِی قاطی مرغا یا نه؟
از درد صورتم جمع میشود و میپرسم: چی؟
سیدعلی دوباره ضربهای به کتف مجید میزند: منظورش اینه که ازدواج کردین یا نه؟
سوالش مانند طعم گس خرمالو، صورت و دهانم را در هم میپیچد؛ طوری که نمیتوانم حرف بزنم. نمیدانم بگویم آره یا نه. تا قبل از خانم رحیمی، بجز مطهره کسی را در ذهنم راه ندادم. این یعنی متاهلم یا مجرد؟ معدهام میسوزد، دستم هم. کاش مجید درباره کارم سوال میپرسید، اصلا همه چیز را میگذاشتم کف دستش؛ اما این سوال نه...چون خودم هم جوابی برایش ندارم.
-دادا...! دادا کوجای؟
صدای مجید است که با زمزمه آرام سیدعلی قطع میشود: ول کن مجید. خب بلکه دوست نداشته باشه از خودش و زندگیش چیزی بگه. اصلاً به تو چه؟
دوباره یک دستانداز بزرگ را رد میکنیم و دوباره سرمان میخورد به سقف. درد اول در کف سرم پخش میشود و بعد خودش را میرساند به فک و صورت و تمام سرم. مجید آرامتر از قبل میگوید: عاشقیا...
ناخودآگاه یک نفس عمیق میکشم. عاشق هستم؛ اما نمیدانم عاشق کی؟ حالم را که میبینند دیگر سربهسرم نمیگذارند. نمیدانم الان قیافهام چه شکلی شده است. میترسم همین قیافه، راز درونم را لو بدهد. نمیدانم چه فکری دربارهام کردهاند، اصلاً مهم نیست. رو میکنم به بیابان و اجازه میدهم باد داغ به صورتم بخورد. زخمم میسوزد؛ اما نه به اندازه زخم قلبم.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز 💖 قسمت 43 مجید میپرسد: راستی دادا، دستت چی شدِس؟ چرا اینطوری شد؟ یُخده تعریف کن
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 خط قرمز 💖
قسمت 44
راستش میترسیدم؛ بیشتر از همیشه. موقعیتهای خطرناکتر از این را از سر گذرانده بودم؛ اما ترسم در این موقعیت برای جانم نبود. میترسیدم سمیر را از دست بدهیم و دستمان خالی بماند.
دستم را گذاشتم روی اسلحهام، بسمالله گفتم و دست دیگرم را روی دستگیره در فشار دادم. همانی را دیدم که انتظارش را داشتم؛ سمیر و یک دختر جوان در اتاق بودند؛ آن هم در آغوش هم. دلم در هم پیچید. اگر در ماموریت نبودم و سمیر کیس مهمی برایمان نبود، حتماً تا الان گردنش خرد شده بود.
معلوم بود دختر از دیدن من جا خورده و کمی هول شده؛ اما خودش را کنترل کرد. پوشش دختر طوری بود که سریع نگاهم را چرخاندم به سمتی دیگر. سینهام میسوخت. سمیر اصلا توی حال خودش نبود؛ با چشمان خمار به دختر نگاه میکرد و با صدای خشدار میخندید. حس بدی داشتم؛ از بد هم بدتر. شما فکر کنید جلوی چشمتان، ببینید یک آقازاده اماراتی با ناموس شما...بگذریم.
نفس عمیقی کشیدم. سرم را کمی عقب بردم و صدا زدم: یه مامور خانم بفرستید اینجا لطفاً.
چشمم خورد به جالباسی کنار اتاق که چندتا شال و روسری روی آن افتاده بود. دست دراز کردم و بیحساب، یکی دوتا شال از روی آن برداشتم. نگاهم روی سمیر بود و شال را دادم به دختر تا سر و شانههایش را بپوشاند. سمیر که هنوز نفهمیده بود ماجرا چیست، با اخم به من نگاه کرد و با همان صدای گرفته و کشدار گفت: تو کی هستی اومدی مزاحم شدی؟
گردنش لق میخورد و نمیتوانست آن را صاف نگه دارد. دلم میخواست یقهاش را بگیرم و بگویم تو کی هستی که آمدهای داخل کشور من و داری جوانان کشورم را جذب داعش میکنی؟ تو کی هستی که دست ناموس من را گرفتهای و آوردهای به این خراب شده و داری عیاشی میکنی؟
تمام این حرفهایم بغض شد و قورتشان دادم. با خودم گفتم الان وقتش نیست، به موقعش تقاص این جنایتهایش را پس میدهد. یک نفس عمیق کشیدم و دستبندم را درآوردم تا به دستانش بزنم: بفرمایید آقا، باید با ما تشریف بیارید.
سمیر انگار تازه داشت کمی میفهمید چه شده است: چکار میکنی؟ تو میدونی من کیام؟ سمیر خالد آلشبیر...
کلمات فارسیاش در لهجه عربی مینشستند و گاه هم عربی میشدند؛ پشت سر هم چرت میگفت و گاهی به من فحش میداد. مامور خانم آمد و دختر را برد. سمیر را هم خودم بردم.
نویسنده: فاطمه شکیبا
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا که بحث اسب آبی داغه، یادی کنیم از این سخنرانی استاد رحیم پور ازغدی:
ما رئیس جمهوری داشتیم آرزوش این بود که بره سازمان ملل، اتفاقی تو راهروی دستشویی رئیس جمهور آمریکارو ببینه و بهش دستی بده و چشمکی بزنه... اول اسمشم «ر» بود.😂
┄┄┅┅┅❅🇮🇷❤️🇮🇷❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed