11.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ صحبتهای جنجالی یک زن بریتانیایی درباره مسلمانان
من وقتی در اثر مصرف مواد مخدر نشئه بودم و لخت کنار خیابان افتاده بودم، مرد مسلمانی مرا پیدا کرد و مرا پیش همسرش برد
همسرش مرا حمام کرد و لباس پوشاند، غذا داد و به من عشق ورزید و مرا به محل امنی رساند
مسلمانان باعث نشدند این کشور ناامن شود، آنها شگفت انگیز و مهربان و متین و دلسوز و بخشندهاند، آنها ستون بسیاری از جوامع هستند.
خیلی خشمگینم که ما آنقدر وقیح هستیم که به یکی از زیباترین و لطیفترین ادیان میگوییم خشن.
🪢🪢🪢🪢🪢🪢🪢🪢🪢🪢
#خواهش_میکنم_قدر_دینتون_رو_بدونید
نذارید یه فرهنگ غلط و یا مردمی که دین رو اشتباه و یا اصلا غلط انجام میدن باعث بشن از دینتون زده بشید
حتی اگه این اشتباهات از پدر و مادرتون یا همسرتون و.... باشه
دین رو از صاحبش بگیر نه هرکسی 🙏🌹
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#نشر_حداکثری 🌹🌹🌹
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۳ شهریور ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 24 August 2024
قمری: السبت، 19 صفر 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا اربعین حسینی
▪️9 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️11 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️16 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️19 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
🦋
رفع فقر و افزایش روزی :
از امیر المؤمنین(ع) روایت شده است:
هر وقت وارد منزل می شوید سوره توحید
را بخوانید زیرا این کار فقر را از بین می
برد (الخصال، ص626)
استجابت دعا :
رسول خدا(ص) در بیان شرایط یک نماز
فرمودند: در رکعت اول پس از حمد
توحید را بخواند زیرا دعای پس از آن
مستجاب می شود و بدین وسیله دعای
قنوت آن نیز مستجاب می گردد (من لا
یحضره الفقیه، ج1، ص315)
در «زادالمتّقین» ذکر شده است : جهت
گرفتن حاجت، مدّت هفت روز بعد از نماز
صبح پیش از آن که با کسی سخن بگوید
هر روز صد مرتبه سوره ی توحید را با
خضوع و خشوع بخواند حاجتش به یاری
حق برآورده می گردد (زاد المتقین ص ٢٥٥)
جهت روا شدن حاجات و دفع بلایا:
از مرحوم سیّد علیخان در «الکَلِمُ الطّیِّب»
نقل شده است: سوره ی مبارکه ی
«توحید» را هفتاد و یک بار بخوانند و در
بین آن تکلّم نکنند به یاری حق تعالی به
مراد می رسند و این عمل به تجربه رسیده
است (گوهر شب چراغ ج ١ ص ٢٠٢)
افزایش برکت :
امام باقر(ع) فرمودند: هر کس سوره
توحید را یک بار بخواند مایه ایجاد برکت
بر او می شود و هر کس این سوره را دو
بار بخواند بر او و خانواده اش برکت داده
می شود و اگر آن را سه بار قرائت نماید به
او و خانواده و همسایگانش برکت داده
می شود
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#پندانـــــــهـــ
به ظاهر نیک اعمال کسی یقین مکن
پادشاهی بود که وزیری باهوش و بادرایت داشت و هر از گاهی که قصد نصب یا تغییر والی ولایتی داشت، او را با لباسی مبدل به آن ولایت میفرستاد تا امینترین و دلسوزترین فرد را که در آن ولایت یافت، والی آن ولایت کند.
وزیر همیشه هم در انتخاب خود موفق بود.
روزی پادشاه با او به ولایتی رفت و از او خواست در انتخاب والی آن شهر همراه او باشد.
هر دو با لباسی مبدل به تاکستانی رفتند و مشتری انگور تاکستان شدند. صاحب تاکستان قیمت بالایی گفت.
پادشاه برگشت و به وزیرش گفت:
به تاکستان دیگری برویم.
صاحب تاکستان دوم پرسید:
به گمانم شما غریبهاید و برای تجارت آمدهاید و قصد دارید انگور برای فروش به شهر خود ببرید؟!
گفتند:
آری!
گفت:
پس من به شما انگور ارزانتر دهم.
وزیر و پادشاه برگشتند و شاه گفت:
صاحب تاکستان دوم را به ولایتداری انتخاب کردم، چراکه وقتی دید ما انگور به شهر دیگری میبریم، هزینه حمل را از روی انصاف تخفیف داد.
وزیر ابتدا سکوت کرد و سپس گفت:
اگر من بودم صاحب تاکستان اول را بر ولایتداری انتخاب میکردم.
اما پادشاه پیکی فرستاد تا صاحب تاکستان دوم را به ولایت منصوب کنند.
مدتی گذشت و خبر رسید والی مالیاتی که میگیرد کمتر از میزان وجه، به دربار میفرستد.
پادشاه که بر صحت خبر آگاه گشت، او را عزل و روانه زندان کرد و صاحب تاکستان نخست را به پیشنهاد وزیر به منصب ولایت گمارد.
شاه از وزیر پرسید:
چگونه من خطا کردم و تو نکردی؟
وزیر گفت:
صاحب تاکستان نخست قیمت را بالا گفت تا ما محصول آنان را به ولایت دیگر نبریم و در شهرشان انگور بهعلت کمبود گران نشود.
ولی کسی که تو انتخاب کردی ظاهر عملش نیک و به سود تو بود ولی او انگور ارزان میداد تا محصول از شهر او برود، پس قیمت انگور در شهرش بالا برود تا او سود بیشتری کند.
تا از نیت نیک کسی که در درونش پنهان است، کاملا مطمئن نشدهای، به ظاهر نیک اعمال کسی یقین مکن.
پس دیدی صاحب تاکستان نخست آرزوی ارزانی رزق در شهر خود داشت. برعکس صاحب تاکستان دوم که گرانترشدن کالا و سود بیشتری در سر میپروراند و طماعی بیش نبود، نتیجه طمع او را در اخذ مالیات و فرستادن آن به دربار، خود شاهد شدی.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
9.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️روش مدیریتی #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در #ایام_غیبت‼️
👤استاد #رائفی_پور
➖➖➖➖➖➖➖
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
❌️ روزی همتون....
#راز_دفن_شهيد_در_ساعت_نه_شب!!
🌷در زمانیکه عبدالحمید حسینی در دبیرستان شیراز تحصیل میکرد من با او آشنا بودم. وی در سال ۵۹ عضو بسیج مسجد جواد الائمه محله هفت تنان بود. عشق او به سپاه باعث شد به عضویت رسمی آن درآید و در واحد عملیات سپاه شیراز به کار مشغول شود. مدت کوتاهی از ورود او به سپاه نگذشت که به جبهه شتافت و تا زمانیکه در عملیات فتح المبین به شهادت رسید در جبهه بود. چند روز قبل از اینکه سپاه اسلام، عملیات فتح المبین را در جبهه میانی آغاز کند عراق دست به پاتک زد و به شوش حمله کرد و عبدالحمید در این پاتک به شهادت رسید. وقتی خبر شهادت او به شیراز رسید، من هیچ تعجبی نکردم چون واقعاً مستحق شهادت بود. هنوز پیکر شهید به شیراز نیامده بود که ما مشغول تدارک دفن ایشان شدیم.
🌷با چند تن از دوستان به خانواده شهید سری زدیم. وصیتنامه ایشان را که منتشر کرده بودند برای ما قرائت کردند. نکته باور نکردنی برای ما این بود که عبدالحمید در آخرین مرحلهای که به شیراز آمده بود به حاج آقا دستغیب وصیت کرده بود وقتی جسد من به شیراز رسید خواستید مرا دفن کنید مرا در ساعت ٩ شب دفن نمایید. او سپس اسم تعدادی را ذکر نموده و تأكيد کرده بود که اینها حتماً در موقع دفن من باید حضور داشته باشند و مرا دفن کنند که آیت الله علی اصغر دستغیب که شهید مدتی محافظ او بود نفر اول این افراد بودند. عبدالحمید در این وصیتنامه تقاضا کرده بود او را با لباس سبز سپاه دفن کنند. جسد که به شیراز رسید در سردخانه بیمارستان ارتش نگهداری شد برای اینکه به وصیتنامه عبدالحمید دقیقاً عمل کنیم نزدیک غروب....
🌷نزدیک غروب با چند تن از دوستان به بیمارستان رفتیم و جسد او را تحویل گرفتیم و یک دست لباس سبز سپاه را به تن او کردیم و قبل از ساعت ٩ به قبرستان دارالرحمه شیراز (قطعه شهدا) بردیم. چون نام من و آن چند نفر در وصیت شفاهی شهید نیامده بود جسد شهید را در محدوده ایکه بنا بود در آنجا دفن شود گذاشتیم و حدود بیست متر از آن فاصله گرفتیم تا کسانی که برای دفن دعوت شده بودند و اسامی آنها در وصیت بود شهید را دفن کنند. زمانیکه قبر آماده شد و جسد شهید را به داخل قبر سرازیر میکردند و من از دور شاهد این صحنه بودم حال عجیبی پیدا کردم.... احساس میکردم حادثه عجیبی در حال اتفاق افتادن است که برای من بیسابقه بود. به عبارت دیگر میشود گفت منتظر وقوع حادثهای بودیم که کیفیت و نحوه وقوع آن برایمان قابل پیشبینی نبود. حادثه این بود که تا جسد شهید از تابوت برداشته شد و به داخل قبر سرازیر گردید ناگهان....
🌷ناگهان نور سبز رنگ خیلی شدیدی را در اطراف جسد شهید دیدم که با جسد به داخل قبر سرازیر میشد. با دیدن این نور سبز رنگ از خود بیخود شدم و دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاده و دارد میافتد. نمیدانم چه مدت در این حال بودم که به هوش آمدم. تعداد محدودی که به پانزده نمیرسیدند همه شاهد وقوع این حادثه بودند. صبح روز بعد، مادر شهید عبدالحمید برای من و چند نفر از دوستان تعریف کردند دیشب (شب دفن) عبدالحمید را در خواب دیدم که به من گفت: مادر چرا با اینکه گفته بودم مرا در ساعت ٩ دفن کنید مرا با تأخير دفن کردند؟ پرسیدم: پسرم مگر حالا چه اتفاقی افتاده؟ گفت: آخر آقا امام زمان منتظر من بودند و چون قرار ایشان با من ساعت ٩ بود این تأخير باعث شد من از ایشان شرمنده شوم. مادر شهید می گفت: در خواب خانمی هم همراه فرزندم دیدم و پرسیدم: عبدالحمید این خانم کیست که همراه توست؟ گفت: مادر ساعت ٩ که گفتم مراسم عقدکنان من با این خانم بود.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز عبدالحمید حسینی
📚 کتاب "لحظات آسمانى"، جلد دوم
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🔥خط_قرمز 🔥 قسمت 450 دوبل پارک میکنم و از ماشین پیاده میشوم. نگاه متعجب حسن را حس میکنم که دنبالم
🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط_قرمز 🔥
قسمت 451
دوباره گوشی احسان را چک میکنم. یک پیام فرستاده برای ناعمه؛ اما نه با سیمکارتی که همیشه میفرستاد. یک سیمکارت است با شمارهای دیگر. یک نقطه فرستاده و ناعمه بدون متن جوابش را داده. احسان هم نوشته:
- امروز میرم دانشگاه. میبینمت؟
ناعمه جواب داده:
- آره. کلاس دارم. بعد باهم بریم کافه.
همهاش رمز است؛ اما خبریست بسی خوشحالکننده. قرار است هم را ببینند؛ احتمالا همین دور و برها. بیسیم میزنم به جواد:
- جواد جان احسان کجاست؟
- همین الان از خونهشون اومد بیرون. دنبالشم.
- هرجا توقف کرد بهم بگو.
دل توی دلم نیست؛ نه بخاطر نزدیک شدن به دستگیری ناعمه؛ بلکه به شوق اتفاقی که نمیدانم چیست. قرار است یک خبری بشود. یک خبر خاص... یک خبر خوب. شاید بخاطر همان حس پدرانه نسبت به سلماست. برمیگردم داخل ماشین.
هرچه از ظهر میگذرد، هوا سردتر میشود. حسن دارد میلرزد از سرما. آفتاب بیرمق دیماه هم کاری از دستش برنمیآید و با نزدیک شدن به غروب، از همین نور کم هم محروم میشویم. بخاری را روشن میکنم. حسن باز هم میلرزد و پوست صورتش دانهدانه شده. فکر کنم بچه سرماییای باشد؛ لباس گرم هم نپوشیده. میگویم:
- سردته؟
سریع سرش را تکان میدهد؛ حتما میترسد فکر کنم به درد ماموریت نمیخورد و بفرستمش برود. پشت فرمان، با مشقت کتم را درمیآورم و میدهم به حسن:
- بیا، الان سرما میخوری.
میافتد روی دنده تعارف:
- نه عباس! خوبم! نمیخواد!
- داری میلرزی. وقتی زیادی سردت بشه نمیتونی خوب تمرکز کنی.
به زور کت را روی شانههایش مینشانم و او که از خدایش بوده، سریع کت را میپوشد. نگاهی به ساعت موبایلم میکنم؛ یک ربع مانده به پنج. هوا دارد تاریک میشود و جو ملتهبتر. حالا همه دانشجوهایی که گروهگروه و جدا از هم ایستاده بودند، دور هم جمع شدهاند و شعارهای اقتصادی میدهند. دوباره احسان را چک میکنم؛ هیچ پیامی بین او و ناعمه رد و بدل نشده.
-آقا، فکر کنم داره میره سمت دانشگاه تهران.
صدای جواد است که از بیسیم میشنومش. برای این که بتوانم راحتتر با جواد صحبت کنم، از ماشین پیاده میشوم:
- خوبه، تو حواست بهش باشه. هرجا رفت بهم بگو.
- چشم.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟