داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پروانه ای دردام عنکبوت💗 قسمت۴۰ یک هورت بزرگ از لیوان شربت خورد که باعث شدلبخندی روی ل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پروانه ای دردام عنکبوت💗
قسمت۴۱
به درحمام رسیدم
دستم به دستگیره ی در بود,
یک لحظه نگاه کردم تا ببینم ابوعمر درچه حالیست...
ابوعمر دستش به طرفم دراز بود وناگهان دریک قدمی من ,نقش برزمین شد ولرزشی شدید سراسر اعضا وجوارحش را فراگرفته بودخرخر نامشخصی ازگلویش میامد مثل خرخرگرگی که میخواهد چیزی بگوید اما نمیتواند وهمزمان کف سفیدرنگی از دهانش خارج شد یک لحظه قفسه سینه اش به شدت به بالا امد وبعد لرزش قطع شدونگاهش به سقف اتاق خیره ماند....اهسته رفتم جلو ,چند بارصدایش کردم ,ابوعمر ابوعمر....چون جوابی نشنیدم با اعتمادبه نفسی بیشترکنارش رفتم,پایم رابه دستش زدم....حرکتی نکرد.
اری انگارکه سالهاست به درک واصل شده,این مردک خبیث مرده بود..
خدا رحمتت کند پدرجان که تااخرین روز ازفکر ما خارج نشدی وتمام دغدغه ی ذهنی ات حفظ ناموست بود.کجایی که ببینی حب سمی جوردیگری دخترانت رانجات داد.درهمین افکاربودم که یاد لیلا افتادم وبا شوق وذوق فریادزدم...
لیلااااا بیاااا
لیلااا جان نترس...بیا وببین خواهرت چه هنرنمایی کرده..
لیلااااا...پیره گرگ مرده...نفس نمیکشد بیاااا...
اما هیچ صدایی از جانب حمام نمیامد...به شدت نگران شدم وهراسان خودم را به حمام رساندم...
لیلا را روی سکوی حمام خیره به دوش اب دیدم....
لیلا....عزیزدلم....چرا جوابم رانمیدهی؟باورنمیکنی؟ابوعمر راکشتم,بیا ببین....
وااای خدای من...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پروانه ای دردام عنکبوت💗 قسمت۴۱ به درحمام رسیدم دستم به دستگیره ی در بود, یک لحظه نگا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پروانه ای دردام عنکبوت 💗
قسمت۴۲
خدای من,لیلا تکان نمیخورد اول فکرکردم که شوکه شده اما با دیدن روبنده بین مشتش همه چیز رافهمیدم
این کی روبنده رابرداشت؟! نزدیکش شدم وای من، کف سفید رنگی از دهانش خارج شده بود یعنی....یعنی....خدااااا.نههههه
به خدا طاقت این یکی رادیگرندارم.
هنوز هم امیدداشتم لیلا زنده باشد,شاید من دچارتوهم شدم ,شاید بادیدن دهان ابوعمر ,فکرمیکنم دوردهان لیلا هم کف است.
جلوی پای لیلا نشستم ,دستانش رابه دستم گرفتم وسردی مرگ درتمام بدنم پیچید,لیلا به پهلو نقش زمین شد ومن فهمیدم انچه را که ترس از دانستنش داشتم...
اینجا که تنها بودم نه داعشی بود ونه ابوعمر ونه اربابی, من بودم ولیلایم...وگویا لیلا سمبل تمام عزیزانم بود که ازدست رفته بودند....به سروسینه زدم ,روی خراشیدم داد زد جیغ کشیدم ,اشک ریختم وواگویه کردم...
لیلاااا چرااا؟؟مگر نگفتم نقشه دارم چراا؟اخر توکی وقت کردی دورازچشم من روبنده ات رابرداری من که همه جا حواسم به توبود ,کی؟؟یکدفعه یادم امد,ذغال قلیان...آخ خدا لعنتت کندابوعمر...
وای من ,لیلاجان چرا تنهایم گذاشتی ,ما باهم قرارداشتیم...عماد را قراربود پیداکنیم...لیلای زیبایم ای خواهرتازه مسلمانم...سلام من رابه پدر ومادرمان برسان...
سلام من را به مادرتمام شیعیان ,خانوم زهرای مرضیه س برسان وبگو ...به خدا شیعیانت هم مثل شما مظلومند...بگو دیگر بس است مظلومیت بگو ما منتقم کرار میخواهیم...بگو پسرت را به دادمان برسان بگو منجی جهان رابه فریادمان برسان
انقدر عزاداری برسرنعش خواهرجوانمرگم کردم که داشتم ازحال میرفتم,وقتی به خودم امدم که ساعتی به غروب خورشیدمانده بود.
با خودگفتم,عزاداری بس است باید کاری کنم...
باید لیلا رااز اینجا ببرم که وقتی,فردا بکیر میاید فکر کند من ولیلا باهم فرار کرده ایم.
ارام لیلا را به کول گرفتم...خدای من چه سبک بود این خواهرک رنج کشیده ام...
جلوی در هال بودم که..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
24.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️🎥 مُلحد عاشق | دروغهای عجیبی که ملحدین به خدا نسبت میدهند‼️
آیا خداوند مخالف هرگونه شادی و نشاط است⁉️
با کلام و تشریح ایمان اکبرآبادی
#اتئیسم #الحاد #اسلام
╭═══━⊰🍂🌺🇮🇷🌺🍂⊱━═══╮
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
╰═══━⊰🍂🌺🇮🇷🌺🍂⊱━═══╯
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
، 📖 تقویم شیعه
☀️ امروزشنبه:
شمسی: شنبه - ۰۱ دی ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 21 December 2024
قمری: السبت، 19 جماد ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹ازدواج حضرت عبدالله با حضرت آمنه سلام الله علیهما
📆 روزشمار:
🌺1 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️10 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
🌺11 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️13 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
🌺20 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
🌻 امام على عليه السلام:
🍀 الكريمُ يَزدَجِرُ عمّا يَفتَخِرُ بهِ اللئيمُ.
🍀 بزرگوار از آنچه فرومايه به آن افتخار مى كند، دورى مى نمايد.
📚 غررالحكم، ح 1771.
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
#پندانـــــــهـــ
❤️ خواستن توانستن است
🔹دانشآموز دبیرستان شهاب شهرستان خوی بودم.
🔸روزی دبیر ادبیات پرسید:
شیرازی، بعد از اتمام تحصیلت میخوای چهکاره بشی؟
🔹سریع گفتم:
خلبان آقا.
🔸این را که گفتم چند تا از بچهها خندیدند.
🔹دبیرمان گفت:
خلبان مسافربری؟
🔸با قاطعیت گفتم:
نه آقا! شکاری، جنگنده.
🔹اینبار همه کلاس خندیدند، بهجز دبیرمان که گفت:
آفرین، پس سعی کن حتما موفق میشی.
🔸از اول ابتدایی تا آن روز همیشه شاگرد اول بودم. بعد از دیپلمگرفتن رفتم دنبال آرزویم.
🔹یادمه روزی که میخواستم خلبانی ثبتنام کنم، پدرم موافق نبود. میگفت:
آدم عاقل زیر پایش را خالی نمیکند.
🔸ولی من عاشق پرواز بودم، علتش را پرسید، اون موقع نتونستم جوابشو پیدا کنم ولی بعدا فهمیدم آسمان تنها جاییست که به من آرامش میداد.
🔹بالاخره رفتم آزمون خلبانی و باز نفر اول قبول شدم.
🔸با هزینه دولت و از طرف ارتش شاهنشاهی ایران رفتم آمریکا و بهعنوان شاگرد اول با چهار کاپ و تقدیرنامه و دو مقام اولی دوره خلبانی تی-۳۸ برگشتم ایران.
🔹اینها را نوشتم که بگویم خواستن توانستن است. رویاهایتان را فراموش نکنید.
🔻اسطوره اف-۵
جناب سرهنگ خلبان غلامعلی شیرازی
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫 فتنههای نگران کننده آخرالزمان را به نفع «جبهه مقاومت» تمام کنیم‼️
#استاد_شجاعی
#رهبری
╭═══━⊰🍂🌺🇮🇷🌺🍂⊱━═══╮
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
╰═══━⊰🍂🌺🇮🇷🌺🍂⊱━═══╯
✨﷽✨
✅ چه کنیم نفس، ما را به آسانی به گناه نکشاند؟
اگر انسان خیال را در اختیار خودش نگیرد یکی از چیزهایی است که انسان را فاسد میکند؛ یعنی انسان نیاز به تمرکز قوّه خیال دارد. اگر قوّه خیال آزاد باشد، منشأ فساد اخلاق انسان میشود.
امیرالمؤمنین علیه السلام می فرمایند: النَّفْسُ انْ لَمْ تَشْغَلْهُ شَغَلَک؛ یعنی اگر تو نفس را به کاری مشغول نکنی، او تو را به خودش مشغول میکند.
یک چیزهایی است که اگر انسان آنها را به کاری نگمارد طوری نمی شود، مثل یک جماد است. این انگشتر را که من به انگشتم می کنم، اگر روی طاقچه ای یا در جعبه ای بگذارم طوری نمی شود.
ولی نفس انسان جور دیگری است، همیشه باید او را مشغول داشت؛ یعنی همیشه باید یک کاری داشته باشد که او را متمرکز کند و وادار به آن کار نماید و الّا اگر شما به او کار نداشته باشید، او شما را به آنچه که دلش می خواهد وادار می کند و آن وقت است که دریچه خیال به روی انسان باز می شود؛ در رختخواب فکر می کند، در بازار فکر می کند، همین طور خیال خیال خیال، و همین خیالات است که انسان را به هزاران نوع گناه می کشاند. اما برعکس، وقتی که انسان یک کار و یک شغل دارد، آن کار و شغل، او را به سوی خود می کشد و جذب می کند.
📙 استاد مطهری، تعلیم و تربیت در اسلام، ص۲۷۸
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پروانه ای دردام عنکبوت 💗 قسمت۴۲ خدای من,لیلا تکان نمیخورد اول فکرکردم که شوکه شده اما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پروانه ای در دام 💗
قسمت43
جلوی درهال چشمانم سیاهی رفت,ضعف تمام وجودم راگرفت اخر چندین وچند روز بود که غذای درست وحسابی نخورده بودم ورنج های روحی وجسمی زیادی کشیده بودم ولی اصلا میل به خوردن چیزی نداشتم ,انهم ازخانه ای که ازاجر به اجر ان نجاست وحرام میبارید.
جسد بی جان لیلا راتکیه به دیوار دادم ورفتم طرف زیر زمین,باید چادرهایمان رابرمیداشتم....به سرعت چادرم راپوشیدم وچادرلیلا هم برداشتم ودوباره لیلا رابه دوش گرفتم وکنار در حیاط,جسدلیلا را دوباره به دیوار تکیه دادم,اهسته در را گشودم ,تصمیم داشتم به خانه خودمان بروم,داخل کوچه رانگاه کردم,حتی پرنده هم پرنمیزد,انگار گرد مرگ بر درودیوار کوچه پاشیده بودند.
در راکامل گشودم ولیلا رابردوشم گذاشتم با احتیاط به داخل کوچه امدم وسریع خودم رابه درنیمه باز خانه ی خودمان رساندم.
لیلا را داخل خانه بردم وپشت در گذاشتم وخودم امدم درخانه ابوعمر رابستم.
مثل اینکه لولا وقفل در خانه ما خراب شده بود ,یه اجر ازکنار دیوارحیاط برداشتم وگذاشتم پشت در ودربسته شد.
خدای من...خانه مان....
به طرف حوض اب نگاه کردم وصحنه ها پیش چشمم جان گرفت,خبری از اجسادبه خون اغشته پدرومادرم نبود اما خونهای خشکیده وسیاه شده اطراف حوض به چشم میخورد...دوباره گریه ...دوباره ضجه.....
بعدازساعتی عزاداری نگاهم به جسم بی جان لیلا افتاد باید کاری میکردم.
لیلا رابه دوش گرفتم وبه سمت حیاط پشتی خانه رفتم..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پروانه ای در دام 💗 قسمت43 جلوی درهال چشمانم سیاهی رفت,ضعف تمام وجودم راگرفت اخر چندین
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پروانه ای دردام💗
قسمت۴۴
لیلا رانزدیک باغچه کنار دیوار گذاشتم وبه سمت زیرزمین رفتم,بیل وکلنگ پدرم راپیداکردم وامدم داخل باغچه وشروع به کندن کردم
کندم وگریه کردم...کندم وزار زدم ...کندم وروی خراشیدم...
بعد از نیم ساعتی تلاش قبری کم عمق اندازه جسدبی جان خواهرکم حفر کردم ,لیلا رااوردم وسرورویش راغرق اشک وبوسه کردم
بمیرم خواهرکم,خواهرنوجوان وآرزو به دل وزجر کشیده ام رابا دستان خودم درقبر نهادم,
دست به چشمان بازش که خیره به چشمان اشکبارم بود کشیدم تابسته شود....
خداااااا این درد برایم زیادیست....خداااا
دوباره رویش رابوسیدم...سلام مرا به امام حسین ع برسان وبگو جلوی چشمانم عزیزانم را سربریدند...سلام من را به پیامبرص برسان وبگو دینت غریب شده ,سلام مرابه امام علی ع برسان وبگو شیعیانت مظلومند,سلام مرابه خانوم حضرت زهراس برسان وبگو.مراقبم باش تا دامن عفتم لکه دارنشود....سلام من رابه پدرومادرمان برسان وبگو تمام تلاشم رامیکنم تاعماد راپیداکنم ونجات دهم...
خانه ی نویت مبارک خواهرم....
طاقت خاک ریختن رانداشتم
بیل خاک اول ضجه...
بیل دوم ناله...
بیل سوم فریاد.....
بالاخره عزیزم درخاک شد....اشکهایم رابالباس خاک الودم پاک کردم,اصلا متوجه تاریکی هوا نشده بودم,همه جا تاریک بود...کورمال کورمال خودم به حیاط جلویی رساندم درهال رابازکردم ,برای احتیاط برق اتاق خواب داخل را که از بیرون دید نداشت روشن کردم...
خدای من انگار راهزنان به خانه حمله کرده بودند هرچه که داشتیم برده بودند یعنی هرچه که گرانبها وقابل حمل وچشمگیر بود برده بودند,مبلمان,قالی ,دکورها حتی پرده های ریش ریش که لیلا خیلی دوستشان داشت ومادربه انتخاب لیلا گرفته بود....
داخل اشپزخانه شدم نه یخچالی ونه فریزرنه فرنه ابمیوه گیروچرخ گوشت و...خبری ازهیچ کدام نبود فقط وسایل کوچک واندکی که چشمشان رانگرفته بودند برجا مانده بود..
باید دوش میگرفتم...شیر اب را بازکردم تامطمین شوم اب قطع نیست که خداراشکر اب وصل بود...
رفتم طرف کمد لباس درش راباز کردم که....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پروانه ای در دام عنکبوت💗
قسمت۴۵
خدای من این دزدان ناموس به لباسها هم رحم نکرده بودند,لباسهای نووزیبا رابرده بودند از بین اندک لباسهایی که باقی گذاشته بودند یک پیراهن عربی بلند وسیاهرنگ خودم با شال عربی که مال مادرم بود برداشتم وراهی حمام شدم...
اخ خدای من شامپو بچه...
شامپوی عمادم
کجایی برادرکم؟کجایی عزیزکم؟
,طاقت دیدن هیچ چیز رانداشتم به هرچه چشم میانداختم خاطره ای از عزیزی زنده میشد,سریع دوش گرفتم.
داشتم ازجلوی رخت کن رد میشدم چشمم افتادبه زنی که داخل ایینه میدیدم ,وای خدای من این من بودم یازنی میانسال؟دراین چندروزه چقدرشکسته شده بودم,موهای سرم یکی درمیان سفید شده بودند.....اینقدر غم داشتم که غم پیرشدن درنوجوانی دراینجا به چشم نمیامد.
درست است که میل واشتهایی به خوردن نداشتم اما ادمیزاد است اگرموادغذایی به بدنش نرسد زود ازپا میافتد.
دراشپزخانه که چیزی برای خوردن نبود,کابینت بغل ظرفشویی رابازکردم ,اخه مادرم همیشه خوراکیهای عماد وپذیرایی رااینجا میگذاشت ,یک جعبه بیسکویت پذیرایی ازانهایی که عمادخیلی دوست داشت,اخرین بار خودم به دهانش گذاشتم
چندتا بیسکویت خوردم,چون امشب مطمینم کسی مزاحمم نمیشود باخیال راحت باید تجدیدقواکنم,چون مطمینم فردا قبل ازظهر بکیر از راه میرسد ووقتی ببیند که من ولیلا نیستیم وپدرش هم به درک واصل,شده,انوقت اولین جایی که زیرورو میکند ,خانه ی خودمان است وچه بسا نشانیهای من ولیلا رابه داعشیها بدهد تا زودتر پیدایمان کنند وبی شک کلکمان رابکنند.
لیوان ابی سرکشیدم ,دلم لک زده برای یک رازونیازعاشقانه با خدای خوبم,ازوقتی مسلمان شدم حتی یک وعده هم بی استرس نماز نخواندم,انگار که امتحان الهی ازمن بینوا از اولین لحظه مسلمان اوردنم شروع شده ومن راضیم به رضایش...امشب میخواهم خودم باشم وخدایم...خداباشد وخودم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍پیامبر صلیالله عليه وآله، راجع به کدام قوم در آینده خبر داده بودند⁉️
🔹خدا را دوست دارند و خدا آنها را دوست دارد...
📗یک دقیقه با قرآن
🎙حجتالاسلام راجی
اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ
➖
╭═══━⊰🍂🌺🇮🇷🌺🍂⊱━═══╮
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
╰═══━⊰🍂🌺🇮🇷🌺🍂⊱━═══╯
ساده زیستی حضرت زهرا سلام الله علیها
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
سلمان فارسی می گوید: روزی حضرت فاطمه (س) را دیدم که چادری وصله دار و ساده بر سر دارد. در شگفت ماندم و تعجب کردم، گفتم: عجبا! دختران پادشاه ایران و روم بر کرسی های طلایی می نشینند و پارچه های زربافت به تن می کنند و این دختر رسول خداست که نه چادرهای گران قیمت بر سر دارد و نه لباس های زیبا. فاطمه (س) پاسخ داد: ای سلمان! خداوند بزرگ لباس های زینتی و تخت های طلایی را برای ما در روز قیامت ذخیره کرده است.
حضرت زهرا (س) سپس به محضر پيامبراکرم (صلى الله عليه و آله) آمدند و گفتند:
یا رسول اللّه سلمان از لباس ساده من تعجب مى کند! قسم به خدایى که تو را به پیامبرى برانگیخته است، مدت پنج سال است که زیرانداز شبانه من و على پوست گوسفندى است که روزها علوفه شترمان را بر روى آن مى ریزیم، و شب ها بر روی او میخوابیم و بالش ما نیز قطعه پوستى است که درون آن از لیف درخت خرماست.
📚بحارالانوار ج43 ص 87 ح 9
نهج الحیاة، فرهنگ سخنان فاطمه (س)، ص 162
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پروانه ای در دام عنکبوت💗 قسمت۴۵ خدای من این دزدان ناموس به لباسها هم رحم نکرده بودند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پروانه ای در دام عنکبوت 💗
قسمت۴۶
به سمت زیرزمین رفتم,برق راروشن کردم,تخت چوبی پوسیده سرجایش بود.
خم شدم ودست کردم زیرتخت وکشویی راکه طارق برای پنهان کردن سجاده وقران و..تعبیه کرده بود,بازکردم,سجاده خودم باچادرنماز سفیدم که هدیه علی بود برای شیعه شدنم را بغل گرفتم وبوکشیدم...به به بوی بهشت رامیداد...قران طارق را که اجازه داده بود ازان استفاده کنم برداشتم بوسه ای از نام مبارکش گرفتم وبرقلبم چسپاندم ورفتم بالا,داخل اتاق خودم ولیلا فارغ از همه ی دنیا به نماز,ایستادم.....
انقدر عبادت وراز ونیاز کردم که سبک شدم ,به سجده رفتم باخود وخدایم عهدکردم که تاجان دربدن دارم ,آبرویی برای داعش وداعشیان نگذارم,عهدکردم که عماد راپیداکنم وصدای مظلومانی را که درزیر دست داعشیان سلاخی شدند به دنیا برسانم...عهدکردم فریاد دخترکانی جوانمرگ که به کنیزی رفتند وچوب اسلام دروغین این دیوسیرتان راخوردند به جهان برسانم.ازخداخواستم کمکم کندتا عمادم راپیداکنم...تامادری کنم برای برادرک زجرکشیده ام.ازخدا خواستم خودش راه رسیدن به اهدافم را نشانم دهد...خودش اشاره کند...خودش...
نمیدانم ازخستگی یا حلاوت عبادتم چشمانم روی هم افتاد ودیگر چیزی نفهمیدم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پروانه ای در دام عنکبوت 💗 قسمت۴۶ به سمت زیرزمین رفتم,برق راروشن کردم,تخت چوبی پوسیده س
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پروانه ای دردام عنکبوت💗
قسمت۴۷
در دشتی سرسبز وپرازگلهای رنگارنگ,محوتماشای اطرافم بودم که پدرومادرم ولیلا به سمتم امدند...لیلا باچادری سفید ,قرص صورتش میدرخشید وبه زیبایی فرشته های آسمان شده بود,اهسته اهسته به من نزدیک شدند,لیلا دو کتاب به طرفم داد که نوری زیاد از انها به اسمان میرفت,کتابها راگرفتم یکی قران بود وروی دیگری نوشته بود(نهج البلاغه),هردو رابه سینه ام چسپاندم دست دراز کردم تا دست لیلا را دردستم بگیرم......ناگهان با صدای اذان ازخواب پریدم.
خدای من ,روی سجاده به خواب رفته بودم...یادخوابم افتادم ,با یاداوری چهره ی خندان پدرومادرم وصورت زیبای لیلایم اشکم جاری شد بی شک رویای صادقه بود وحتما اشاره ای نامحسوس برای راهنمایی من,قران راداشتم نام ان یکی کتاب چه بود؟؟؟تا حالا نامش به گوشم نخورده بود,خدایا چه بود؟؟؟
هرچه فکر کردم ,به خاطرم نیامد ,ناگاه به خود امدم...اه وقتم تنگ بود...باید نماز میخواندم وتصمیم میگرفتم که چکار کنم؟
وضو گرفتم وباعشق نمازم راخواندم....به سجده رفتم وباردیگر از خدا خواستم راهی جلوی پایم نهد.
اری درست است ,خدا با زبان قران با بشر سخن گفته,پس از زبان قران پاسخ خدایم رامیشنوم..قران راگشودم اولین ایه ای که به چشمم خورد این بود(ومکروا مکرالله,والله خیرالماکرین . .)
دقیقا منظورش راگرفتم....اری به خدا که تنها راهش همین است...با اعتماد به نفسی زیاد بلندشدم وبسم الله گفتم باید برای یافتن عماد به قلب داعش میرفتم..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پروانه ای دردام عنکبوت💗 قسمت۴۷ در دشتی سرسبز وپرازگلهای رنگارنگ,محوتماشای اطرافم بودم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗پروانه ای در دام عنکبوت 💗
قسمت۴۸
به سمت کمد رفتم یکی از کوله پشتی هایی که از غارت داعش درامان مانده بود برداشتم,چنددست لباس ولوازم ضروری که درخانه بود داخلش گذاشتم,به سمت قفسه اسباب بازیهای,عماد رفتم دوتا ازماشینهای کوچلو راکه جای کمی میگرفت برداشتم,قران را داخل جیب کوله گذاشتم وسجاده وچادر راتاکردم تاببرم وجای,قبلی درزیرزمین بگذارم که نگاهم به البوم عکس خانوادگیمان ودفترچه وخودکار یادداشت کنارش افتاد ,باید قایمش میکردم,البوم را دستم گرفتم,برگه ای از دفتر پاره کردم پرپیش نوشتم
ط...عزیزدلم من س هستم پدرومادرولیلا دربهشت درجوار هم ارمیده اند ومن به دنبال ع که درچنگ ابلیس است ,نمیدانم به کجا روم اما میروم...قربانت...,نامه راگذاشتم روی البوم وگرفتم دراغوشم و
امدم بیرون,درهال را بستم وبایک سیم نازک محکم لولاها رابه هم قفل کردم,داخل زیرزمین سجاده وچادرنماز والبوم ونامه را داخل کشو مخفی تخت چوبی گذاشتم,میدانستم اگر طارق به خانه برگردد حتما به این کشوسری میزند.
ازخرماهای خشک روی تخت داخل کوله ریختم,چادر وروبنده ام را پوشیدم,هنوز افتاب درست سرنزده بود رفتم سرقبرلیلا,خم شدم قبررابوسیدم وگفتم:لیلا جان لااقل میدانم تواینجایی اما نمیدانم اجسادپدرومادرمان راکجا برده اند ودرکجا ارمیده اند,برایم دعا کن که بتوانم عماد راپیدا کنم خداحافظ خواهرکم...😭
با نام خدا پا داخل کوچه گذاشتم دررا پشت سرم باسیم نازکی به هم اوردم ودوباره زیر لب بسم الله گفتم با مدد گرفتن از مولاعلی ع حرکت کردم به سمت سرنوشتی نامعلوم..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮
🕊⃟ @DASTAN9
╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
17.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان عجیب نجات جان یک کودک دوازده ساله که بیماری او معلوم نبود و در دنیا مانند آن وجود نداشت
╭═══━⊰🍂🌺🇮🇷🌺🍂⊱━═══╮
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
╰═══━⊰🍂🌺🇮🇷🌺🍂⊱━═══╯
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼