ارسال شده از سروش+:
💐قشنگه, بخونید
در دوران اولیه "حکومت سلسله قاجار" بر ایران پهناور آن زمان شاهزاده ای از "تبار فتحعلی شاه" حاکم کرمان بود و در آن جا به حکومت مشغول بود به نام "حسنعلی میرزا" معروف و ملقب به "شجاع السلطنه."
شجاع السلطنه، حاکم داستان ما خیلی به "سفر و شکار" علاقه وافری داشت و بیشتر عمرش را به جای این که در شهر باشد و به کار مردمان رسیدگی کند و به "حکومت داری" مشغول باشد به دشت و "کوه و نخجیرگاه" می رفت و وقتش را "صرف شکار و خوش گذراندنی" می کرد.
روزها و هفته ها در شکارگاه به سر می برد و به شکار می پرداخت و از "گوشت حیوانات،" خدم و حشمش "کباب هایی" آماده می کردند و می خوردند.
کباب را با "ترکه انار" سیخ می گرفتند تا از شاخه درخت "مزه" بگیرد و خوش مزه تر شود.
اما چون ترکه انار روی آتش زود می سوخت و "تبدیل به زغال می شد،" درست کردن این کباب "قلق خاصی" داشت و از عهده هر کسی بر نمی آمد.
شجاع السلطنه همیشه موقع درست کردن کباب به خدمه اش می گفت:
"" جوری کباب رو آماده کنید که نه سیخ بسوزه نه کباب خام بمونه.!""
"یعنی به موقع کباب را روی منقل جا به جا کنند."
این جمله کم کم در اثر کثرت استعمال به صورت؛
* نه سیخ بسوزه نه کباب در آمد.*
"این ضرب المثل" اشاره به این دارد که؛
* هر کاری را باید درست و در سر وقتش انجام داد و گرنه به کیفیت مد نظر نمیرسد و دیگر کارآیی خاصی نخواهد داشت..."👌
گویا این کباب هنوز در کرمان به اسم کباب حسنی معروف است...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
ارسال شده از سروش+:
#داستان_زیبا_و_تکان_دهنده
💐مهر مادری...💔
🗯پیرمرد از دادگاه با چشمی گریان و پایی لرزان بیرون می آید. حکم دادگاه، به شدت ناراحتش کرده است، اشک هایش ، محاسنش را خیس نموده است. کاری از دستش ساخته نیست، تمام تلاش خود را به کار بسته، اما رأی دادگاه به نفع برادرش بوده است. چاره ای ندارد، باید به این حکم (که غیر منصفانه می پنداردش) تن دهد
🗯برادر کوچکتر اما خوشحال و در عین حال ناراحت، خوشحال بدین خاطر که دادگاه به نفع او فیصله کرده و ناراحت از اینکه برادر بزرگتر را آزرده است. داستان عجیبی است! این گونه اتفاق ها کم رخ می دهد ، کم و بسیار کم
🗯این داستان عجیب اما واقعی را روزنامه “الریاض” عربستان منتشر کرده است. ماجرا بدین قرار است:
🗯” حيزان الفهيدي ” پیرمرد مسنی است، اهل روستای “أسیاح” در 90 کیلومتری شهر “بریده” در عربستان سعودی، او سالهاست از مادر پیرش نگهداری میکند، مادری که دست روزگار او را نحیف ، لاغر و زمین گیر کرده است.
🗯ایام به کام است تا اینکه روزی آنچه برای حیزان به مثابه کابوس است اتفاق می افتد. برادر کوچکترش” غالب” پیش او آمده می گوید: برادر حیزان! اینک عمری از تو گذشته و خودت نیاز به مراقبت داری، اکنون نوبت من است که از مادر نگهداری کنم، بگذار مادر را به خانه خود ببرم و کمر به خدمتش ببندم.
🗯حیزان اما نه تنها پیشنهاد برادر را نمی پذیرد، بلکه می گوید: هرگز! تا زمانیکه زنده ام فرصت خدمت به مادر را از دست نمیدهم. از غالب اصرار و از حیزان انکار، تا بالاخره کار به محکمه می کشد.
🗯لحظاتی بعد قاضی قرار است عجیب ترین پرونده دوران قضاوتش را بررسی کند. دو برادر در جلو قاضی نشسته اند، یکی مدعی و آن دیگر متهم. قاضی اختلافات زیادی را تا به حال فیصله کرده است، او بارها متّهمانی را که با مادر خود بدرفتاری کرده اند دیده است، پرونده تشکیل داده و حکم صادر نموده است. همین هفتۀ پیش جوانی که مادرش را زده و به او بی حرمتی کرده بود به چند ضربه شلاق محکوم کرد. چند هفته قبل تر دو برادر را تنواست قانع کند که به خاطر خدا و به صورت نوبتی، هر کدام یک هفته، از مادر پیرشان پرستاری کنند. یک ماه قبل، بعد از آنکه نتوانست فرزندانِ پیرزنی را قانع کند که از مادرشان نگهداری کنند، پیرزن را به خانه سالمندان فرستاد. یادش آمد که سال قبل، جوانی مادرش را از خانه بیرون و در خیابان رهایش کرده بود. راستی همین دو هفته پیش بود که دو برادر بر سر نگهداری پدر دعوایشان شده بود، هر یک می خواست نگهداری پدر را او متقبل شود، ابتدا برای قاضی عجیب بود، ولی با تحقیق در مورد پرونده دریافت که پدر، مال و اموال بسیاری دارد و قرار است به فرزندی بیشتر سهم دهد که از او پرستاری کند. فهمید که محبتِ “مال پدر” و نه “خود پدر” پایشان را به دادگاه باز کرده است.
🗯اما این پرونده متفاوت است، با همۀ آنچه در طول دوران خدمتش دیده است. مادر پیر و فرتوت، از مال دنیا فقط یک انگشتری دارد. آنهم از جنس مس، و دیگر هیچ. هردو فرزند تمام ادله و توانشان را برای پیروزی در دادگاه و استشمام بوی مادری که سالیان دراز آنان را سرپرستی کرده است، به کار می بندند، دلائل هر دو محکم است و محکمه پسند است.
🗯قاضی چاره کار را در احضار مادر می بیند، می داند که این گره، فقط به دستان مادر باز می شود. مادر پیر را بر روی تختی که نمی تواند از آن تکان بخورد به دادگاه می آورند. لحظات حساسی است، نفس در سینه دو برادر حبس می شود. خدا یا چه خواهد شد؟ آیا توفیق دوباره خدمت مادر نصیبم خواهد شد؟، سالهاست که با عطر وجود او زندگی می کنم، آیا این وصل دوام خواهد داشت یا تیغ هجران، او(مادر) را که همه وجودم هست، از من خواهد گرفت. برادر کوچکتر نیز زیر لب زمزمه می کند: خدایا مادرم را به من بسپار.
🗯مادر لب به سخن می گشاید: من هر دو فرزندم را همچون جان عزیزم، عزیز دارم، می دانم آنان من را از ته دل دوست دارند و هر کدام برای پرستاری من جان می دهند، اما… (صحبت مادر به اینجا که می رسد، ضربان قلب دو برادر دو چندان می شود. خدایا چه خواهد شد؟) مادر ادامه می دهد: … اما فرزند بزرگترم “حيزان” سالهاست زحمت من را به جان کشیده و حق فرزندی را ادا نموده است، اکنون پیر است و خود نیاز به پرستار دارد، من ترجیح می دهم چند صباح باقی مانده عمر را با فرزند کوچکترم “غالب” سپری کنم، خداوند از هر دویشان راضی باد.
🗯اشک امانشان نمی دهد، حیزان از غم و غالب از شادی. رأی دادگاه صادر میشود. دو برادر همدیگر را در آغوش گرفته و سخت می گریند.آری! کرامت و انسانیت هنوز هم زنده هست و زنده خواهد ماند
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
ارسال شده از سروش+:
💐#توبه یک دختر جوان
( عاقبت به خیر شدن )
یکی از مشایخ میگوید :
پیامی از یک دختری بدستم رسید بدین مضمون ...
- ای شیخ به دادم برس ...
من دختری هستم بی حجاب بی بندوبار ، لباسهایم نیمه لخت ، ... هر گناهی که به ذهن شما میرسد من انجام داده ام ...
دیگه تاب وتحمل گناهان بیشتر ندارم...
دارم خفه میشوم ... مرا از این دربه دری نجات بده ...
چکار کنم؟
🌺🍃شیخ میگوید: من شماره یکی از خواهران دعوتگر را براش فرستادم ...
فردای آن روز اون خواهر داعیه بهم پیام داد: ای شیخ مژده که اون خواهر توبه کرده ودیشب تا صبح نماز و قیام و گریه میکرده ومیگفت به اللّه من در لذت و خوشی و سعادتی هستم که تو عمرم احساس نکرده ام ...
لباسش و حجابش کامل شده بود.
میگفت آاااااه چه عزتی و چه راحتی و سعادتی دارم ...
الان ارزش واقعی خودم را احساس میکنم ...
وااای خالق من!
من کجا بودم تا الان؟
میگفت: من حتی نماز خواندن هم نمیدونم ، خانواده ام فقط به فکر تامین مادیات من بودند ، کشوری نیست که نرفته باشم ...
از دین و ایمان و نماز چیزی به من یاد نداده بودند ...
حتی قرآن هم نمیدانم که تو نماز بخوانم ...
و اون خواهر داعیه یک لینک کامل قرآن از طریق موبایل برایش میفرستد ...
شیخ میگوید : امروز که من داشتم میومدم پیامی از اون خواهر داعیه برام رسید که همان دختری که دیشب پشیمان شده و توبه کرده بود بعد از نماز مغرب فوت کرده و به رحمت اللّه رفته است !!
انالله واناالیه راجعون
میگفت : شب قبلش اصلا نمیخوابیده
همه اش نماز ، دعا و گریه میکرده ،
تا اینکه بزور از او خواهش کردم تا بخوابد.
میگوید : تو خواب دیدم که من در یک باغ بزرگ و زیبا و سر سبزی هستم که در حسن و جمال فقط اللّه خودش میداند ...
خیلی زیبا ...
بقیه قصه را از عمه آن دختر که با من تماس گرفت شنیدم :
فردای بعد از غروب حالش بد شد که او را به بیمارستان بردیم درآنجا یک کیف باهاش بود که عباهای قبلیش را با قیچی تکه تکه کرده بود وخودش کاملا عبای اسلامی با روبند و پوشش کامل بود
و در گوشی اش فقط سه شماره ذخیره کرده بود. شماره شیخ و اون خواهر داعیه وعمه اش بس ...
میگفت: اینها فقط اهل وخویش من هستند ...
میگفت: بعد از مرگش چهره اش مثل ماه شب چهارده بود ... سبحان الله ...
آیا این زن میدانست که فردا میمیرد؟
چه لطف واحسانی از جانب اللّه در حقش شده بود که یک روز مانده به رفتنش از این دنیا توفیق توبه نصیبش شده بود...
✅ای کسیکه در حق اللّه و دینش و فرامین شرع کوتاهی میکند و در گناه و معصیت غرق شده..
برگرد بسوی اللّه ...
ای کسیکه درحق اللّه و دینش و فرامین شرع کوتاهی میکند و در گناه و معصیت غرق شده ...
👌برگرد بسوی اللّه که او از توبه بندگانش خیلی خوشحال میشود.
🌹 قُلْ يٰا عِبٰادِيَ اَلَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلىٰ أَنْفُسِهِمْ لاٰ تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اَللّٰهِ إِنَّ اَللّٰهَ يَغْفِرُ اَلذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلرَّحِيمُ ﴿۵۳﴾🌹
بگو: « اى بندگان من - که بر خویشتن زیاده روى روا داشته اید - از رحمت خدا نومید مشوید. در حقیقت ، خدا همهء گناهان را مى آمرزد ، که او خود آمرزنده مهربان است.
❣[زمر: ایه 53]
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
📆امروز یکشنه
۲۲اردیبهشت ۱۳۹۸
۶ رمضان ۱۴۴۰
۱۲ مِی ۲۰۱۹
🍀📅 دعای روز ششم ماه مبارک رمضان
🔅بسم الله الرحمن الرحیم
اللَّهُمَّ لا تَخْذُلْنِي فِيهِ لِتَعَرُّضِ مَعْصِيَتِكَ وَ لا تَضْرِبْنِي بِسِيَاطِ نَقِمَتِكَ وَ زَحْزِحْنِي فِيهِ مِنْ مُوجِبَاتِ سَخَطِكَ بِمَنِّكَ وَ أَيَادِيكَ يَا مُنْتَهَى رَغْبَةِ الرَّاغِبِينَ
🔸خدایا مرا در این روز بواسطه ارتکاب عصیانت خوار مساز و به ضرب تازیانه قهرت کیفر مکن و از موجبات خشم و غضبت دور گردان به حق احسان و نعمتهای تو به خلق ای منتهای آرزوی مشتاقان
.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
💐قشنگه, بخونید
"#باد_آورده_را_باد_میبره"
در زمان "سلطنت خسرو پرويز" بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود بمحاصره ي ارتش ايران در آمد و "سقوط" آن نزديك شد.
"مردم رم" فردي را به نام "هرقل" به پادشاهي برگزيدند.
هرقل چون "پايتخت را در خطر مي ديد،" دستور داد كه "خزائن جواهرات" روم را در "چهار كشتي بزرگ" نهادند تا از راه دريا به "اسكندريه" منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند، "گنجينه ي روم" بدست ايرانيان نيافتد.
اينكار را هم كردند.
ولي كشتيها هنوز مقداري در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان "باد مخالف وزيد" و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت مي كردند، هرچه "ملاحان تلاش كردند" نتوانستند كشتيها را به سمت اسكندريه حركت دهند و كشتي ها به "سمت ساحل شرقي مديترانه" كه در "تصرف ايرانيان بود" در آمد.
""ايرانيان خوشحال شدند و خزائن را به تيسفون پايتخت ساساني فرستادند.""
خسرو پرويز خوشحال شد و چون اين "گنج در اثر تغيير مسير باد بدست ايرانيان افتاده بود،" خسرو پرويز آنرا *گنج باد آورده * نام نهاد.
* از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالي بدون زحمت نصيب كسي شود، آن را بادآورده مي گويند.*
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
💐آهو خیلی خوشگل بود, یک روز یک پری سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون! دوست داری شوهرت چه جور موجودی باشه؟
آهو گفت: من عاشق شدم, عاشق یه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش, اسمش جناب الاغه...
پری آرزوی آهو رو برآورده کرد و آهو با یک الاغ ازدواج کرد.
شش ماه بعد آهو و الاغ برای طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند,
حاکم پرسید: علت طلاق؟
آهو گفت: توافق اخلاقی نداریم, این خیلی خره.
حاکم پرسید: دیگه چی؟
آهو گفت: شوخی سرش نمیشه, تا براش عشوه میام جفتک می اندازه.
- دیگه چی؟
+ آبروم پیش همه رفته, همه میگن شوهرم حماله.
- دیگه چی؟
+ مشکل مسکن دارم, خونه ام عین طویله است.
- خب دیگه؟
+ اعصابم را خورد کرده, هر چی ازش می پرسم مثل خر بهم نگاه می کنه!!
- دیگه چی؟
+ تا بهش یه چیز می گم صداش رو بلند می کنه و عرعر می کنه.
- دیگه چی؟؟؟
+ از من خوشش نمیاد, همه اش میگه لاغر مردنی, تو مثل مانکن ها می مونی.
حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آیا همسرت راست میگه؟
الاغ گفت: آره!!
حاکم گفت: چرا این کارها رو می کنی؟
الاغ گفت: واسه اینکه من خرم!
حاکم فکری کرد و گفت: خب خره دیگه چیکارش میشه کرد!
⭕وقتی عاشق موجودی می شوید, مراقب باشید عشق چشم هایتان را کور نکند⭕
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
💐#حسادت
"جک لندن" در رمان (سپید دندان) در یک فصل از کتاب توضیح زیادی در مورد "حسادت" می دهد.
یک روز که جک در "جمع دانشجوها" سخنرانی داشت، دختر جوانی به نمایندگی از همکلاسهایش پرسید:
شما در این کتاب حسادت را "مانع رشد" انسان معرفی کرده اید، می شود منظورتان را بیشتر توضیح دهید؟!
جک لندن از مسئول آزمایشگاه دانشگاه سوالی کرد و چند دقیقه بعد "پنج خرچنگ" را داخل یک سطل قرار دادند و روی سن گذاشتند.
دانشجوها می دیدند که هر چند دقیقه یک بار یکی از خرچنگها سعی می کند به سختی از "دیواره سطل" بالا برود و همین که می خواهد خود را نجات بدهد، چهار خرچنگ دیگر به او "حمله" می کنند و دست و پایش را می گیرند و او را به "پایین می کشند" و این کار "مدام تکرار می شود.!"
جک لندن رو کرد به دانشجوها و گفت:
* اگر بتوانید این قضیه را تفسیر کنید، مفهوم "حسادت مانع رشد انسان است" را نیز درک خواهید کرد! *
🌺 امام على عليه السلام:
حسادت عيبى رسوا و بخلى سهمگين است و حسود تا به آرزوى خود درباره محسودش نرسد آرام نمى گيرد.
غررالحکم و دررالکلم ص 128 ، ح 2229🌺
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
💐#حکایت_من_خواب_بودم_فکر_کردم_تو_بیداری
مردی به دربار خان زند می رود
و با ناله و فریاد می خواهد تا ڪریمخان را ملاقات ڪند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال ڪشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟
پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می دهد ڪه مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان زند می رسد و ڪریم خان از وی می پرسد: «چه شده است چنین ناله و فریاد می ڪنی؟»
مرد با درشتی می گوید: «دزد همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!»
خان می پرسد: «وقتی اموالت به سرقت می رفت تو ڪجا بودی؟»
مرد می گوید: «من خوابیده بودم!»
خان می گوید: «خوب چرا خوابیدی ڪه مالت را ببرند؟»
مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد ڪه استدلالش در تاریخ ماندگار می شود .
مرد می گوید:
«من خوابیده بودم، چون فڪر می ڪردم تو بیداری!!!»
خان بزرگ زند لحظه ای سڪوت می ڪند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران ڪنند و در آخر می گوید:
«این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم.»☘
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
📆امروز دوشنبه
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۸
۷ رمضان ۱۴۴۰
۱۳ مِی ۲۰۱۹
🌼 دعای روز هفتم ماه مبارک رمضان
🔅بسم الله الرحمن الرحیم
اللَّهُمَّ أَعِنِّي فِيهِ عَلَى صِيَامِهِ وَ قِيَامِهِ وَ جَنِّبْنِي فِيهِ مِنْ هَفَوَاتِهِ وَ آثَامِهِ وَ ارْزُقْنِي فِيهِ ذِكْرَكَ بِدَوَامِهِ بِتَوْفِيقِكَ يَا هَادِيَ الْمُضِلِّينَ
🔸خدایاا مرا در این روز بر روزه اقامه نماز یاری کن و از لغزشها و گناهان دور ساز و ذکر دایم نصیبم فرما به حق توفیق بخشی خود ای هدایت کننده گمراهان
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
💐دو شیر از باغ وحشی میگریزند و هر کدام راهی را در پیش میگیرند ، یکی از آن دو به یک پارک جنگلی پناه میبرد اما به محض آنکه بر اثر فشار گرسنگی رهگذری را میخورد به دام میافتد ، ولی شیر دوم موفق میشود چند ماهی در آزادی به سر ببرد و هنگامی هم که گیر میافتد و به باغ وحش بازگردانده میشود حسابی چاق و چله است
شیر اولی از او پرسید : کجا پنهان شده بودی که این همه مدت گیر نیفتادی؟ شیر دوم پاسخ میدهد : توی یکی از ادارات دولتی ! هر سه روز در میان ، یکی از کارمندان اداره را می خوردم و کسی هم متوجه نمیشد ...
شیر نخست پرسید : پس چطور شد که گیر افتادی ؟ شیر دوم پاسخ میدهد : اشتباهاً آبدارچی را خوردم چون تنها کسی بود که کاری انجام میداد و غیبت او را متوجه شدند .
#پیتر_اوانز
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹