eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
جان آقام (عج) بخوان دعای فرج رادعااثردارد دعاکبوترعشق است وبال وپردارد 🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى ❤️برای سلامتی آقا❤️ بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً 💖دعای فرج💖 بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد ⭕️ splus.ir/dastan9 🏴 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🏴
امیرالمؤمنین عليه السلام: إظهارُ الغِنى مِن الشُّكرِ، إظهارُ التَّباؤسِ يَجلِبُ الفَقرَ اظهار توانگرى گونه اى شكر است. فقير نشان دادن، فقر مى آورد ميزان الحكمه جلد8 صفحه533 ⭕️ @dastan9 🇮🇷
علامه جعفری فرمود: سال‌ها قبل از انقلاب، كتابي در پاسخ به بعضي شبهات روز، نوشته بودم. شیخ محمد صالح مازندرانی آن را خواند و پسنديد. پيام داد كه به شهر آنها بروم تا به بهانه‌ی بزرگداشت من، مسائل روز اسلامی را تبليغ كنيم. بليط قطار خريدم و سوار شدم. با خود گفتم ای كاش همسفر اهل علم و كتابی نصيب تا با مباحثه، راه كوتاه شود. ديدم سيد معمم بلند قدی بسمت كوپه من می آيد. چهره‌ی زيبا، لباس فاخر، ريش آراسته و عمامه‌ی مرتبی داشت. گفتم خدا را شكر كه دانشمندی نصيب شد. شادمانيم ديری نپاييد. دهان كه باز كرد، دريافتم جز چند متر پارچه‌ی عمامه، از دانش بهره‌ای ندارد. به ايستگاه مقصد كه رسيديم جمعيت فراوانی از متدينين با پلاكارد خوشامد، روی سكّو منتظر بودند. مومنين به قطار ريختند. دو آخوند ديدند، من و سيد خوش بر و بالا! بدون لحظه‌ای ترديد، سيد را كول كردند و با سلام و صلوات به طرف ماشين‌ها دويدند. به هر كس التماس كردم كه مرا هم سوار كند و تا شهر برساند، قبول نكرد كه نكرد. گفتند آقا ما را برای استقبال ملّای دانشمند فرستاده. جای اضافی نداريم و مسافر نمی بريم. . ماشين زيباي حامل آقا سيد در جلوی دهها ماشين و ميني بوس مملو از مشايعيين صلوات گو، راه افتاد و رفت. به جان كندن، وسيله‌ای يافتم و خودم را به خانه ميزبان رساندم. دقايقي بود كه سيد حيران به آقا رسيده بود و طرفين، تازه اصل ماجرا را فهميده بودند. خودم را معرفی كردم. آقا مرا كنار خود جای داد و اكرام نمود. آن وقت، سر در گوشم كرد و به مطايبه فرمود: آشيخ! مردم حق داشتند كه اشتباه گرفتند. آخر، اين‌ هم سر و شكل و لهجه است كه تو داری؟ ملّا كه هيچ، به آدميزاد هم نمی مانی! . علامه جعفري قصه را تعريف می كرد و خودش همراه ما می خنديد. از يادآوری تحقيرهايی كه ديده بود، سر سوزنی تكدر نداشت ، تفريح هم می كرد. در آن اتاق كوچك مملو از كتاب، در آن ردای ارزان كهنه، روحی عظيم خانه كرده بود. نور به قبرش ببارد. استاد، آن روز، يادمان داد كه عقل مردم به چشم شان است. منبع: کتاب جاودان اندیشه،ص ۲۳۹ ⭕️ @dastan9 🇮🇷
8.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مداحی یک نوجوان، احساسات مخاطبان را در فضای مجازی برانگیخت همزمان با فرا رسیدن اربعین حسینی مداحی یک نوجوان روستایی دهه هشتادی که حکایت از عشق و دلدادگی این نسل به اباعبدالله الحسین(ع) داشت احساسات مخاطبان را در فضای مجازی برانگیخت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت۱۱ پاهاش درد گر فته بودن چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پاش کرده بود با دیدن چراغای نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید با نزدیکی به هیئت شهاب رو از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود مثل اینکه مراسم تموم شده بود مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اونو از شر این پسرای مزاحم راحت کنه که بی اختیار شروع کرد فریاد زدن ـــــ سید ، شهاب ،شهاب شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش و فریاد می زد نگران شد اول فکر می کرد شاید مریمه ولی با نزدیک شدن مهیا اونو شناخت مهیا به سمتش اومد فاصله شون خیلی به هم نزدیک بود شهاب ازش فاصله می گرفت مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگه ــــ حالتون خوبه ؟؟ مهیا در جواب شهاب فقط تونست سرش و به معنی نه تکان بده شهاب نگرانتر شد ـــ حال آقای معتمد بد شده ؟؟ تا مهیا می خواست جواب بدهه پسرا رسیدن مهیا با ترس پشت شهاب خودش و قایم ڪرد شهاب ازش فاصله گرفت و بهش چشم غره ای رفت که فاصله رو حفظ کنه با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد شهاب با اخم به سمت پسرها رفت ـــ بفرمایید کاری داشتید یکی از پسرها جلو امد ــــ ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر و خنده ای کرد... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
33.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیا کرونا به نژادهای ایرانی آسیب بیشتری میزند؟ در کشورهایی که پروتکل هایwho رعایت می‌شود،کشته ها بیشتر است ⭕️ @dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت۱۱ پاهاش درد گر فته بودن چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت۱۲ ـ اونوقت کارتون چی هست ـ فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس شهاب دستاش و تو جیب شلوارش فرو بردبا اخم تو چشمای پسره خیره شد ـ بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد شهاب برگشت ـــ بفرمایید دیگه برید ــــچرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ .... شهاب به طرفش رفت و نذاشت صحبتش و ادامه دهد . دستش رو محکم پیچوند و تو گوشش غرید ـــ لازم نیست توِی عوضی کسیو برسونی و مشتی حواله ی چشمش کرد با این ڪارش مهیا جیغی زد پسرا سه نفر بودن و شهاب تنها . شهاب می دونست امشب قرار نیست بخیر بگذره با هم درگیر شده بودند سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود سخت درگیر بودن یکی از پسرا به جفتیش گفت ــ داریوش تو برو دخترو بگیر تا خواست تڪون بخوره شهاب پاش و کشید و روی زمین افتاد شهاب رو به مهیا فریاد زد ــــ برید تو پایگاه درم قفل کنید 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستان کوتاه: توبه مرد آهنگر آهنگری که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت روحش را وقف خداوند (ج) کند. سال ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، چیزی درست به نظر نمی آمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد. یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود، از وضعیت دشوارش مطلع شد. گفت: "واقعاً عجیب است، درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی مرد خداترسی شوی، زندگیت بد تر شده. نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم، اما با وجود تمام تلاش هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده". آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بود و نفهمیده بود چه بر سر زندگی اش آمده. اما نمی خواست دوستش را بی پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن، و سرانجام پاسخی را که می خواست یافت. این پاسخ آهنگر بود: "در این کارگاه، فولاد خام برایم می آورند و باید از آن شمشیری بسازم. می دانی چطور این کار را می کنم؟ اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر می دارم و پشت سر هم به آن ضربه می زنم، تا اینکه فولاد، شکلی را بگیرد که می خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می کند و رنج می برد. باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست یابم. یک بار کافی نیست." آهنگر ادامه داد: "گاهی فولادی که به دستم می رسد، نمی تواند تاب این عمل را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد، باعث ایجاد شکستگی ها در آن میشوند.سپس می دانم از این فولاد هرگز تیغه شمشیر مناسبی در نخواهد آمد." باز مکث کرد و بعد ادامه داد: "می دانم که خداوند (ج) دارد مرا در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می برد. اما تنها چیزی که می خواهم این است: خدای من! از کارت دست نکش تا شکلی را که تو می خواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می پسندی، ادامه بده. هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن." ⭕️ @dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت۱۲ ـ اونوقت کارتون چی هست ـ فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت۱۳ ولی مهیانمی تونست تکون بخوره شهاب به خاطر اون داشت وسط خیابون خلوت اونم نصف شب کتک می خورد با فریاد شهاب به خودش اومد ــــ چرا تکون نمی خورید برید دیگه بلند تر فریاد زد ـــ برید مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در و قفل کرد همون اتاقی بود که اون شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود از پنجره نگاهی کرد کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود وضعیتش خیلی بد بود تنهاکاری که می تونست انجام بده این بود ڪه از خودش دفاع می کرد باید کاری می کرد تلفنش هم همراهش نبود نگاهی به اطرافش انداخت گیج بود نمی دونست چه کاری باید انجام بده از استرس و ترس دستاش یخ کرده بودند با دیدن تلفن به سمتش دوید گریه اش گرفته بود دستانش می لرزید نمی تونست اونو به برق وصل کند دستاش می لرزید وکنترل کردنشون سخت بود اشکانش روی گونه هاش سرازیر شد ـــــ اه خدای من چیکار کنم با هق هق به تلاشش ادامه داد با کلی دردسر اونو وصل کرد با ذوق گوشی رو بلند کرد ولی تلفن قطع بود دیگه نمی دونس چیکار کنه محکم تلفن و به دیوار کوبید و داد زد 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت۱۳ ولی مهیانمی تونست تکون بخوره شهاب به خاطر اون داشت وسط خیابون خلو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت۱۴ ـــ لعنت بهت صورتش و با دستش پوشوند و هق هق می کرد به ذهنش رسید بره و کسی رو پیدا کنه تا اونارو کمک کنه خواست از جاش بلند شه ولی با شنیدن آخ کسی و داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت ــــ کشتیش عوضی کشتیش دیگر نتونست بلند شه سر جاش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی تونس بلند شه و بره ببیند که چه اتفاقی افتاده امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تموم شده اما خبری نشد اروم اروم دستش رو روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در رو باز کرد به اطراف نگاهی کرد خبری از هیچکس نبود جلوتر رفت و از دور کسی و دید که بر روی زمین افتاده کم کم به طرفش رفت دعا می کرد که شهاب نباشه با دیدن جسم غرق در خوِن شهاب جیغی زد... کنار جسم خونیی شهاب زانو زد شوڪه شده بود باور نمے کرد که ایڹ شهابِ نگاهی به جای زخمها انداخت جا بریدگی عمیقی بود حدس زد که چاقو خورده بود تکونش داد ــــ آقا ـــ شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد ـــ کمک کمک یکی بهم کمک کنه ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد از جاش بلند شد و سر گردون دور خودش می چرخید با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید تلفن و برداشت و زود شماره را گرفت ـــ الو بفرمایید 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
﷽ 📝 *کلام علماء* 🌾آیت الله *مجتهدی تهرانی* (ره): 🍁 *سجده گناهان را می ریزد* روایت است که انسان به سجده برود و مدتی در سجده باشد، « *شکراً لله و الهی العفو* » 🍁بگوید، مخصوصا در نماز شب، ده دقیقه، یک ربعی در سجده باشد، حس می کند وقتی که به سجده می رود، *سبک می شود* آن *حالت سبکی* بر اثر ریخته شدن گناهان است. 🍁همانطور که باد در فصل پاییز برگ درختان را می ریزد، *سجده هم گناهان را می ریزد* ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🍃السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ سَلامَ مُخْلِصٍ لَكَ فِى الْوَِلايَةِ... 🍃سلام بر تو اى مولاى من سلام و تحيت خالصانه با ايمان به ولايت و امامت تو.. 🍃✨🍃✨ سلام بر تو از سوی قلبی، که جز تو در آن راه ندارد! بپذیر سلام کسی را که قلبش، خانه محبت توست و چشمهایش مشتاق دیدار تو... ⭕️ @dastan9 🇮🇷