داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت76 مهیا، کارتون و جلوی قفسه گذاشت. _بابا! این کتاب هارو هم بگذار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت77
مریم با گریه به سمت پله ها دوید
مادرش با ناراحتی خیره به رفتنش موند...
سارا لبخند غمگینی به مهیا زد و به دنبالش رفت
مهیا دیگه نای ایستادن نداشت دوست داشت فریاد بزنه و از اونا بخواد براش بگن که چی شده
تموم وقت تصویر عکس شهاب و مسعود جلوی چشماش بود
احمد آقا با استرس به سمت محمد آقا رفت
_حاجی چی شده
محمد آقا آشفته نگاهی به احمد آقا انداخت
_چی بگم ؟دوست شهاب تماس گرفته گفته که شهاب امروز عملیات داشته و نمیتونه بیاد واسه مراسم
مهیا نفس عمیقی کشید خودش وجمع وجور کرد دستی به صورتش کشید و صلواتی زیر لب زمزمه کرد
مهلا خانم کنار شهین خانم نشست
_شهین جان ناراحت نشو عزیزم حتما صلاحی تو کاره
شهین خانم اشک هاش و پاڪ کرد
_باور کن من درک میکنم نمیتونه کارشو ول کنه بیاد ولی مریم از صبح عزا
گرفته
احمد آقاــ نگران نباشید خانم مهدوی الان دخترا میرن پیشش حال و هواش عوض
میشه
و به مهیا اشاره ای کرد که به اتاق مریم بره...
مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق رفت
از پله ها تند تند بالا رفت در اتاق مریم و باز کرد...
مریم روی تخت دراز کشیده بود و سارا روی صندلی کنارش نشسته بود
مهیا نفس عمیقی کشید با اینکه خودش هم از اینکه شهاب و نمی بینه ناراحت بود اما خدا رو شکر می کرد که حدس های اول درست نبودند
_چتونه شما پاشید ببینم
سارا با ناراحتی نگاهی به او انداخت
_قبول نمیکنه پاشه
_مگه دست خودشه تو لباساشو آماده کن
سارا بلند شد و مهیا کنار مریم روی تخت نشست
_مریم بلند نمیشی یکم دیگه میرسن
_برسن.. من نمیام
_یعنی چی نمیای به این فکر کن محسن با خانواده اش و کلی فک وفامیل دارن میان.. بعد بیان ببین عروس راضی نیست بیاد پایین یه لحظه فکر کردی اون لحظه محسن چه حالی پیدا میکنه... خودخواه نباش.
_نیستم
_هستی اگه نبودی فقط به فکر خودت نبودی به بقیه هم فکر می کردی نگاه الان همه به خاطر تو ناراحتن
مریم سرجاش نشست
_ولی من دوست داشتم داداشم باشه آرزوی هر دختریه این چیز...
_داداش تو زندگی عادی نداره مریم نمیتونه هر وقت تو که بخوای پیشت باشه... بعدشم به نظرت داداشت بفهمه تو مراسمو کنسل کردی ناراحت نمیشه مطمئن باش خیلی از دستت عصبی میشه
_میگی چیکار کنم
در باز شد و سارا لباس هایی که تو کاور بودند و در اورد
_الان مثل دختر خوب پا میشی لباساتو تنت میکنی و دل همه ی خانواده رو شاد میکنی
چشمکی به روی مریم زد... مریم از جاش بلند شد
_سارا من میرم پایین برای کمک تو پیش مریم بمون
_باشه
مهیا از اتاق بیرون اومد به دیوار تکیه داد نمی تونست کنارش بمونه چون با هر دفعه ای که نام شهاب وبا گریه می گفت دل مهیا می لرزید و سخت بود کنترل اشک هاش.
از پله ها پایین اومد و به آشپزخونه رفت
شهین خانم سوالی نگاش کرد
مهیا لبخندی زد
_داره آماده میشه
شهین خانم گونه ی مهیا رو بوسید
_ممنون دخترم
_چی میگی شهین جونم من به خاطرت دست به هرکاری میزنم
شهین خانم و مهلا خانم بلند خندیدند
فضای خونه نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود
مهمونا همه اومده بودند...
و مهلا با کمک شهین خانم از همه پذیرایی می کردند
همه از جاشون بلند شدند...
مهیا با تعجب به اونا نگاهی کرد به عقب برگشت با دیدن مریم و سارا که از پله ها پایین می آمدند لبخندی زد به طرفشون رفت
همه به اتاقی رفتند که برای مراسم عقد آماده شده بود
اتاق خیلی شلوغ شده بود... سوسن خانم همچنان غر می زد
_میگم شهین جون جا کمه خو
_سوسن جان بزرگترین اتاق خونه رو انتخاب کردیم برا مراسم
ــ نه منظورم خیلی دعوت کردید لازم نبود غریبه دعوت کنید
و نگاهی به مهیا انداخت
محمد آقا با اخم استغفرا... گفت
مهیا که تحمل این حرف ها رو نداشت و ظرفیتش برای امروز پر شده بود
عقب رفت
_ببخشید الان میام
مریم و شهین خانم با ناراحتی به رفتن مهیا نگاهی انداختن
مهیا به آشپزخونه رفت روی صندلی نشست...
و سرش و روی میز غداخوری گذاشت دیگر نتونست جلوی اشک هاش و بگیره
_دخترم
مهیا سریع سرش و بلند کرد بادیدن محمد آقا سر پا وایستاد
زود اشک هاش و پاک کرد
_بله محمد آقا چیزی لازم دارید
_نه دخترم.فقط می خواستم بابت رفتار سوسن خانم معذرت خواهی کنم
_نه حاج آقا اصلا من...
_دخترم به نظرت من یه جوون همسن تورو نمیتونم بشناسم؟؟
مهیا سرش و پایین انداخت
_بیا... به خاطر ما نه.... به خاطر مریم
مهیا لبخندی زد
_چشم الان میام
محمد آقا لبخندی زد و از آشپزخونه بیرون رفت...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_صدقه_جاریه
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ http://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت77 مریم با گریه به سمت پله ها دوید مادرش با ناراحتی خیره به رفتن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت78
در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد.... مهیا سرش را بالا آورد
ــ دستت طلا مامان
_نوش جان گلم
بشقاب و روی میز تحریر گذاشت
_داری چیکار میکنی مهیا جان
_دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه مهلا خانم به پلاستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد
_می خوای بزاریشون تو انبار
_نه همشون... فقط اونایی که بعدا ممکنه لازمم بشن
مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد
_اینا چی
مهیا سرش و بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت
_نه اینا دیگه لازمم نمیشه
_میندازیشون؟؟
ــ آره
مهیا کارتون و بلند کرد گذاشت روی تخت
دستی به کمر زد
_آخییییش راحت شدم
مهلا خانم از جاش بلند شد
_خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟
مهیا به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد
_نه فک نکنم برسم .شما میرید
_نه فقط پدرت میره
مهیا سری تکون داد
گوشیش زنگ خورد....
مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم مهران بود
بیخیال رد تماس زد
با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد...
احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه می کرد مهلا خانم لیوان به دست به طرفش اومد مهیا کنار پدرش زانو زد
_بابا حالت خوبه
احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هاش حرف بزند...اما نمی توانست
مهیا بلند شد و پنجره رو بست
_چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه
احمد آقا بلند شد و نفس عمیقی کشید حالش بهتر شده بود
_چرا بلند شدید بابا
ــ باید برم این چند کتاب رو بدم به علی
_با این حالتون؟؟ بزارید یه روز دیگه
_نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم
مهیا نگاهی به پدرش انداخت
_باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم
ـــ زحمتت میشه
مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت...
لباس هایش را عوض کر د روسری سورمه ای رو لبنانی بست و چادرش و سرش کرد گوشیش و تو کیفش گذاشت
نگاهی به کتابا انداخت سه تا کتاب بودند اونا رو برداشت بوت های مشکیش و پا کرد
_خداحافظ من رفتم
_خدا به همرات مادر
تند تند از پله ها پایین اومد
نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود
می خواست به مریم زنگ بزنه که با هم برون... تا شاید بتونه از دلش در بیاوره چون روز عقد زود به خونه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود
اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد...
صدای ماشین از پشت سرش اومد
از وسط کوچه کنار رفت... با شنیدن فریاد شخصی
_مهیا خانم
به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می اومد خودش و به طرف مخالف پرت کرد
ماشین سریع از کنارش رد شد
روی زمین نشست چشماش و از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهنش خشک شده بود
_حالتون خوبه
با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش وایستاد
چشماش و باز کرد سرش و آروم بالا آورد با دیدن شهاب
که روبه روش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود قطره ی اشکی از چشمانش روی گونه اش سرازیر شد
چشماش و روی هم فشرد... شهاب با نگرانی پرسید
_مهیا خانم چیزیتون شد؟؟
ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمی تونست جواب بده
شهاب از جاش بلند شد
مهیا با ترس چشماش و باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا وایستاد
بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا اومد
بطری آب و به سمتش گرفت
_بفرمایید
مهیا بطری و گرفت و آروم تشکری کرد
یکم از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها رو جمع کرد
_برای شما هستن
مهیا لبانش و تر کرد
_نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی
شهاب سری تکون داد...
مهیا کتاب ها رو از دست شهاب گرفت
_خیلی ممنون آقا شهاب.رسیدن هم بخیر با اجازه
مهیا قدم برداشت.... که با حرف شهاب ایستاد
_این اتفاق عادی نبود... شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید
_نه همچین چیزی نیست...
آقا شهاب خداحافظ
شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود
مهیا تند تند قدم برمی داشت...
نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش نداشت
قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برشته برگشته بود از خوشحالی نمی دانست چیکار کند بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سروسنگین رفتار می کرد
سارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت...
که مهیا لبخندی زدو گفت
_نه بابا من نمی تونم بیام
بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند...
سارا هم متوجه شد که مهیا از رفتا مریم ناراحت شده بود از مسجد خارج شد...
گوشیش را درآورد دو تا پیامک از مهران داشت بی حوصله شروع به خواندنشان کرد
_جواب بده پشیمون میشی...
🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#مولایمن
🍂قسمت نشد که گاه به گاهی ببینمت
حتی به قدرِ نیم نگاهی ببینمت...
🍂آقا خدا نیاوَرَد آن روز را که من
سرگرم میشوم به گناهی ببینمت...
🍂دارم یقین که روزِ وصالِ تو میرسد
ذکرِ لبم شده که الهی ببینمت...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۱۷ مهر ۱۴۰۰
میلادی: Saturday - 09 October 2021
قمری: السبت، 2 ربيع أول 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹احتجاج سلمان بر مردم در دفاع از امیرالمومنین، 11ه-ق
🔹تخریب و سوزاندن کعبه به امر یزید لعنة الله علیه، 64ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️6 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️7 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
▪️15 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام
▪️32 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🔆 #پندانه
🔹«عروس و مادر شوهر»
🔻دختری بعد از ازدواج نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با او جَر و بحث میکرد.
عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد سَمّی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بُکُشَد!
🔸داروساز گفت اگر سَم خطرناکی به او بدهد و مادرشوهرش بمیرد، همه به او شک خواهند کرد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادرشوهر مدارا کند تا کسی به او شَک نبرد.
🔹دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفتهها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادرشوهر هم بهتر و بهتر شد، تا آن جا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سَم را از بدنش خارج کند.
🔸داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است.
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
✨﷽✨
🔥 لحظات جان دادن كافر
مرحوم كليني در كتاب كافي روايتي از
✍امام صادق (ع )نقل ميكند: كه فرمودند: علي بن ابيطالب يك روز دچار درد چشم شد. پيامبر وقتي آمدند تا از علي عيادت كنند ديدند آن حضرت از شدت درد فرياد ميكشد، پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي جزع و فزع ميكني؟ آيا واقعا درد تو بسيار شديد است؟ علي عليهالسلام عرض كرد: يا رسولالله تا به حال چنين دردي نداشتهام.
پیامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: يا علي!وقتي كه ملك الموت ميآيد تا جان انسان كافري را بگيرد سفودي (مثل سيخ كباب) در دست دارد و بوسيله آن جان او را ميگيرد و اين قبض روح آن چنان دردناك است كه كافر فرياد ميزند...
حضرت علي (عليهالسلام) همين كه اين را شنيد از بستر خود برخاست و گفت: يا رسولالله يك بار ديگر هم اين مطلب را بگوييد، چون آنقدر از شنيدن آن وحشت كردم كه درد چشم خودم را فراموش كردم. بعد فرمود: يا رسول الله آيا اين اختصاص به كافران دارد يا بعضي ديگر از امت تو هم اينطور هستند؟
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: سه دسته از امت من هم اينطور قبض روح ميشوند:
🔥1- كسي كه مسئوليتي دارد و ظلم ميكند
🔥2- گروهي كه مال يتيم ميخورند
🔥3- شاهدي كه به دروغ شهادت دهد.
📚بحارالانوار،ج21،ص287
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🔴 حڪایت عجیب دزدى با نام امام حسين عليه السلام!!!
از مرحوم سيد احمد بهبهانى نقل شده : در ايام توقفم در كربلا حاج حسن نامى در بازار زينبيه ، دكانى داشت كه مهر و تسبيح مى ساخت و مى فروخت . معروف بود كه حاجى تربت مخصوصى دارد و مثقالى يك اشرفى مى فروشد.
روزى در حرم امام حسين عليه السلام حبيب زائرى را دزدى زد و پولهايش را برد. زائر خود را به ضريح مطهر چسبانيد و گريه كنان مى گفت : يا اباعبداللّه در حرم شما پولم را بردند، در پناه شما هزينه زندگيم را بردند. به كجا شكايت ببرم ؟
حاج حسن مزبور حاضر متأ ثر شد و با همين حال تأ ثر به خانه رفت و در دل به امام حسين عليه السلام گريه مى كرد.
شب در خواب ديد كه در حضور سالار شهيدان به سر مى برد به آقا گفت : از حال زائرت كه خبر دارى ؟ دزد او را رسوا كن تا پول را برگرداند.
امام حسين فرمود: مگر من دزد گيرم ؟
اگر بنا باشد كه دزدها را نشان دهم بايد اول تو را معرفى كنم .
حاجى گفت : مگر من چه دزدى كردم ؟
حضرت فرمود: دزدى تو اين است كه خاك مرا به عنوان تربت مى فروشى و پول مى گيرى. اگر مال من است چرادر برابرش پول مى گيرى و اگر مال توست ، چرا به نام من مى دهى ؟
عرض كرد: آقا جان !از اين كار توبه كردم و به جبران مى پردازم .
امام حسين عليه السلام فرمود:پس من هم دزد را به تو نشان مى دهم . دزد پول زائر، گدايى است كه برهنه مى شود و نزديك سقاخانه مى نشيند و با اين وضعيت گدايى مى كند، پول را دزديد و زير پايش دفن كرد و هنوز هم به مصرف نرسانده .
حاجى از خواب بيدار مى شود و سحرگاه به صحن مطهر امام حسين عليه السلام وارد مى شود، دزد را در همان محلى كه آقا آدرس داده بود شناخت كه نشسته بود.
حاجى فرياد زد: مردم بياييد تا دزد پول را به شما نشان دهم . گداى دزد هر چه فرياد مى زد مرا رها كنيد، اين مرد دروغ مى گويد، كسى حرفش را گوش نداد. مردم جمع شدند و حاجى خواب خود را تعريف كرد و زير پاى گدا را حفر كرد و كيسه پول را بيرون آورد.
بعد به مردم گفت : بياييد دزد ديگرى را نشان شما دهم ، آنان را به بازار برد و درب دكان خويش را بالا زد و گفت : اين مالها از من نيست حلال شما. بعد تربت فروشى را ترك كرد و با دست فروشى امرار معاش مى كرد.
📚منبع:حكاياتى از عنايات حسينى : ص 34
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت78 در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد.... مهیا سرش ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
پارت79
اولی و دیلیت کرد...
دومی و لمس کرد با خوندن پیام ازعصبانیت احساس کرد همه وجودش آتیش گرفته
_اینم یه کادوی کوچولو از من به تو عشقم... تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی
شماره مهران رو گرفت
_ای جانم اگه میدونستم خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم
_خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی
_اِ خانومم بد دهن نباش
_خانومم ومرض...
آشغال تو داشتی منو به کشتن می دادی
_نه گلم حواسم به تو بود... تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد
_تو از جونم چی می خوای؟؟
_فقط تورو می خوانم
_احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن... نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیذارم
گوشی رو قطع کرد....
با دست پیشانی اش و ماساژ داد سردرد شدیدی گرفته بود
_شما گفتید که اینطور نیست
مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب و استرس به عقب برگشت....
شهاب با چشمان عصبانی به او نگاه می کرد...
🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت79 اولی و دیلیت کرد... دومی و لمس کرد با خوندن پیام ازعصبانیت احساس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت80
مهیا، نمی تونست تو چشمای شهاب نگاه کنه. سرش و پایین انداخت....
_سوال من جوابی نداشت مهیا خانم؟!
ــ من حقیقت رو گفتم.
شهاب، دستی به موهاش کشید.
_پس قضیه تلفن و حرفاتون چی بود.
_شما نباید... فالگوش می ایستادید.
شهاب خنده عصبی کرد.
_فالگوش؟! جالبه!!... خانم، شاید شما حواستون نبود ولی صداتون اونقدر بلند بود؛ که منو از پایگاه کشوند بیرون...
مهیا از حرفی که زده بود، خیلی پشیمون شده بود.
_نمی خواید حرفی بزنید؟!
این اتفاق ساده نبود
که بخواید بهش بی توجه ای کنید.
_من هم تازه فهمیدم کار اونه!
_کار کی؟! اصلا برا چی اینکار رو کردند؟!
مهیا که نمی خواست، شهاب از چیزی با خبر بشه گفت.
_بهتره شما وارد این موضوع نشید. این قضیه به من مربوط میشه! با اجازه!...
شهاب، به رفتن مهیا خیره شد.
نمی دونست چرا این دختر اینطودی رفتار می کنه.
در پایگاه رو قفل کرد و سوار ماشینش شد. سرش و روی فرمون گذاشت. ذهنش خیلی آشفته شده بود.
برای کاری که می خواست انجام بده، مصمم بود....اما با اتفاق امروز....
وقتی اونو تو کوچه دید، اونو نشناخت اما بعد از اینکه مطمئن شد مهیا است، وهمزمان با دیدن ماشینی که به سمتش می اومد، با تمام توانش اسمش و فریاد زد.
وقتی ماشین رد شد و مهیا رو روی زمین، سالم دید؛ نفس عمیقی کشید. خداروشکری زیر لب زمزمه کرد و به طرفش دوید.
ولی الان با صحبت های تلفنی مهیا، بیشتر نگران شده بود.
ماشین و روشن کرد و به سمت خونه رفت.
بعد از اینکه ماشین و تو حیاط پارک کرد، به طرف تختی که تو کنار حوض بود؛ رفت و روی اون نشست....
شهین خانم، با دیدن پسرش که آشفتگی از سر و رویش می بارید، لبخندی زد.
اون می دونست تو دل پسرش چه میگذره...
شهاب، به آب حوض خیره شده بود. احساس کرد که کسی کنارش نشست. با دیدن مادرش لبخند خسته ای زد.
_سلام حاج خانوم!
_سلام پسرم! چیزی شده؟!
شهاب، خودش و بالاتر کشید و سرش و روی پاهای مادرش گذاشت.
_نمیدونم!
شهین خانم، نگاهی به چشمان مشکی پسرش که سرخ شده بودند؛ انداخت....
موهای پسرش و نوازش می کرد.
_امروز قبل از اینکه بری بیرون حالت خوب بود! پس الان چته؟!
_چیزی نیست حاج خانم... فقط یکم سردرگمم!
شهین خانوم لبخندی زد و بوسه ای روی پیشونی شهاب کاشت.
_سردرگمی نداره...
یه بسم الله بگو، برو جلو...
شهاب حالا که حدس می زد، مادرش از رازش با خبر شده بود؛ لبخند آروم بخشی زد.
_مریم کجاست؟!
ــ با محسن رفتند بیرون.
شهاب چشماش و بست و به خودش فرصت داد، که در کنار مادرش به آرمش برسه...
🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📚حکایت
شخصی به نام جعفری نقل می کند:
حضرت ابوالحسن علیه السلام به من فرمود: چرا تو را نزد عبدالرحمن می بینم؟ گفتم: او دایی من است. حضرت فرمود: او درباره خداوند حرفهای نادرست می گوید و به جسم بودن خدا قایل است. بنابراین، یا با او همنشین باش ما را ترک کن! یا با ما همنشین باش از او دوری کن! زیرا هم با ما همنشین باشی، هم با او ممکن نیست. چه اینکه او دارای عقیده فاسد است.
عرض کردم: او هر چه می خواهد بگوید وقتی که من به گفته او معتقد نباشم، در من چه تأثیری می تواند بگذارد. امام علیه السلام فرمود: آیا نمی ترسی که بر او عذابی نازل شود، هر دو یکجا گرفتار شوید؟
سپس حضرت داستان جوانی را تعریف کرد که خودش از پیروان موسی علیه السلام بود و پدرش از یاران فرعون و فرمود: آن گاه که سپاه فرعون (در کنار رود نیل) به موسی و پیروان او رسید. آن جوان از موسی جدا شد تا پدرش را نصیحت کرده به موسی ملحق نماید. اما پدرش گوش شنوا نداشت، اندرز خیرخواهانه پسرش در او اثر نبخشید و سرسختانه به راه کج خود با فرعون ادامه داد.
جریان را به موسی علیه السلام خبر دادند. اصحاب از حال جوان پرسیدند که آیا او اهل رحمت است یا عذاب؟ حضرت فرمود: جوان مشمول رحمت الهی است چون در عقیده پدر نبود ولی هنگامی که عذاب نازل گردد، نزدیکان گناهکاران نیز گرفتار می شوند. آتش بدی بدکاران، خوبان را هم به کام خود فرو می برد.
📚 بحار ج 45، ص 350
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
📚حکایت شخصی به نام جعفری نقل می کند: حضرت ابوالحسن علیه السلام به من فرمود: چرا تو را نزد عبدالرحم
سلام ممنون ازکانال خوبتون خیلی عالیه 🌺🌸
من یه سوتی دارم مال ۱۷سال پیش .باردار بودم ماه اخر با خواهرم رفتیم دکتر زنان .همیشه ازپله میرفتم اوندفه حوصله نداشتم برای اولین بار ازاسانسورساختمون پزشکان استفاده کردم .وقتی رسیدیم طبقه دکترم .دیدم در اسانسور باز نمیشه منو میگی شروع کردم به سمت دررفتن وای خدایا ابوالفضل چکارکنیم یهو دیدم در ازپشت سر بازشد چندتا خانم واقا وایساده بودن خانومه گفت چرا نمیایین بیرون خانوم منو خواهرمم پشت به در .چند نفرم جلوی در اینطوری😳😳.نگو وردی وخروجی اسانسوردراش فرق میکرده 🙈🙈.واای نمیدونستیم بخندیم یا خجالت بکشیم .انگار ازپشت کوه اومدیم 😂😂😂😂.ازاسانسو ر اومدیم بیرون ازشدت خنده نمتونستیم حرف بزنیم مریضا هاج و واج مارو نگا میکردن .ازشدت خنده سرخ شده بودیم الانم بعد ۱۷سال تا باخواهرم میریم تو اسانسور میچسبه به دیوار پشت سر هی میگه یا ابالفضل یا خدا حالا چکار کنیم 😂😂😂😂😂😂.الان که اینو نوشتم غش کردم ازخنده شوهرم میگه چیشده تعریف کردم بچهاموشوهرم ازخنده روده بر شدن .🤪🤪🤪🤪🤪
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت80 مهیا، نمی تونست تو چشمای شهاب نگاه کنه. سرش و پایین انداخت....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت81
_وای بابا! باورم نمیشه، یعنی میگید برم مشهد؟!
_آره!
مهیا نمی تونست باور کنه. با تعجب به پدر و مادرش که با لبخند نگاهش می کردند، خیره شده بود.
_سرکارم که نمی گذارید؟!
احمد آقا بلند خندید.
_نه پدر جان! این کارت...
برو پول بگیر؛ یه ساعت دیگه هم ثبت نام شروع میشه.
مهیا از جاش بلند شد،...
دو قدم جلو رفت، ایستاد و به طرف مادر و پدرش چرخید.
_جدی یعنی برم؟!
مهلا خانم اخمی کرد.
_لوس نشو... برو دیگه!
مهیا به اتاقش رفت....
زود لباس هاش وعوض کرد. چادرش و سرش کرد. بوت هاش و پا کرد و به طرف پایین رفت...
در و باز که کرد...
همزمان شهاب از خونه بیرون اومد. مهیا تا می خواست سلام کنه، شهاب بهش اخمی کرد و سوار ماشینش شد.
مهیا، با تعجب به ماشین شهاب که از کوچه بیرون رفت؛ خیره شد.
در دوباره باز شد، اما اینبار عطیه بیرون اومد....
عطیه با دیدن مهیا، لبخندی زد و به طرفش آمد.
_سلام مهیا خانوم گل! خوبی؟!
_سلام عطیه جون! خوبم، ممنون! تو خوبی؟! اینجا چیکار میکنی؟!
خوبم شکر. حوصلم سر رفته بود... اومدم پیش شهین خانوم.
ــ شوهرت کجاست پس؟!
_خدا خیرش بده محمد آقا! فرستادش کمپ، داره ترک میکنه.
_خداروشکر...
ــ تو کجا میری؟!
مهیا، با ذوق شروع به تعریف قضیه کرد.
_واقعا خوشا به سعادتت! پس این مریم چی می گفت؟!!
_چی گفت؟!
_کشت ما رو دو ساعت غر میزد، که مهیا نمیاد مشهد...اینقدر غر زد که بنده خدا شهاب، سر درد گرفت. زد بیرون از خونه...
مهیا لبخندی به روش زدو بعد از خداحافظی به طرف بانک حرکت کرد.
همه راه با خودش فکر می کرد، که اینقدر صحبت کردن در مورد من اذیت کننده است،.... که ترجیح میده تو خونه نمونه ؟!!
غمگین، پول و از عابر بانک در آورد و به سمت مسجد رفت. کنار مسجد یک پارچه بزرگ، نصب کرده بودند.
"محل ثبت نام اردوی مشهد مقدس"
مهیا از دور سارا و نرجس و مریم و دید. در صف ایستاد.
بعد از چند دقیقه نوبتش رسید، محسن پشت میز نشسته بود.
بدون اینکه سرش و بلند کنه؛ پرسید:
_نام ونام خانوادگی؟!
_مهیا رضایی!
محسن سرش و بالا آورد، با دیدن مهیا سر پا ایستاد.
_سلام خانم رضایی! حالتون خوبه؟!
_سلام! خیلی ممنون... شما خوبید؟!
_شکرخدا! شما هم ان شاء الله میاید؟!
_بله اگه خدا بخواد.
محسن لبخندی زد و مریم و صدا زد.
_حاج خانوم، بفرمابید خانم رضایی هم اومدند! دیگه سر ما غر نزنید!!
دخترها با دیدن مهیا، به طرفش آمدند.
_نامرد گفتی نمیام که!!
_قرار نبود بیام...
امروز مامانم و بابام سوپرایزم کردند!
مریم اونو تو آغوش گرفت.
_ازت ناراحت بودم... ولی الان میبخشمت.
_برو اونور پرو...
با صدای سرفه های شهاب، از هم جدا شدند.
اخم های نرجس هم، با دیدن شهاب باز شدند.
شهاب، با اخم به مهیا نگاهی انداخت و روبه محسن گفت:
_آمار چقدر شد؟!
محسن یه نگاهی به لیست انداخت.
_الان با خانم رضایی؛ خانم ها میشن ۲۵نفر...
شهاب، با تعجب به مریم نگاه کرد.
مریم لبخندی زد.
_اینجوری نگام نکن... اونم میاد.
مریم روبه مهیا ادامه داد:
_امروز اینقدر بالا سرش غر زدم که کلافه شد.
_شهاب دیدی چقدر خوب شد؛ مهیا هم میاد دیگه!
شهاب مهم نیستی زیر لب زمزمه کرد.
دختر ها با تعجب به شهاب و مهیا نگاه کردند.
محسن اخمی به شهاب کرد.
شهاب کلافه دستی به موهاش کشید.
لیست و برداشت.
_من میرم لیست رو بدم به حاح آقا...
و از بقیه دور شد.
خودش هم نمی دونست، چرا اینقدر تلخ شده بود...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸