🔸فرض کنید الان سال
هزار و چهارصد و سی شده...
ما احتمالا پیرمرد یا پیرزنی ناتوان هستم که داروهایمان به سه دسته بعد از صبحانه و نهار و شام تقسیم شده و فرزندانمان دیگر در خانه نیستند و سر زندگیشان هستند.
🔸 از تمام آرزوهای جوانی فقط چند "ای کاش" مانده و زندگی، خلاصه می شود در عکس هایی که گه گاهی نگاهشان می کنیم و خاطراتشان از جلوی چشمانمان که دیدشان تار شده می گذرند.
🔸دیگر پدر و مادری نیست که انتهای هفته مهمانشان باشیم. خانه پدری، مدت هاست فروخته شده.
عمه ای که می خواستیم یکبار در سال به او سر بزنیم مدت هاست فوت شده
دوچرخه کودکیِ بچه که قرار بود یکبار برای دوچرخه سواری ببریمش پارک، گوشه دیوار حیاط کِز کرده.
🔸غم انگیز است اگر در سن پیری، ما بمانیم و انبوهی از کارهایی که دلمان می خواهد انجام بدهیم ولی دیگر نمی توانیم.
پس از امروز:
🌸 هیچوقت از محبت به همسرمان خجالت نکشیم. روزی خواهد رسید که یا ما نیستم یا او.
🌸 هیچ گاه روی هیچ ذوق و خواسته فرزندمان پا نگذاریم. او بزرگ خواهد شد و دیگر برای جبران فرصتی نیست.
🌸 اگر دوستمان برای تولدش ما را دعوت کرد حتما برویم. شاید هیچ وقت دوباره جشن نگرفت.
🌸 ابدا به خاطر بگو مگوهای بی ارزش خانوادگی رابطه مان را با فرزند یا پدر و مادرمان قطع نکنیم. خیلی وقت ها بوده که زنگ تلفن بدموقع به صدا درآمده و داغی بر دل گذاشته.
🌸 درِ خانه را همیشه باز بگذاریم. سفره را پهن نگه داریم. روزی خواهد رسید که خانه خلوت باشد. که ناتوان شویم و اصلا سفره ای در کار نباشد
🌸 اگر مسافرتی را دوست داریم، برویم.
مهمانی بگیریم. مهمان شویم. گریه کنیم. بخندیم. بخریم. بفروشیم. محبت کنیم. ورزش کنیم. نقاشی بکشیم. کتاب بخوانیم. تحصیل کنیم. و هر کاری را در موقعی که باید انجام بدهیم، انجام دهیم.
🔹دنیا هیچ ارزشی ندارد. هیچ قیدی هم ندارد.
کمکم سوی چشمانت، توان پاهایت، شیرینی زبانت و زیبایی چهره ات گرفته میشود
🔹هیچ کس مراقبِ ما نخواهد بود مگر خودِ ما.
بخندیم و از زندگی در هر شرایطی لذت ببریم.
هوایِ هم را داشته باشیم.
شاد باشیم و بیاموزیم که رایگان آن را هدیه کنیم.
عاقبت بخیر باشید 🌸
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
🌼 آیت الله بهجت دست روي زانوي او گذاشت و پرسیدند: جوان شغل شما چيست؟
گفت: طلبه هستم.
🌼 آیت الله بهجت فرمود: بايد به سپاه ملحق بشوي و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشي. ️
دوباره آیت الله پرسیدند: اسم شما چیست؟
گفت: فرهاد
🌼 آیت الله بهجت فرمود:
حتماً اسمت را عوض كن.
اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدي بگذاريد. شما در شب امامت امام زمان (عج) به شهادت خواهيد رسيد.
شما يكي از سربازان #امام_زمان (عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید.
🌹 #شهید_عبدالمهدی_کاظمی؛ شهیدی که طبق گفته آیت الله بهجت، در شب امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ درسوریه به #شهادت رسید.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
با سلام و آرزوی بهترین ها برای شما دوستان و بزرگواران عزیز رمان جدید کانال رو شروع میکنیم رمان بسی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتی 🕷🕸
قسمت اول
چند روز بود که رابطه مجموعه در ترکیه پیام مبهمی فرستاده بود و دیگر هیچ خبری بعد از آن نشده بود.
بلافاصله از فرانسه هم یک پیام دریافتشده بود مبنیبر کلید خوردن پروژهای در ایران، اما هر دو رابطه بعد از فرستادن پیام در سکوت رادیویی فرورفته بودن و امکان هیچ نوع ارتباطی هم نبود.
امیر یک نیرو را بهطور ثابت با سیستم نگهداشت بهمحض آمدن پیام برای رمزگشایی اقدام کند.
روز پنجم، در سکوت اول صبح اداره وقتی امیر وارد اتاق شد بولتن سبزرنگ رویمیز وادارش کرد، تا ببیند بچهها کار را چطور انجام دادهاند.
خیالش از سیر خبرها که راحت شد صفحهی لپتاپش را روشن کرد. باید نظر نهاییاش را روی گزارش مفصل گروههای خبرنگاری میداد تا برای اقدام وارد گردش کار اداره شود.
هنوز چند صفحه نخوانده بود که در با شدت باز شد، نه سرش را چرخاند و نگاه از صفحه برداشت.
فقط سینا بود که وقتی خبر خاصی داشت تمام آداب یادش میرفت.
امیر غرید:
- اگر خوشخبری بگو والا برو.
سینا بدون تأمل گفت:
- آقا امیر رابطه ترکیه ارتباط گرفته
چشم مصرف مانتو برداشت و نگاهش را ثابت کرد تا بهتر بشنود.
سینا نگاه کنجکاوی امیر را که دید جرات پیدا کرد و قدم داخل گذاشت و گفت:
- بفرستند به آرش تا ببینند چه فرستاده؟؟
رابطه ترکیه برای همه سرنخهای پروژههای مهمی بود که خیلی کمه اما خیلی حیاتی ارتباط میگرفت.
تا پیام برود رویمیز بچههای رمزنگار، ظهر شده بود.
آرش خودش هم همراه پیام آمد و برگه را مقابل امیر گذشت.
تنها چند اسم بود و پروژهای که با نام خاص کلید خورده بود.
رابط تنها توانسته بود همینها را بفرستد آرش میدانست که باید چکار کنه اجازه گرفت و از اتاق بیرون رفت.
امیر رو به سینا کرد و گفت:
- شهاب کجاست پیدایش کن و بگو تا یه ربع دیگه اینجا باشد.
سینا ک رفت امیر از پشت میزش بیرون آمد و منتظر در اتاق قدم زد.
نگاهی به صفحه بزرگ مانیتور انداخت و روشنش کرد.
چند قدم عقب رفت و رو گرداند سمت تخت سفید ماژیک مشکی توی دستش گرفت.
ذهنش داشت چینش صفر تا صدی انجام میداد.
همیشه قبلاز نوشتن اول مطلب و در ذهنش منظم میکرد که تا وقتی پیادهسازی میکند به نتیجه نزدیکتر باشد و خطای کمتری وجود داشته باشد در ماژیک را باز کرد اما بدون آنکه چیزی بنویسد با فشار انگشت دوباره بست.
در دوران دبیرستان و دانشگاه مسئلههای سخت را راحت حل میکرد.
اینجا هم زیاد معادله حل میکرد و نقشهها را بازخوانی میکند و هر بار هم برای پیدا کردن متهمان تشویق میشد.
اما نمیدانست چرا اینبار با پیام رابط و حدسهایی که داشت میزد روحش آزرده میشد
صدای تقه، سرش را برگرداند سمت دری که با فشار دست سینا باز شد.
نگاهش از صورت خندان سینا تا ابروهای درهم رفته شهاب کشیده شد.
سینا گفت:
_ با تاخیر اما دست پر، سلام!
دستِ پیشآمد شهاب را فشرد و منتظر ماند تا پشت میز جاگیر شوند.
سینا سربالا گرفت و گفت:
_ آقا امیر میدان کارمان مشخصه؟
یعنی اصلا میدونیم کجاییم و چه کار باید بکنیم؟
امیر لب برچید و دستش را به تأیید تکان داد و وسط تخت نوشت:
_ اینبار میدون کارشده قلب ایران.
کوچه خلوت بود و در سرمای پاییزی نگاه سینا مانده بود روی پیرمردی که شهاب را به حرف گرفته بود.
دل سینا شور میزد و از اینکه پیرمرد شهاب را رها نمیکرد عصبی شده بود.
داشت کمکم پیاده میشد تا پیرمرد را بهطرف خودش بکشد، که شهاب دست پیرمرد را فشرد و به سمت ماشین آمد.
وقتی شهاب در ماشین را باز کرد و سوار شد تازه سینا نفس راحتی کشید:
_ این پیرمرد کی بود ؟؟سرایدار خونه روبهرویی بود؟؟ چی گفت؟؟ نصف عمر شدم
شهاب دستی میان موهایش کشید و صندلی ماشین را کمی عقب داد تا پاهای بلندش راحت باشد و گفت :
_الان راه بیفت که دیگه اینجا امن نیست. غیر از دوربین بالای خونه دوربین ساخته و رو ب رویی هم روی این خونه تنظیمشده و از اون دوربین من رو دید که اومده بود سراغم.
سینا ماشین را روشن و دنده عقب از کوچه بیرون رفت.
کمی عقبتر ماشین را پارک کردند و در ماشین دیگر و از انتهای کوچه وارد شدند و دوباره خانه را تحت نظر گرفتند.
سینا میان راه پرسید:
_ چی گفت؟؟ چقدر سمج بود !!
_دادشتو دستکم گرفتی یه جوری پیچوندمش که نزدیک بود برای صرف قهوه هم دعوتم کنه.
_ تاریک هم بود خیلی دید به دوربین نداشتیم !!
شهاب ارتباط گرفت به آرش که در اداره منتظر تماسشان بود:
_ سلام آرش جان خونه دو تا دوربین داره. یه دوربینم برای خونه روبهرویی ک روی در این خونه مسلطه.
رصد این سهتا دوربین با خودت.
غیر از اینکه حواست باشه یه ساعاتی این دوربینا باید خاموش بشن.!
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتی 🕷🕸 قسمت اول چند روز بود که رابطه مجموعه در ترکیه پیام مبهمی فرستاده بود و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتی 🕸🕷
قسمت2
ارتباط را که تمام کرد، چشم گرداند روی ساختمانهای کوچه و گفت :
_معلوم نیست کدام همسایه خبر داد و این دو روز که اینجا هستم ظاهرا رفتوآمد خونه خیلی غیرمعقول نیست؛
فقط اینکه یه خونه شده مؤسسه دلیل نمیشه که همسایه اعتراض خاصی بکنند؛ اینقدر خونهها بزرگ هستند که صدا به صدا نرسه.
خانههای بزرگ و کمجمعیت محلهها رفتوآمدهای غیرمتعارف را زود مشخص میکرند .
برای ساکنین خانهها شاید همسایهها چندان اهمیت نداشته باشد، اما این سردی رابطه بینشان دلیل نمیشود که به امنیت خودشان اهمیتی ندهند.
سینا با این فکرهایی که در سرش دور میزد گفت:
_ البته با کشف امشب که یه خونه دیگه هم رفتوآمد مشکوک داره میشه گفت حتما یهچیزی دیدن.
_ اونچیزی که دستمان آمده اینکه اینجا توی شریعتی خونهای است که بیشتر از نود درصد رفتوآمد این خونه رو زنها دارند ، که فقط سهتا مرد ثابت صبح وارد میشم و از عصر هم همان سه مرد خارج میشود.
یعنی بطور کل فضای خونه رو باید زنان حسگر و زنان برخورد کرد و زنونه اطلاعات بدست آورد.
سینا لبخند پهنی زد و گفت:
_ همیشه پای یک زن در میان بوده، حالا پای نود زن، کار سختی نیست، تلخه!! باخت همرو شاخشه!! دوسر باخته!
شهاب دست به موهای لختش کشید و به مزاح سینا با تامل لبخند زد و گفت:
_ شاید همسایهها اشتباه گزارش داده باشند، شاید این خونه با گزارشی که از رابطه ترکیه داریم هیچ ارتباطی نداشته باشد... بهنظر میشه امید داشت که هیچ خبری نیست.
با این دید یک بررسی کنیم قال قضیه کنده شه
سینا با انگشتش ضرب گرفت روی فرمون و گفت:
_خانهای که برای هر ورود باید یکبار زنگ فشرده بشه و هر کس نمیتونه وارد بشه.
یعنی رفتوآمدها کاملاً شناختهشده و با حساب کتابِ، یعنی مشتریها مشتریهای واقعی نیستند؛ یا اگر واقع هستند براشون برنامه چیدهشده که خودشان خبر ندارند و...
شهاب با تامل و مرور چند روز گذشته و ثبت رفتوآمدها و گزارش نیروی خارج آرام لب زد:
_ یعنی آدمهای داخل خونه نیروهای آموزشدیده و پای کارند؟؟!
سینا ادامه داد:
_ شاید میان مشق بگیرند بروند، رونویسی کنند با رصد این مدت ما این برداشت عاقلانهتر... باید جوانب قضیه را کامل دید.
در خانه که باز شد هر دو در سکوت خیره شدن به ماشین تویوتای تیرهای که از آن خارج شد شهاب سر تکیه داد به صندلی و سینا ضرب انگشتانش روی فرمان تندتر شد و گفت:
_ساعت ده شب و این آخرین زن این مؤسسه بینام.
ما که دو روز اینجاییم جز این رفتوآمدها چیز ندیدیم فک کنم اون کسی که زنگزده و خبر داده برنامهای دیده.
البته تیمی که یه هفته اینجا مستقر بوده هم خبر را تایید کرده ولی اینطور کارب پیش نمیره و باید بریم داخل ساختمان !!
کروکی را داریم دوتا در داره که یکی از درها از کوچه بغلیه .
حفاظش رو میشه رد کرد اگه یه دوربینه باشه.
میمونه واقعیت داخل که اول به دستمون بیاد.
شهاب با فرمانده تماس گرفت و توزیع کار عادات و قرار فردا رو گذاشت .
فردا سینا و شهاب گزارش تعداد رفتوآمدها و تیپ افراد و در دائم بسته را که به امیر دادند و گفتند :
-باید جراحی به خانه باز کنیم تا دقیقاً بتوانیم کار را جلو ببریم.
امیر دستانش را درهم گره زد و مقابل دهانش گرفت:
- کسی که خبر داده گفته اینا تلاش دارند بدون حاشیه کار کنند .
اما با اطلاعاتی که از جاهای دیگه به دستمون رسیده یکم قضیه فرق میکنه.
همراه با صحبتش یه پوشهای از اطلاعات ابتدایی که در این چند روز تیم سایبری آرش توانسته بود به دست بیاورند را مقابلشان گذاشت.
- اینم مطالعه کنید روند کاری که داره تو ایران انجام میگیرد.
شهاب و سین همزمان سر خم کردن روی پوشهای که امیر گفت:
یک راهی پیدا کنید که بشه داخل خونه رو بررسی کرد.
امیر نگاه ردوبدل شده بین سینا و شهاب را ندیده گرفت و رفت.
افراد داخل این مجموعه ساده بهنظر نمیآمدند که با یک رفتوآمد صادر بشود از کارشان سردرآورد.
-دو سال با هم دوست بودیم تا ازدواج کردیم.
برای اینکه بهم برسیم مقابل خانوادهاش ایستاده بود .
شبیه خانواده ما نبودن.
خانواده ما خیلی آزاد برخورد میکردند و به من کاری نداشتند .
من عادت داشتم که هرچیزی را که میخواستم داشته باشم و اون رو هم دوسش داشتم..
از وقتیکه توی نمایشگاه همدیگر دیدیم بهش حس خوبی داشتم، و همیشه هم جاییکه اون میخواست بودم .
با هزار قهر و التماس و دعوا که به خانوادهاش کرد ازدواج کردیم .
ساده و مهربان بود، و من برعکسش خیلی پرانرژی بودم و روابطعمومی بالایی داشتم؛ هم جذب میشدند اما اونو دوست داشتم ....
خاطره آن روزهای هیچ وقت از ذهنش محو نمیشود.
دوران دبیرستانم شیطنت کرده بود یکی دو نفر را خودش در تور انداخته بود.
اما همهاش برای وقتگذرانی و خوشیهای آن دوران بود.
حتی رابطهاش با یکی از پسرا خیلی جدی شد که با هزار بدبختی ا
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتی 🕷🕸 قسمت اول چند روز بود که رابطه مجموعه در ترکیه پیام مبهمی فرستاده بود و
ز سر خودش باز کرد.
این شیطنتها برای همه پیش میآمد در شکستنها ...چت های طولانی.... گریههای زیاد ...قرصهای آرامبخش و..
حداقل در جمع دوستان هم تیپ خودش امری عادی بود پاک از مدرسه بیرون میگذاشت دیگر آزاد بودند.
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
14.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بجای کادوی ولنتاین🎁، امسال میام خواستگاریت👩❤️👨
واکنش پسرا و دخترا دیدنیه🎯🚨
جالبه دخترا خودشون میدونن بازیچه هستن نمیدونم چطور حاضر میشن ازشون سو استفاده بشه😔
دیدن و فرستادن برای #دخترا توصیه میشه
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن زد و او در دم کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت:
خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!!
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
📖 دلسوزی عزرائیل
روزی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نشسته بود که عزرائیل به زیارت آن حضرت آمد.
پیامبر (ص) از او پرسید ای برادر، چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارئیل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:
1- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست.
همه سرنشینان کشتی غرق شدند و تنها یک زن حامله نجات یافت.
او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد.
من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
2- هنگامی که شداد بن عاد سال ها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستون ها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود.
وقتی خواست به دیدن باغ برود، همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم.
آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد.
دلم به حال او سوخت، بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و گفت ای محمد (ص)، خدایت سلام می رساند و می فرماید به عظمت و جلالم سوگند، شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم.
در عین حال کفران نعمت کرد و خودبینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت.
سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
ز سر خودش باز کرد. این شیطنتها برای همه پیش میآمد در شکستنها ...چت های طولانی.... گریههای زیاد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتی 🕸🕷
قسمت3
- خانوادهاش اظهار برهمین مدلشان و خودشان هم مانعی نبودن.
سبک سنتی در منزل آنها سبکی تمامشده بود اما در دانشگاه کنار تمام شیطنتها او را خواست و برایش جدی بود.
همهجا و همهچیز را با او میخواست در تمام مهمانیها و پارتیها... کوه و...
وقتی میرفت که با هم بودند.
- حداقل دو سال دوست بودیم همدیگر را خیلی میشناختیم و میخواستیم.
جشن بزرگ و پرسروصدای گرفتیم خیلیخوب بود همه دوستای دانشگاه را گفتیم و اومدن.
خیابون شریعتی را آخر شب پسرا با ماشینشون بنده اورنده بودن و یه ده دقیقه هم باهم رقصیدیم.
یادآوری آن لحظات لبخند روی لبانش مینشاند
هیجانهایی که در شلوغی زندگی درگیرش بود. که حداقل فایدهاش این بود که سرش را گرم میکرد.
دلش برای تمام آن لحظات تنگ شده بود تمام لوازم آرایشیش... بدلی جات و ماشین تویوتای...همه اینها باز بغۻ را مینشاند در گلویش ..
خوب حداقل باید دو سال ازدواجمون دوم میورد ....اما نشد مردها همه عوۻی ان...
زود عوض شد...
منم طاقت نیاوردم..
اشک ارام ارام از گوشه چشمش راه گرفت..
مثل همون اوایلی که جشن طلاقگرفته بود.
در جشن کلی خندیده بود و بچههای دانشگاه خوش گذرانده بود و بعد هم کیک سیاه را خودش برید ...
اما همان شب تا صبح دو بار بالشش را عوض کرد بسکه اشک ریخته بود پذیرش شکست سخت است...
برای یک زن سختتر...!!!
البته او میگفت من عوض شدم
دعوا ها زیاد شده بود...
خیلی به رابطه من با بعضی ها حساسشده و دلش میخواست من حواسم بیشتر باشد.
اصلاً دعوای من با فامیل اون سر همین بود که خیلی قدیمی فکر میکردند.
قرار بود مثل اونا نباشم که راحتتر زندگی کنم.
اما بعد از ازدواج این راحتی من اذیتش میکرد خب....خب دوست داشتم.
اما یک چیز دیگر هم برام مهم بود که اختلافمون زیاد شد من و موقع دلم میخواست مثل یه مرد کارکنم.
اعتقادی ندارم به کار خانه و بچهداری.
مهری هم گذاشتم اجرا تا قبول کرد طلاقم بده.
خیلی از مهریه مو بخشیدم یه خرده گرفتن باهاش ماشین خریدم.
ماشین که اول داشتم نه اینکه الان دارم.
راستش حالا که داشت او را در ذهنش مرور میکرد دلش تنگ شد و شاید خندهدار بود ...اگر میگفت که دلش میخواست و دوباره او را ببیند...
شاید غرورش اجازه میداد میگفت که دلش میخواهد دوباره با او زندگی را شروع کند.
یعنی زمان این آرزو را برآورده میکرد ؟
ساعت دوازده بود و کوچه در سکوت سرد پاییزی فرورفته بود سینا حسرتزده به ماشینهایی که از کنارشان رد میشد نگاه میکرد.
شهاب خندهاش گرفت و گفت :
حسرت بخوری گرم میشی؟؟
سینا در ماشین خاموش و سرد بیشتر مشاهده شد و گفت:
- بخاری، شوفاژ، کرسی، چای...هم میاد جلوی چشمم.
حالا بچهها همینطور !!
شهاب سرش را چرخاند سمت سینا پرسید :
-مگه تبش قطع نشد؟؟
- نه طفلک امروز سه روز شد ک خونه سقفش سرجاشه. گفت ویروسه. بنده خدا خانومم خواب نداره
همزمان با این حرف، همراهش زنگ خورد .
سینا صدای کودک مریضش را که شنید صاف نشست و کمی برای شعر خواند و وعده آمدن داد...
ارتباط را که قطع یا چند لحظه طول کشید تا چشم صفحه روشن موبایل برداشت و برگردد به فضای سرد ماشین
شهاب با تأسف سری تکان داد.
بهخاطر مسائل امنیتی ماشین را خاموش نگهداشته بودن و سرما کلافه شان کرده بود.
ساعتها بود نگاه دوخته بودند به دیوارهای خانهای که ارتفاعش بیشتر از خانههای دیگر توی ذوق میزد .
همانطور که برای گرم شدن دستانش را زیر بغل گرفته بود گفت:
خونه نیست که دژِ! به قسمت بالای دیوار نگاه کن. انگار نیممترش را بعدا ساختن.
هم بلندی دیوار غیرعادی هم دو دوربینی که روی خونخ سواره.
باید ببینیم توشم همینجوریه!!
آقا امیر داره میاد، ببینیم چی میگه تا پیشنهاد خودمون رو بشش بدیم.
لحظاتی نگذشته بود که موتور امیر کنار ماشین توقف کرد.
صدای گرم امیر در ماشین پیچید:
- سلام سلام .به سرمای دلچسبی!
چ خبر؟؟
دستان سرد امیر را فشردم و شهاب گزارش داد .منتظر شما بودیم روی در اصلی ۳ تا دوربین سوار.
البته یکیش برای ساختمان روبهروی همون که سنگ سیاه کاری کرده. یه در هم توی کوچه داره که برگهای خشک جمعشده جلو شو نشون میده خیلی وقته باز نشده.
البته توی این مدتم ما ندیدیم کسی از کوچه رفتوآمد کنه.
- خب پس شروع کنیم .
شهاب از ماشین پیاده شد و در سکوت شب پهپاد راهی ساختمان کرد.
سینا و امیر تصاویری که پهباد از فضای داخل حیاط نشان میداد و روی لپتاپ کنترل میکردند .
سینا گفت:
- دوربین بالای در ورودی حیاط، اینم دومی بالای ورودی ساختمان.
چه قفل کتابی زدن ب درش.
تمام پنجره ها هم نرده داره که.
امیر به نور ضعیفی که از یکی از پنجرههای این ساختمان دیده میشد اشاره کرد.
این ساختمان کنار حیاط انگار تازه ساختهشده.
یکی هنوز توی این ساختمون سینا.
سینا با وحشت نالید:
من مطمئنم که همه رفتن.
داستانهای کوتاه و آموزنده
ز سر خودش باز کرد. این شیطنتها برای همه پیش میآمد در شکستنها ...چت های طولانی.... گریههای زیاد
امیر بهسرعت از ماشین پیاده شد و اشاره کرد تا پهپاد را از ساختمان بیرون بیاورد.
-خدا کنه متوجه نشده باشند.
شهاب داخل ماشین که نشست گفت: هیچ راه نفوذی به داخل ساختمان نبود.
وقتی سکوت هر دو را دید پرسید چیزی شده؟؟
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
امیر بهسرعت از ماشین پیاده شد و اشاره کرد تا پهپاد را از ساختمان بیرون بیاورد. -خدا کنه متوجه نشده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے🕷🕸
قسمت4
سینا فیلم را کمی عقب اورد و دوباره بهدقت دیدند.
شهاب زمزمه کرد :
-یعنی چند نفر دائم اونجان!!
بیرون نیومدند تا ببینیمشون!!؟؟
امیر نفسش را بیرون داد و گفت:
- شاید هم اینجا به خانهی بغلی راه دارد و رفتوآمد از آنجاست .
هر دو برگشتند سمت عقب و منتظر نگاه کردن به امیر و او تنها یک جمله گفت:
- با آدمهای سادهلوح و دوهزاری طرف نیستیم.
با ی راهی به داخل خونه پیدا کنیم.
روی یکی از نیروهای خود مؤسسه کار کنید روی چند تا از افراد مؤثر مخصوصاً مسئول، که تا حالا رفتوآمد بیشتری داشته.
ت. م.(تیم تعقیب و مراقبت) متغیر سوار کنید.
رفتوآمد خونه بغلی هم کنترل کنید
امشب نرید خونه.
دم سحری هلی کم و وارد خانه کنید یه دوره دیگه با دقت ببینید، تا خدا چی بخواد.!
ب ارش هم بگید دوربینا رو هک کنه و تصاویر دو ماهی که خون را افتاده را ببینید تصاویر همین دوتا فیلم داخل حیاط رو!!.
امیر که رفت تا سحر چشم از خانه برنداشتند در سکوت محض تنها از خانه بغل مؤسسه دوتا مرد خارج شدم و دیگر هم برنگشتند.
هلی کم هم همان تصاویر را نشان میداد و نور کمی که از ساختمان کناری بیرون میزد و سایه یکنفری که بیدار بود و پشت سیستم مشغول.
تصاویر واضحتر ک شد سینا گفت:
- ی سیستم نیست چندتاست.
سایه بلند شد و آمد سمت پنجره! شهاب با اشاره سینا هلی کم را عقب کشید و فردی که از پنجره فاصله گرفت دوباره نزدیک شد.
وجود پرده تور مانع بود ک تصاویر واضح باشد.
صدای ماشین که از سر کوچه آمد شهاب خودش را کشاند پشت درخت بر روی زمین نشست.
ماشین کنار در خانه کناری ایستاد و همان دو مرد پیاده شدند.
سینا از ماشین پیاده شد و گفت :
-شهاب بیارش بیرون.
شهاب که داخل ماشین نشست لرز کرده بود:
- آخ چه سرد اینجا مثل زمستون، اون وقت ما با لباس تابستونی اومدی بازی.
- چه میدانستی امشب مهمون مردم بالا شهریم.
اینجا برف تازه منطقه ما آفتاب سلام میکنه.
امیر تماس گرفت:
- پاشم از پی سجاده؟؟ چ خبر ؟؟
سینا با تأمل جواب داد:
- فکر کنم تازه سجادهنشینی شروعشده باشه.
اینا تایم کاریشون ۲۴ ساعته اس اقا!
-تا ده دقیقه دیگه تیم جایگزین میاد. برید اداره ی استراحتی بکنید. منم میام ببینم با موشایی ک دارن میفتن وسط خونه چیکار باید بکنیم.
شهاب با مشتومال سینا سر از رویمیز بلند کرد و نگاه خواب آلودش را دوخت بهصورت او.
امیر گفته و برای صبحونه بریم اتاقش پاشو جمع کن.
شهاب صاف ایستاد و دستی به موهایش کشید:
- من مرده صبحونهی کاری ت اداره ام.
بعد از ۲۴ساعت گرسنگی.
صبحانه در میان سکوت امیر خورده شد که سرش داخل پروندهای بود که میخواند و ابروهایش و مدام در هم میبرد و بازمیکرد.
سینا نگاهش به کاسه حلیم امیر بود که شنید:
- روی تمام دخترهایی ک وارد خونه میشن ت.م. سوار کنیم و تا فردا بگید کدومشون بدرد کار میخوره.
شهاب تو نه، سینا تو. کنار خونه میمونی و رفتوآمد دوتا خونه رو کنترل میکنی.
شهاب تو مسئول تعقیب هم باش.
شهاب با کمی تامل گفت:
- همه رو که نیرو نداریم آقا خودتون میدونین که با توجه به پخش شدن نیروها توی پرونده دیگه دست من خالیه!!
امیر با تأمل نگاه صورت شهاب برداشت و گفت:
- همیشه خواهش جواب میده و از سید کمک بگیر.
منم برم پیش حاجی ببینم تو چه ماجرایی داریم پا میذاریم و تا کجا باید پیش بریم.
تو حتما به سید هماهنگ شو.
سینا با خنده گفت:
- دم سید را به اداره رو بچاپ.
روز پرکاری بود برای شهاب و روز و شب سختی برای سینا.
از صبح که آمدم با رفتوآمد افراد جدید روبرو شدهاست رفتوآمد زنان و دخترانی که در رده سنی متفاوت غافلگیر شده بودند.
سینا شماره تمام ماشینها و تصویربرداری تمام افراد انجام داد.
قرار شد شهاب تنها روی کادر مؤسسه
ت.م. سوار کند و فعلا
زنهای دیگر را رصد اطلاعاتی کنند؟
آن روز بیش از پنجاه بار زنگ در مؤسسه زده شد
و همه هم زن وارد شد و تا عصرو ساعت پایان
کاری مؤسسه، خروج چندانی نداشتند.
شهاب
با معرفی سینا هرکدام از نیروهایش را در پی
یکی از زنهای اصلی مؤسسه روان کرد! کوچه
که خلوت شد امیر با سینا ارتباط گرفت:
- سلام تیزبین! شنیدم اونجا پارتی بوده.
از تو هم
پذیرایی شد؟
سینا لبخند کجی زد و گفت:
- آقا باب میل من نبود خوراکشون. خیلی هم
شلوغ بود و من هم که میدونید با شلوغی حال
نمی کنم و البته که... یه پیشنهاد دارم!
- من همیشه با پیشنهادای تو حال می کنم!
- ممنون آقا! اول یه سوال کنم؟
- همه سوالهاتو یه جا بپرس!
- ما مطمئنیم خونه موش داره دیگه!
- داریم مطمئن تر میشیم!
با این جواب امیر عملا راهکار سینا در ذهنش
پودر شد و فقط گفت:
- پس باید مطمئن تر بشیم؟
- حتما! به موش رو ببینی و بگیری فایده نداره!
باید برسی به لونشون تا معدومشون کنی! تیم جایگزینت که اومد یه راست بیا این جا! تصاویر
دوربینای حیاط رو تیم آرش داره بررسی
می کنه، بیا! راستی تب ک
داستانهای کوتاه و آموزنده
امیر بهسرعت از ماشین پیاده شد و اشاره کرد تا پهپاد را از ساختمان بیرون بیاورد. -خدا کنه متوجه نشده
وچولوت قطع شد؟
لبخندی نشست روی صورت سینا و لب زد:
- آره خدا رو شکر. هم تبش قطع شده، هم همه
خونه رو به شور انداخته!
امیر با خنده تماس را قطع کرد. تا ساعت هشت
شب که شهاب کارش تمام بشود، سینا در اداره
یک نمودار از رده سنی کادر مؤسسه و زنهایی
که این مدت به آنجا رفت وآمد کرده بودند را
در آورد:
- ده درصد حدود ۱۶ تا ۱۸ دارند، چهل درصد
۱۸ تا ۲۴ دارند، بیست درصد ۲۴ تا ۲۷ دارند،
سی درصد تا ۳۵ سال دارند که بین همه
اما آدمایی ه امروز خیلی اومدن اون چهل درصد بودن. و یه چیزی ه مهم بود همه با هم نیومدن اما هری اومد حدود چهار ساعت توی مؤسسه موند.
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸