eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.5هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
5هزار ویدیو
36 فایل
﷽ کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل داریم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 مدیریت کانال https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین تبلیغات کانال https://eitaa.com/Onlygod_10
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃یکی ازدوستان مدافع حرم روح الله قربانی تعریف می کردن که: رفته بودم مناطق سیل زده برای کمک. از شدت خستگی چشم‌هایم گرم شد. دیدم در تاریکی شب روح‌الله داره کمک می‌کنه. با تعجب گفتم: روح‌الله خودتی اینجا چیکار می‌کنی؟! گفت: اومدم کمک. می‌دونستم شهید شده. ازش پرسیدم: روح‌الله اونور چه خبره؟ نگاهم کرد و گفت: همه‌ی خبرها همین جاست... اتفاقای خوبی قراره بیفته. تا سال ۱۴۰۰ انقدر ظهور (عج) نزدیک می‌شه که دیگه نمی‌گید چند سال دیگه امام زمان میاد، می‌گید چند ساعت دیگه امام زمان میاد؟! ✨رفقا ظهور نزدیکه باید آماده باشیم ! کجای کاریم؟! به قول حاج حسین یکتا بچه ها بیایید یه بار دیگه تواین عرصه که پر از میدون مینه یه کربلا به پا کنیم و رابطمون با و (ع) و و قوی کنیم. تمام اما این پایان قصه نیست...ツ ⭕️ @dastan9 🏴
🌟🌟🌟🌟 (داستان توبه لات مصطفی دیونه ) در قدیم هرمحله تهران قُرُق یک لات بود.مثلا یک قسمت با طیب بود یک قسمت هم با مصطفی پادگان یا مصطفی دیوونه. البته به این دلیل بهش دیوونه میگفتند چون دیوونه بود ولی بهرحال یک لات بود.لات های قدیم یک مرام ها و جوانمردیهایی هم داشتند. یک شب جمعه ای مصطفی پادگان بهمراه نوچه هاش به شمال تهران (باغهای فرحزاد آن زمان)برای عیاشی وخوشگدرانی میروند.اتفاقاً آسید مهدی قوام هم برای هوا خوری آنجا بود.کسی آمد وبه مصطفی خبر داد که آسید مهدی قوام هم آنطرف باغ است،بزن وبکوبتون رو کمتر کنید مصطفی رو به آن شخص گفت:ما نوکر بچه های فاطمه زهرا هستیم!رفت پیش سید مهدی،صورتش رو بوسید و گفت ما نوکر شماهم هستیم! آسید مهدی گفت مصطفی! ما امشب اومدیم لات بشیم! مرام لوطی گری ولاتی، اولین قانونش چیه؟ مصطفی گفت:حاج آقا اولین قانونش قانون حق نمک. اگه نمک کسی رو خوردی نمکدون نشکن.سید مهدی گفت حرفش رو فقط میزنی یا عمل هم میکنی؟ مصطفی ساکت شد و چیزی نگفت. مصطفی! مثل اینکه فقط حرفش رو میزنی چقدر نمک خدا رو خوردی و نمکدون شکستی! مصطفی همون جا و همون وقت به دست آسید مهدی قوام عوض شد. بعد از آن قضیه تمام دارایی و ثروت خود رو تبدیل به پول نقد کرد و در چمدانی گذاشت و راهی قم شد رفت خدمت آیت الله بروجردی (رحمت الله علیه) وقتی وارد منزل ایشان شد نزدیک ظهر بود دفتر دار آقای بروجردی در ایوان ایستاده بود در حالیکه مصطفی وارد حیاط شد.رو به دفتر گفت میخواهم آقای بروجردی رو ببینم. دفتر دار گفت آقا، پیرمردی هستند و الان هم نزدیک ظهر.ایشان اذیت میشوند برو وقت دیگری بیا. مصطفی که تازه اول راه عوض شدن بود،درجواب گفت:برو کنار! غلط نکن دفتر دار که ترسیده بود خدمت آیت الله رسید و گفت حاج آقا شخصی آمده که چاره ای نیست جز دیدنش همین حالا و گرنه زندگی مان را بهم میریزد. آقای بروجردی گفت مانعی ندارد بیایید داخل.ما را برای چنین وقت هایی گذاشتند. مصطفی داخل شد چمدانش رو گذاشت جلوی آقا و دو زانو نشست. به آقای بروجردی گفت: حاج عمو! حالت خوبه؟ ایشان در جواب گفتند ممنون خدا را شکر.مصطفی ادامه داد: حاج اقا من تمام دارایی ام رو تبدیل به پول درشت کرده و در این چمدان ریختم. همه این پول نجس. باج گرفتم از مردم از شیره کش خونه ها از قمار خونه و… کت و شلواری که به تن دارم هم نجس هست.حاج اقا! اومدم پیش شما تا ببینم باید چکار کنم؟ اگه دو روز دیگه مُردم چطوری تو چشمهای امام حسین (ع) نگاه کنم؟ شما بگید من چه کار کنم؟ اقای بروجردی فرمودند:چمدونت رو بگذار اینجا. کت و شلوارت رو هم در بیار و برو مگه نمیگی همه اینها نجس؟ همه رو بگذار و برو! مصطفی کت و شلوار رو از تنش درآورد و با لباس زیر خواست برود (خوش بحال آنهاییکه مرد هستند. وقتی در دین وارد میشوند مردانه می آیند وجو آنها را عوض نمی کند) به دم در که رسید صورت آقای بروجردی از اشک خیس شد. رو به او گفت:جوون برگرد! تازه زیبا شدی. الان دیدنی شدی. «التائب حبیب الله» حالا رفیق خدا شدی برگرد اینجا. کت و شلوارت رو بردار بپوش (نائب امام زمان بود،اختیاراتی داشت،ولی فقیه زمان بود) آقای بروجردی پنج هزارتومن پنجاه سال پیش رو که پول زیادی بود، از پول دیگری به او داد و گفت این رو خرج زندگی ات کن الان پاک شدی از این به بعد هم پاک زندگی کن  توبه عرق خوری که شهید مشهوری شد،، دیگه هیاتی شده بود.یکی از هیات های خوب در جنوب تهران، بسیاری از سران و بزرگان شهدای جنگ از هیات مصطفی دیوونه بودند او تا سال 60 یا 61 زنده بود.عالم بزرگواری که این حکایت رو تعریف کرده و من از زبان ایشا نقل قول میکنم او را میشناخت و همسایه ایشان بود. ایشان در ادامه نقل می کنند شب جمعه ای بود به خانه امدم. همسرم گفت از خانه حاج مصطفی زنگ زدند که حال ایشان وخیم و روبه قبله است.