🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗از کرونا تا بهشت💗
قسمت۳
ماه چهارم بارداریم,حالم خیلی بد بود,به توصیه پزشکم یک سنوگرافی انجام دادم ومشخص شد که حرف انور خبیث درست از کار درامده ومن چند قلو بارداربودم.....
تا ماه هفتم به سختی تحمل کردم ودرسپیده دم یک روز زیبای خدا درپایان ماه هفتم سه پسر ویک دخترم قدم به این دنیای تاریک وزبون گذاشتندوهر چهار نوزاد درسلامت کامل بودند.
علی نام سه پسرم را حسن وحسین وعباس گذاشت ومن نام دخترم را زینب نهادم ,حالا دوتا دختر زهرا وزینب وسه تا پسر داشتم,پنج فرشته ی زیبا ودوست داشتنی...
زهرا از شادی درپوست خود نمیگنجید ومثل خواهری بزرگتر برای بچه ها ودختری مهربان برای من,مانند پروانه به دورمان میگشت....روزها با خوبی وخوشی گذشت وبچه ها قدکشیدند.
چهارسال مثل برق وباد گذشت,دراین چهارسال,زندگی من وبچه هایم مخفیانه ودرشادی گذشت,هراز گاهی که هوای,خانواده ام وطارق وعماد وخاله را میکردم,خیلی مخفیانه به دیدارشان میرفتیم.
طارق با فاطمه,دختر خاله صفیه,خواهرعلی,ازدواج کرده بود وعماد هم پیش طارق وفاطمه بود,یک سال بعداز ان حادثه شوم وکشته شدن پدرومادرم,عماد باکمک اطرافیان ومدد خداوند قدرت تکلمش را به دست میاورد.
همه ی خانواده به موصل برگشته بودند,به گفته ی طارق,خانه ی پدری را نگهداشته بود اما به خاطر صحنه های زجراوری که عماد درانجا دیده بود,خانه ی جدیدی برای زندگی خریده ودرانجا مستقرشده بودند,شکر خدا زندگیشان با خیر وخوبی درجریان بود.
بچه های من هم فوق العاده باهوش بودند,درخانه با انها قران راکارکرده بودم,حسن وحسین وزینب وزهرا حافظ پانزده جز از قران بودند,اما عباس چیز دیگری بود,عباس درهمه چی ازخواهران وبرادرانش جلوتر بود,بیست جز قران را حفظ بود,حتی درخانه با ایات قران بامن وعلی حرف میزد.
فهم ودرک این بچه چهارساله مانند مردان چهل ساله بود وهمیشه خاله توصیه میکرد مراقب چشم زخم باشم که به فرزندانم علی الخصوص عباسم نرسد.
خودم وعلی هم, زبان انگلیسی را مانند عربی وفارسی وعبری ,یادگرفتیم وخیلی روان صحبت میکردیم...
زندگیمان پراز شور ونشاط وهیاهو بود تا اینکه ان اتفاق شوم افتاد.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#با_نشر_در_ثواب_روشنگری_شریک_بشید 💐
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅─────────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
╰┅─────────┅╯
11.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طرف وسط سخنرانی
#حجت_الاسلام_راجی میگه شمایی که انقلاب کردید بگید ببینم تفاوت عمامه با تاج چیه؟🤔
🔰 بازنشر به بهانه ایام فوت #غلامرضا_تختی
#با_نشر_در_ثواب_روشنگری_شریک_بشید 💐
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅─────────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
╰┅─────────┅╯
﷽
🔰 عطش دیدار
🔖 کسی به استادش گفت چه کنم که امام زمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف) را ببینم؟
✍️🏻 استادش فرمود: شب که خواستی بخوابی یک لیوان آب نمک بخور!
▫️گفت: شب آب نمک خوردم و تا صبح خواب آب میدیدم و بارها تا صبح از جا برمیخواستم و آب مینوشیدم.
▫️فردای آن روز به استادم گفتم: آقا این چه دستوری بود که به ما دادی؟ تا صبح به جای خواب امام، خواب آب دیدم.
✍️🏻 استادش فرمود: میخواستم به تو بگویم که اگر تشنه شوی تا صبح خواب آب میبینی، پس تشنه دیدار امام زمانت نشدهای که خوابش را ندیدهای!
📌 برگرفته از جلسات «گام دوم تا ظهور»
#با_نشر_در_ثواب_روشنگری_شریک_بشید 💐
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅─────────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
╰┅─────────┅╯
1.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روحانی مشهور: اگر میخواهید بیدین نشوید روحانیت را از ۱۴ معصوم جدا کنید ما معصوم نیستیم.
حاج آقا دانشمند در برنامه برمودا:
مداحان را از امام حسین و هیئتیها را از اهل بیت جدا کنید.
ما اگر غلطی کردیم ربطی به دین ندارد، ما که دین نیستیم.
#با_نشر_در_ثواب_روشنگری_شریک_بشید 💐
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅─────────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
╰┅─────────┅╯
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗از کرونا تا بهشت💗 قسمت۳ ماه چهارم بارداریم,حالم خیلی بد بود,به توصیه پزشکم یک سنوگراف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗از کرونا تابهشت💗
قسمت۴
طارق به شماره علی که غیرقابل ردیابی بود,پیام داده بود که به نجف برای دیدار ما میایند ,فاطمه تازه بچه دارشده بود ومااززمان تولد مهدی, پسرطارق اوراندیده بودیم وچون امکان مسافرت ما نبود,در حرم مولا علی ع ,مثل همیشه مخفیانه,قرار ملاقات گذاشتیم,دراین چند سال دلم خوش بود به همین ملاقاتهای کوتاه مدت ومخفیانه,بچه ها را اماده کردم ,عباس وحسین دست علی راگرفتند وحسن وزینب هم با من وزهرا که الان دختری زیبا وده ساله شده بود,امدند.
خدای من,عماد چه بزرگ شده بود ,خیلی سربه زیر,انگار از زهرا چشم میزدورومیگرفت ,زهرا هم همینطور بود,پسر دوماهه طارق,دوست داشتنی بود وچشمانش مرا یاد لیلا میانداخت...
دوساعتی در حرم مولا علی ع کنار هم بودیم ووقت برگشتن میخواستم در ماشین را بازکنم وسوار شوم که بافریاد علی برجای خودم خشکم زد....
علی:سلماااا باز نکن,روی درجعبه عقب راببین....
وای خدای من ,بسته ی کوچکی به اندازه ی یک گوشی موبایل به درجعبه چسپیانیده بودند وزندگی در اسراییل وهمجواری با خونخواران صهیونیست باعث شد درنگاه اول بفهمم که یک بمب به ماشین وصل است وبا یک تک استارت, ماشین وهمه ی سرنشینانش تکه تکه میشوند...
خداراشکرباهوشیاری علی ,همه چی به خیرگذشت اما نگرانی جدیدمان خیلی جدی بود,این اتفاق یعنی ,موساد جا وهوییت ما راکشف کرده واین زنگ خطری بود که برای خانواده ی من به صدا درامده بود.
به خانه که رسیدیم علی گفت:وسایل خودمان وبچه ها راجمع کن باید ازاینجا برویم.
اول فکر کردم ...
منظورش تغییر,خانه مان است اما...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#با_نشر_در_ثواب_روشنگری_شریک_بشید 💐
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅─────────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
╰┅─────────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗از کرونا تابهشت💗
قسمت۵
علی مصرانه میخواست که از عراق برویم وکجا بهتر از ایران,اما من بازهم مخالفت کردم واصرار داشتم به کربلا نقل مکان کنیم,اخر دل کندن از کشورم وحرمهای امامانم سخت بود و ازطرفی فکر تمام شدن همین دیدارهای گهگاهی ومخفیانه ی خانواده ام,باعث میشد دل کندن سخت تر شود.
اما علاقه ی شدید علی به من وبچه ها باعث شده بود ,اینبار از حرفش کوتاه نیاید.
علی همه ی بچه ها را از جان بیشتر دوست داشت اما علاقه ی بین علی وعباس,وبالعکس عباس وعلی,خیلی خیلی بیشتر بود,حتی بعضی شبها که علی به خاطر کارش دیر به خانه میامد وگاهی وقت اذان صبح به منزل میرسید,این بچه ,پابه پای من بیداربود وتا چشمش به علی,نمیافتادو خیالش راحت نمیشد ,خواب به چشمش نمیامد وهمین علاقه,کار به دستش داد....
یک هفته از ان اتفاق گذشته بود ومن چمدانها رابسته بودم,اما همچنان امیدداشتم تا درلحظات اخر علی تصمیمش عوض شود وراهی کربلا شویم...
علی کاری بیرون داشت وچون ماشینمان رافروخته بودیم موتور یکی از دوستاش راامانت گرفته بود, عباس با خواهش والتماس,خواست همراهش,برود,هرچه کردم,این بچه درخانه بماند، نماند,حتی به کمک حسن وحسین متوسل شدم وگفتم به عباس بگویید تا باهم بازی مورد علاقه ی عباس، که قایم موشک بازی بود را میکنیم ,اما این ترفند هم کارگر نشد ودراخر عباس با شیرین زبانی وبا ایه ای از قران جوابمان را داد:ان الله لایغییرمابقوم حتی لایغییر ما به انفسهم....
تا این ایه راخواند علی,سرشاراز شوقی پدرانه,عباس راسوارکولش کرد وروبه من گفت:مامانی توبا بچه هات بازی کن ,منم با پسرم میریم وزووود برمیگردیم...
کاش وای کاش ان لحظه من محوحرکات این پدروپسر نشده بودم ومخالفتی سرسختانه میکردم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#با_نشر_در_ثواب_روشنگری_شریک_بشید 💐
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅─────────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
╰┅─────────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗ازکرونا تابهشت💗
قسمت۶
علی وعباس رفتند تا نیم ساعته برگردند ,اما نیم ساعت,یک ساعت شد,دوساعت شد,چهارساعت شدونیامدند دلم به شور افتاده بود,هرچه زنگ میزدم گوشی علی خاموش بود,نمیدانستم دراین شهر غریب که هیچ کس رانمیشناختم وباکسی مراوده نداشتم با چهارتا بچه ,به کجا بروم ودست به دامن چه کسی بشوم.
کم کم نگرانی من به بچه ها هم سرایت کرد حسن وحسین یک جور سوال پیچم میکردند ,زینب وزهرا جوردیگر,مثل همیشه درپریشانی وناراحتی ام وضوگرفتم وسجاده را پهن کردم وبه نماز ایستادم.
بعداز نماز به سجده رفتم واز خدا خواستم تا علی وعباس را برساند,سراز سجده بر داشتم با صحنه ای روبه روشدم که دل سنگ را اب میکرد,حسن وحسین وزینب وزهرا ,هرکدام سجاده هایشان راپهن کرده بودند وچشمان اشک الودشان خبراز دعا واستغاثه شان میداد.
همونطور که گونه بچه ها را میبوسیدم ,زنگ در به صدا درامد, انگار خدا به این زودی جواب دعاهایمان را داده بود.
هر پنج نفرمان با خوشحالی به طرف در حرکت کردیم....
اما علی که کلید داشت....
حسین زودتر از ما خودش رابه ایفون رساند,گوشی رابرداشت وگفت:بابا کجایی چرا دیرکردی؟
تصویر یکی از دوستان علی را که چندبار با علی دیده بودمش در مانیتور ایفون ظاهر شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#با_نشر_در_ثواب_روشنگری_شریک_بشید 💐
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅─────────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
╰┅─────────┅╯
14.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟣 توجه بیش از حد به اقوام درجه یک و نرسیدن به خانواده خود حق الناس است.
🌷تعهد،و مسئولیت اگر در حیطه ی انسانی و اخلاقی باشه چه بهتر که زن و شوهر تو این قضیه کنار هم باشند.😉
#دکتر_سعید_عزیزی
#با_نشر_در_ثواب_روشنگری_شریک_بشید 💐
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅─────────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
╰┅─────────┅╯
🌻 امام على عليه السلام:
🍀 لو يَعلَمُ المُصَلِّي ما يَغشاهُ مِن جَلالِ اللهِ ما سَرَّهُ أن يَرفَعَ رَأسَهُ مِن سُجودِهِ.
🍀 اگر نمازگزار بداند كه چه هاله اى از جلال خدا او را فرو مى پوشاند، هرگز دوست ندارد كه سر خود را از سجده اش بر دارد.
📚 ميزان الحكمه، ج 6، ص 285.
#با_نشر_در_ثواب_روشنگری_شریک_بشید 💐
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅─────────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
╰┅─────────┅╯
#پندانـــــــهـــ ❤️💐❤️
حرف قشنگ 🌱
می گفت که:
وقتی به کسی خوبی می کنی
برای #خدا بهش خوبی کن.
برای خدا دلشو شاد کن .
تا اگه یه روزی در حقت بدی کرد ،
یه روزی یادش رفت،
یه روزی جبرانش نکرد
دیگه فکرت ناراحت نشه ،
دیگه غصه نخوری...
#با_نشر_در_ثواب_روشنگری_شریک_بشید 💐
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅─────────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
╰┅─────────┅╯
19.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 بنی عباس، بنی هاشم, بنی امیه، بنی مروان در آخرالزمان
#با_نشر_در_ثواب_روشنگری_شریک_بشید 💐
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅─────────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
╰┅─────────┅╯
6.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
احسنت بر سازنده ی این فیلم
زمان فیلم ۵:۱۵ است.
توصیه میکنیم ده و نیم دقیقه وقت بگذارید و فیلم را دوبار پشت سرهم تماشا کنید.
ایکاش می شد، صداوسیما بجای تبلیغات چای عالی، شهر فرش، و امثالهم
این کلیپ رو هر روز و شب پخش می کرد و مردم را روشن مینمود...
✍️بفرست برابقیه تاهمه آگاه بشن و دردام دشمن نیفتن ...
🔴حتما مشاهده کنید و انتشار دهید🔴😱👌
#با_نشر_در_ثواب_روشنگری_شریک_بشید 💐
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅─────────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
╰┅─────────┅╯