داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط-قرمز قسمت 367 گوشیام در جیبم ویبره میرود. شماره نیفتاده. جواب میدهم و صدای حاج رسول
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 368
با حواس پرت، چندبار «چشم» و «تشکر» میپرانم و تلفن را قطع میکنم.
منتظرم صدای مسعود را از پشت سرم بشنوم که بپرسد «کی بود؟» اما نمیشنوم.
یکباره سالن پر شده است از سکوت و انگار دارد سرم فریاد میزند که:
الان وقت داری فکر کنی؛ زود فکر کن. زود فکر کن که به زودی تمام دردسرهای عالم روی سرت خراب میشود، طوری که اسم خودت هم یادت برود چه رسد به سلما!
صدای زنگ پیامک، مثل ناقوس در سکوت اتاق میپیچد.
آدرس مرکز درمانی ست و ساعات ملاقاتش: از دو تا سه و نیم بعدازظهر؛ و الان یک ربع مانده به دو.
مردد دست میبرم به سمت اورکتم که آن را روی صندلی رها کرده بودم.
بروم... نروم... شاید حالش بهتر شود. شاید...
اورکت را از روی مبل میقاپم و با صدای بلند به محسن میگویم:
-برای من مرخصی ساعتی رد کن.
مسعود مقابلم میایستد:
-کجا؟
یک لحظه همه چیز متوقف میشود. دوست دارم داد بزنم سرش و بگویم تو که سیر تا پیاز گذشته من را میدانی، دیگر پرسیدن ندارد!
حوصله ندارم ماجرای سلما را برایش توضیح بدهم و اصلا دلیلی هم ندارد چیزی بگویم. او مافوق من نیست!
-یه کار کوچولوئه. زود میرم و میام.
مسعود کت و سوئیچ موتورش را برمیدارد و صدا بلند میکند برای محسن:
-برای منم مرخصی رد کن.
حرصم میگیرد از این خودسریاش. حداقل یک اجازه میگرفت بد نبود!
کمیل تکیه داده میز و هرهر به قیافهام میخندد:
-خدا صبر ایوب بهت بده عباس. گردش با دواین جانسون خوش بگذره!
به کمیل چشمغره میروم. و جلوتر از مسعود، از خانه امن خارج میشوم.
سوز سرد میخورد به صورتم. این خیابان، این شهر به چشمم عجیب میآید. انگار زیادی آرام است.
شاید از وقتی از سوریه آمدم این احساس را دارم.
حس میکنم دنیا ایستاده است و فقط منم که دارم دست و پا میزنم.
فاطمه شکیبا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 368 با حواس پرت، چندبار «چشم» و «تشکر» میپرانم و تلفن را قطع میکنم. منتظرم
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت369
حس میکنم دنیا ایستاده است و فقط منم که دارم دست و پا میزنم.
سوریه اینطور نبود. یک صبح تا ظهرش به اندازه یک قرن حادثه داشت.
گاه کاری میکرد که در عرض یک ثانیه تبدیل بشوی به یک آدم دیگر.
انگار این آرامشِ بیش از حد تهران به من نمیسازد.
آدمهایی که جنگ رفتهاند اینطور میشوند...
در ذهنشان شهر را با منطقه جنگی مقایسه میکنند و فاصلهشان را با شهادت میسنجند و آه میکشند.
نه این که ناراحت باشم از آرامش تهران؛ خیلی هم خوشحالم.
اصلا حاضرم برای این آرامش جان بدهم؛ اما دلم تلاطم میخواهد.
بدون تلاطم، راکد میشوم و فاسد.
کمیل که دارد پشت سرم قدم میزند، آرام در گوشم میگوید:
-ربطی نداره کجایی. مهم خودتی. میفهمی؟
- بیا بالا!
صدای مسعود است که جلوتر از من رفته و سوار موتورش شده.
راستی فکرش را نکرده بودم... در تهران وسیله نقلیه ندارم.
کمی شرمنده میشوم از فکرهایی که دربارهاش کردم. سوار میشوم و آدرس را نشان مسعود میدهم.
ده ثانیه هم طول نمیکشد برای حفظ کردن آدرس و راه میافتد.
- باید یه فکری برای رفت و آمدت بکنی. درخواست یه موتور بده.
-چرا موتور؟
-چون ترافیک تهران هیچوقت تموم نمیشه.
حال سلما از قبل بهتر است؛ خودش و لباسش هم از قبل تمیزتر و مرتبترند.
حتی یکی دوبار بلند خندید و چند کلمه نامفهوم به زبان آورد.
مثل قبل هم نیست که بیاید فقط به من بچسبد و به کسی اعتماد نکند.
حالا بیشتر دوست دارد مقابلم بنشیند و بازی کردنش را برایم به نمایش بگذارد.
در دلم برای حال بهترش ذوق میکنم و به کمکش، بلوکهای پلاستیکی و رنگی ساختمانی را روی هم میچینم.
داریم با هم یک خانه کوچک برای سلما میسازیم.
یک خانه که خاطره بدی از باغچهاش نداشته باشد. یک خانه بدون سایه شوم داعش.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت369 حس میکنم دنیا ایستاده است و فقط منم که دارم دست و پا میزنم. سوریه اینطور
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 370
باز هم سایه نگاه مسعود افتاده روی سرم.
دست به سینه، تکیه داده به در و نگاهمان میکند.
مطمئنم یک بار از گوشه چشم دیدمش که به سلما لبخند میزند.
سلما هم چند باری با تردید نگاهش را میان من و مسعود چرخاند که این کیست؟
و من توضیح دادم دوست من است و لازم نیست از او بترسد.
سلما یک دفتر نقاشی برایم میآورد با یک جعبه مدادرنگی شش رنگ.
امروز دارم مرتکب کارهایی میشوم که مدتها بود انجام نداده بودم.
اصلا یادم رفته بود چنین کارهایی هم جزء زندگی ست و زندگی در جنگ و تعقیب و گریز خلاصه نمیشود...
سلما رنگ سبز مدادرنگی را در دستان من میگذارد و خودش مداد مشکی را برمیدارد.
یادم نیست آخرین باری که نقاشی کشیدم کی بود؛ آخرین باری که دستم خورد به مداد رنگی.
فکر کنم دبستان بودم. همیشه یک دشت سبز میکشیدیم و کوههای هشتی و درخت و رودخانه.
نقاشیام فکر کنم در همان حد دبستان باشد؛ تازه آنوقت هم اصلا نقاش خوبی نبودم.
حالا نمیدانم سلما میخواهد چه بکشد.
وقتی سلما مدادش را میگذارد روی کاغذ، من هم میفهمم باید شروع کنم درحالی که نمیدانم باید چه بکشم.
صدای ظریف و مهربان مطهره را میشنوم:
-خب چمن بکش دیگه!
مطهره با همان چادر سفید نشسته بالای سر ما دوتا و خم شده روی دفتر نقاشی.
خوب شد به دادم رسید. کشیدن چمن راحت به نظر میرسد؛ خطهای متراکم سبز.
هنوز درگیر چمنها هستم که مطهره دوباره میگوید:
-ببین چی کشیده!
چشم میچرخانم به سمت نقاشی سلما. یک آدم کشیده.
یک آدم بزرگ؛ اما با همان متد چشمچشم دو ابرو. ریش دارد و تفنگ.
مطهره میخندد:
-این تویی!
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 370 باز هم سایه نگاه مسعود افتاده روی سرم. دست به سینه، تکیه داده به در و نگا
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 371
چشم میچرخانم به سمت نقاشی سلما. یک آدم کشیده.
یک آدم بزرگ؛ اما با همان متد چشمچشم دو ابرو. ریش دارد و تفنگ.
مطهره میخندد:
-این تویی!
چهرهاش که اصلا شبیه من نیست، تازه دماغ و گوش هم ندارد.
لبخند میزنم و زیر لب به مطهره میگویم:
- یعنی تو منو این شکلی میدیدی همیشه؟
مطهره آرام میخندد. سلما حالا دارد یک آدمِ کوچکتر کنار من میکشد. یک آدمِ کوچک با موهای زرد(که احتمالا منظورش طلایی بوده) و لباس صورتی.
این یکی هم دماغ و گوش ندارد. این آدم کوچک هم خودش است حتما.
لبخندزنان دست روی موهای بافته طلاییاش میکشم و منتظر میشوم توضیح دهد نقاشیاش را. دهانش را باز و بست میکند برای زدن حرفی.
با دستان کوچکش اشاره میکند به آدمک کوچولو و بعد به خودش؛ یعنی این منم.
و دوباره اشاره میکند به آدمک بزرگ و بعد به من.
- کمکم وقت ملاقات تموم میشه!
صدای مسعود باعث میشود هردو برگردیم به سمتش. اصلا تکان نخورده از جایش؛ همچنان دست به سینه به در تکیه داده.
سلما نقاشی را میدهد به من. سرش را به سینه میچسبانم و نوازشش میکنم به نشان تشکر.
باز هم دهانش را باز و بسته میکند و به خودش فشار میآورد برای گفتن یک کلمه.
از جا بلند میشوم. عروسکی که داده بودم را محکم بغل کرده و دستم را میگیرد تا بلند شود.
چند قدم مانده تا در را با هم میرویم. مقابلش زانو میزنم و دست میگذارم روی شانههایش.
نمیدانم دیگر میبینمش یا نه؛ برای همین سعی میکنم امید واهی به او ندهم:
- إذا مو أعود، لانو في مكان مو فینی العودة. سامحینی.(اگه برنگشتم، بخاطر اینه که جایی هستم که نمیتونم برگردم. منو ببخش.)
لبش را جمع میکند. الان است که بغض کند و حال خوبش خراب شود. سریع بغلش میکنم:
- لا تبکی عزیزتی...انتی مو وحیده...(گریه نکن عزیزم. تو تنها نیستی.)
چند کلمه نامفهوم از دهانش خارج میشود:
- بببب...
- اذن اضحک!(حالا بخند!)
لبخند میزند اما تمرکزش روی تلفظ کلمهای ست که میخواست بگوید.
نقاشی را نشان میدهد، با چشمان قشنگش نگاهم میکند و با فشار فراوان به لبهایش، میگوید:
- ببببا... بببا... بابا...*
*:در لهجه شامی هم به پدر، بابا گفته میشود.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 380 از سر شب تا نزدیک دوی نیمه شب، بدون هیچ استراحتی بارها فیلمها را میبین
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 381
کمیل شانهام را فشار میدهد و آرام در گوشم میگوید:
- تنها نیستی داداش. من باهاتم.
نفسی از سر آسودگی میکشم و ماری که در سینهام میخزید، راهش را میکشد و میرود.
کمیل زنده است و بیش از خودم به او اعتماد دارم. آرام و خسته زمزمه میکنم:
- خستهم کمیل!
- بخواب. من برای نماز بیدارت میکنم.
این را که میگوید، با خیال راحت دراز میکشم روی تخت و چشم میبندم.
هوا سرد است و سوز سردی به صورتم میخورد. احساس ضعف میکنم؛ انگار سالهاست که نه چیزی خوردهام، نه خوابیدهام و نه آب نوشیدهام.
دارم تمام میشوم؛ درد دارد کمکم ذوبم میکند. دور و برم را تار میبینم. زمزمه میکنم:
- یا حسین!
- بیا عباس! زود باش!
همهجا تاریک است. کمیل را میبینم و پشت سرش راه میروم. صدای همهمه میآید و شکستن شیشه.
تلوتلو میخورم اما دوباره راست میایستم. صدای نفس زدن کسی را از پشت سرم میشنوم. صدای خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندانهایش روی هم.
پریشانی از چشمان مطهره بیرون میریزد و به پشت سرم نگاه میکند. میخواهم برگردم که پهلویم تیر میکشد و میسوزد.
از درد نفسم بند میآید و پاهایم شل میشوند. یک چیز نوکتیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس میکنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند.
همان نفس نصفهنیمهای که داشتم هم تنگ میشود. دستی آن چیز نوکتیز را از پهلویم بیرون میکشد؛ دردش شدیدتر میشود.
خون گرم روی بدنم جریان پیدا میکند. میافتم روی زانوهایم.
کمیل که داشت میرفت، میایستد و مطهره میدود به سمتم.
میخواهم حرفی بزنم که دوباره یک چیز نوکتیز در سینهام فرو میرود؛ میان دندههایم.
کلا نفس کشیدن از یادم میرود. بجای هوا، خون در گلویم جریان پیدا میکند. مطهره دارد میدود.
کمیل بالای سرم میایستد و دستش را به سمتم دراز میکند:
- بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من!
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 381 کمیل شانهام را فشار میدهد و آرام در گوشم میگوید: - تنها نیستی داداش.
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 382
مطهره میرسد مقابلم و زانو میزند. فقط نگاه میکند. میخواهم صدایش بزنم؛ اما بجای کلمه، خون از دهانم میریزد.
کمیل راهنماییام میکند:
- یا علی بگو و بلند شو. وقت نمازه!
- اشهد ان لا اله الا الله...
صدای اذان صبح از جا میپراندم و درد را پاک میکند از وجودم. این چندمین بار است که این خواب را میبینم؟
دیگر مطمئنم تعبیر میشود. یک نفر از پشت خنجر میزند به من... با این فکر، دوباره ذهنم میرود به سمت همان نفوذی مجهول.
عاقلانه نیست اگر فقط بخاطر رفتار نهچندان دوستانه مسعود، برچسب نفوذی روی او بزنم.
همه اعضای تیمم خبر داشتند قرار است صالح را جلب کنیم، پس همه به یک اندازه مورد اتهامند.
نماز صبح را که میخوانم، صدای خشک مسعود را از پشت بیسیم میشنوم:
- صالح رفته توی کما. دستور چیه؟
آخرین ذکرهای تسبیحات حضرت زهرا(س) را تندتند رد میکنم و میگویم:
- یعنی چی؟
- یعنی ضربه به سرش شدید بوده و هشیاریش کم شده.
صدایش خستهتر از همیشه است. باید به کمیل بگویم جایش را با مسعود عوض کند.
فعلا جواد را نمیتوانم توی چشم خانواده صالح بفرستم. به مسعود میگویم:
- ببینم، دیشب تاحالا کیا بالای سرش بودن؟ اتفاق خاصی نیفتاد؟
- دکترا، پرستارا و اعضای خانوادهش بودن. اتفاق خاصی هم نیفتاد.
- مطمئنی؟
- حواسم به همهچی بود.
- دکتر چی میگه؟
- زنده موندنش معجزه ست.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 382 مطهره میرسد مقابلم و زانو میزند. فقط نگاه میکند. میخواهم صدایش بزنم؛
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 383
از خشم دندان بر هم فشار میدهم. صالح را تا اطلاع ثانوی از دست دادهایم و باید طرح نو بچینم.
میروم به سالن و جواد را میبینم که دارد آماده میشود برای رفتن به هیئت.
میگویم:
- امروز حواستو بیشتر جمع کن. ببین حرفی درباره صالح میزنن یا نه. به تکتک افراد دقت کن. فقط خواهشاً تابلوبازی در نیار.
- چشم آقا. راستی... گزارش این چند روز رو نوشتم گذاشتم روی میز.
- دستت درد نکنه.
و برگههای دسته شده را برمیدارم. محسن از آشپزخانه داد میزند:
- صبحانه چی میخورید آقا؟
- فرقی نمیکنه.
حواسم را میدهم به برگهها. اینطور که جواد تحلیل کرده، دارند از یکی دوتا شبکه ماهوارهای شیعه لندنی خط میگیرند و تصاویر مراسمشان را هم برای همان شبکهها میفرستند.
تمرکزشان هم زمینهسازی برای ماه ربیعالاول به ویژه نهم ربیعالاول و هفته وحدت است.
دیگر خیلی غیرمستقیم و زیرپوستی هم نمیزنند و علناً به سیاستهای نظام در جهت اتحاد شیعه و سنی ایراد میگیرند.
انگار خوب میدانند که وقتی اسم هیئت امام حسین(علیهالسلام) بگذارند روی خودشان، حمایت مردمی هم دارند و اگر نهادهای امنیتی بخواهند بهشان گیر بدهند، مردم پشتشان در میآیند.
قربانت بروم اباعبدالله که حتی دشمنانت هم خودشان را پشت سر تو پنهان میکنند تا مطمئن باشند جایشان امن است!
محسن لیوان چای شیرین را مقابلم میگذارد با نان بربری و پنیر. این تهرانیها انگار فقط نان بربری دارند که بخورند.
قیافهام مثل نان بربری شده و دلم لک زده برای نان سنگک خودمان. حالا فکر کن نان بربریاش هم تازه نباشد و چندروز در یخچال مانده باشد و حالا محسن با بدبختی روی اجاق گرمش کرده باشد؛ آن وقت رسما میشود جلیقه ضدگلوله.
به ضرب چای، نان را با پنیر فرو میدهم. محسن هم انگار از وضع نان شاکی ست که میگوید:
- امروز خوابم برد نشد برم نون تازه بخرم.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 383 از خشم دندان بر هم فشار میدهم. صالح را تا اطلاع ثانوی از دست دادهایم و
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 384
- اشکال نداره. فقط حواست باشه گزارش پلیس رو هم درباره تصادف صالح برام بفرستی.
- چشم آقا به محض این که بیاد میفرستم.
- خودت به نتیجه جدیدی نرسیدی؟
لقمه در گلویش گیر میکند و به کمک چای آن را پایین میدهد:
- نه آقا. تا صبح روی فیلما کار کردم. هیچی. اصلا پلاک معلوم نبود که بتونم استعلامش رو بگیرم.
میخواهم بگویم تصادف عمدی بوده؛ اما حرفم را همراه جرعه آخر چایی قورت میدهم.
احساس بدی پیدا کردهام. نکند محسن... نمیدانم. فعلا نمیخواهم هیچکدامشان بفهمند من شک کردهام.
بهتر است خودم را بزنم به آن راه؛ انگارنهانگار تصادف عمدی بوده. با این وجود، محسن جملهای میگوید که هرچه رشته بودم را پنبه میکند:
- آقا به نظرم این تصادفه عمدی بود. همهچیزش غیرعادیه.
بر موضع نادانیام اصرار میکنم:
- مثلا چی؟
- پلاک که مخدوشه. راننده هم فرار کرده. خیلی خوب هم تونسته از نقطه کور دوربینا استفاده کنه و در بره. درضمن خیابون انقدرا باریک نبوده که مجبور باشه از کنار ماشین صالح رد بشه و بزنه بهش.
گلویم تلخ میشود. این تحلیل من است دقیقا! ذهنم را میتواند بخواند یا به اندازه من روی فیلمها وقت گذاشته؟
باز هم تجاهل میکنم:
- اینا همش احتماله. ممکنه یارو خیلی خوششانس بوده باشه. باید ببینیم پلیس چی میگه.
بهتر از این نمیتوانستم ادای یک آدم احمق را دربیاورم. احتمالا الان محسن دارد به این فکر میکند که با سهلانگارترین سرتیم تاریخ طرف است.
گاهی خنگبازی ترفند خوبیست برای این که آدمهای اطرافت خودشان را لو بدهند.
ناگاه یاد چیزی میافتم و میگویم:
- راستی، میشه رزومه کامل خودت و جواد و مسعود رو هم روی سیستمم بفرستی؟
محسن کمی جا میخورد:
- چرا آقا؟
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 384 - اشکال نداره. فقط حواست باشه گزارش پلیس رو هم درباره تصادف صالح برام بف
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 385
مانند یک سرتیم سهلانگار شانه بالا میاندازم:
- هیچی، فقط برای این که بهتر بشناسمتون. من هیچی از شما نمیدونم.
ابرو بالا میدهد:
- آهان... اون که حتما. چشم.
بعد لبخند میزند و صورت تپلش کمی سرخ میشود:
- ولی ما شما رو خیلی میشناسیم. تعریفتون رو زیاد شنیدیم.
اعصابم بهم میریزد که آنها خوب من را میشناسند و باید خیلی محطاطتر قدم بردارم.
دفعه بعد که ربیعی را گیر آوردم، یادم باشد حتما گلایه کنم از این وضعیت.
طوری به محسن اخم میکنم که حرفش را میخورد و باز هم سرخ میشود.
گاهی حس میکنم محسن بیش از آن که بخواهد حرف بزند، با تغییر رنگ به محیط واکنش نشان میدهد!
میگویم:
- چی ازم میدونید؟
محسن به منمن میافتد و از قبل سرختر میشود:
- میدونیم چندتا ماموریت خطرناک توی سوریه داشتید، جانبازید... خلاصه خیلی خوبید.
یک چیزی پیچیده دور گلویم و فشارم میدهد. به سختی لبخند متواضعانهای میزنم:
- ممنون. ولی یادت باشه سوابق افراد لزوماً نشوندهنده خوب بودنشون نیست.
این را گفتم چون یاد آقای نیازی افتادهام؛ همان که بارها از خود حاج حسین و قدیمیهای سازمان شنیده بودیم آخر مجاهدت و مهارت و عبادت است.
همان که حاج حسین با چشم خودش دیده بود در سجده بعد از نماز صبحش، زیارت عاشورا را کامل میخواند و پیشانیاش همیشه پینه بسته بود.
حتی تا قبل از این که ببینم مرصاد او را با دستبند و چشمبند تحویل بازداشتگاه داد، یکی از الگوهای من هم بود.
از سر میز صبحانه بلند میشوم. میخواهم برگردم به اتاقم که یاد نقاشی سلما میافتم و از محسن میپرسم:
- چسب نواری داری؟
با دست اشاره میکند به پایهچسب روی میزش:
- اونجاست آقا.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 385 مانند یک سرتیم سهلانگار شانه بالا میاندازم: - هیچی، فقط برای این که بهت
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 386
زیر لب تشکر میکنم و چسب را میبرم به اتاقم. نقاشی سلما را میچسبانم روبهروی میزم و چند لحظهای از نگاه به آن، ذهنم باز میشود.
نیاز به تنهایی دارم برای ریختن طرح جدید و سنجیدن دوباره همه چیز. ماژیک را برمیدارم و روی شیشه میزم بالای بالا مینویسم:
- بسم رب الشهدا.
و کمی پایینتر، تمام تلاشم را برای خوشخط نوشتن به کار میگیرم تا بنویسم:
- السلام علیک یا فاطمه الزهرا.
خب، بد نشد؛ هرچند خیلی خوش خط نیستم. چون زیر شیشه میز سفید است، نوشته آبی ماژیک خوب به چشم میآید.
دقیقاً وسط میز، یک علامت سوال میگذارم. یعنی سرشبکه اصلی که نمیشناسیمش و هنوز هم معلوم نیست به کدام سرویس وابستهاند.
دور علامت سوال دایره میکشم، فلش میزنم و پایینش مینویسم:
- مینا. ؟
یعنی یکی هست این وسط که خودش را به نام مینا معرفی کرده؛ اما نمیدانیم واقعا کیست.
از مینا فلش میزنم به احسان و بعد، یک دایره بزرگ که داخلش نوشتهام: هیئت محسن شهید.
دورتادور کلمه محسن شهید، نام بانیان مالی هیئت از جمله صالح را مینویسم و پایین نام صالح، یک علامت ضربدر میگذارم که یعنی فعلا ندارمش.
کنار دایره محسن شهید، یک دایره میکشم و تنها داخلش یک علامت سوال میگذارم؛ یعنی احتمال وجود یک تیم عملیاتی که کارش پشتیبانی دورادور از هیئت و حتی حذف مهرههای سوخته است؛ مثل صالح.
این قسمت ترسناک ماجراست و از آن ترسناکتر، آن نفوذیای که حتی جرات ندارم علامتش را روی این نمودار بگذارم؛ چون ممکن است یک نفر بیاید و آن را بخواند.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 386 زیر لب تشکر میکنم و چسب را میبرم به اتاقم. نقاشی سلما را میچسبانم روبه
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 387
کنار دایره هیئت، دورتر از آن، دایرهای میکشم به نام بسیج مسجد صاحبالزمان(عج).
آن پایین، نام سیدحسین را به عنوان فرمانده بسیج مینویسم. نمیشود بسیج این مسجد را نادیده گرفت.
آنطور که جواد گزارش داده، امام جماعت مسجد و بچههای بسیج محکم ایستادهاند برای پاسخ به شبهاتی که از سوی شیعیان لندنی وارد ذهن مردم شده است و کارشان هم بد نبوده.
خوب است امام جماعت و بچه مسجدیها چنین غیرتی داشته باشند و وقتی میبینند یک گروهی دارند اینطور ذهن مردم را مسموم میکنند، نه تنها ناامید نشوند بلکه کمر همت ببندند برای مبارزه.
جنگ نرم اگر این نیست پس چه میتواند باشد؟
در ماژیک را میبندم و به نموداری که کشیدهام نگاه میکنم. حالا حتماً فهمیدهاند تحت نظرند؛ پس شاید بد نباشد فعلا تمرکزم را از مهرههای مهم بردارم.
اینطوری مانع سوختنشان میشوم تا بتوانم خودم به تنهایی بروم دنبالشان.
تلفنم زنگ میخورد. محسن است که میخواهد خبر دهد رزومه اعضای تیم را برایم فرستاده.
فایلهایی که فرستاده را باز میکنم و با عطش، مشغول خواندنشان میشوم.
***
- آقا... امام جماعت...
با شنیدن این خبر انقدر ناگهانی از جا بلند میشوم که صندلی چرخان سر میخورد عقب و محکم میخورد به دیوار. داد میزنم:
- چی شده؟
کمیل دارد نفسنفس میزند پشت بیسیم:
- یه موتوری اومد، زد بهش و در رفت.
این دومین بار است که این جمله شوم را شنیدهام و دارم به کلماتش آلرژی پیدا میکنم.
سرم کمی گیج میرود و با دست به میز تکیه میکنم:
- خب حال حاج آقا چطوره؟
- خیلی وخیم نیست. هشیار بود. زنگ زدن که آمبولانس بیاد. فکر نکنم آسیب جدی دیده باشه.
- ضارب چی؟
- رفتم دنبالش ولی گمش کردم. خیلی تند میرفت نامرد.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 387 کنار دایره هیئت، دورتر از آن، دایرهای میکشم به نام بسیج مسجد صاحبالزم
🖤🖤🖤🖤🖤
#خط_قرمز
قسمت 388
چندبار دهانم را باز و بست میکنم تا چند فحش آبدار بدهم به کمیل؛ اما هربار نفسم را حبس میکنم تا فحشهایی که ردیف کرده بودم هم حبس شوند و بیرون نیایند.
میگویم:
- حواست به حاج آقا باشه تا بهت بگم.
- چشم.
انقدر سریع از اتاقم بیرون میدوم که یادم میرود کتم را بردارم.
محسن که عجلهام برای خروج را میبیند، دنبالم میدود و میگوید:
- کجا آقا؟
- بعداً برات توضیح میدم.
خودم را با موتوری که امروز صبح تحویلم دادهاند، میرسانم حوالی مسجد.
فعلا حتیالامکان نباید دیده شوم و جلب توجه کنم؛ برای همین خیلی جلو نمیروم و بیخیال سوال و جواب از خادم مسجد میشوم.
بیسیم میزنم به کمیل:
- آدرس بیمارستانی که حاج آقا رو بردن برام بفرست.
هوا کمی سرد است و ترافیک تهران سنگین. با موتور از میان ماشینها راهم را باز میکنم و باد پاییزی خودش را به تنم میکوبد.
کاش یادم بود کت میپوشیدم. مادر همیشه پاییز که میشد، سفارش میکرد که:
- هوا دزده مادر. حتی اگه گرمت میشه یه چیزی بپوش.
دلم برای مادر تنگ شده. هنوز فکر میکند من سوریهام و هنوز نگران است.
یادم باشد امشب زنگ بزنم به خانه؛ خستگیام حتماً بخاطر نشنیدن صدای مادر است.
قدم به اورژانس که میگذارم، مامور ناجا را میبینم که دارد با حاج آقا صحبت میکند. عقب میایستم که امام جماعت من را نبیند.
جوانی کنارشان ایستاده که احتمالا از بچههای مسجد است. وقتی میبینم امام جماعت روی تخت نشسته و سرحال است، نفس راحتی میکشم؛ اما دوباره همان مار سیاه دارد درون سینهام تاب میخورد.
یک سناریوی مشابه، دوبار تکرار شده و امیدوارم سومی نداشته باشد. احساس خوبی ندارم.
انگار یکی دارد نگاهم میکند؛ همان حسی که در فرودگاه داشتم.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟