❄️#داستان_بسیار_زیبا❄️
روزی فرشتهای از فرمان خدا سرپیچی کرد و برای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد.
فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد.
خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود: من تو را تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی.
کاری را به تو محول میکنم، به زمین برو و با ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.
فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت.
سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت.
روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی را یافت که به سختی زخمی شده بود.
مرد جوان در دفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود و حالا در حال مُردن بود.
فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت و با سرعت به بهشت باز گشت.
خداوند فرمود: به راستی چیزی که تو آوردی با ارزش است.
سربازی که زندگیش را برای اعتقادش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد و بیشتر بگرد.
فرشته به زمین بازگشت و به جستجوی خود ادامه داد.
سالیان دراز در شهرها، جنگلها و دشتها گردش کرد.
سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود.
پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بود که مقاومتش را از دست داده بود.
پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود و نفس نفس میزد.
در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت.
به خداوند گفت: خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیز در دنیاست.
خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است.
کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد، یقینا از نظر من با ارزش است.
ولی برگرد و دوباره بگرد.
فرشته برای جستجوی دوباره به زمین بازگشت و سالیان زیادی گردش کرد.
شبی مرد شروری را که بر اسبی سوار بود درجنگل یافت.
مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود.
او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.
مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان و خانوادهاش درآن زندگی میکردند، رسید.
نور از پنجره بیرون میزد.
مرد شرور از اسب پایین آمد و از پنجره داخل کلبه را به دقت نگاه کرد.
زن جنگلبان را دید که پسرش را میخواباند و صدای او را که به فرزندش دعای شب را یاد میداد،شنید.
چیزی درون قلب سخت مرد، ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را به یاد آورده بود؟
چشمان مرد پر از اشک شده بود و همان جا از رفتار و نیت زشتش پشیمان شد و توبه کرد.
فرشته قطرهای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد.
خداوند فرمود:
این قطره اشک با ارزشترین چیز در دنیاست، برای این که این اشک آدمی است که توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز میکند...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
✨﷽✨
#داستان_بسیار_زیبا
✍ استاد فاطمی نيا می گويد : علامه جعفری از پدر آیت الله خوئی، مرحوم آقا سید علی اکبر خوئی، نقل می کند در قدیم در شهر خوی یک زنی بسیار زیبا بوده. چون شهر کوچک بود همه هم را می شناختند این دختر زیبا نصیب جوانی شد. مکه ای برای این جوان واجب شد. این جوان ذهنش بد جوری مشغول شد که در این مدت طولانی که باید با شتر و...سفر کنم این زن را به چه کسی بسپارم. نزد مقدسی رفت که زنش به او بسپارد او قبول نمی کند و می گوید نامحرم است، چشممان به او می افتد به گناه می افتیم. داشی در خوی بوده مشهور بوده به علی باباخان.
به او گفت: می خواهم بروم مکه می خواهم زنم را به شما بسپارم. دخترهایش را صدا زد و گفت: او را ببرید داخل. خیالت تخت برو مکه. جوان رفت مکه بعد از شش هفت ماه با اشتیاق رفت در خونه علی باباخان زنش را تحویل بگیرد. در زد گفت: آمده ام زنم را ببرم. گفتند: بابا علی خان نیست ما نمی توانیم او را تحویل دهیم.
💭 گفت: بابا علی خان کجاست؟ گفتند: تبریز.راه زیادی بود و ماشینی نبود بالاخره خودش را رساند به تبریز. علی باباخان را پیدا کرد. گفت: اینجا چه می کنی؟ گفت: تو این زن را سپرده بودی به من. شنیده بودم که این زن زیبا است. ترسیدم حتی در این حد که بیاد به ذهنم که ببینم این چه شکلی است. به همین دلیل تو که رفتی من تمام مدت را رفتم تبریز تا تو برگردی.
❌بله ززا نیست اینجا ناموس و شرف مهمه ❌
طرفدارهای ززا میگن ما دنبال بی شرفی و بی ناموس کی هستیم باشید نوش جونتون
ولی اینجا ایرانه ناموس و غیرت مهمه نگاه به دور برت نکن 4 تا بی غیرت جوگیر شدن هنوز شهید میدیم برای غیرت و ناموس ❤️
┄┄┅┅┅❅❤️❅┅┅┅┄┄
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
----------------------------------
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed