eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.5هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
36 فایل
﷽   کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل  🇮🇷https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 https://rubika.ir/dastan9 مدیریت کانال  https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین تبلیغات کانال https://eitaa.com/Onlygod_10
مشاهده در ایتا
دانلود
❄ ✋ 🚙 داشتیم با ماشین از روستایی بر می گشتیم که ماشینمون نزدیک روستای مادر حاج حمید، بنزین تمام کرد! 👌پیشنهاد کردم که به خانه مادرشون بریم و پول قرض بگیریم؛ ولی حاج حمید با ناراحتی گفت: چیزی رو به شما می گم که آویزه گوشتون کنید! ☝هیچ وقت خودتون رو نیازمند کسی غیر خدا نکنید، حتی اگه نیازمند شدید فقط از خدا بخواید و به اون توکل کنید! ⁉ با ناراحتی گفتم: الان خدا برای ما بنزین می فرسته؟! ✋گفت: بله اگه توکل کنی می فرسته! 🚙 بعد هم کاپوت ماشین رو بالا زد و نگاهی به آب و روغن ماشین انداخت که یک مرتبه یکی از دوستانش از راه رسید و مقداری بنزین بهمون داد!! 🌷حاج حمید گفت: دیدی اگه به خدا اعتماد کنی خودش وسیله رو می فرسته؟ 🌷 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
🚩 ما سال ۹۴ تو اهواز تو پادگان حمیدیه، خادم بودیم برا راهیان نور جواد مسئول ما بود! 🗣 جواد همه را صدا کرد برا نماز صبح!! با چک و لگد... 👣 به من می‌گفت بلند شو ابله و رو شکمم راه می‌رفت... 🌌 اقا بلند شدیم رفتیم وضو گرفتیم وایسادیم نماز... تا همه خوندیم، گفت خب بخوابید ساعت دو نصف شبه...!! ‼ساعت ۲ نصف شب نماز صبح!! 👌آقا خوابید کف کانکس و می‌خندید، ما هم اعصابا... هیچی دیگه پتو را برداشتیم و انداختیم روش و دِ بزن... 🎙راوی: رفیق شهید 🌷 ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
🕕 💠🌷💠 🌟 روایت یک خواب زیبا 🌌شبی در خواب جوان زیبا و خوشرویی را دیدم که لحظات گرمیِ نگاهش و طراوت و شادابیِ سیمایش من را مجذوب خودش کرد. ❓من به او گفتم شما چه کسی هستی؟ 🌷 گفت: اسمم عباس دانشگر است. 🌺🌸 و در فاصله ی چند متری دیدم که فرشی با گلهای رنگارنگ پهن است و فضا آکنده از شمیم عطری دل انگیز است. و تعدادی از شهدا روی فرش ایستاده اند! 🌷 عباس به من گفت: به مادرم بگویید زیاد نگران من نباشد، جای من بسیار خوب است؛ من پروانه وار و آزاد پر کشیده ام. 📖 به نیت من به مدت دو سال نماز قضای احتیاطی بخوانید؛ من نیاز به نماز دارم. ✋از خاله ام خانم عبدوس که معلم روخوانی و روانخوانی قرآن شماست تشکر کنید که به نيت من زیاد قرآن می خواند. 🌄 صبح از خواب بیدار شدم وقتی به کلاس قرآن رفتم برای خانم عبدوس تعریف کرد 👁 اشک در چشمانش حلقه زد و گریست گفت: عباس را مثل فرزندم دوست می داشتم. 📖 وقتی خبر شهادتش را شنیدم در تمام مجالسی که شرکت میکنم به یاد او قرآن می خوانم و صلوات می فرستم. 🌷 ⭕️ @dastan9 🏴