eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.5هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
36 فایل
﷽   کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل  🇮🇷https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 https://rubika.ir/dastan9 مدیریت کانال  https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین تبلیغات کانال https://eitaa.com/Onlygod_10
مشاهده در ایتا
دانلود
ارسال شده از سروش+: ❄️❄️ ✍وقتی شهید شد پلاکاردهایش را جمع می‌کردند ڪه نفهمیم مجید شهید شده است. بی‌آنڪه کسی بتواند پیڪر بی‌جانش را برای خانواده‌اش برگرداند. ڪنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابیده است؛ اما چه ڪسی می‌خواهد این خبر را به مادرش برساند؟ «همه می‌دانستند من و مجید رابطه‌مان به چه شڪل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا می‌ڪرد. ما هم همیشه به او داداش مجید می‌گفتیم. آن‌قدر به هم نزدیڪ بودیم که وقتی رفت همه برای آنڪه آرام و قرار داشته باشیم در خانه‌مان جمع می‌شدند. وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمی‌گذاشتند من بفهمم. لحظه‌ای مرا تنها نمی‌گذاشتند. با اجبار مرا به خانه برادرم بردند ڪه ڪسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یڪ روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاڪاردهای دورتادور یافت‌آباد را جمع ڪرده بودند ڪه من متوجه شهادت پسرم نشوم. این ڪار تا ۷ روز ادامه پیدا ڪرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمی‌گرفت بی‌قرار بودم. یڪی از @dastan9 دخترهایم درگوشی همسرش خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خراب‌شده بود. او هم از ترس اینڪه من بفهمم خانه ما نمی‌آمد. آخر از تناقضات حرف‌هایشان و شهید شدن دوستان نزدیڪ مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده است. ولی باور نمی‌ڪردم. هنوز هم ڪه هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفه‌شب بی‌هوا بیدار می‌شوم و آیفون را چک می‌ڪنم و می‌گویم همیشه این موقع می‌آید. تا دوباره ڪنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم؛ اما نمی‌آید! ۷ ماهه است ڪه نیامده است.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ❌🎧 حقایق شنیدنی تجربه پس از مرگ ! داستانی از سه شخص که مرگ رو تجربه کردن و برگشتن 📚 مرور و بررسی کتاب 👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
5d84c4424728d71f1b0a4298_489196537004271420.mp3
زمان: حجم: 8.3M
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ❌🎧 حقایق شنیدنی تجربه پس از مرگ ! داستانی از سه شخص که مرگ رو تجربه کردن و برگشتن 📚 مرور و بررسی کتاب 👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : مقر مخفی سپاه اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش ... هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم ...  در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد ... از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد ... . عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود ... فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که ... . ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم ... که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار ... . بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد ... . اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم ... . فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد ... تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : مقر مخفی سپاه اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش ... هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم ...  در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد ... از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد ... . عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود ... فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که ... . ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم ... که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار ... . بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد ... . اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم ... . فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد ... تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷
dcc_419d896dcbf99a890ca94dff6c7df4bf.mp3
زمان: حجم: 3.5M
🎙فهرست کتاب 📚 ڪتابی که رهبری توصیه کردند 🌺 «خانم‌ها بخوانند!»🌺 🇮🇷 🎧 🌺 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
سامری در فیسبوک 🎬: همبوشی طبق حکمی که کرده بودند کتاب را داخل کیفی همراهش آورده بود، خم شد و همانطور که کتاب را از کیف بیرون می آورد و روی میز می گذاشت گفت: آنچه که از خواندن این کتاب من فهمیدم، این است که نویسنده می خواسته با تمام توان و حتی کمک گرفتن از آیات قران درستی حدیثی را به اثبات برساند، حدیثی که برایم عجیب می آمد و درست است از دین سررشته زیادی ندارم اما چیزهایی می دانم ولی تا به حال چنین حدیثی نشنیده ام، حدیثی که از پیامبر روایت می کند که اوصیای او دوازده نفر هستند و بعد از این دوازده نفر دوازده مهدی دیگر می آید یعنی به عبارتی منظور نویسنده این است که به مخاطبش بقبولاند که بعد از پیامبر اسلام، جانشینان پیامبر بیست و چهار نفر هستند نه دوازده نفر، در صورتی که هر مسلمانی می داند که پیامبر در احادیث مختلف دوازده نفر را وصی و جانشین خود قرار داد و برای همین این حدیث برایم عجیب می آمد. مایکل لبخندی زد و از جای برخاست و همانطور که به طرف قفسهٔ کتابها می رفت گفت: آفرین، پس اصل مطلب را گرفته ای، درست است این حدیث باید برایت عجیب بیاید چون فقط در یک منبع ذکر شده، آنهم سند درست و حسابی ندارد. مایکل کتابی قطور با جلدی قهوه ای و پوسیده بیرون کشید به طرف میز آمد و کتاب را روی میز قرار داد و گفت: این یک کتاب بسیار قدیمی ست، کتابی مملو از احادیثی ست که از پیامبر اسلام روایت شده و با اشاره به پشت سرش ادامه داد: این کتابخانه مملو است از این کتاب ها، کتابهایی قدیمی و خطی از عالمان جهان اسلام چه شیعه و چه اهل سنت است، تمام این کتاب ها را با هزاران نقشه و زحمت از جای جای جهان گرد آوری کردیم و در اسرائیل نگهداری می کنیم، هر یک از این کتاب ها بارها و بارها توسط کارشناسان ما بررسی شده اند، موارد زیادی داریم تا بوسیلهٔ آن هر کدام از مذهب های شیعه و سنی را با آن گیج و منگ کنیم و با بوجود اوردن این فضا، طبق برنامه هایمان پیش رویم و کاری کنیم که تمام مذاهب از لحاظ اعتقادی ضعیف شوند و قدرت کل دنیا در دست ما...در دست قوم برگزیدهٔ زمین و در دستان یهود صهیون باشد و تو انتخاب شده ای برای امری مهم... این کتاب را با دقت زیاد چندین پژوهشگر و استاد ما نوشته اند تا سندی باشد بر حقانیت تو... احمد همبوشی که با شنیدن هر حرف بر تعجبش افزوده میشد با این کلام،طاقت از کف داد و گفت: حقانیت من؟! مگر قرار است چه کنم؟! نکند قرار است ادعای نبوت کنم؟! اگر چنین است باید بگویم نقشهٔ خوبی نیست چون همه میدانند که بارها و بارها پیامبر اسلام فرمودند: لا نبی بعدی...بعد از من پیامبری نیست و هر کس ادعای پیامبری کند مطمئنا از جانب تمام اقشار ملت طرد می شود. مایکل خنده صدا داری کرد و گفت: چرا فکر می کتی ما اینقدر بی سیاست هستیم و چرا باید اعلام کنیم تو پیامبری؟! در صورتی که طبق این حدیث و مستندات این کتاب می توانی مقامی غیر از پیامبر داشته باشی، مقامی که عوام ساده دل را می فریبد و مرید تو می سازد و آنها مبلغانی برای تو می شوند و کم کم نامت از مرزهای عراق و حتی خاورمیانه بیرون می رود و نامت جهانی میشود. احمد همبوشی که در دلش احساس ذوقی زیاد می کرد، سرش را تکان داد و در رؤیای آینده غرق شد بی آنکه بداند که خوشبختی آخرتش را به چه بهای ناچیزی می فروشد. احمد همبوشی خیره به دهان مایکل بود و مایکل ادامه داد: این حدیثی که در کتاب نقل کردیم در منابع شیعه فقط و فقط یک روای دارد که آنهم در کتاب شیخ طوسی ست و البته این را هم بگویم این نویسنده و عالم شیعه کتابی در رد همین حدیث دارد که ما سعی می کنیم نامی از آن به میان نیاید و کمتر کسی در پی جستجوی آن بر میاید، برای ما مهم این است که چنین حدیثی در منابع شیعی موجود هست حالا سندش محکم نباشد، چرا که افراد ساده اندیش دنبال سند نمی روند که بفهمند حدیث اصلی ست یا جعلی و بر فرض اگر کسی هم پیدا شود که دنبال سندی محکم باشد، ما با آیاتی از قران که شاید ربطی هم به موضوع نداشته باشند آنقدر مخاطب را گیج و سردرگم میکنیم که به درست بودن حدیث اذعان می کنند. مایکل اندکی ساکت شد و سپس با لحنی آرام تر ادامه داد: این کتاب توست احمد همبوشی، حالا با رأی و نظر خودت نامی برای آن انتخاب کن. ادامه دارد... براساس واقعیت 📝به قلم:ط_حسینی 😍 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
🚩 به حیاط آمد. چراغ بعضی از اتاق‌ها روشن بود و آواهای زیر و بم نامفهومی به گوش می‌رسید که گاهی به جیغی کوتاه پایان می‌پذیرفت. چرخی‌های ایلامی گاری‌های‌شان را به شکلی منظم کنار هم چیده بودند. چرخی‌هایی که روزها توی بازار جنس جابجا می‌‎کردند و آن قدر دعوا می‌کردند که شب‌ها مانند جنازه می‌خوابیدند. کنار حوضِ بی آب نشست و شیر را باز کرد. مشتی آب به صورت خود پاشید. آسمان بی ستاره‌ی تهران را نگاه کرد و نمی‌دانست که جاوید کجاست! به اتاقش برگشت. دراز کشید و غلتید. روی پلّه‌ها ایستاده بود. لات‌های خیابان مولوی، خانم مدیر را روی زمین خواباندند و به دقت و بردباری گروه پزشکانِ وظیفه شناس در یک جرّاحیِ سخت، قلبش را از زیر دنده‌ها بیرون کشیدند. قلب خونین را به یکدیگر نشان می‌دادند و خشنود بودند. مرجان و سپیده مانند پرستاران، روپوش‌های سفید پوشیده بودند و با دستمال‌هایی پاکیزه، عرق را از پیشانی و چهره‌ی لات‌ها می‌ستردند. ناگهان تمام دختران مدرسه با هم و در یک زمان، انگشت اشاره را به سوی مریم گرفتند. لات‌ها قلب خانم مدیر را سر جایش گذاشتند و به سوی مریم رژه رفتند. دختران و معلمان و خانم پورجوادی و هر کس که در مدرسه بود، در سکوتی هراس آور، انگشتان اشاره‌ی خود را به سوی مریم گرفته بودند. لات‌ها با چشمانی شهلا و چاقوهایی دسته شاخی و تیز به او نزدیک می‌شدند. مریم خواست به داخل کلاس‌ها بگریزد اما به زمین میخ‌کوب شده بود. ناگهان مدرسه تبدیل شد به چهار راه سیروس. هم مدرسه بود و هم چهار راه. چراغ‌های راهنمایی سر جای‌شان بودند. زنان بسیاری با چادرهای عربی سینه می‌زدند و گونه می‌خراشیدند. تندری غرّید و چند قطره باران بر زمین ریخت. درپوشِ فاضلاب خیابان تکانی خورد و کمی بالا آمد. مویه‌ی زن‌ها هزار برابر شد. چراغ‌های راهنمایی قرمز شدند و درپوش کنار رفت و جاوید با حالتی زار و نزار از کانال فاضلاب بیرون آمد. خودروها بوق عروسی زدند و زنان کِل کشیدند. بیدار که شد، بدنش درد می‌کرد و لوزه‌هایش برآماسیده بود. آب دهانش را به سختی فرو برد. در رختخواب نشست و احساس کرد با زنجیری نامرئی به زمین پیوند خورده است. دراز کشید. آفتاب سخاوتمندانه بر حیاط بزرگ می‌تابید. همان گونه بر حیاط بزرگ می‌تابید که چند خیابان آن سوتر بر کاخ گلستان و بنای خورشید و بازاریان سختکوشِ و آینده‌نگرِ سبزه میدان. ابرام لاشخور خمیازه‌ای کشید و برخاست. زنش در خانه نبود. خمار و خموده بود. کسی در زد. ابرام گفت: «بیا تو. تنهام». یکی از چرخی‌ها در را باز کرد و مشتی اسکناس مچاله شده را روی فرش گذاشت. ابرام به اسکناس‌های در هم و فشرده نگاهی انداخت و گفت: «عملِت بالا رفته رفیق! توی خط گَرد و شیمیایی نرو. سلطان نشئه‌جات همینه که می‌بینی. همین. سوغات قندهاره»! بلند شد و از لای ظرف‌ها و استکان‌ها یک لول تریاک بیرون کشید. با تیغِ سوسمار نشان، یک سره از تریاک را برید و دستش را دراز کرد و گذاشت کف دست جوان. چرخی نگاهی به تریاک انداخت و براندازش کرد. ابرام گفت: «بیشتر از پولت بهت دادم». چرخی در را بست و رفت. ابرام گفت:‌ «مردک غُربتی! بگو تو مواد می‌شناسی آخه! سیر و گِرم سرت می‌شه»! فرش را بالا زد و سیخ و سنجاق را بیرون آورد. گاز پیک نیکی را به سوی خودش کشید و بستی به سنجاق زد و گذاشت کنار آتش تا، به قول اهل بخیه، خوب بپزد. زبانه‌ی آتش را نگاه کرد و بعد رفت سراغ جا ظرفی و یک بطری خالی نوشابه بیرون کشید. – سگ خورد! غلغلی یه چیز دیگه است! فوقش دو تا دود پِرت بشه. دودِ پِرتی زکات عمله دیگه! جای دوری نمی‌ره! بکش که از دنیا خیلی کشیدی ابرام. بکش رفیق! مقداری آب در بطری ریخت و سرش را سوراخ کرد. یک سوراخ هم در بدنه‌ی بطری ایجاد کرد و لول کاغذی را در آن فرو برد. دقایقی بعد مریم با صدای غلغل آب و بوی تریاک از خواب پرید. سر درد شدیدی داشت. به اتاق آمد. ابرام جا خورد. – به! مگه مدرسه نرفتی بابایی؟! مریم به آرامی سلام گفت و روسریش را سرش کرد و به حیاط رفت. ابرام یک کتری آب روی پیک نیکی گذاشت. مریم با عصبانیت وارد شد. – آب دستشویی قطع شده که! – شیر حیاط آب داره؟ – فشارش کم شده. – الان حالت خوبه؟ می‌خوای بریم دکتر بابایی؟ مریم با اشاره‌ی سر پاسخ پدرش را داد و به اتاق کوچک رفت. به خواب دیشب فکر می‌کرد و به همان لحظه‌ای که نمی‌دانست خانم پورجوادی به مادرش چه می‌گوید و او چگونه به جای دخترش عذرخواهی می‌کند. مریم تصمیم قطعی گرفته بود. می‌خواست مدرسه را ترک کند و جاوید را بیابد. می‌خواست یک بار دیگر دستان جاوید راحس کند در حالی که قلبش تند می‌تپد. حال چه در کیوسک نگهبانی و چه در خیابان و یا خانه. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 😍 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
🎬: احمد همبوشی برای چندمین بار ایمیلش را چک کرد، اما نه...هنوز خبری نشده بود، پس نگاهش را از صفحه مانیتور گرفت و خیره به گوشی تلفن شد و در یک لحظه تصمیمش را گرفت و علی رغم تمام سفارشات مایکل مبنی بر اینکه تا حد امکان تماس تلفنی نداشته باشند، گوشی را برداشت و شماره مایکل را گرفت. بعد از شنیدن چند بوق ، صدای مایکل در گوشی پیچید: الو! بفرمایید.. همبوشی با لحنی ترسان گفت: سلام آقای مایکل احمدالحسن هستم، براتون پیام گذاشتم اما مثل اینکه ایمیلتان را چک نکردید و چون اضطراری بود مجبور شدم تماس بگیرم. مایکل اوفی کرد و گفت: سرم ما شلوغ هست و مسائل خاورمیانه ما را بخودش مشغول کرده، بگو ببینم چی شده؟! همبوشی آب دهنش را قورت داد و گفت: همانطور که می دانید، حیدرمشتت توی ایران به تله پلیس افتاده و مدتی هست که توی زندان های ایران سرگردان هست.. مایکل به میان حرف همبوشی پرید و گفت: اینو که خبر دارم، مرتیکهٔ بی عرضه از پس یک حرّافی ساده هم بر نیومد، اشتباه از تو بود، تو این رفیقت را بیشتر می شناختی، ما بهت تذکر دادیم که ایرانی ها آدم های باهوشی هستند و به این راحتی فریب ما را نمی خورند و تاکید هم کردیم کسی را که برای تبلیغ میفرستی باید خیلی زیرک باشد که از پس ایرانی جماعت بربیاد، اما شما با این موضوع سهل انگارانه برخورد کردید و کسی را فرستادید که عرضه چنین کاری را نداشت. همبوشی گوشی را به گوشش چسپاند و گفت: اولا بیشتر از همه به حیدرمشتت اعتماد داشتم، دوما مشتت را به عنوان یمانی ظهور معرفی کردیم، پس برای تبلیغ رفتن یمانی برای تبلیغ، بهترین گزینه هست. مایکل با لحنی بی حوصله گفت: حالا که گند کارش در اومده، از ما چی می خواهی؟! همبوشی کمی سکوت کرد و بعد گفت: راستش، حیدر مشتت از داخل زندان چند بار پیغام و پسغام داده که برای آزادی اش کاری کنیم و آخرین بار پیغام تهدید فرستاده که اگر برای رهای اش کاری نکنیم، پتهٔ همه مان را روی آب میریزه و رسوامون میکنه.. مایکل با عصبانیت فریاد زد: غلط کرده مرتیکه احمق! چرا فکر می کنی ما کاری نکردیم؟! مدام توسط عواملمون توی ایران درحال بررسی شرایط موجود هستیم تا به نوعی از زندان بکشانیمش بیرون، البته خبرهایی هم داریم که زیپ دهنش را باز کرده و اعتراف کرده که گول خورده، این مرتیکه بی شعور برای ما یه مهره سوخته است، اگر داریم تلاش می کنیم که بیرون بیاریمش فقط و فقط برای اینه که بیش از این خرابکاری نکنه وگرنه وجودش برای ما اصلا ارزش نداره و بعد لحنش را محکم تر کرد و گفت: همبوشی! تو هم حواست را جمع کن اگر زمانی مثل حیدر مشتت عمل کنی، شک نکن که تو هم از دور خارج می کنیم، اینهمه روی این کار سرمایه گذاری نکردیم که با اشتباه امثال شما همه چی برباد بره... احمد همبوشی با استیصالی در صدایش گفت: چشم...چشم..من قول میدم به اون هدف اصلیمون برسیم فقط هر چی زودتر حیدر را از زندان ایران خلاص کنید و بعد از زدن این حرف، صدای تلق گوشی آمد و بعد هم بوق ممتدی که نشانه پایان تماس بود در گوشش پیچید. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 😍 💐 مدیریت کانال : 🌻 https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین کانال :🌸 https://eitaa.com/Onlygod_10 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
داستان«اربعین» 🎬: مرتضی گلویی صاف کرد و ادامه داد: اربعین درحقیقت اتفاقی که داره رقم میزنه اینه که ما داریم عنصرسود محوری کوتاه مدت را از درحقیقت به عنوان عنصر تنظیم گر روابط میان افراد خارج میکنیم و به جاش اعتقاد به ماوراء و اعتقاد به توحید رو درمیان قرارمیدیم . اما فضای غربی مبناهاش چیز دیگه ایست و بیشتر بر پایهٔ رقابت استوار هست یعنی مجبورن رقابت کنن و اون کسی که قوی تره زنده بمونه بقیه ها ازبین برن و برن حذف شن اما اینجا زمین تا آسمون فرق میکنه ، یه قانون نانوشته هست که میگه اقتصاد اربعین ،مبتنی برتعاون مبتنی برهمکاری اینجا مبتنی بررقابت نیست مبتنی برقیاس نیست مبتنی بردستگیریه مبتنی برمواساته مبتنی بربه رسمیت شناختن تفاوتهاست مبتنی بر به رسمیت شناختن هویت هاست خصوصا هویت های اصیل ، دراندیشه غربی انباشت که ارزش داره دراندیشه اسلامی انفاق هست که ارزش داره ... حالا تو زندگی واقعی اگر نگاه کنیم ،همین کسی که داره اینجا بی چشمداشت کار میکنه ، اونجا برای بدست آوردن پول بیشتر دست به هرکاری میزنه ، اما اقتصاد و اندیشه درست و شیعی همون هست تو اربعین جاریست و اربعین به ما نشان میده که این اقتصاد که مبنی بر تعاون و ایثار هست قابل اجراست،اصلا دادا بزار لپ کلام را بهت بگم،به نظر من جامعهٔ اربعین شیعی شمه ای کوچک از جامعهٔ ظهور منجی آخرالزمان هست، یعنی اگر می خوای بفهمی مردم در زمان ظهور چه جوری کارها را به پیش میبرن، باید پیاده روی اربعین را نگاه کنی و عجب جامعه ای بشه اون زمان، کیف میده باشی و زندگی کنی،والله زندگی اون موقع معنا داره نه الانا... دیوید نگاهی عمیق به مرتضی که واقعا مسائل را خوب باز مینمود، کرد و همانطور که سری تکان میداد گفت : درسته اقتصاد غرب مانند گرگ میمونه ،یا باید پاره بشی و یا پاره کنی ،اما اینجا قانونی حکمفرماست که همه چیز جامعهٔ غرب را زیر سؤال میبرد. دیوید با گفتن این حرف سکوت اختیار کرد و همانطور که در کنار مرتضی قدم برمی داشت ، صحنه های اطرافش را در ذهن ثبت می کرد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🏴 السلام علیک یا ابا عبدالله 🏴 ╭┅───🇮🇷───┅╮ 🖤 @DASTAN9 🖤 ╰┅───🇮🇷───┅╯
داستان«اربعین» 🎬: مرتضی گلویی صاف کرد و ادامه داد: اربعین درحقیقت اتفاقی که داره رقم میزنه اینه که ما داریم عنصرسود محوری کوتاه مدت را از درحقیقت به عنوان عنصر تنظیم گر روابط میان افراد خارج میکنیم و به جاش اعتقاد به ماوراء و اعتقاد به توحید رو درمیان قرارمیدیم . اما فضای غربی مبناهاش چیز دیگه ایست و بیشتر بر پایهٔ رقابت استوار هست یعنی مجبورن رقابت کنن و اون کسی که قوی تره زنده بمونه بقیه ها ازبین برن و برن حذف شن اما اینجا زمین تا آسمون فرق میکنه ، یه قانون نانوشته هست که میگه اقتصاد اربعین ،مبتنی برتعاون مبتنی برهمکاری اینجا مبتنی بررقابت نیست مبتنی برقیاس نیست مبتنی بردستگیریه مبتنی برمواساته مبتنی بربه رسمیت شناختن تفاوتهاست مبتنی بر به رسمیت شناختن هویت هاست خصوصا هویت های اصیل ، دراندیشه غربی انباشت که ارزش داره دراندیشه اسلامی انفاق هست که ارزش داره ... حالا تو زندگی واقعی اگر نگاه کنیم ،همین کسی که داره اینجا بی چشمداشت کار میکنه ، اونجا برای بدست آوردن پول بیشتر دست به هرکاری میزنه ، اما اقتصاد و اندیشه درست و شیعی همون هست تو اربعین جاریست و اربعین به ما نشان میده که این اقتصاد که مبنی بر تعاون و ایثار هست قابل اجراست،اصلا دادا بزار لپ کلام را بهت بگم،به نظر من جامعهٔ اربعین شیعی شمه ای کوچک از جامعهٔ ظهور منجی آخرالزمان هست، یعنی اگر می خوای بفهمی مردم در زمان ظهور چه جوری کارها را به پیش میبرن، باید پیاده روی اربعین را نگاه کنی و عجب جامعه ای بشه اون زمان، کیف میده باشی و زندگی کنی،والله زندگی اون موقع معنا داره نه الانا... دیوید نگاهی عمیق به مرتضی که واقعا مسائل را خوب باز مینمود، کرد و همانطور که سری تکان میداد گفت : درسته اقتصاد غرب مانند گرگ میمونه ،یا باید پاره بشی و یا پاره کنی ،اما اینجا قانونی حکمفرماست که همه چیز جامعهٔ غرب را زیر سؤال میبرد. دیوید با گفتن این حرف سکوت اختیار کرد و همانطور که در کنار مرتضی قدم برمی داشت ، صحنه های اطرافش را در ذهن ثبت می کرد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🏴 السلام علیک یا ابا عبدالله 🏴 ╭┅───🇮🇷───┅╮ 🖤 @DASTAN9 🖤 ╰┅───🇮🇷───┅╯