eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.5هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5.1هزار ویدیو
36 فایل
﷽ کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 مدیریت کانال https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین تبلیغات کانال https://eitaa.com/Onlygod_10
مشاهده در ایتا
دانلود
ارسال شده از سروش: متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود، سرزمینی روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتی در فیلم‌های تخیلی هم ندیده بودم و همه کاره‌ آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که هرگز از تماشایش سیر نمی‌شدی، از او خواهش کردم که چند لحظه‌ای با من بنشیند، او هم قبول کرد وقتی نشست با خوشرویی پرسید: ـ با من کاری دارید؟من هم با دستپاچگی و من و من کنان جواب دادم: ب..ب...بله! متاسفانه شما را نشناختم!-مرا نشناختی؟! من«علی بن موسی‌الرضا»هستم.@dastan9 -علی‌بن موسی‌الرضا؟! این اسم را شنیده‌ام اما به خاطر نمی‌آورم... ـ من همان کسی هستم که شما تا پایان شب کتاب مرا مطالعه کردید و در پایان، توی دلتان گفتید؛ «خدایا اگر چنین قدیسی وجود دارد دوست دارم او را ببینم». این را که شنیدم، گل از گلم شکفت و پرسیدم: ـ در حال حاضر، پیش تو و میهمان توام. ـ دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما. ـ خب می‌توانی میهمان من باشی. ـ میهمان شما؟ اینکه عالی است. ولی جای شما کجا است؟ ـ ایران ـ کجای ایران؟ ـ شهری به نام مشهد. چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را می‌شناختم، اما هرگز اسم مشهدرا نشنیده بودم! رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات دیگر، این بود که پرسیدم: ـ آخر من چه طور می‌توانم به دیدار شما بیایم؟! ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم می‌کنم. بعدش هم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگی‌های فروش بلیت هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و علامت و گفتند: ـ به آنجا که رفتی، می‌روی سراغ شخصی که پشت میز شماره‌ چهار است، نشانی را می‌دهی، بلیت را می‌گیری و به ملاقات من می‌آیی. وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم... ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 🌷 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
dbc_fa52c645468e4657bf12519e57365037.mp3
زمان: حجم: 1.43M
🎙فهرست کتاب 📚 ڪتابی که رهبری توصیه کردند 🌺 «خانم‌ها بخوانند!»🌺 🇮🇷 🎧 🌺 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
زن و شوهری 💑 _میدونی عزیزم... کلاً هر چیز تو دل خودش یه زیبایی یا زشتی باطنی داره مثل خوردن مال یتیم که تو ظاهر پول هست و میبرن و میخورنش و آب از آبم تکون نمیخوره ... 🔥 ولی به قول قرآن، درواقع آتشیه تو اعماق وجود خورنده ی مال یتیم که داره اون رو میسوزونه 🔥 💢 اون شخص متوجه نیس چون تو دنیاست و آثارظاهریش ناپیداس البته بعضی وقتا اثرش تو همین دنیا هم دیده میشه اما خود اون طرف نمی‌فهمه ... 👠💅 بی حجابی و عشوه گری برای نامحرم هم همینه شاید خودش لذت ببره و ظاهر زیبا و جذابش دل بعضیا رو هم حسابی ببره اما باطنش اصلا اینطور نیست همونطور که تو حدیث معراج پیامبر دیدیم درباره ی ذات گناها و گنهکارا ... 😱 😎خـــب ،خیلی صحبترانی کردم دهنم خشک شد 😅ایندفعه خانومم زحمت میکشه دوتا چای دبش برامون بیاره⁉️ ☕️ 🙃☕️ 🔚پایان... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸 سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت ۲) #قسمت_دوم ◾️عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین ر
ارواح در عالم برزخ (قسمت ۳) ✅صدای ملک الموت را شنیدم که می‌گفت: این جماعت را چه شده؟ به خدا قسم من به او ظلم نکردم؛ روزی او از این دنیا تمام شده است. 💠اگر شما هم جای من بودید به دستور خدا، جان مرا می‌گرفتید. اطاعت و عبادت من بر درگاه الهی این است که هر روز و شب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم.نوبت به شما هم می رسد... ♨️جمعیت به کار خود مشغول و گوش شنیدن این هشدارها را نداشتند. آرزو می‌کردم ای کاش در دنیا یک‌بار برای همیشه این هشدارها را شنیده بودم تا درسی برای امروزم بود. اما ...افسوس و صد افسوس! ◼️پارچه‌ای بر بدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسالخانه بردند، مکان آشنایی بود، بارها برای شستن مرده هامان به اینجا آمده بودم. 🔷در این حال، متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه، بدنم را به این سو و آن سو می‌چرخاند. به خاطر علاقه‌ای که به بدنم داشتم، بر سر غسال فریاد می‌زدم: آهسته‌تر! مدارا کن! اما او بدون کوچک‌ترین توجهی به درخواست‌های مکرر من، به کار خویش مشغول بود. 🔵آن روزها فکر می‌کردم خرید کفن، یک عمل تشریفاتی است، اما .. چه زود بدنم را سفیدپوش کرد. واقعاً دنیا محل عبور است. ✨با شنیدن صدای دلنشین الصلوة... الصلوة...الصلوة...نوعی آرامش به من دست داد.. 🍀چون نماز تمام شد،جنازه‌ام را روی دست‌هایشان بلند کردند و ترنم روح نواز شهادتین، بار دیگر دلم را آرام کرد. من نیز بالای جنازه‌ام قرار گرفتم و به واسطه علاقه‌ام به جسد، همراه او حرکت کردم. 💥تشییع کنندگان را می‌شناختم. باطن بسیاری از آن‌ها برایم آشکار شده بود . چند تن از آن‌ها را به صورت میمون می‌دیدم در حالیکه قبلاً فکر می‌کردم آدم‌های خوبی هستند. 🌼 از سوی دیگر، یکی از آشنایان را دیدم که عطر دل انگیز و روح نوازش، شامه‌ام را نوازش می‌داد. این در حالی بود که من او را به واسطه ظاهر ساده‌اش محترم نمی‌شمردم، شاید هم غیبت دیگران، او را از چشمم انداخته بود و یا .... 💠تابوت بر روی شانه دوستان و آشنایان در حرکت بود و من همچنان، با نگرانی از آینده، آنهارا همراهی می‌کردم. در حالیکه بسیاری از تشییع کنندگان، زبانشان به ترنم عاشقانه لااله الاالله و ... مشغول بود. ❌ دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند. به کنارشان آمدم و به حرف‌هایشان گوش سپردم. عجبا! سخن از معامله و چک و سود کلان و..می‌کنید؟ چقدر خوب بود در این لحظات اندکی به فکر آخرت خویش می‌بودید، به آن روزی که ‌دستتان از زمین و آسمان کوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هرچقدر مانند من مهلت بطلبید، اجازه برگشت نخواهید داشت ادامه دارد... ⭕️ @dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
#همسر_دومش_بودم #قسمت_‌دوم بهم نگاه کرد و گفت: - ترنج من دارم فردا میرم جبهه، مراقب مادرم هستی
مدتها گذشت تا اینکه یک روز سر و صدایی تو خونه عمه به پا شد، من دیگه بیست و سه سالم شده بود، پا برهنه به حیاط عمه دویدم، دیدم داره با گریه به سر و صورتش میکوبه، هر چی ازش میپرسیدم چی شده؟ میگفت امیرعلی من داره میاد! نمیدونم کی این خبرو بهش داده بود، اما ظاهرا امیرعلی شهید نشده بود و بلکه به اسارت گرفته شده بود، از خوشحالی اشکم راه گرفت و همراه عمه گریه میکردم، تموم این سالها عمه بهم میگفت اگه خواستگار خوبی برات پیدا شد عروس شو، اما یاد امیرعلی این اجازه رو بهم نمیداد، چند روز بعد امیرعلی در حالی که رو دوش مردم روستا بود روانه خونه شد، همه مردم روستا خوشحال بودن و جشن گرفته بودن! اون روز بعد ۸ سال امیرعلی اومد اما... ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
#مرفه_‌بی‌درد_‌نبودم #قسمت_‌دوم خونه مامانم کمتر میموندم، حوصله شوهر جوان شو نداشتم که قرار ب
آره داشتم میگفتم که پول به ما وفا نکرد اینجوری شد که زن بابام مهریه سنگینشو اجرا گذاشت، شوهر مامانمم به بهونه اینکه خیلی ازش جوون تره و با زندگی با مادرم حیف شده به چشم خانواده اش با چرب زبونی مامانمو خام میکرد و کلی زمین به نامش شده بود، تصمیم گرفتم برم شمال، خونه مادربزرگم زندگی کنم، اینجا کسی نبود که اوضاع و آینده من براش اهمیتی داشته باشه، مادربزرگ پدریم رفتارش با من خوب بود، با اینکه تا الان دست به سیاه و سفید نزده بودم، اما برای اون کار میکردم، خونه شو مثل دسته گل میکردم تا اون بره بازار روز و تخم مرغ و حصیراشو بفروشه، هیچوقت از پدرم طلب پول نکرده بود، خودش با سادگی زندگی شو میگذروند، زن سرشناس روستاشون بود و همه بهش احترام میگذاشتند. ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 #گذری_بر_زندگی #شهید_والامقام #مصطفی_محمودمازح اولین #شهید در راه اجرای حکم #امام_راحل مب
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 اولین در راه اجرای حکم مبنی بر اعدام سلمان رشدی ملعون چندی بعد با دختر مومنه‌ای از جبل عامل عقد زناشویی می‌بندد، اما این عقد هرگز به ازدواج نمی‌انجامد، چرا که پس از صدور حکم تاریخی در مورد واجب القتل بودن نویسنده مرتد و ناشرین کتاب موهن آیات شیطانی، شخصاً کمر به اجرای آن بسته و پس از تهیه مقدمات لازم با همسر، خانواده و وابستگان خویش وداع و به لندن مهاجرت می‌کند. او شش ماه پس از آن که رهبر کبیر انقلاب اسلامی فتوای خود را درباره لزوم اعدام سلمان رشدی نویسنده کتاب « آیات شیطانی » اعلام کردند، با شناسایی هتل محل اقامت او، قصد اقامت 4 روزه در آن هتل می‌کند اما در روز سوم و در حالی که در جستجوی اتاق محل اقامت سلمان رشدی بوده، توسط یکی از خدمتکاران مورد سوظن قرار می‌گیرد و به نیروهای امنیتی انگلستان معرفی می‌شود. هرچند که او در نهایت به دلیل انفجار زود هنگام بمب موفق به اجرای فرمان نشد، اما آغازگر راهی شد که ثمره آن مبارزه همه جانبه مسلمانان جهان با توهین به اسلام و آن و به انزوا رفتن سلمان رشدی ملعون برای همیشه و زندگی مخفیانه او بود. ... 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍 🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼 🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
سامری در فیسبوک 🎬: دوباره کلاس درس شروع شد، دوباره حساب و هندسه و نقشه کشی و پرگار و گونیا و ... همبوشی با بی حوصلگی خودکار دستش را روی میز پرت کرد و خودکار با صدای بلندی به میز و بعد هم روی زمین افتاد به طوریکه توجه همه را به خود جلب کرد. استاد جاسم الخلیل عینکش را کمی جابه جا کرد و صدا زد: احمد همبوشی، با کی دعوا داری؟! اینهمه غیبت کردی، خیلی لطف کردم بیرون ننداختمت، حالا این ادها چیه در میاری؟! احمد دستش را زیر چانه اش زد و گفت: خسته ام استاد، از این زندگی، از این درسهای سخت، از اینهمه حساب و نقشه کشی بیهوده، آخرش چی؟! این ترم آخرمه ، دلم خوشه دانشجوی شهرسازی هستم، کدوم شهر را میدن به من بسازم؟! چه کسی منو حمایت می کنه تا از استعدادم استفاده کنم؟! اصلا من و امثال من برای کی مهم هستیم؟! استاد نگاه تندی به او کرد و گفت: از سابقه ات خبر دارم، خیلی شهرها هست که افراد نخبه ای مثل تو بسازن، همونطور که مثل چند وقت پیش تو بوق کرنا کردی که می خوای یه کمک فوق العاده به صدام کنی یا اون وقتی را به یادت بیار که عواید بعضی مسلمین را جمع می کردی تا دنیای ای بدبختا را زیر و رو کنی حرف استاد نصف و نیمه بود که کلاس مانند بمبی منفجر شد و صدای خنده دانشجوها از هر طرف بلند شد، چون استاد با یاد آوری سوابق درخشان احمد همبوشی که مدام با نقشه های قبلی قصد خالی کردن جیب یک مشت دانشجوی ساده دل را داشت، باعث خنده همه شد. دانشجوهای این دانشگاه، خاطرات زیادی از نبوغ احمد همبوشی داشتند و انگار تیغ تیز احمد یک بار هم شده جیب هر کدام از اونا را زده بود. همبوشی با چشمان از حدقه بیرون زده اطرافش را نگاه کرد و رو به استاد گفت: هعی روزگار، ما در چه حالیم و شما در چه حالی، واقعا کاری جز مسخره کردن من ندارین؟! استاد کتاب دستش را باز کرد و گفت: اتفاقا خیلی کار داریم، منتها وجود تو نمیذاره به کارمون برسیم، زودتر کلاس را ترک کن تا ما هم به درسمون برسیم احمد با عصبانیت گفت: ترک کنم کجا برم؟! من دانشجوی... استاد به میان حرف او پرید و گفت: برو همونجایی که این چند وقته بودی برررو احمد قیافه حق به جانب گرفت و همانطور که سرش را پایین انداخته بود آهسته گفت: چهل روز هست معتکف مسجد کوفه شده ام و فازغ از دنیای شما به عبادت... و انگار با زدن این حرف خنده دارترین جوک سال را گفته باشد، دیگر صدای او در خندهٔ دانشجوها گم شد. استاد جاسم الخلیل، مشغول تعریف حرکات احمد همبوشی بود، هر‌چه که او بیشتر می گفت، اساتید دانشگاه صدای قهقه شان بیشتر و بیشتر می شد، اما در آن بین مردی با دقت به حرفهای جاسم الخلیل گوش می کرد، مردی که نگاهش مانند شکارچی های کار کشته بود، او خیره به نقطه ای نامعلوم بر روی نقشهٔ روی دیوار بود و زیر لب گفت: خودش است و با زدن این حرف از جا بلند شد و با شتاب دانشگاه را ترک کرد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس واقعیت -پیام- صدقه- جاریه- است 🌼 😍 💐 مدیریت کانال : 🌻 https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین کانال :🌸 https://eitaa.com/Onlygod_10 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
🚩 فردای آن روز مدیری دیگر در مراسم صبحگاه معرفی شد؛ خانم پورجوادی. خانمی جوان که خستگی‌ناپذیر و پر انرژی به نظر می رسید و در همان روز نخست، جوری رفتار کرد که گویا می­ خواهد گربه را جلوی حجله بکُشد. شق و رق راه می­ رفت و از بسیاری چیزها ایراد می­ گرفت. خانم پاشایی مانند کارگزاری که کارش را بلد باشد، دستورات مدیر تازه وارد را با صدایی نازک برای بچه­ ها بازگو می­ کرد. خانم پورجوادی نیامده، به انباری و کلاس‌ها و پشت بام و دیوار و خیلی چیزهای دیگر ایراد گرفت. به کلاس ها می ­رفت و سخنرانی یک ساعته و غرّایی ایراد می­ کرد. رفتار و واکنش دخترها در برابر مدیر جدید، آمیزه‌ای از ترس و احترام بود. پشت سر از رفتارش شکوه می‌کردند و از کنارش با احتیاط و احترام رد می­شدند. خانم مدیر نشان داد که با کسی شوخی ندارد. آبدارچیِ مدرسه را مجبور کرد که هر زنگ پس از ورود دختران به کلاس، به دستشویی برود و سطل‌های پسماند را نگاه کند تا مبادا نوار بهداشتی در آنها مانده باشد. در سومین روز کار، کارگران چند گلدان بسیار بزرگ آوردند با درختچه­ هایی که کسی نام‌شان را نمی‌دانست. بعد هم چند نفر گچ‌کار و نازک‌کار سراغ دیوار دستشویی‌ها رفتند و شعارها و نگاره‌هایی که دختران نوشته و کشیده بودند را با لایه‌ای از گچ پوشاندند. خانم مدیر سه نفر از دخترانی را که نامزد کرده بودند، به دفتر مدرسه فراخواند و بی آن که به زاریدن و نالیدن­ های جگرسوزشان وقعی بنهد، در کمتر از ده دقیقه اخراج‌شان کرد. البته این کارش هم طبق قانون و بخش‌نامه بود. آنان بایستی به مدارس شبانه‌ای می‌رفتند که ویژه‌ی متاهلان بود. او در ادامه­ اصلاحاتش، می‌خواست دیوارهای مدرسه را بالاتر ببرد تا کفتر بازها نتوانند حیاط را دید بزنند اما خیلی زود فهمید که این کار ناشدنی است و دیوار پنج متری، هزینه‌ای گزاف در پی خواهد داشت. یک هفته­ از آمدن مدیر تازه وارد می‌گذشت که خیلی چیزها تغییر کرد. دیوارها رنگ و دستشویی‌ها تمیز شد. درختچه‌هایی با برگه‌های سبز در حیاط هویدا شد. زنگ تفریح دوم خورده بود. دخترها در حیاط بالا و پایین می‌جستند. خانم پورجوادی لیوان چایش را دست گرفته بود و از پشت پنجره بیرون را نگاه می‌کرد و از دگرگونی‌هایی که ایجاد کرده بود، خرسند به نظر می‌رسید. معلم‌ها در آبدارخانه چای و بیسکویت می‌خوردند و هر از گاهی با صدای بلند می‌خندیدند. وقتی معلمان، لطیفه‌های غیر اخلاقی تعریف می‌کردند و یا خاطرات شبانه‌ی خود را به آرامی اما رسا روایت می‌کردند، خانم مدیر دندان‌هایش را به هم می‌سایید و آرزو می‌کرد که قهقه‌های‌شان را نشنود. خانم پاشایی، چند نفر از دخترها را با موهای ژولیده و چهره‌های خراشیده به دفتر آورد. آنان را کنار در ایستاند و کوشید تا بر خشم خود چیره شود. صدای زیر و نازکش در دفتر مدرسه پیچید اما پیش از آن که موفق به گفتن شود، با اشاره‌ خانم مدیر بیرون رفت. دخترها درهم و برهم حرف می‌زدند. خانم پورجوادی لیوان چایش را روی میز گذاشت. درِ دفتر را قفل کرد. سکوت حکمفرما شد. یک بار درازای دفتر را با چهره­ ای مبهم و گام‌هایی شمرده قدم زد و ناگهان برگشت و جیغ گوشخراشی کشید. «اراذل و اوباش فقط توی خیابان نیستند. شما هم یک پا اوباش هستید. شاید هم دو پا اوباش هستید. لات‌های بی سر و پا! تفاله‌ها! می‌دانید وقتی گچ‌کارها در دستشویی می‌خندیدند و درباره‌ی نقاشی‌های شما حرف می‌زدند، من چه حالی داشتم؟ چقدر تحقیر شدم؟ هان»؟! 😍 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
🎬: احمد همبوشی با قدم هایی لرزان بدون هدف عرض اتاق را می پیمود و گاهی جلو قفسه کتاب می‌ایستاد و کتابی به دست می گرفت و زیر و رو می کرد، گویی ثانیه ها به کندی می گذشت. تلفن دوباره شروع به زنگ زدن کرد، احمد همبوشی با سرعت خودش را به آن رساند و گوشی را برداشت و صدای الو‌گفتن حیدرمشتت از پشت خط بلند شد، همبوشی با صدای بلند گفت: چرا اینقدر طول کشید تا زنگ بزنی؟! این چی بود داشتی میگفتی؟! حیدر مشتت خنده ریزی کرد و گفت: انگاری خیلی توجهت را جلب کرده هاا همبوشی با بی حوصلگی گفت: زودتر برو سر اصل مطلب، حیدرمشتت گفت: راستش چند تا از مساجد بزرگ و شلوغ العماره را انتخاب کردم تا برای تبلیغ شروع به کار کنم، اولین مسجدی که رفتم و از شما و دعوتتان گفتم، در ابتدا مردم عادی شما را با کس دیگه ای اشتباه گرفتند و بعد چند تا از مریدهای پرو پا قرص سید محمود سرخی که انگار اونم دقیقا ادعاهایی شبیه به ادعاهای شما کرده با این تفاوت که فرزند امام غایب نیست، جلو اومدن و شروع به مجادله با من کردن، هر چه من می گفتم اونا نقض می کردن و دلایلی محکم تر بر حقانیت صرخی می آوردند، خلاصه بگم، من در اینجا یکی کلّاش تر از خودمون را دیدم، البته خود محمود صرخی را قراره فردا توی یه مکان معین ببینم تا با هم گفتگویی کنیم، حالا به نظرت تکلیف من چیه؟ همبوشی نفسش رامحکم بیرون داد و گفت: تا میتونی باهاشون مناظره کن و حتی از کتابهایی که به اسم من چاپ شده براشون ادله و برهان بیار، گیجشون کن و بزار مریدهاشون هم گیج بشن و وقتی که درمانده شدن، تو از نسب احمدالحسن که میرسه به امام زمان رونمایی کن تا افراد ساده دل که امام زمانشون را دوست دارن بیان سمت ما، بالاخره از بین نائب و فرزند امام، یکی را باید انتخاب کنند که مطمئنا فرزند امام، ارجحیت بیشتری داره و منم از اینجا سعی می کنم با موکلی که دارم زمینه شکست صرخی را بوجود بیارم. حیدرمشتت خنده بلندی کرد و‌گفت: بابا تو دیگه کی هستی؟! الحق که شیطان را درس میدی، میگم اینجور که ملت را میپیچونی یه وقت حیدر مشتت یا یمانی ظهور را نپیچونی؟!!. احمد همبوشی اوفی کرد و گفت: ببین رفیق! من هر چی باشم نامرد نیستم، با هم شروعش کردیم و باهم پیشش میبریم و از مزایای این مکتب هر چی نصیبمون شد با هم میخوریم و بعد اندکی سکوت کرد و ادامه داد: گفتی فردا با خود صرخی دیدار داری، به نظرم قبل از مناظره و جنگ و جدل، یه جورایی در خلوت باهاش کنار بیا و ببین چه طوری میشه بی سرو صدا یه دهانبند بهش بزنیم و اگر این مورد جواب نداد، برو سراغ مناظره و برنامه ای که گفتم، در ضمن یه تعداد کتاب جدید هم قراره به دستم برسه، اینا هم کارشناسی شده هستند و به نام من نوشته شدند، سعی می کنم از اینا هم به دستت برسونم. حیدر مشتت بار دیگر خنده صدا داری کرد و گفت: باشه! راستی خدا شانس بده، من هر کار کنم به تو نمی رسم یابن المهدی، نه قلم میزنی و نه زحمتی میکشی و کلی کتاب به نامت ثبت میشه.. و با زدن این حرف هر دو خنده ای کردند و تماس قطع شد. احمد همبوشی روی صندلی کنار میز نشست، انگار ذهنش سخت درگیر بود، او باید راه درستی برای مقابله با مدعیانی همچون صرخی که هرازگاهی سر راهش سبز می شدند پیدا می کرد. احمد همبوشی متوجه گذشت زمان نمی شد،وقتی به خود آمد که اتاق نیمه تاریک شده بود، همبوشی کلید برق را زد و بعد گوشی تلفن را برداشت و شماره دفتر مایکل را گرفت‌. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی -پیام- صدقه- جاریه- است 🌼 😍 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
داستان«اربعین» : خانم شلدون ادامه داد: اول اینکه ، سابقه اجرایی و کاری شما درخشان بود و مهم تر اینکه شما تسلط خوبی روی زبان فارسی دارید و اونم به خاطر اینه که شما از یه مادر ایرانی به دنیا آمده اید. دیوید با این حرف خاطرات کودکی اش در ذهنش جان گرفت، تصویر مادری مهربان که دیر زمانی بود نه او را دیده بود و نه حتی از وجودش خبر داشت، اما الان متعجب شده بود ، زبان مادری او و این پروژه چه ارتباطی بهم میتونست داشته باشه. دیوید آهسته لبهاش را تکون داد و هنوز کلامی از دهانش خارج نشده بود که خانم شلدون حرفش را ادامه داد: بله جناب باسلر ، ما می خواهیم روی پروژه ای کار کنید که علم به زبان فارسی به شما کمکی صدچندان میکنه... دیوید مبهوت تر از قبل چشم به دهان خانم شلدون دوخته بود و هزاران سؤال در ذهنش رژه میرفت بالاخره بعد از گذشت چندین هفته ،کار دیوید شروع شد و بعد از سفری طولانی از انگلیس به ترکیه و از ترکیه به عراق،هواپیمای او در فرودگاه نجف به زمین نشست. دیوید خوب می دانست که آنچه بر عهده اش گذاشته اند را باید از کجا شروع کند او می بایست به حرم اولین امام شیعیان که نامش امام علی علیه السلام بود برود. دیوید تحقیقات زیادی کرده بود ، اما این پروژه چیزی متفاوت تر از همهٔ کارهای قبلی او بود ، او می بایست در تجمعی شرکت کند که در آن غریبه بود و سر از کار مردمی در آورد که با عملشان دنیای غرب را به خود جلب کرده بودند و‌گویی آنها در بهتی سنگین بودند. به او گفته شده بود که این حرکت بزرگ حتما پیشتوانه ای قوی دارد و دیوید مأمور بود تا سر از این راز مهم درآورد . او به خود اطمینان میداد که موفق خواهد شد و البته با چیزهایی که از خانم شلدون شنیده بود ، خودش نیز کنجکاو بود تا سر از همه امور درآورد. وارد خاک عراق و شهر نجف شده بود ، بدون تعلل به سمت تاکسی های جلوی فرودگاه حرکت کرد و ماشینی گرفت به مقصد حرم امام علی ،اما متوجه شد که هیچ وسیله نقلیه ای حق ورود به آن مکان را ندارد و این اولین یادداشت دیوید بود ، او می بایست نکته به نکته یادداشت کند تا آخر کار به نتیجه ای درست برسد. بعد از گذشت ساعتی خودش را جلوی حرمی با گنبدی طلایی دید، چشمش به گنبد افتاد، احساسی خاص به او دست داد، حسی مبهم اما شیرین که تابه حال تجربه نکرده بود. خیره به گنبد بود که متوجه پیرمردی با صورتی آفتاب سوخته شد که آستین لباسش را می کشید و با زبان عربی چیزی به او میگفت و روی گفته اش هم ،پافشاری میکرد. دیوید با حالت سوالی و با زبان فارسی گفت : چیه پیرمرد؟ از من چه می خواهی؟ تا این حرف از دهانش بیرون آمد ، لبخندی روی صورت پر از چین و‌چروک پیرمرد نشست و با ذوقی کودکانه گفت : شما ایرانی....بفرمایید....منزل....استراحت... طعام....دیوید که خوب میدانست در عصر کنونی همه چیز و همه کس برای درآوردن پولی اندک دست به هر کاری میزنند و علی الخصوص عراق کشوری جنگ زده و مردمی فقیر دارد ، پس مردمش بیشتر به کسب پول علاقه دارند. ناگهان فکری از ذهنش گذشت ادامه دارد... به قلم:ط_حسینی 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
داستان«اربعین» : خانم شلدون ادامه داد: اول اینکه ، سابقه اجرایی و کاری شما درخشان بود و مهم تر اینکه شما تسلط خوبی روی زبان فارسی دارید و اونم به خاطر اینه که شما از یه مادر ایرانی به دنیا آمده اید. دیوید با این حرف خاطرات کودکی اش در ذهنش جان گرفت، تصویر مادری مهربان که دیر زمانی بود نه او را دیده بود و نه حتی از وجودش خبر داشت، اما الان متعجب شده بود ، زبان مادری او و این پروژه چه ارتباطی بهم میتونست داشته باشه. دیوید آهسته لبهاش را تکون داد و هنوز کلامی از دهانش خارج نشده بود که خانم شلدون حرفش را ادامه داد: بله جناب باسلر ، ما می خواهیم روی پروژه ای کار کنید که علم به زبان فارسی به شما کمکی صدچندان میکنه... دیوید مبهوت تر از قبل چشم به دهان خانم شلدون دوخته بود و هزاران سؤال در ذهنش رژه میرفت بالاخره بعد از گذشت چندین هفته ،کار دیوید شروع شد و بعد از سفری طولانی از انگلیس به ترکیه و از ترکیه به عراق،هواپیمای او در فرودگاه نجف به زمین نشست. دیوید خوب می دانست که آنچه بر عهده اش گذاشته اند را باید از کجا شروع کند او می بایست به حرم اولین امام شیعیان که نامش امام علی علیه السلام بود برود. دیوید تحقیقات زیادی کرده بود ، اما این پروژه چیزی متفاوت تر از همهٔ کارهای قبلی او بود ، او می بایست در تجمعی شرکت کند که در آن غریبه بود و سر از کار مردمی در آورد که با عملشان دنیای غرب را به خود جلب کرده بودند و‌گویی آنها در بهتی سنگین بودند. به او گفته شده بود که این حرکت بزرگ حتما پیشتوانه ای قوی دارد و دیوید مأمور بود تا سر از این راز مهم درآورد . او به خود اطمینان میداد که موفق خواهد شد و البته با چیزهایی که از خانم شلدون شنیده بود ، خودش نیز کنجکاو بود تا سر از همه امور درآورد. وارد خاک عراق و شهر نجف شده بود ، بدون تعلل به سمت تاکسی های جلوی فرودگاه حرکت کرد و ماشینی گرفت به مقصد حرم امام علی ،اما متوجه شد که هیچ وسیله نقلیه ای حق ورود به آن مکان را ندارد و این اولین یادداشت دیوید بود ، او می بایست نکته به نکته یادداشت کند تا آخر کار به نتیجه ای درست برسد. بعد از گذشت ساعتی خودش را جلوی حرمی با گنبدی طلایی دید، چشمش به گنبد افتاد، احساسی خاص به او دست داد، حسی مبهم اما شیرین که تابه حال تجربه نکرده بود. خیره به گنبد بود که متوجه پیرمردی با صورتی آفتاب سوخته شد که آستین لباسش را می کشید و با زبان عربی چیزی به او میگفت و روی گفته اش هم ،پافشاری میکرد. دیوید با حالت سوالی و با زبان فارسی گفت : چیه پیرمرد؟ از من چه می خواهی؟ تا این حرف از دهانش بیرون آمد ، لبخندی روی صورت پر از چین و‌چروک پیرمرد نشست و با ذوقی کودکانه گفت : شما ایرانی....بفرمایید....منزل....استراحت... طعام....دیوید که خوب میدانست در عصر کنونی همه چیز و همه کس برای درآوردن پولی اندک دست به هر کاری میزنند و علی الخصوص عراق کشوری جنگ زده و مردمی فقیر دارد ، پس مردمش بیشتر به کسب پول علاقه دارند. ناگهان فکری از ذهنش گذشت ادامه دارد... به قلم:ط_حسینی 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯