eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.5هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
36 فایل
﷽   کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل  🇮🇷https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 https://rubika.ir/dastan9 مدیریت کانال  https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین تبلیغات کانال https://eitaa.com/Onlygod_10
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️❄️ ✍وقتی رفت تمام جیب‌هایش را خالی می‌ڪند «مدافعان برای پول می‌روند» این تڪراری‌ترین جمله این روزهاست ڪه مجید را بارها آزار داده است. بارها آزاردیده است وقتی گفته‌اند ۷۰ میلیون توی حسابش ریخته‌اند و در گوش خانواده‌اش خوانده‌اند که مجید به خاطر پول می‌رود. پدر مجید می‌گویند: «آن‌قدر آشنا و غریبه به ما گفتند ڪه برای مجید پول ریخته‌اند ڪه این‌طور تلاش می‌ڪند. باورمان شده بود. یڪ روز سند مغازه را به مجید دادم. گفتم این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری می‌خواهی بڪن. حتی اگر می‌خواهی سند خانه را هم می‌دهم. تو را به خدا به خاطر پول نرو. مجید خیلی عصبانی می‌شود و بارها پایش را به زمین می‌ڪوبد و فریاد می‌گوید: «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من بازهم می‌روم. من خیلی به هم‌ریختم.» مجید تصمیمش را گرفته است. یڪ روز بی‌قید به تمام حرف‌هایی ڪه پشت سرش می‌زنند. ڪارت‌های بانکی‌اش را روی میز می‌گذارد و جیب‌هایش را خالی می‌ڪند. تا ثابت ڪند هیچ پولی در ڪار نیست و ثابت ڪند چیز دیگری است ڪه او را می‌ڪشاند. حالا تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز ڪه بدون مادرش حتی مدرسه نمی‌رفت خیلی عجیب است: «وقتی ڪارت‌هایش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید داوطلبانه رفت و هیچ پولی نگرفت. حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد. عید امسال با ۵ میلیونی ڪه در حسابش بود به‌عنوان عیدی از طرف مجید برای خواهرهایش طلا خریدم.» 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
5d84c4424728d71f1b0a4298_-1530077241611856647.mp3
زمان: حجم: 7.62M
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ❌🎧 حقایق شنیدنی تجربه پس از مرگ ! داستانی از سه شخص که مرگ رو تجربه کردن و برگشتن 📚 مرور و بررسی کتاب 👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
ارسال شده از سروش+: ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 #قسمت_هشتم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : خدای
ارسال شده از سروش+: ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : مرگ در اتاق بازجویی من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن ... جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم ... منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره ... . . . خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد ... که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام ... پسرجان! پاشو اینجا جای خواب نیست ... . با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از خواب پریدم ... از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم: مگر زمین اینجا مال توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا ... . یهو به خودم اومدم که سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم ... . توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم. یادم رفته بود اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند. اینجا دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست ... اینجا، فقط منم و من ... . . وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه حدود ۵۰ ساله دستم رو گرفت ... دیگه پام شل شد و افتادم ... مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ... . روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت: چه کردی با جوون مردم؟ ... و اون مات و مبهوت که به خدا، من فقط صداش کردم ... . آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم ... هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر می شد ... . من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن ... جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم ... منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره ... . با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن ... بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه ... . . چشم هام رو بستم و گفتم: آروم باش ... دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست ... خدایا! برای شهادت آماده ام ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏
سامری در فیسبوک 🎬: چند هفته بود که احمد همبوشی تحت درمان قرار داشت اما متوجه شده بود همزمان با درمان زخم های کتکی که خورده بود، آزمایش های متفرقه هم از او به عمل می آورند و گهگاهی، دارویی دردناک به او تزریق می کردند و هر بار که او از روند درمان این تزریقات عجیب سوال می کرد یا جوابی نمی گرفت یا به نوعی به او می فهماندند که زیپ دهانت را بکش زیرا هر کاری که می کنند به نفع تو و سلامتی توست. انگار زندگی آن روی دیگرش را به او نشان داده بود، اقامتگاهی تحت اختیارش قرار داده بودند که در عمرش ندیده بود، هر نوع امکاناتی که درخواست می کرد برایش فراهم می نمودند، وعده های غذایی اش منظم و رنگین بود، میوه و چای و قهوه و میان وعده هم، آنچنان بود که او را متعجب کرده بود. کم کم احمد احساس می کرد شخص شخیصی هست که همگان باید به افکار و اعتقاداتش احترام بگذارند و مرید او شوند، این احساسات تازه در وجودش جوانه زده بود، به طوریکه زمانی سربازی که حکم محافظ و پذیرایی از او را داشت نزد او می آمد، احمد به او امر و نهی می کرد تا اینکه یک روز سر موضوعی بی اهمیت با او بحثش شد به ساعت نکشیده بود که دو سرباز جدید به خوابگاه او هجوم آوردند و او را به مکانی منتقل کردند که باز نوید شکنجه را به او میداد، گویی روز از نو و روزی از نو... احمد باز هم به غلط کردن افتاد و در پایان به او فهماندند اینجا او هست که خدمتکار است و حق امر و نهی ندارد حتی در موارد جزئی زندگی، او میبایست گوش بفرمان کار فرمایش باشد، درست است هنوز نمی دانست کار فرمای او کیست، اصلا هموطن است یا خیر؟! اما هر چه بود احمد همبوشی باید مطیع اوامر او‌ و افرادش می بود. یک هفته ای از کتک خوردن دوبارهٔ احمد همبوشی می گذشت، حالا او یاد گرفته بود که زندگی اش را با نظریات اطرافیانش تنظیم کند، نه اعتراضی می کرد و نه نظریه ای ارائه میداد، فقط سعی می کرد تا به طریقی متوجه شود که در چنگ چه گروهی افتاده.. صبح زود بود که در اقامتگاه او را زدند و همچون همیشه با احترام وعده صبحانه او را آوردند ، فقط اینبار دسر همراه صبحانه فرق داشت. یک جلد کتاب که نامی روی آن نوشته نشده بود، سرباز صبحانه را روی میز مشرف به پنجره ای که رو به فضای سبز باز میشد گذاشت و گفت: امر شده که کتابی را برایتان فرستادند جزء به جزء بخوانید، اصلا فکر کنید که قرار است امتحانی از شما به عمل آورند و منبع امتحانت این کتاب است. سرباز که مثل بقیه با زبان عربی البته بدون لهجه عراقی صحبت می کرد، بیرون رفت و احمد به سمت میز مورد نظر رفت و قبل از اینکه قهوه صبحگاهی اش را بخورد دست برد و کتاب را برداشت، به طور اتفاقی لای کتاب را باز کرد، کتاب به خط عربی بود، احمد مشغول خواندن شد و هر چی بیشتر ورق میزد و از هر صفحه خطی را می خواند، بیشتر بر تعجبش افزوده میشد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس واقعیت 😍 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
🚩 – با کدوم پول؟ با سر خرجی که شما می‌دی؟ یه سر بری قهوه خانه و یه چایی بخوری می‌فهمی یه من ماست چقدر کره داره! – پس بگو! از ارث بابات آوردی که چایی خریدی! – نه از سر قبر ننه‌م آوردم. بکش خمار نشی. – جواب زن جماعت رو باید داد! فعلا رجز بخون تا...... ! مادر مریم به آهستگی گفت – یه چیزی بگو که بهت بیاد! آن وقت‌ها که می‌تونستی، ! حالا که… ای مادر خدا نیامرزدت! – بیا یه دود بگیر و حلالم کن! سیخ سرخ شده را به بستِ سر سنجاق چسباند و لول کاغذی را بر لبش گذاشت و به آوایی دو رگه و نه چندان واضح گفت: «بیا! دوای همه‌ی آن شب‌هایی است که بی من خوابیدی»! مادر مریم سرش را پیش برد و گفت: «حالا نمی‌شه این همه لفظ قلم حرف نزنی! من که حلالت نمی‌کنم». آن گاه دود را تا اعماق سینه‌اش فرو برد. – بگو به امام حسین با معصومه سیاه سر و سری نداری! قسم بخور. – عجب اسبی شده‌ی سر پیری! من تو رو نمی‌تونم سیر کنم. معصومه یکی رو می‌خواد که خروسش بی محل باشه. دم به دقیقه آواز بخونه. من توان ندارم که بدبخت! – بگو به جان مریم.ع – خفه شو دیگه! راست می‌گن که اگه به غربتی رو بدی می‌آد خواستگاریت! دو دقیقه نمی‌شه باهات گرم گرفت! مریم لباسش را عوض کرد و به اتاق آمد. استکان چای را به سمت خودش کشید. معلوم بود که ناراحت است. رویدادهای مدرسه در ذهنش می‌لولیدند. سکوت کرده بود. ابرام پرسید: «چرا بی حرفی بابایی»؟ مریم به عصبانیت گفت: «ده بار گفتم از این حیاط بریم. پس کی می‌ریم»؟ ابرام دودی گرفت و با احتیاط، به شکلی که دود حرام نشود، دهانش را باز کرد و گفت: «می‌ریم بابا جون! یه روز می‌ریم. یواش یواش، گاماس گاماس. می‌ریم…» مریم سینی چای را هل داد و به عقب رفت. به دیوار تکیه زد. – مگه من مسخره‌ی شمام؟ چند بار بگم که من از بوی تریاک بدم می‌آد! بابا جلوی من نکشید! ابرام بساطش را جمع کرد و گفت که به خانه‌ی همسایه می‌رود. بی گمان در بین اهالی حیاط بزرگ، کسی تا این اندازه بچه‌اش را دوست نمی‌داشت. آن هم بچه‌ی دختر را که واقعا نان‌خور بود و نه نان‌آور. مریم تنها دختر حیاط بزرگ بود که به دبیرستان می‌رفت و این اجازه را داشت که پدرش را مجبور کند تا بساط تریاکش را از او دور کند. دختران دیگر حیاط بزرگ این بخت را نداشتند. مادر مریم برخاست و ناهارش را آورد. بشقاب برنج و پارچ آب را روی سفره گذاشت. چند بار به پستو رفت و آمد اما مریم لب به غذا نزد. به حیاط رفت و کنار حوض استکان‌ها را شست و برگشت. – چرا عزا گرفتی دختر؟ به برکت خدا بی احترامی نکن. مریم بشقاب غذا را برداشت – این برکت خداست؟ به این می‌گی برکت خدا؟ بشقاب برنج را به سمت در پرتاب کرد. دانه‌های برنج و تکّه‌ای کوکو در بخشی از اتاق پخش شد. مادر با عجله جارو را برداشت و استغفار کنان، دانه‌های برنج را جمع کرد. از لای در، حیاط بزرگ را نگریست تا مطمئن شود که کسی آن اطراف نبوده است و رفتار مریم نهان مانده است. مادر جا خوده بود. مریم پیش‌تر هم خودخواه شده بود اما این نخستین باری بود که رفتاری چنین گستاخانه از خود نشان می‌داد. آن هم با برکت خدا! او زیر لب چیزهایی می‌گفت. وقتی طلب آمرزشش به پایان رسید، گفت: «افسار بریدی؟ غذای مفت می‌خوری هار شدی؟ خوب شد پدرت ندید…! خاک بر سرت کنم. دیدی چه کار کرد! برکت خدا رو…» 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 😍 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
🎬: حیدر مشتت به همراه عیسی المرزعاوی که بین ایرانیان خودش را سید صالح معرفی کرده بود وارد قم شدند. حیدر مشتت همانطور که چمدان سنگین دستش را روی زمین می کشید نفسش را محکم بیرون داد و با اشاره به چند نفر از طلبه ها که جلوی دکّه ای ایستاده بودند گفت: ببین هر جا را نگاه می کنیم، تقریبا از هر ده نفر سه نفرشان طلبه هستند، ما از اولش هم می بایست به همینجا بیایم. عیسی مزرعه سری تکان داد و گفت: درست است، بگذار از آن تلفن عمومی کنار دکه، تماسی با حسن راضی الکعبی بگیریم، او مدتهاست ساکن این شهر هست و بر امور اینجا بیشتر آگاه هست و با زدن این حرف به سمت کابین زرد رنگ تلفن رفت. حیدر مشتت، با دقت اطراف را زیر نظر گرفته بود و زیر زبانی با خودش حرف میزد که عیسی مزرعه جلو آمد و گفت: بلید تاکسی بگیریم به این نشانی انگار نزدیک حرم هست، حرکت کن و با زدن این حرف دستش را برای تاکسی تکان داد و خیلی زود ماشینی جلویش ترمز کرد. حیدرمشتت به همراه عیسی مزرعه جلوی درب کوچک آبی رنگی خ ایستادند، زنگ ساده در را به صدا در آوردند و پس از لحظاتی صدای کلش کلش دمپایی که بر روی زمین کشیده می شد نشان از آمدن صاحب خانه داشت. در باز شد عیسی مزرعه دستانش را از هم گشود و گفت: سلام آقای حسن رازی الکعبی خوشحالم که دوباره شما را می بینم، آقای کعبی لبخندی زد و گفت: علیکم السلام برادر! خوش آمدید و بدون حرف اضافه ی دیگری آن ها را به داخل خانه راهنمایی کرد. هر سه مرد روبه روی هم داخل اتاقی که بیشتر به پستوی خانه شبیه بود به دور از اغیار نشسته بودند و پیرامون موضوعی که برایشان حیاتی بود صحبت می کردند. حسن راضی الکعبی طرح تبلیغی موثری ارائه کرد و حیدر مشتت آن را تایید و عیسی مزرعه هم قول کمک و همکاری داد و قرار بر این شد که حسن راضی، لیستی از علمای برجسته قم برای حیدر مشتت تهیه کند که حیدر به تمام آنها نامه بنویسد و در آن نامه، آنها را به یاری ، نائب امام و یمانی ظهور و در آخر سید صالح دعوت می کرد و با آب و تاب فراوان رؤیاهایی را که طبق آن احمد همبوشی خود را وصی امام دوازدهم معرفی می کرد روایت کردند و کتاب وصیت مقدس را برای اثبات ادعایشان به آنها ارائه می نمودند. عیسی مزرعه پیشنهاد داد که حیدر مشتت به حضور آیت الله روحانی و علامه کورانی برسد و مستقیم آنها را به سمت مکتب خود دعوت کنند و اگر موفق میشدند یکی از این دو عالم را به سمت خود جلب کنند، کار تمام بود و گویی یک ایران را با خود همراه می کردند و این نظر هم مورد پسند هر سه نفر قرار گرفت و با این طرح ها کار تبلیغی آنها در قم شروع شد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 😍 💐 مدیریت کانال : 🌻 https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین کانال :🌸 https://eitaa.com/Onlygod_10 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
داستان«اربعین» 🎬: هر چه جلوتر میرفتند جمعیت بیشتر و بیشتر میشد، جمعیتی که در چندین لاین مختلف راه می پیمودند ،سفری که دلیلش برای دیوید نامفهوم بود اما با چشم خود میدید مردمی را که از همه چیز خود می گذشتند تا این سفر ،برای دیگری راحت تر باشد و مسافرانی را میدید که از کنار انبوه زباله ها می گذشتند و بی توجه به اطراف به انتهای راهی فکر میکردند که به شوقش قدم برمی داشتند. دوربین دیوید مردی را به تصویر می کشید که با یک پای علیل ،عصا زنان و لنگ لنگان زیر لب حسین حسین میگفت و پیش میرفت ، در این بین جمعیت زیاد شد و مردی دیگر به او تنه زد و مرد علیل بر زمین افتاد، عده ای به سمتش رفتند تا او را از زمین بلند کنند ، آن مرد علیل بدون اینکه خم به ابرو آورد و اعتراضی کند، با گفتن «یا حسین » از جا برخواست و به راهش ادامه داد... این رفتارها برای دیوید که بزرگ شده کشوری بود که خود را سردمدار تمدن می دانست ، غریب و عجیب بود. جاده ای که در آن راه می پیمود ، قدم به قدمش چادرهایی برپا شده بود و جلوی هر چادر خوردنی های متنوعی به مسافرین عرضه میشد و کسی که پذیرایی می کرد هیچ پول و مزدی بابت این خدمت نمی خواست. دختر بچه ای دستمال کاغذی میداد و ان طرف تر پسرکی قوطی آب معدنی پخش می کرد ، کمی جلوتر پیرزنی جوراب به دست، التماس می کرد که مسافران از او جوراب بگیرند و به پا کنند، کمی جلوتر پیرمردی که روی ویلچر نشسته بود فریاد می زد و مسافران را به طرف خود می خواند تا کفش های آنها را ترمیم کند ، این پیرمرد نظر دیوید را به خود جلب کرد ،پس به مرتضی اشاره کرد تا از او سؤال کند چرا در این سن و در این آفتاب سوزان ،چنین مشقتی به خود راه می دهد. مرتضی جلو رفت و گرم صحبت با پیرمرد شد ، بعد از لحظاتی ،پیرمرد شروع به سخن گفتن نمود و در حین سخن گفتن گریه هم می کرد و دانه های اشک را با دستار سرش پاک مینمود. دیوید زبان او را نمی فهمید اما با دیدن او حسی مبهم درون وجودش به جوشش افتاده بود. مرتضی رو به دیوید گفت: این بزرگ مرد میگوید که فقیر است و چیزی برای عرضه به زائران ندارد ،اما چون می خواهد نامش در صف عشاق حسین ثبت شود ،از تنها هنری که ایام جوانی با آن زندگی میگذارنید ، استفاده می کند تا خود را در این حرکت عظیم سهیم کند. مرتضی بوسه ای از سر پیرمرد گرفت و همراه با دیوید به راه افتاد و در حین راه رفتن گفت : می دانی داداش ،حکایت این مردم حکایت آن پیرزنی هست که با کلافی نخ قصد خرید حضرت یوسف را داشت و وقتی به او‌گفتند :چرا فکر میکنی با کلافی بی ارزش میتوانی یوسف زیبا را بخری؟! پیرزن لبخندی زد و گفت : می خواهم نامم در صف خریداران یوسف باشد و همانا که آن پیرزن از تمام اغنیا ،بخشنده تر و سخاوتمندتر بود ، چون با تمام دار و ندارش برای خرید یوسف به میدان آمده بود و این مردم هم مانند آن پیرزن، هر چه دارند و ندارند را در طبق اخلاص قرار دادند تا به چشم امامشان بیایند . ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🏴 اللهم عجل لولیک الفرج 🏴 ╭┅───🇮🇷───┅╮ 🖤 @DASTAN9 🖤 ╰┅───🇮🇷───┅╯
داستان«اربعین» 🎬: هر چه جلوتر میرفتند جمعیت بیشتر و بیشتر میشد، جمعیتی که در چندین لاین مختلف راه می پیمودند ،سفری که دلیلش برای دیوید نامفهوم بود اما با چشم خود میدید مردمی را که از همه چیز خود می گذشتند تا این سفر ،برای دیگری راحت تر باشد و مسافرانی را میدید که از کنار انبوه زباله ها می گذشتند و بی توجه به اطراف به انتهای راهی فکر میکردند که به شوقش قدم برمی داشتند. دوربین دیوید مردی را به تصویر می کشید که با یک پای علیل ،عصا زنان و لنگ لنگان زیر لب حسین حسین میگفت و پیش میرفت ، در این بین جمعیت زیاد شد و مردی دیگر به او تنه زد و مرد علیل بر زمین افتاد، عده ای به سمتش رفتند تا او را از زمین بلند کنند ، آن مرد علیل بدون اینکه خم به ابرو آورد و اعتراضی کند، با گفتن «یا حسین » از جا برخواست و به راهش ادامه داد... این رفتارها برای دیوید که بزرگ شده کشوری بود که خود را سردمدار تمدن می دانست ، غریب و عجیب بود. جاده ای که در آن راه می پیمود ، قدم به قدمش چادرهایی برپا شده بود و جلوی هر چادر خوردنی های متنوعی به مسافرین عرضه میشد و کسی که پذیرایی می کرد هیچ پول و مزدی بابت این خدمت نمی خواست. دختر بچه ای دستمال کاغذی میداد و ان طرف تر پسرکی قوطی آب معدنی پخش می کرد ، کمی جلوتر پیرزنی جوراب به دست، التماس می کرد که مسافران از او جوراب بگیرند و به پا کنند، کمی جلوتر پیرمردی که روی ویلچر نشسته بود فریاد می زد و مسافران را به طرف خود می خواند تا کفش های آنها را ترمیم کند ، این پیرمرد نظر دیوید را به خود جلب کرد ،پس به مرتضی اشاره کرد تا از او سؤال کند چرا در این سن و در این آفتاب سوزان ،چنین مشقتی به خود راه می دهد. مرتضی جلو رفت و گرم صحبت با پیرمرد شد ، بعد از لحظاتی ،پیرمرد شروع به سخن گفتن نمود و در حین سخن گفتن گریه هم می کرد و دانه های اشک را با دستار سرش پاک مینمود. دیوید زبان او را نمی فهمید اما با دیدن او حسی مبهم درون وجودش به جوشش افتاده بود. مرتضی رو به دیوید گفت: این بزرگ مرد میگوید که فقیر است و چیزی برای عرضه به زائران ندارد ،اما چون می خواهد نامش در صف عشاق حسین ثبت شود ،از تنها هنری که ایام جوانی با آن زندگی میگذارنید ، استفاده می کند تا خود را در این حرکت عظیم سهیم کند. مرتضی بوسه ای از سر پیرمرد گرفت و همراه با دیوید به راه افتاد و در حین راه رفتن گفت : می دانی داداش ،حکایت این مردم حکایت آن پیرزنی هست که با کلافی نخ قصد خرید حضرت یوسف را داشت و وقتی به او‌گفتند :چرا فکر میکنی با کلافی بی ارزش میتوانی یوسف زیبا را بخری؟! پیرزن لبخندی زد و گفت : می خواهم نامم در صف خریداران یوسف باشد و همانا که آن پیرزن از تمام اغنیا ،بخشنده تر و سخاوتمندتر بود ، چون با تمام دار و ندارش برای خرید یوسف به میدان آمده بود و این مردم هم مانند آن پیرزن، هر چه دارند و ندارند را در طبق اخلاص قرار دادند تا به چشم امامشان بیایند . ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🏴 اللهم عجل لولیک الفرج 🏴 ╭┅───🇮🇷───┅╮ 🖤 @DASTAN9 🖤 ╰┅───🇮🇷───┅╯