5d84c4424728d71f1b0a4298_-8217013219437790813.mp3
زمان:
حجم:
9.65M
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺
❌🎧 حقایق شنیدنی تجربه پس از مرگ !
داستانی از سه شخص که مرگ رو تجربه کردن و برگشتن
📚 مرور و بررسی کتاب #آن_سوی_مرگ
👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه
#داستان_شخصیت_دوم
#قسمت_هفدهم
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_هفدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : 3 بار بیهوش شدم
دیگه هیچی برام مهم نبود ... شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم ... مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی ... و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم ... .
.
آخر، یه روز رفتم پیش حاجی ... بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام ...
هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت ... همزمان مناظره می کنی؟ ... .
.
دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم ... هر کدوم دو ساعت ... شش ساعت پشت سر هم ...
.
با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم ... به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودند ... خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد ...
.
.
از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید ... و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم ... با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ... .
حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
⭕️ @dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
🎙فهرست کتاب 📚 ڪتابی که رهبری توصیه کردند 🌺 «خانمها بخوانند!»🌺 #قسمت_شانزدهم #خاطرات_سفیر🇮🇷 #رما
خاطرات سفیر 017.mp3
زمان:
حجم:
2.7M
🎙فهرست کتاب
📚 ڪتابی که رهبری توصیه کردند 🌺 «خانمها بخوانند!»🌺
#قسمت_هفدهم
#خاطرات_سفیر🇮🇷
#رمان_صوتی🎧
#نشر_حداکثری 🌺
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_شانزدهم6⃣1⃣ °•○●﷽●○•° چهرش خیلی جذاب تر شده
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هفدهم
#پارت_اول
°•○●﷽●○•°
خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشام و بستم
یه حمد خوندم و خیلی سریع خوابم برد
صبح با نوازش دست بابا رو صورتم پاشدم
+فاطمه جان عزیزم پا نمیشی نمازت قضا شدا؟
تو رخت خواب یه غلتی زدم و از جام پا شدم
بعد وضو جانمازمو باز کردمو ایستادم برا نماز !
بعد اینکه نمازم تموم شد از رو آویز فرم مدرسمو پوشیدم کولمو برداشتمو رفتم پایین .
نگا به ساعت انداختم . یه ربع به هفت بود
نشستم پیش مامان و بابا رو میز واسه صبحانه !
یه سلام گرم بهشون کردم و شروع کردم به برداشتن لقمه برا خودم .
متوجه نگاه سنگین مامان شدم .
سعی کردم بهش بی توجه باشه که گفت :
+این چه رفتاری بود دیشب از خودت نشون دادی دختر ؟ نمیگن دختره ادب نداره ؟ خانوادش بلد نبودن تربیتش کنن؟
سعی کردم مسئله رو خیلی عادی جلوه بدم
_وا چیکار کردم مگه !! یکم سرم درد میکرد.
تازشم خودتون باید درک کنین دیگه .
امسال سالِ خیلی مهمیه برا من. الان که وقتِ فکر کردن به حواشی نیست .
با این حرفم بابا روم زوم شد و
+از کی مصطفی واسه شما شده حواشی؟
تا خواستم چیزی بگم مامان شروع کرد
+خاک بر سرم نکنه این حرفا رو به خود پسره هم گفتی که اونجور یخ بود دیشب؟.
لقممو تو گلوم فرو بردم و :
_نه بابا پسره خودش ردیه !به من چه .
خیلی مظلوم به مامان نگاه کردم و ادامه دادم
_مامان من که گفتم ...
خدایی نمیتونم اونو ....
با شنیدن صدای بوق سرویسم حرفم نیمه کاره موند
از جام پاشدم . لپ بابا رو ماچ کردمو ازشون خداحافظی کردم
از خونه بیرون رفتم کفشمو از جا کفشی گرفتم و ....
#ادامه_دارد........
#حجاب
#حجاب_زهرایی
🌸@dastan9 🇮🇷
🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هفدهم
#پارت_دوم
°•○●﷽●○•°
به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم.
سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم
_چیشده ریحونم ؟ چرا گریه میکنی !؟
با هق هق پرید بغلم و
+فاطمه بابام !!!
بابام حالش خیلی بده ...
محکم بغلش کردم و سعی کردم دلداریش بدم.
_چیشده مگه؟مشکل قلبشون دوباره؟خوب میشه عزیزدلم گریه نکن دیگه! عه منم گریم گرفت .
از خودم جداش کردمو اشکاشو با انگشتم پاک کردم
مظلومنگام کرد . دلم خیلی براش میسوخت. ۵ سال پیش بود که مادرشو از دست داد .پدرشم قلبش ناراحت بود.
از گفته هاش فهمیده بودم که دوتا برادر بزرگتر از خودشم داره.
بهم نگاه کرد و
+فاطمه اگه بابام چیزیش بشه ...
حرفشو قطع کردمو نزاشتم ادامه بده!
_خدا نکنهههه. عه . زبونتو گاز بگیر .
+قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره !
_ان شالله که خیلی زود خوب میشن .توعم بد به دلت راه نده . ان شالله چیزی نمیشه .
مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد .
__
اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه .
کیفشو جمع کرد .
منم چادرشو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه . تنهآ چادریِ معقولی بود که اطرافم دیده بودم .
از فرا منطقی بودنش خوشم میومد .
با اینکه خیلی زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت تو وجودش موج میزد .همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد .
همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد .
ادمی بود که خیلی مذهبی و در عین حال خیلی به روز و امروزی بود
خودشو به چادر محدود نمیکرد .
با اینکه فعالیتای دیگه هم داشت درسشم عالی بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود
باهاش تا دم در رفتم .
چادرشو جلو اینه سرش کرد .
محکمبغلش کردمو گونشو بوسیدم .
باهم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم .
از تعجب حس کردم دوتا شاخ رو سرم در آوردم
بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاش کنه .
_عه عه ریحون اینو نگا
ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم .
+کیو میگی؟
برگشت سمت محمد و گفت :
سلام داداش یه دقه واستا الان اومدم.
+نگفتی کیو میگی؟
با تعجب خیره شدم بهش .
_هی..هیچکی
دستشو تکون داد به معنای خداحافظی .
براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم .
عهه عه عه عه.
محمدد؟؟؟
داداش ریحانه ؟؟
مگه میشه اصن؟؟
اخه ادم اینقد بدشاانسسس؟؟
ای بابا!!
به محمد خیره شدم .
چ شخصیتیه اخه ...
حتی به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم همو و هم کلامم شده بودیم .
بر خلاف خاهرِ ماهش خودش یَکآدمِ خشک مقدسِ ...
لا اله الا الله
بیخیالش بابا
اینو گفتم و چشم رو تیپش زوم شد .
ولی لاکِردار عجب تیپی داره .
اینو گفتم خیلی ریز خندیدم . دلم میخاس جلب توجه کنم که نگام کنه .
نمیدونم چیشد که یهو داد زدم
_ریحووووون
ریحانه که حالا در ماشینو باز کرده بود که بشینه توش وایستاد و نگام کرد .
+جانم عزیزم؟
نگام برگشت سمت محمد که ببینم چه واکنشی نشون میده
وقتی دیدم هیچی به هیچی بی اختیار ادامه دادم
_جزوه ی قاجارو میفرسم برات !!!
اینو گفتمو از خنده دیگه نتونسم خودمو کنترل کنم .خم شدم رو دلم و کلی خندیدم.
ریحانه هم به لبخند ریزی اکتفا کرد و گفت :
+ممنونتم فاطمه جونم .
اینو گفت و نشست تو ماشین .
#ادامه_دارد........
#حجاب
#حجاب_زهرایی
🌸@dastan9 🇮🇷
🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
سامری در فیسبوک
#قسمت_هفدهم 🎬:
مدت زیادی از شروع اموزش همبوشی در مؤسسه اسرائیلی می گذشت، همبوشی که در خلق مکر و حیله دست شیطان را از پشت بسته بود، در این کلاس بیش از دیگران، می درخشید و نظر استاد و تمام کسانی که آنها را زیر نظر داشتند را به خود جلب کرده بود، احمد همبوشی با سیمین، همان دختر موطلایی که الان میدانست اهل ایران است ارتباط نزدیک و مخفیانه برقرار کرده بود، سیمین از فرقهٔ بهایی های ایران بود و اینک در اسرائیل تحت آموزش های زیادی قرار گرفته بود تا در وقت موعود به ایران برگردد و مأموریتش را عملی کند، همبوشی در یادگیری زبان عربی به سیمین کمک می کرد و سیمین هم اعتقادات بهائیت را برای همبوشی بیان می کرد، اعتقاداتی که قرار بود با کمی تغییر اسم مبنای مأموریت احمد همبوشی قرار بگیرد، انگار سیمین آمده بود تا همان یک ذره از اعتقادات و حیا و عفتی را که در همبوشی مانده بود به باد دهد، او طوری روی همبوشی تاثیر گذاشته بود که به راحتی آب خوردن با زن های رنگ و وارنگی که میدید و به آنها کشش پیدا می کرد، ارتباط برقرار می کرد و خود را مُحق میدانست هر عملی هر چند از نظر دین و مردم ناپسند باشد انجام دهد، گویی زندگی در اسرائیل بی غیرتی و بی عفتی را به او هدیه کرده بود.
کلاس هفتهٔ آینده مؤسسه، که انگار جزء آخرین جلسات تئوری آنها محسوب میشد، قرار بود در سالن بزرگی با حضور اساتید مختلف صهیونیستی و دانش آموختگانی که در این حوزه آموزش دیده بودند برگزار شود، کلاسی که قرار بود احمد همبوشی و سیمین در آن هنرنمایی کنند و به نوعی معلوماتشان را به نمایش گذارند اما امروز ملاقاتی دیگر قبل از برگزاری آن کنفرانس بین احمد همبوشی با مایکل انجام میشد.
احمد همبوشی راس ساعت مشخص شده، داخل مؤسسه حاضر بود و به طرف اتاقی رفت که مایکل انتظارش را می کشید.
در اتاق را زد و بعد از شنیدین صدای بفرمای مایکل داخل شد.
مایکل با لبخند از جا بلند شد و به طرف همبوشی رفت و بعد از تعارفات معمول هر دو روی مبل چرمی قهوه ای رنگی روبه روی هم نشستند، روی میز شیشه ای کوچکی که در وسط قرار داشت، ظرفی میوه و پارچی از شربت نارنجی رنگ وجود داشت.
مایکل که برخوردش بسیار دوستانه بود، ساق دستش را روی دستهٔ مبل قرار داد و همانطور که تیپ همبوشی را در کت و شلوار خاکستری رنگ با پیراهن سفید نگاه می کرد، گفت: چه خبر آقای همبوشی؟ همه می گویند که اسم کمال عبد الناصر بدجور دهان به دهان می چرخد! آفرین، من خیلی خوشحال شدم از این موضوع، البته همین انتظار هم از تو داشتیم چون طبق تحقیقات ما و پیشینه تان، شما مرد این کار و ماموریت سخت بودید.
همبوشی گلویی صاف کرد و گفت: شما لطف دارید من تمام تلاشم را می کنم تا به بهترین وجه این کار را انجام دهم، اما دلیل این ملاقات چه چیزی میتواند باشد؟! با توجه به اینکه کلاس های آموزشی تقریبا به اتمام رسیده ،یعنی وقت مأموریت من فرا رسیده؟!
مایکل قهقهٔ کوتاهی زد و گفت: همبوشی! هنوز هم که عجول هستی.. صبر کن، دلیل این ملاقات را خواهی فهمید، اما هنوز راه درازی تا شروع مأموریتت مانده، هنوز آموزش های عملی دیگری باید ببینی تا وقتی که آغاز به کار کردی، همه جانبه معلومات داشته باشی و بفهمی در موقعیت های مختلف چه کار کنی، این جلسه، یک جلسهٔ توجیهی برای شما هست تا کنفرانسی را که قرار است اجرا کنی به بهترین نحو انجام شود..
همبوشی نفسش را آرام بیرون داد و گفت: که اینطور...بفرمایید، بی صبرانه منتظرم که بدانم چه می خواهید بگویید..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
#مطالب_خوب_با_ما_نشرش_با_شما 😍
#داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───👑───┅╮
🥀 @DASTAN9🥀
╰┅───👑───┅╯
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_هفدهم
وقتی مادر مریم در بین مویههایش از خشم ابرام آقا و واکنشهای او حرف میزد، خانم مدیر گفت: «ای پدر ابرام آقا!توی روح ابرام آقا… اگر پدر بود یک بار در این سه سال به مدرسهی دخترش سر میزد! همین پدرها هستند که بچه ها رو خراب میکنند»
مادر مریم، نالان و شکسته، از زیر پل ری گذشت و وارد بازارچهی نایب السلطنه شد. به میلههای سقاخانه چسبید و چنان نالهای سر داد که بچهها توپ پلاستیکیشان را رها کرده و به او زل زدند.
با گریه و زاری وارد حیاط شد و بر لبهی حوض نشست. بر سر و روی خودش کوبید. زنهای حیاط دورش جمع شدند. عظیمه سادات و داوود خانم و معصومه سیاه و … ابرام آقا سراسیمه از اتاقش بیرون آمد. کسی نمیفهمید چه میگوید.
– چی شده زن؟ آرام بگیر. حرف بزن…
– مریم رفت ابرام آقا. مریم ولمون کرد و رفت. مریم رفت!
ابرام لاشخور دستپاچه شد اما نگذاشت زنش بیش از آن حرف بزند. زود به خودش آمد. رو به جمعیت کرد و گفت: «بابا چیزیش نیست! یه جراحی ساده است! بیخودی شلوغش میکنه این ضعیفه! مگه هر کی بره بیمارستان میمیره؟ تو یه چیزی بگو عظیمه سادات. آخه… بر شیطان لعنت»
ابرام دست زنش را گرفت و او را به سوی اتاق کشید. هر بار که زنش میخواست چیزی بگوید، ابرام وسط حرفش میپرید. عظیمه چادر را بیشتر دور خودش پیچید.
– بچه امانت خداست. خودش داده، صلاح بدونه خودش هم میگیره. این جار و جنجال واسه چیه آخه؟ خودم براش یه ختم انعام میگیرم. هر چی خدا بخواد همان میشه»!
معصومه زیر بغل مادر مریم را گرفت و به ابرام کمک کرد تا او را به اتاق ببرند. مادر مریم دستش را از دست معصومه کشید و اخم کرد. معصومه گفت
– صبح که داشت میرفت بیرون حالش خوب بود! من سر کوچه دیدمش.
ابرام باز هم نگذاشت زنش حرفی بزند
– برو بالا زن. چقدر علم شنگه راه میاندازی! توی مدرسه بالا آورده. بردنش بیمارستان. پزشکها گفتهن که باید بستری بشه.
معصومه گفت: «ابرام آقا، چیزی خواستی به خودم بگو. داری یا بیارم»؟ مادر مریم برگشت و با اخم معصومه را نگاه کرد. پیش از آن که چیزی بگوید، ابرام گفت: «دم و دودت به راهِ آبجی! دستت دُرست. همین الان بساط به راهه. هر وقت نداشتم ازت میگیرم».
ابرام زنش را هل داد به گوشهی اتاق و خیلی زود در را بست. دست و پایش آشکارا میلرزید.
– چی شده حرام لقمه؟ آرام باش و حرف بزن. درست حرف بزن. مِن و مِن نکن که خرد و خاکت میکنم. صدات نره بیرون. بگو مریم کجاست؟
مادر مریم دوباره آه و ناله کرد و سخنانش آمیزهای از گریه و آوا بود و نامفهوم.
– مریم رفت. ابرام آقا مریم رفته…
– هی نگو مریم رفت. آخه کجا رفت؟ چرا رفت؟ کی رفت؟ با کی رفت؟
ابرام دستش را بالا برد و منتظر ماند تا حرف پرت و پلایی بشنود و محکم توی گوشش بخواباند. مادر مریم کوشید بر خودش مسلط باشد. هِق هِقش را خورد. او ابرام را میشناخت. اگر دستش به زدن باز میشد، با یک یا دو سیلی پایان نمیگرفت. شمرده شمرده گفت: «صبح نرفته مدرسه… از بیرون به خانهی دوستش زنگ زده و گفته دیگه نه مدرسه میره و نه به خانه برمیگرده. هیچ کس نمیدونه کجاست»
ابرام گوشهی اتاق پشت به بساطش نشست. به دیوار خیره شد. دقایقی سکوت کرد. زنش آرام مینالید تا صدایش بیرون نرود.
– اگر پیش کسی حرف بزنی زبانت رو از حلق میکشم بیرون. شکمت رو سفره میکنم. به ارواح خاک مردههای گور به گورم میکشمت. لال میشی. هر کی پرسید، میگی توی بیمارستان بستری شده و حالش خوبه. میگی خدا پدر مدیر و معلمهاش رو بیامرزه که رساندنش بیمارستان، اگه نه بچهام از دست رفته بود. حرف اضافی نمیزنی. همین و والسّلام. شیر فهم شد؟
آن روز ابرام لاشخور، بی آن که حرفی بزند، ساعتها رو به در و دیوار نشست. زنش در اتاقکِ مریم دندان به جگر گرفته بود و در گلو میگریست تا کسی نشنود و بویی نبرد. ناهارِ مریم گوشه اتاق سرد شد و گویی که مرگ در خانهی ابرام لاشخور بیتوته کرده بود. بچهها در حیاط بزرگ میدویدند و مشتریهای جورواجور میآمدند و جهان بیرون از دلِ پدر و مادر مریم، چون همیشه تکراری بود.
ابرام زنش را صدا زد. مادر مریم با چشمانی سرخ از اتاق بیرون آمد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#مطالب_خوب_با_ما_نشرش_با_شما 😍
#داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───👑───┅╮
🥀 @DASTAN9🥀
╰┅───👑───┅╯
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_هفدهم🎬:
خبر مرگ خاموش حیدر مشتت مانند توپ در بین مریدهای او و احمد همبوشی صدا کرد، علت مرگ او را سکته قلبی عنوان کردند و این شد بهانه ای برای خود نمایی احمدبصری...
خیلی از مریدهای احمد بصری که با بیانیه های حیدر مشتت ریزش کرده بودند و مشتت را به عنوان مراد خود برگزیده بودند با پیام های مختلف به احمد همبوشی بیزاری و برائت خودشون را اعلام می کردند.
همبوشی همانطور که خیره به پیام ها و صفحه مانیتور بود ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد، فکری که می توانست تمام معادلات را به نفع او تمام کند، پس لبخند موزیانه ای زد و دستانش روی کیبور به کار افتاد و بیانیه مهمی را شروع به تایپ کرد، در این بیانیه بعد از حمد و سپاس خدا
خود را به صورت توأمان وصی امام(علیه السلام) و یمانی موعود معرفی کرده و گفت:
«وأمری أبین من الشمس فی رابعه النهار و إنی أول المهدیین و الیمانی الموعود». امر من روشن تر از خورشید در وسط روز است و من اولین مهدی و همان یمانی موعود هستم، من امام سیزدهم شیعیانم و پس از من یازده مهدی دیگر خواهد آمد
و بعد از مشروح پیام بالا در پایین نوشت، حیدرمشتت از مکتب ما برید و با اینکه حقانیت ما به او ثابت شده بود اما باز هم شک آورد و شما خود با چشمان خویش دیدید که خداوند چه بلایی بر سر او آورد و در حقانیت احمدالحسن این معجزه ای آشکار است که مخالفینش در دم به درک اسفل السافلین می پیوندند و از نعمت زندگی محروم می شوند.
احمد همبوشی، مرگ حیدر مشتت را علم تبلیغش کرد تا مخالفینش به معجزات مکتب او پی ببرند.
اما غافل از این بود که مردم در ذهنشان شک ایجاد شده بود و باید به سوالات ذهنی مردم پاسخ داده میشد، سوالاتی که نه از طریق خواب های احمد همبوشی و نه استخاره هایی که رواج داده بود، پاسخ داده نمیشد.
انگار با مرگ حیدر مشتت دوران جدیدی در مکتب احمدالحسن شکل گرفته بود.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
#مطالب_خوب_با_ما_نشرش_با_شما 😍
#داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
مدیریت کانال : 🌻
https://eitaa.com/yazahra_9
ادمین کانال :🌸
https://eitaa.com/Onlygod_10
╭┅───👑───┅╮
🥀 @DASTAN9🥀
╰┅───👑───┅╯