eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.5هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
5.2هزار ویدیو
36 فایل
﷽   کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل  🇮🇷https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 https://rubika.ir/dastan9 مدیریت کانال  https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین تبلیغات کانال https://eitaa.com/Onlygod_10
مشاهده در ایتا
دانلود
ارسال شده از سروش+: ❄️❄️ بچه‌های محله برایش نامه می‌نویسند ✍مجید رفته است و از او هیچ‌چیز برنگشته است. چندماهه است ڪه کوچه قدم‌هایش را ڪم دارد. بچه‌های محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان می‌ریزند. مادرش شب‌ها برایش نامه می‌نویسد. هنوز بی‌هوا هوس خریدن لباس‌های پسرانه می‌ڪند. هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگه‌داشته و نشسته است. ڪت‌وشلوار مجید را بارها بیرون می‌آورد و حسرت دامادی‌اش را می‌خورد. یڪی از آشناها خواب‌دیده در بین‌الحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفته‌اند. بچه‌های ڪوچه برای مجید نامه نوشته‌اند و به خانواده‌اش پیغام می‌رسانند. پدر مجید می‌گوید: «همسایه روبروی ما دختر خردسالی است ڪه مجید همیشه با او بازی می‌ڪرد.️@dastan9 یڪ روز ڪاغذی دست من داد و ڪه رویش خط‌خطی کرده بود. گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشته‌ام ڪه برگردد. یڪی دیگر از بچه‌ها وقتی سیاهی‌های ڪوچه را جمع ڪردیم بدو آمد جلو فڪر می‌ڪرد عزایمان تمام‌شده و حالا مجید برمی‌گردد. می‌گفت مجید ڪه آمد در را رویش قفل ڪنید و دیگر نگذارید برود. از وقتی مجید شهید شده است. بچه‌های محله زیرورو شده‌اند. بیش ازهزاربار در ڪل یافت آباد به نام مجید قربان خانی قربانی ڪشته‌اند.» حالا بچه‌محل‌ها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبت‌نام ڪرده‌اند. مجید گفته بود بعد ازشهادتش خیلی اتفاقات می‌افتد. گفته بود بگذارید بروم و می‌بینید خیلی چیزها عوض می‌شود. 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ 🌺🌺🌺🌺🌺 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌹
5d84c4424728d71f1b0a4298_6704998621708653127.mp3
زمان: حجم: 7.45M
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ❌🎧 حقایق شنیدنی تجربه پس از مرگ ! داستانی از سه شخص که مرگ رو تجربه کردن و برگشتن 📚 مرور و بررسی کتاب 👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : درست وسط هدف کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم ... . بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست می شدم ... هر کاری از دستم برمیومد براشون می کردم ... اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم ... سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم ... برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میزاشتم ... توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم ... چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم ... . از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم ... همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم ... . تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم احترام میزاشتن ... و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید ... . ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد ... هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان ... از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ... توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم ... . وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم ... کنترل کل بچه ها اومد دستم ... اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد ... حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم ... . دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم ... توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : درست وسط هدف کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم ... . بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست می شدم ... هر کاری از دستم برمیومد براشون می کردم ... اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم ... سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم ... برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میزاشتم ... توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم ... چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم ... . از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم ... همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم ... . تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم احترام میزاشتن ... و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید ... . ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد ... هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان ... از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ... توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم ... . وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم ... کنترل کل بچه ها اومد دستم ... اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد ... حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم ... . دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم ... توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷
خاطرات سفیر 014.mp3
زمان: حجم: 3.8M
🎙فهرست کتاب 📚 ڪتابی که رهبری توصیه کردند 🌺 «خانم‌ها بخوانند!»🌺 🇮🇷 🎧 🌺 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
سامری در فیسبوک 🎬: مایکل همانطور که سرش را تکان می داد شروع به دست زدن کرد و گفت: آفرین، نامی بسیار هوشمندانه است، «وصیت مقدس»، من این نام را به اطلاع نویسندگان کتاب میرسانم و مطمئنا تایید خواهد شد، پیشنهاد می کنم چندین بار دیگر این کتاب را بخوانی و به تمام جوانبش مسلط باشی، هر جا که جمله ای برایت نامفهوم بود از ما بپرسی تا ابهام آن را رفع کنیم، آخر این کتاب به نام تو چاپ می شود و مهم ترین اثر مکتوب تو خواهد بود و باید تسلطی کامل به تمام مباحثش داشته باشی. احمد همبوشی سری تکان داد و گفت: من سعی می کنم خیلی زود این کار را انجام دهم، آیا پس از انجام این کار مأموریتم آغاز می شود؟! اگر چنین است از کجا و چطور باید... مایکل به میان حرف همبوشی دوید و همانطور که قهقه می زد گفت: چقدر تو عجولی! آرام تر...کار بزرگی باید انجام دهیم این کار بزرگ مستلزم تدابیر و آموزش های زیادی ست، فردا اقامتگاه تو را تغییر خواهیم داد و آپارتمانی در مرکز شهر در اختیارت قرار خواهیم داد، دیگر خبری از محافظ نخواهد بود، از اوایل هفتهٔ آینده آموزش های تو شروع می شود، مکان آموزش به تو اطلاع داده می شود و تو موظفی هر روز در این کلاس ها شرکت کنی و با دقت فراوان آموزش هایت را پیگیری کنی. ماهانه مبلغ قابل توجهی پول به تو داده خواهد شد و تا زمانی که در اسرائیل هستی مایحتاج روزانه ات بر عهده ماست، البته این را هم بگویم با شروع مأموریتت حقوق تو چندین برابر خواهد شد و امکانات پیشرفته ای تحت اختیارت قرار می دهیم و هر چه در انجام ماموریتت موفق تر باشی، حقوق و مزایای بیشتری کسب می کنی، مایکل خودش را به جلو خم کرد و همانطور که خیره در چشمان حریص همبوشی بود گفت: این مأموریت می تواند گنجی بزرگ برای تو و تمام فرزندانت تا چندین قرن باشد، گنجی که قوم برگزیده در اختیارت قرار می دهد، هم از لحاظ شهرت به شهرتی جهانی میرسی و هم از لحاظ مالی ساپورت خواهی شد. مایکل اندکی سکوت کرد تا نفسی تازه کند، همبوشی که سوالات ریز و درشت زیادی در ذهنش نشسته بود از فرصت استفاده کرد و گفت: یعنی قرار است از فردا من مستقل شوم درسته؟! مایکل با حرکت سرش حرف او را تایید کرد. همبوشی نفسش را آرام بیرون داد و گفت: پس چرا از اول راه این استقلال را به من ندادید؟ مایکل لبخندی زد و گفت: شرط عقل است که گرچه تو را از لحاظ روحی و رفتاری میشناسیم اما باز هم در بدو ورود به تو اعتماد نکنیم، ما باید از تو مطمئن میشدیم که شدیم. همبوشی ابروهایش را بالا داد و گفت: که این طور! سوال بعدیم این است، مگر قرار است آموزش های من همراه کسان دیگری باشد که می گویید در کلاس شرکت کنم و اگر هست آنها چه کسانی هستند؟ مایکل با دستش روی دست همبوشی زد و گفت: آری بخشی از آموزش هایت در جمع خواهد بود، زیاد هم کنجکاوی نکن، خودت کم کم خواهی فهمید و با زدن این حرف از جا بلند شد و گفت: برای امروز کافی ست، برو به اقامتگاهت و وسائل شخصی ات جمع کن تا به آپارتمان جدیدت بروی. ادامه دارد براساس واقعیت 📝به قلم:ط_حسینی 😍 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
🚩 مریم به اتاق کوچک رفت و کیفش را خالی کرد. وسایل مورد نیاز را به آرامی توی کیف چپاند. به بالش تکیه زد. دستانش را روی صورتش گذاشت و چشمانش را بست. نفسی عمیق کشید و آرام گفت: «جاوید»! جاوید چراغ اتاقک نگهبانی را خاموش کرده بود. هر دو چشم و چهره‌ی خود را به شیشه چسبانده بودند و در تیرگی شامگاهی کوچه، کودکان پر جنب و جوش و عملی‌های سرافکنده و گَردی‌های آشفته و بویناک را زیر نظر داشتند و هنگام آمد و شدشان نظر می‌دادند و در گلو می‌خندیدند تا توجه کسی را به خود جلب نکنند. – چِت بود – آبستن بود – دوم راهنمایی بود – کفترباز بود – حرف زشت نزن جاوید. داوود مرد خوبیه. براش حرف در آورده‌ن. – پس چرا بهش می‌گن داوود خانم؟ نگاه کن، توی چهل سالگی با چه عشوه‌ای راه می‌ره. مریم شانه‌هایش را بالا انداخت و خندید. – مگه مرد دل نداره؟ – دیوانه! بدبخت یه دستمال کاغذی توی جیبش نبود! یک ماه خدمت کرد و معاف شد. خانم بودن یک مزایایی هم داره! – پس برای همینِ که همیشه یه دستمال توی جیبت داری؟! – برق شما که با دستمال پاک نمی‌شه! برق فشار قوی و دستمال؟! حرف‌ها می‌زنی. مریم چهره‌اش را از پنجره‌ی اتاقک جدا کرد. – تو من رو دوست داری؟ – شک داری؟ آره خب! عشق منی تو. عمر منی تو… – از این دوستی‌ها نمی‌گم. دوستی واقعی رو می‌گم. بعد از این که سربازیت تمام بشه و از این جا بروی باز هم دوستم داری؟ – شک نکن – پس چرا هیچ وقت این رو نمی‌گی؟ – چی رو؟ – دوستم داری رو. دوست دارم بگی «دوستت دارم». همیشه بگی. گویا ابونواس اهوازی، شاعر باده‌گسار و شعوبی ایرانی، شعری دارد که اصل آن را از بر نیستم اما برگردانش در این مایه‌هاست: «ای ساقی، شرابی بریز و بگو که شراب است تا علاوه بر چشم، گوشم هم از شنیدن نامش مست شود»! زن‌ها هم همین طورند. دوست داشتن برای‌شان کافی نیست. باید بشنوند. باید بر زبان بیاوری که دوستت دارم. گوش‌شان را باید مست کنی! وانگهی، زنان آموخته‌اند که تکرار سخن گاهی به باور بدل می‌شود و این پذیرش‌ها و اقرارها از سند منگوله دار چیزی کم ندارد. گِزگِز دست چپ جاوید شروع شده بود. از پنجره فاصله گرفتند و مریم بازوی جاوید را می‌مالید و می‌گفت: «باز هم بگو دوستت دارم». – دوستت دارم عزیزم. خیلی وحشتناکه! وقتی گزگزش شروع می‌شه انگار یکی داره با متّه مغزم رو سوراخ می‌کنه. نمی‌دونم چرا این جوری می‌شم. وای…! – عشقم، نمی‌خوای یک سری به دکتر بزنی؟ به خاطر من! مدتی بود که دست و پای جاوید به شکلی غیر عادی گزگز می‌کرد. گزگزهای مقطعی و ناگهانی. زمانی که گزگز آغاز می‌شد، همه جا را تار می‌دید و حس می‌کرد که یک روح اهریمنی دارد آرام آرام بدنش را تسخیر می‌کند. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 😍 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
🎬: احمد همبوشی در رختخوابش غلتی زد که با باز شدن در اتاق چشمانش را نیمه باز کرد، شبحی از همسرش میدید و با بی حوصلگی گفت: چی شده؟! مگه نگفتم بزارین یک لحظه کپه مرگم را بزارم.. خانمش با لحنی ترسان گفت: الان نزدیک اذان ظهره، نماز صبحت هم نخوندی و باز قضا شد همبوشی از جا بلند شد و همانطور که متکا را به سمت همسرش پرت می کرد و با یاد آوری دیروز و سردرد و بی خوابی که بعد از صحبت با حیدر مشتت عارضش شده بود ،گفت: به تو چه که نمازم را نخوندم، می خوام الانم بخوابم، کم براتون بالا پایین میزنم، یه چند ساعت خواب حقم نیست؟ خانمش در را باز کرد و گفت: بخواب، اما یه نفر از صبح چند بار زنگ زده و انگار کار مهمی داره، الانم پشت خط هست ومیگه کار فوری داره، گفت که بهت بگم از خارج کشور تماس می گیره... همبوشی با شنیدن این حرف مثل فنر از جا بلند شد و گفت: ضعیفهٔ نفهم، اینو از اول نمی تونی بگی و با زدن این حرف هراسان به سمت هال و گوشی تلفن رفت. آب دهنش را قورت داد و گلویی صاف کرد، گوشی را به گوشش چسپاند و‌گفت: الو بفرمایید.. از آن طرف خط صدای عصبانی مایکل بلند شد و گفت: الو زهر مار، الو مرگ، مرتیکه احمق چرا جواب نمیدی؟! مثلا تو نائب امام هستی، سردسته مکتب احمدالحسن که باید لحظه به لحظه هوشیار باشی و همه چی را رصد بکنی، حالا تازه از خواب بلند میشی... همبوشی همانطور که به لکنت افتاده بود گفت: چی...چی شده قربان؟! مایکل فریاد زد: برو فضای مجازی را ببین تا بفهمی چه خاکی به سرت شده! و با زدن این حرف گوشی را قطع کرد. همبوشی بدون اینکه حرفی بزند گوشی را گذاشت و به سمت اتاقش حرکت کرد، مانیتور کامپیوتر را روشن کرد و در را بست و پشت سیستم قرار گرفت و به محض بالا آمدن صفحه آهی کشید و گفت: اوه اوه، خدا لعنتت کنه، اینجا چه خبره!! تمام صفحات پر شده بود از بیانیه های حیدر مشتت.. انگار مشتت به سیم آخر زده بود و ناقوس رسوایی احمد همبوشی را به صدا درآورده بود، در اولین بیانیه خودش را یمانی ظهور معرفی کرده بود و احمد همبوشی را کذاب و دروغگو و حیله گر خوانده بود و به او نام «دجال بصره» داده بود. و پشت سرش پرده از واقعیت موجود برداشته بود، حیدر مشتت به تفصیل به معرفی احمد همبوشی، شهر و روستا و قبیله اش پرداخته بود و با تایید خیلی از هم طایفه های احمد الحسن، ثابت کرده بود که احمدالحسن، احمد اسماعیل گاطع از قبیله همبوش بصره هست و در این قبیله حتی یک نفر هم وجود ندارد که جدش به رسول الله برسد یعنی قبیله همبوشی قبیله ای بود که رگ و ریشه سادات بودن نداشت و از بیان این موضوع نتیجه گرفته بود که احمد همبوشی نه تنها نوادهٔ حضرت مهدی نیست بلکه اصلا قرابتی هم با سادات و اولاد پیامبر ندارد.. احمد همبوشی هر چه که بیشتر بیانیه های حیدر مشتت را می خواند، بیشتر داغ می کرد و در آخر حیدر مشتت یک پیام خصوصی به او داده بود و وعده کرده بود که به زودی با بلندگو گردانی مثل قبل، به تمام شهرهای عراق می رود و او را رسوای خاص و عام می کند.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 😍 💐 مدیریت کانال : 🌻 https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین کانال :🌸 https://eitaa.com/Onlygod_10 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯