eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.5هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5.2هزار ویدیو
36 فایل
﷽   کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل  🇮🇷https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 https://rubika.ir/dastan9 مدیریت کانال  https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین تبلیغات کانال https://eitaa.com/Onlygod_10
مشاهده در ایتا
دانلود
من ترنجم بیست و سه سالمه. وقتی پونزده سالم بود اسم پسر عمه ام رو گذاشتن روم، شدم شیرینی خورده امیرعلی، اون زمان جنگ و خونریزی بود، جوون ترها لباس رزم میپوشیدن و میرفتن جبهه، بازیگوش و شیطون بودم چون امیرعلی شده بود نامزدم خیال میکردم باید یه عشق اسطوره ای میون مون باشه، از پرچین خونه عمه‌ کبری دیدش میزدم، یه روز که داشت گاوشونو میدوشید یهو گفت: -ترنج اینجایی دختر؟ قلبم تند تند کوبید و اون یهو برگشت و تماشام کرد: -خسته نشدی اینقدر یواشکی دیدم زدی دختر دایی؟ با خنده نگام میکرد که با خجالت پا به فرار گذاشتم، اما میسر نبود، چون دامن پُرچینم بین خار و بوته های گوشه دیوار گیر کرد، همینجور مونده بودم چه کنم، که امیرعلی اومد و دامنمو آزاد کرد. ⭕️ @dastan9 🌺💐
من پرینازم، تک دختر یه خانواده پولدار، پول به هر کسی وفا کرده باشه به من و خانوادم نکرده، ده سالم که بود پدر و مادرم فقط به خاطر اینکه اختلاف نظر داشتن و به نوعی از زندگی کردن باهم خسته بودن طلاق گرفتن، خیلی ساده شدم یه بچه طلاق که یا خونه باباش شوت میشد یا خونه مامانش، جالبیش اینجاس که هیچکدوم خونه نمیموندن و انگار من فقط با کارگر خونه شون باید روزمو سر میکردم. ۱۵ سالم که شد مامانم با یه مرد جوون که از خودش ۸ سال کوچکتر بود ازدواج کرد. بابام وقتی فهمید مامانم ازدواج کرده به لج اونم که شده به فکر زن گرفتن افتاد، آخه نه که تا الان خیلی خانمای دور و برش کم بودن که میخواست یکی شو رسمی کنه! ⭕️ @dastan9 🌺💐