داستانهای کوتاه و آموزنده
#همسر_دومش_بودم #قسمت_اول من ترنجم بیست و سه سالمه. وقتی پونزده سالم بود اسم پسر عمه ام رو گذا
#همسر_دومش_بودم
#قسمت_دوم
بهم نگاه کرد و گفت: - ترنج من دارم فردا میرم جبهه، مراقب مادرم هستی؟ فقط سر تکان دادم، چمیدونستم جبهه چجور جاییه، لبخند زد و یه زنجیر از دور گردنش باز کرد و کف دستم گذاشت: -اگه نیومدم اینو از من به یادگار نگه دار، باشه ترنج؟
بازم سر تکان دادم و اون رفت، رفت که رفت، من موندم و یه زنجیر و یه عمهی پیر که مدام اشکش سرازیر بود، از غم پسرش! جنازه امیرعلی هیچوقت پیدا نشد، میگفتن مفقودالاثر شده، هر چی میگذشت تازه میفهمیدم معنی این واژه ها یعنی چی، با گذر زمان جنگ آروم تر میشد و من قد میکشیدم، بزرگ و خانم میشدم، اما زنجیر امیرعلی همیشه دور مچ دستم بسته بود!
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
#مرفه_بیدرد_نبودم #قسمت_اول من پرینازم، تک دختر یه خانواده پولدار، پول به هر کسی وفا کرده
#مرفه_بیدرد_نبودم
#قسمت_دوم
خونه مامانم کمتر میموندم، حوصله شوهر جوان شو نداشتم که قرار بود به من درس اخلاق بده، وقتی بابامم ازدواج کرد دیگه رسما من شده بودم یه سربار که نه خونه پدرش جایی داره نه خونه مادرش!
بیزار بودم وقتی کسی بچه پولدار صدام میزد یا بهم میگفتن مرفه بی درد، آره من مرفه بودم، اما بی درد نه!
زن بابام وقتی منو میدید فوری میگفت یه شوهر خوب برات سراغ دارم،
به زور میخواست منو عروس کنه تا دیگه سربارش نباشم، اما من سنی نداشتم، بابامو تهدید میکردم اگه به حرفش گوش کنه یه لحظه ام تحمل نمیکنم و خودمو میکشم، یکم از تهدیدم ترسیده بود، به همین خاطر تا زنش حرفی میزد میگفت پریناز هنوز بچه اس!
⭕️ @dastan9 🌺💐