eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.5هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5هزار ویدیو
36 فایل
﷽ کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل داریم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 مدیریت کانال https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین تبلیغات کانال https://eitaa.com/Onlygod_10
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستان‌عبرت‌آموز #ناسپاس_3 پسر خوبی بود کمی من را نصیحت کرد و گفت که این کار عاقبت خوبی ندارد و
نخواستم دعایش به هم بخورد؛ پس سریع برگشتم در آشپزخانه. نفسم تند شده بود و رنگم قرمز. انگاری قلبم هرچی زور داشت رو به کار برده بود تا خون را به سرم پمپاژ کند. چشمانم دو تا جام خون شده بودند. خیلی حالم گرفته شد آخه این دعا را بارها و بارها در سجده‌اش شنیده بودم با صدای پای او به خودم آمدم سریع چند مشت آبی به صورتم زدم. وقتی شوهرم آمد قبل از این که حرفی بزند پیش دستی کردم و گفتم نمی‌دونم چرا با سر درد از خواب بیدار شدم. فرشید که دیرش شده بود با اشاره من چند لقمه سرپایی برداشت و با اصرار من آماده شد برای رفتن سر کارش. دلواپسم شده بود و من به او می‌گفتم نگران نباش چیزی نیست کمی بخوابم خوب می‌شوم. وقتی برای خداحافظی از من جدا می‌شد دستش را دراز کرد بهش دست دادم بعد از فشردن دستم آن را بوسید. تاب نگاه کردن در چشمان مهربانش را نداشتم. احساس گناه مانند غول بیابان دست‌هایش را بیخ گلویم گذاشته بود و داشت من را خفه ‌کرد. با هر جان کندنی بود خودم را کنترل کردم تا شوهرم برود. او که رفت بلند بلند گریه کردم و با مشت روی سنگ اپن کوبیدم و خودم را لعن و نفرین کردم. وقتی عکس او را می‌دیدم که با لخند گل رز بزرگی را به من داده، حالم بدتر می‌شد. ... ⭕️ @dastan9 🏴🏴🏴