داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستانعبرتآموز #ناسپاس_4 نخواستم دعایش به هم بخورد؛ پس سریع برگشتم در آشپزخانه. نفسم تند شده
#داستانعبرتآموز
#ناسپاس_5
کمی که آرام شدم با منصور تماس گرفتم. گوشیش را جواب نمیداد. با برادرش تماس گرفتم متوجه شدم که خط دیگری نیز دارد؛ شماره را گرفتم و بعد با منصور تماس گرفتم: تو رو خدا تو را به مقدساتت اگه من برات مهمم دیگه به من تماس نگیر اصلا با من تماس نگیر. بعد جملاتم را تصحیح کردم و گفتم تو رو جوون مادرت اگه من خرّیت کردم و تماس گرفتم تو جوابم رو نده و بعد در حالی که او شوکه شده بود و ساکت بود تماسم را قطع کردم
چند روز بعد، با شوهرم مشغول صحبت بودم که منصور اس ام اسی برایم فرستاد. جلوی شوهرم اس ام اس را خواندم. گاهی حس بدی نسبت به اعتماد زیادی شوهرم به من دست میداد. شاید اگر کمی حساس بود، من این قدر جلو نمیرفتم. پرسیده بود بهتری؟ جلوی شوهرم نوشتم بد نیستم و ارسال کردم. نمیدانم چرا احساس گناه من نوسان دارد؛ گاهی تصمیم میگرفتم که دیگر با منصور حرفی نزم و گاهی همه چیز فراموشم میشد.
#ادامهدارد...
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🏴