داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستانعبرتآموز #ناسپاس_5 کمی که آرام شدم با منصور تماس گرفتم. گوشیش را جواب نمیداد. با برادرش
#داستانعبرتآموز
#ناسپاس_6
شوهرم برای کاری از منزل بیرون رفت سریع با منصور تماس گرفتم و گفتم از این که با هم ارتباط داریم خسته شدم منصور هم که حال من را درک میکرد با من همدلی کرد و گفت اگر خواستی من سیم کارتم را از باطل میکنم که به من دسترسی نداشته باشی. به او گفتم فکر خوبی است اما من شماره دادش و مادر را دارم.
گفتم پس لااقل وقتی من احساسی میشم و تماس میگیرم جوابم را نده گفت راستش خودت میدونی بارها خواستم این کار را بکنم اما تو خیلی تماس میگیری من هم میخواهم جواب ندم اما وقتی اسم تو را مرتب میبینم دلم نمیآید جوابت را ندهم. همین حرفایش وابستگیم را بیشتر و بیشتر میکرد. او شده بود گلدون و من گیاهی که در ریشه ارادتم حجم او را پوشانده بود. منصور میگفت راستش با خودم خیلی فکر میکنم ما تو یک شهر نیستیم و من نمیتوانم برای ازدواج از شهرم خارج شوم و گرنه با تو ازدواج میکردم. این حرف منصور به من قوت میداد. اما اگر هم واقعا مجالی میشد که او برای ازدواج پا پیش بگذارد نمیتوانستم قبول کنم؛ چون من شوهرم را بی نهایت دوست دارم چیزی کم نداشتم که بخواهم شوهرم را کنار بگذارم. اما نمیخواستم منصور را هم از دست بدهم.
#ادامهدارد...
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🏴