داستانهای کوتاه و آموزنده
#داستانعبرتآموز #ناسپاس_6 شوهرم برای کاری از منزل بیرون رفت سریع با منصور تماس گرفتم و گفتم از
#داستانعبرتآموز
#ناسپاس_7
یکی از دوستان دانشگاهیام در جریان ارتباط من با منصور بود. روزی وقتی داشتم از داستان خودم و منصور برایش میگفتم از من پرسید اگر با هم قرار بگذارید جایی و او تو را به خانهای ببرد با او میروی گفتم چرا که نه؟ من بی نهایت دوستش دارم.
گفت حاضری باهاش ازدواج کنی گفتم نه گفت اگر او از تو درخواست رابطه کند؟ حاضری به او جواب رد بدی کمی مکث کردم دوستم به دهانم زل زده بود هرچه خواستم به خودم بقبولانم که بگویم نه نتوانستم و گفتم نه من این قدر دوستش دارم که نمیتوانم به او جواب رد بدهم.
هنوز حرفم تمام نشده بود که دوستم گریه کنان به جان من افتاد و گفت تو خیلی بدی اصلاً فکر نمیکردم یه زن آن هم تو بتواند این قدر راحت به شوهرش خیانت کند. آن هم شوهر تو که عشقش به تو ضرب المثل بین ما شده.
بعد در حالی که اشکاش رو پاک میکرد با دو کاسه پر از اشک چشماش به من نگاه کرد و گفت برو خودت را درمان کن. من تا وقتی حالت خوب نشه حاضر نیستم با تو باشم. من که غافل گیر شده بودم به او گفتم خب دعا کن این امتحان را خدا برایم پیش نیاره ….هنوز حرفم تمام نشده بود که فرزانه از روی تأسف سری تکان داد و بعد نفس عمیقی کشید و رفت.
#ادامهدارد...
⭕️ @dastan9 🏴🏴🏴