داستانهای کوتاه و آموزنده
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت چهارم 💥 🔺 وقتی دلت برای
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت پنجم 💥
🔺چهار به علاوه دو=؟!
کمکم به هوش آمدم و توانستم چشمانم را باز کنم. فهمیدم که دو سه نفر بالای سرم نشسته¬اند. یک نفرشان به زبان خودمان به یک نفر دیگر گفت: «به هوش اومد؟»
او هم به زبان خودمان جوابش داد: «آره؛ کاش سریعتر بهش یهکم آب می¬دادیم و یه چیزی می¬تونست بخوره.»
هنوز نمی¬توانستم از سر جایم بلند شوم. همانطوری که خوابیده بودم، آب و کمی هم نان خشک توی حلقم ریختند. یواشیواش توانستم بخورم و ته گلویم از خشکی و بی¬حالی بیرون آمد. باز هم ادامه دادند، دو سه قلپ آب و چند تا تکّه نان خشک دیگر هم خیس کردند و به خوردم دادند.
بیشتر از اینکه به فکر حرف¬هایی باشم که آنها به هم می¬زدند، تلاش می¬کردم سایه مرگ و مردن را از سر خودم رفع کنم و در آن خوک¬دونی کثیف که توحّش در آن موج می¬زد، بتوانم نفس بکشم.
دو سه ساعت در همان وضعیّت بودم. یکی دو نفر از خانم¬هایی که آنجا بودند، از پایین پاهایم تا گردن و پشت گوشهایم را ماساژ دادند. معلوم بود که تقریباً یک چیزهایی بلدند و تلاش می¬کنند که خون در بدنم بیشتر جریان پیدا کند و آثار کوفتگی حاصلِ از خستگی مفرط و ضرب و شتم¬ها را از بدنم بیرون ببرند.
چند ساعتی گذشت. نمی¬دانم روز یا شب بود. تا اینکه توانستم کمی تکان بخورم، دست و پاهایم را جمع کنم، گردن بکشم و نگاهی به اطرافم بیندازم.
دیـدم در یک اتاق سـه در دو، چـهار نفر زن و دو نـفر مـرد هـسـتیم. حتّی جـا بـرای درازکردن پاهایمان هم نبود. کم¬کم چشمانم را بازتر کردم و به آنها نگاه کردم. گوشهایم را تیزتر کردم و حرف¬هایشان را شنیدم.
همه به زبان خودمان حرف می¬زدند. کمی گویش¬ها و لهجه¬یشان با هم فرق داشت، امّا حرف¬های همدیگر را می¬فهمیدند و خیلی راحت به هم جواب می-دادند. فقط در بعضی از کلمات گیر داشتند که آن هم با توضیح، منظورشان را به هم می¬فهماندند.
خیلی آرام و طبیعی با هم ارتباط داشتند و البتّه تا حدّ زیادی حریم یکدیگر را حفظ می¬کردند. بهخاطر همین فهمیدم مسلمان هستند و اهل کثافت¬کاری و اذیّت یکدیگر نیستند. کمی خیالم راحت¬تر شد.
بعداز مدّتی که آنجا بودم، زبان من هم کم¬کم باز شد و با آنها حرف زدم. اوّلش سر تکان می¬دادم و دقّت می¬کردم؛ بعدش هم جواب بله یا خیر؛ تا اینکه توانستم کلمه به کلمه حرف بزنم.
با خودم چهار تا زن می¬شدیم. یک نفرشان که از بقیّه مهربان¬تر و مؤمن¬تر به نظر می¬رسید، خیلی زحمت مرا می¬کشید و از وقتی به آنجا رفتم مثل خواهر بزرگ¬تر از من حمایت می¬کرد. اینقدر که حتّی بعضـی از شب¬ها سرم را توی بغلش می¬گذاشتم و کمی از ترس و وحشتِ ناشی از شنیدن دادوبیداد و ناله¬های اطرافم، کمتر می¬شد.
به او «ماهدخت» می¬گفتند. توی چشم بود به گونه¬ای که حتّی آن دو مردی که با ما در آن دخمه بودند، گاهی به او زل می¬زدند، امّا بی¬احترامی نمی¬کردند. سر و شانه چالاکی داشت. اینقدر در آن شرایط مهربان بود که جذّابیّتش را بیشتر می¬کرد؛ محبّتش به بقیه زنها می¬رسید، امّا به من بیشتر.
ادامه...👇
#نه
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
11.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر دلت شکست بگو یا امام رضا(ع)
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت پنجم 💥 🔺چهار به علاوه دو=
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت ششم 💥
🔺گاهی نوبت تو نیست، امّا چند برابر استرسش را تجربه میکنی!
من نمیدانستم کجا هستیم. سؤالات مختلفی برایم مطرح بود، امّا نمیتوانستم به سادگی به پاسخشان برسم؛ چون جایی گیر کرده بودم که بقیّهشان هم مثل خودم بودند.
امّا آن چیزی که مشخّص بود، این بود که افغانستان نیستیم، چون خیلی صداها، صحبتها و نالههای خاصّی را در اطرافمان میشنیدیم. اینکه فکر کنم و مطمئن بشوم که افغانستان نیستیم، خیلی بیشتر مرا میترساند و آزارم میداد.
یک بار وقتی بقیّه خواب بودند، من و ماهدخت بیدار بودیم و پیش هم دراز کشیده بودیم. به هم میگفتیم خواهر! اینطوری بیشتر به هم نزدیک میشدیم و آرامش پیدا میکردیم.
گفتم: «خواهر!»
گفت: «جان خواهر!»
گفتم: «اینجا کجاست؟ ینی اینجا کدوم کشوره؟»
گفت: «منم مثل تو! چی بگم؟»
گفتم: «تو خیلی وقته اینجایی، اگه میدونی بهم بگو.»
گفت: «نمیدونم، امّا فکر کنم یه جای دور، خیلی دور. جایی که کسـی نه میدونه کجاست و نه میتونه پیدامون کنه!»
گفتم: «من خیلی میترسم. احساس میکنم زنده از اینجا بیرون نمیریم. مگه جرم و گناه من چی بوده؟ اصلاً چرا باید منو بیارن اینجا؟»
گفت: «هیچ کس از جرم و کار بدش خبر نداره! این حرفایی که تو الان داری میزنی، ما خیلی وقت قبل به هم زدیم و جوابی هم نگرفتیم. خودتو با این سؤالا درگیر نکن جان خواهر!»
گفتم: «دارم دیوونه میشم. پدر و مادرم از دوری من میمیرن. اونا خبر ندارن، مخصوصاً مادرم که ناراحتی قلبی هم داره.»
گفت: «فکر خودت باش! من تو زندگیم یاد گرفتم مهمترین کسـی که تو زندگیمه، خودم هستم؛ چون تا خودم نباشم و خوب و سرحال نباشم، میشم بدبختیِ دیگران! پس فکر زنده و سالم موندن خودت باش و اینقدر به پدر و مادرت فکر نکن. اونا دیگه تا الان حرص و ناراحتی که نباید میخوردن، خوردن و کاریش هم نمیشه کرد. مخصوصاً بابات که میگی آبرودار و این حرفاست. خب خبر گم شدن دخترش و چند هفته نبودنش و حرف و حدیث مردم، خیلی براش سنگینه امّا همینه دیگه، کاریش نمیشه کرد. تو بهتره فکر خودت باشی دختر جون!»
گفتم: «تو چقدر راحت حرف میزنی؟ چقدر راحت از آب شدن پدر و مادر بیچارَم حرف میزنی! من نمیتونم به اونا فکر نکنم؛ حتّی وقتی هم که برای فرصت مطالعاتیم به انگلستان رفته بودم و اونا میدونستن که سالم و سرحالم، بازم حرص میخوردن و پیر و پیرتر میشدن. بدت نیادا، امّا تو همین حسّو به پدر و مادر خودت داشتی؟!»
آه سردی کشید. کمی خودش را جا¬به¬جا کرد و زیر لب گفت: «پدر و مادر خودم؟ هه... کدوم پدر و مادر؟ دلت خوشه!»
چیزی نگفتیم و خوابمان برد.
شاید هنوز دو ساعت نشده بود که ناگهان با صدای کوبیده شدن لگد به درِ سلّولمان از خواب پریدیم. خیلی وحشتناک بود. من نفسم بالا نمیآمد. به درِ همه سلّولها میزدند و همه را بیدار میکردند.
هایده گفت: «احتمالاً بازم هوس هواخوری کردن. خدایا نه! من تحمّلش ندارم.»
لیلما تلاش کرد به زور حرف بزند و با لکنت شدیدش گفت: «من هنوز حالم خوب نیست. خدا منو بکشه که اینجوری اسیر و نمونم.»
از حرف زدن آنها تپش قلب من هم بالا رفت.
از ماهدخت پرسیدم: «چه خبره؟ چیکارمون دارن؟»
ماهدخت با ناراحتی گفت: «شنیدی که! لابد کارخونههای لوازم آرایشیشون بازم نیاز به جنین انسان داره که بتونن محصولات با کیفیّتتری تولید کنن!»
با وحشت گفتم: «نه! تو رو خدا دیگه ادامه ندین.»
به گریه و ناله افتاده بودم. اینقدر وحشت زده شده بودم که حتّی نمیتوانستم نفس عمیق بکشم. در خواب هم نمیدیدم که یک روز مجبور باشم در چنین شرایطی زندگی کنم.
#نه
ادامه...👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
🔻خاطرهای از شهید چمران
✍یک شب در تنهایی همانطور که داشتم مینوشتم، چشمم به یک نقّاشی که در تقویمی چاپ شده بود، افتاد. یکی از نقّاشیها زمینهای کاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع کوچکی میسوخت که نورش در مقابل این ظلمت، خیلی کوچک بود. زیر نقّاشی به عربی شاعرانهای نوشته شده بود:
«من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسی که دنبال نور است، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود».
آن شب، تحت تاثیر این شعر و نقّاشی خیلی گریه کردم
↶【😘 #بهمابپیوندید 😘】↷
https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw
https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت ششم 💥 🔺گاهی نوبت تو نیست،
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت هفتم 💥
🔺یا میفهمم یا میمیرم!
آخرین کسی بودم که خوابیدم و تا ساعت¬ها بعداز آن ماجرا خوابم نمی¬برد. داشت چشمهایم گرم می¬شد که آن دو بیچاره را آوردند.
وقتی صدای در آمد و می¬خواستند آن دو نفر را داخل بیندازند، فهمیدم که آن سه تا دختر هم تکان خوردند، معلوم بود بیدار هستند. کمی سرم را بلند کردم تا آن دو نفر را ببینم که ماهدخت خیلی آرام در گوشم گفت: «بخواب دختر! نگاشون نکن، بذار به درد خودشون بسوزن! بخواب.»
بگذریم.
ما فقط از روی ساعت¬هایی که مثل سگ¬های وحشـی داخل سلّول¬ها می¬ریختند و جدایمان می¬کردند و کتک، شکنجه، بیحرمتی، آزار و اذیت ضداخلاقی و این چیزها بود می¬فهمیدیم که یک روز دیگر شده است و ما هنوز زنده¬ایم. زنده که نه، مرده متحرّک شده¬ایم.
تا اینکه یک روز که خیلی خسته بودیم و داشتیم دانه¬های سیاهی که وارد بدن و موهایمان شده بود و نمی¬دانستیم چه هست را از خودمان جدا می¬کردیم، تحمّلم تمام شد و به ماهدخت گفتم: «من هنوز نمی¬دونم به چه جرم و گناهی اینجا هستم. اصلاً چرا باید ما اینجا باشیم؟ ما حق داریم که اعتراض کنیم! به شما گفتن چرا اینجا هستین؟»
هایده که آن روز خیلی اذیّتش کرده بودند، گفت: «ما هم نمی¬دونیم چرا اینجا هستیم. اصلاً نمی¬دونیم اینجا کجاست، می¬گن یه جزیره دور افتاده¬ست.»
لیلما که از چهره و لبانش معلوم بود که تلاش می¬کند چیزی را بگوید، گفت: «میگن حدّاقل دو سه طبقه زیر زمین هستیم... بخاطر همین هوا ردّ و بدل نمی¬شه و دونه دونه دارن می¬میرن و اگه هم نمیرن، خوراک موش و کک و جک و جونورای اینجا می¬شن!»
با بغض و داد و صدای گرفته و جیغ گفتم: «اینا جواب من نیست! چرا باید منو بدزدن و بیهوش بکنن؟ چرا وقتی به هوش میام، باید ببینم منو چال کردن؟ چرا باید منو دفن و چال بکنن؟ اصلاً نمی¬تونم هضم بکنم! دارم دیوونه می¬شم. مگه من چیکار کردم؟ من اینجا چی می¬خوام؟ من داشتم راحت زندگیمو می-کردم. من تحصیل کرده هستم و اهل مطالعهام! من که خرابکار و تروریست و این حرفا نبودم. من باید برم بیرون!»
بلند شدم و با سرعت به دم درِ سلّول رفتم. با دو تا مشت به درِ فولادی سلّولمان ¬زدم و با صدای بلند داد زدم: «منو بیارین بیرون! کثافتا! مگه من چیکار کردم؟ شما کی هستین؟»
در حال خودم بودم و مدام از دست ماهدخت، هایده و لیلما که می¬خواستند مرا آرام کنند، فرار می¬کردم. ناگهان دیدم دریچه کوچک بالای درِ سلّولمان باز شد. شخصی با صورت پوشیده که فقط دو تا چشم گِرد و خشن او مشخّص بود به من اشاره کرد: «بیا بیرون!»
دلم ریخت. آب دهانم را قورت دادم. ماهدخت گفت: «آخه دختر مگه مغز خر خوردی که اینجوری خودتو گرفتار می¬کنی؟! خوبه حالا ببرنت و لاشه برگردی؟»
با حالتی که از خشم و ناراحتی دندان¬هایم را روی هم فشار میدادم، با داد گفتم: «مهم نیست. یا می¬میرم یا می¬فهمم که چرا اینجام!»
در باز شد. قلب من هم داشت میزد بیرون. حالتی از خشم و ترس داشتم. دو نفر آمدند داخل. بهمحض ورود آنها، دخترها از دوروبرم کنار رفتند. پس افتادند، دلشان نمی¬خواست آنها را هم ببرند. حق داشتند.
آن دو نفر به من اشاره کردند که برو بیرون!
رفتم. دستم را جلو آوردم، دستنبد زدند، امّا روی سرم کیسه نینداختند.
یک نفرشان جلو و دیگری هم پشتسرم بود. همینطور که جلو میرفتیم، اطرافم را میدیدم. میدیدم که در بقیّه سلّولها یا جیغ و ناله میزنند یا مأمورهای نقابدار مشغول آزار خانم¬ها هستند.
#نه
ادامه...👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
📖 تقویم شیعه
☀️ شنبه:
شمسی: سه شنبه - ۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
میلادی: Tuesday - 23 April 2024
قمری: الثلاثاء، 14 شوال 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹مرگ عبدالملک بن مروان، 86ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️11 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️16 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️26 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️45 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
💠 امیرالمؤمنین عـلـے عليه السلامـ
في وصِيَّةٍ لابنِهِ الحَسَنِ عليه السلام: و ألْجِئْ نَفسَكَ في اُمورِكَ كُلِّها إلى إلهِكَ؛ فإنّكَ تُلجِئُها إلى كَهفٍ حَريزٍ، و مانِعٍ عَزيزٍ.
در سفارش خود به فرزندش امام حسن عليه السلام فرمود: در همه كارهايت خود را در پناه خداى خويش در آور؛ زيرا با اين كار، خويشتن را در پناهگاهى نفوذ ناپذير و در پسِ مانعى استوار در آوردهاى.
📚 نهج البلاغه، نامه ٣١
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپمهدوی📺
یاران امام زمان چه کسانی هستند🤔⁉️
#استاد_پناهیان
#انتشارشباشما
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9