eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 تقویم شیعه ☀️ چهارشنبه: شمسی: چهارشنبه - ۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۳ میلادی: Wednesday - 24 April 2024 قمری: الأربعاء، 15 شوال 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹جنگ احد و شهادت حضرت حمزه، 3ه-ق 🔹وفات حضرت عبدالعظیم حسنی،‌ سال 250یا252یا255 ه-ق 🔹رد الشمس توسط امیر المومنین علیه السلام، 8_7ه-ق 🔹معرکه بنی قینقاع، 20ه-ق 📆 روزشمار: ▪️10 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️15 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️25 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️44 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️51 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام 💠 @dastan9 💠
🔥 گفت: پروردگارا پس مراتاروزی که برانگیخته خواهندشد مهلت ده فرمود: توازمهلت یافتگانی تا وقت معلوم!! امام صادق(ع): وقت معلوم زمان ظهور مهدی (عج)است. 📕اثبات الهدا،ج۷،ص۱۰۱ 🌹 ┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ شیعیان سال ۶۱ هجری، برای امام حسین (ع) نامه نوشتند و گفتند: بیا که منتظریم و خسته از جور ظالمان؛ بیعت نامه نوشتند، اما بیعت شکستند. ▪️ *و امروز نوبت امتحان ما شیعیان عصر غیبت است؛ مایی که خود را منتظر و مشتاق ظهور میدانیم.* وقت آن رسیده که بیعت کنیم و پای بیعت خود بمانیم. (*اللهم عجل الولیک الفرج مان، مثل نامه کوفیان نباشد.)* 🔸چیزی تا طلوع خورشید «ظهور» نمانده است؛ مبادا که خواب باشی و از قافله یاران امام زمان جا بمانی. ┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
✍️ آنچه خدا به تو داده امانتی‌ست که روزی آن را پس می‌گیرد 🔹پیرمردی که ۸٠سالگی خود را پشت‌سر گذاشته، بیمار می‌شود. دست‌هایش لرزش عصبی گرفته و دیگر قادر به برداشتن درست اشیا نیست. 🔸از آن روز غذاخوردنش هم دچار مشکل شده است. چشم‌هایش هم بر اثر آب‌مروارید و کهولت‌سن بسیار کم‌سو شده و عینک هم درمانش نمی‌کند. 🔹یک روز صبح که از خواب برمی‌خیزد می‌بیند پاهایش هم دیگر برای همیشه از او قبل از مرگش خداحافظی کرده‌اند و او دیگر قادر به راه‌رفتن هم نیست و برای بیرون‌رفتن در روستا، پسرش باید او را روی کول خود سوار کند. 🔸برای بار اول که پسرش او را سوار بر کول خود می‌کند تا برای رفع دلتنگی از خانه بیرون رود، پیرمرد شدید گریه‌اش می‌گیرد. 🔹پسرش از او می‌پرسد: پدرجان! چرا گریه می‌کنی؟ 🔸می‌گوید: پسرم! قاعده دنیا بر آن است که آدمی را در ابتدای تولدش دست‌ها را قادر به برداشتن اشیا می‌کند و سپس پاها را قادر به حرکت‌کردن در سن کودکی کرده و به او برای ورود به دنیا و حرکت در آن خوش‌آمد می‌گوید. 🔹من دیدم که در پیری هم، همه آن‌ها را به‌ترتیب از من گرفت. ابتدا قدرت از دست‌هایم و اکنون که قدرت راه‌رفتن را از پاهای من گرفت یعنی به من هشدار می‌دهد که از روی زمین من بلند شو، بر پای دیگران باید راه بروی و به‌سوی خانه قبر و آخرتت حرکت کنی. ┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت دهم 💥 🔺آغاز معمای اصلی دا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت یازدهم 💥 🔺وقتی معمّا عمیقتر می‌شود، فقط باید مشاهده کرد. حتّی مرگ تدریجی خودت را هم باید مشاهده کنی، فقط مشاهده...! هنوز حالم بد بود. می‌دانستم که حالاحالاها خوب نمی‌شوم و مشکلات پیش آمده مخصوصاً بعداز آن فاجعه دردناک تا مدّت‌ها اثرات قوی بر زندگی‌ام خواهد داشت. از همه بدتر این بود که باید با آدم‌هایی چشم در چشم می‌شدم و روزها و شب‌ها با آن‌ها زندگی می‌کردم که از دردم خبر داشتند و می‌دانستند چه بلایی سرم آمده است. این مرا بیش‌تر آزار می‌داد. این‌قدر درگیر خودم و ترس و دلهره¬های آنجا بودم که از بعضی چیزهای معمولی غافل شده بودم. تا اینکه هویّت آن دو تا مرد هم سلّولی‌ام برایم مهم شد! از وقتی بچّه بودم یا خیلی ساده از کنار همه‌چیز رد می‌شدم یا خدا نکند چیزی برایم مهم بشود تا کشف و ضبطش نمی‌کردم، دست از سرش برنمی‌داشتم. یک روز که بعداز مدّت‌ها چشمم به آسمان و آفتاب خورده بود و باید تند‌تند راه می‌رفتیم که بدنمان نبندد و بیماری‌های عضلانی نگیریم، همین‌طور که تند‌تند راه می‌رفتیم و می‌دویدیم از ماهدخت پرسیدم: «چرا این دو تا مرد هیچی نمی‌گن؟! زبون که تو دهنشون دارن. چرا حرف نمی‌زنن؟» ماهدخت گفت: «درست نمی‌دونم، امّا فکر کنم حدّاقل سه چهار بار صداشون رو شنیدم و حرف زدند.» گفتم: «این اصلاً طبیعی نیست! ینی چی که این دو تا زبون بسته هیچی حرف نمی‌زنن و حتّی چشم و نگاهشون به ما زن‌ها رو خیلی کنترل می‌‌کنن چه برسه به اینکه بخوان دست درازی هم بکنن! حالا یکیشون چشماش خیلی ضعیفه و در حدّ نابینایی هست... درست! امّا کلّاً خیلی دلم براشون می‌سوزه.» ماهدخت گفت: «برای منم جالبه! اونا فقط با نگاه طولانی مدّت به هم، انگار حرف می.زنن و یا منظورشون رو به هم می‌رسونن؛ حتّی اونی که چشماش مشکل جدّی داره.» گفتم: «گفتی چند بار صداشون رو شنیدی، چی می‌گفتن؟» گفت: «با ما که حرف نمی‌زدن! وقتی اونا رو برده بودن و کتک می‌زدن، یه داد‌و‌بیدادهایی می‌کردن و حرفایی می‌زدن.» گفتم: «واضح‌تر حرف بزن، نیمه و ناقص که می‌گی اعصابم به هم می‌ریزه! بگو مثلاً چی می‌گفتن؟» گفت: «چه می‌دونم! تو هم گیر دادی! مثلاً بلند‌بلند می‌گفتن نمی‌دونیم؛ می-گفتن خدا لعنتتون کنه؛ می‌گفتن ما کسی رو نمی‌شناسیم؛ حتّی یه بار یادمه که یکیشون گفت تو حق نداری به «مقصود» توهین کنی و از این حرفا.» تا اسم مقصود را شنیدم بسیار تعجّب کردم و گفتم: «مقصود؟!» من مقصود را می‌شناختم. پدرم خیلی اسمش را می‌آورد. یادم نیست دقیقاً کی هست، امّا... آره... آشناست. داشتیم می‌دویدیم که نگاه سنگین یک نفر را روی خودم احساس کردم. با چشمانم دنبالش بودم، دیدم همان پیرمرد یهودی که به من تعرّض کرده بود از دور نگاهم می‌کند. داشت قلبم می‌ایستاد، تلاش کردم توجه نکنم امّا نمی‌شد. تا اینکه یک نفر را دنبالم فرستاد. ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
28.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رفیقم سید رضا میاد مشکلمون رو حل می‌کنه! ⭕️ خاطره زیبای صابر خراسانی در برنامه محفل 👈🏻انتشار مطالب کانال، صدقه جاریه است. 🌹 ┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت یازدهم 💥 🔺وقتی معمّا عمیق
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت دوازدهم 💥 🔺 باید حرف بزنیم... اصلاً بـیا حرف بزنیم، هر چند بهت اعتماد ندارم! آن موقع خیلی زود بود که بفهمم چه خبر است، اصلاً نمی‌دانستم چه اتّفاق-هایی دارد می‌افتد و من دقیقاً کجای پازل هستم، امّا احساس قوی دخترانه¬ام می‌گفت که دارم وارد یک معمّا می‌شوم و شاید هم وارد شده‌ام و خودم خبر ندارم. آخر دو سه تا تار مو، یک تکّه کاغذ با دو سه تا کلمه از یک کتاب، یک عدد و شماره صفحه؛ یعنی چه؟! این مشاهدات را به تعرض و تبعات روحی بسیار منفی‌اش و... الصاق کنید. در نتیجه، یک کلاف پیچ‌درپیچ از جمع حالات اضداد می‌گردد. بگذریم. لیلما با هزار مکافات به هوش آمد. وقتی از او پرسیدیم که چرا این‌جوری شدی، با حالت فشار و ضعف زیاد گفت: «نمی‌دونم... نمی‌دونم چرا فقط از من بدبخت هی خون می‌گیرن؟!» هایده گفت: «تا حالا دو سه بار هم از من خون گرفتن، امّا نه به تعداد دفعات خونی که از لیلما گرفتن. وحشیا وقتی می‌خوان از آدم خون بگیرن، اصلاً مراعات میزان خون‌گیری و ضعف و غش افراد نمی‌کنن. یادمه یه بارش این‌قدر ازم خون گرفتن که تا هفت هشت ساعت حالِ خودم نبودم و همه‌جا رو سیاه می‌دیدم!» مشـکوک‌تر شدم. آخـر یـعـنی چه که مدام خـون بگیرند؟! هدفـشان چیـسـت؟ به چه دردشان می‌خورد؟ خیلی باید ساده لوح باشم که فکر کنم به‌خاطر کمبود خون و مشکلات تأمین میزان خون مورد نیازشان برای مداوای مریض و این حرف‌ها باشد. در همین فکرها بودم که یک لحظه یک چیزی یادم آمد و تپش قلبم را بالا برد. یادم آمد که وقتی با آن پیرمرد یهودی تنها بودم و اذیّتم کرد... وای خدای من... فوراً به ساعد دستانم نگاه کردم. آره! حدسم درست بود. جای سوزن روی ساعد هر دو تا دستم بود. از من هم آره... تنها چیزی که در آن شرایط می‌شد فهمید این بود که خون می‌گیرند. خون‌های ما را می‌خواهند و با آن کار دارند. حالا چه کاری؟ نمی‌دانستم و نمی-فهمیدم. این‌ها فقط حدسی را که قبلاً هم برایتان گفتم تشدید و تقویت می‌کرد و آن هم این بود که: قطعاً ما را برای آزار و اذیت و تعرض دور هم جمع نکرده بودند و برایمان برنامه داشتند. چیز دیگری در آن شرایط نمی‌شد فهمید. حالا چرا مدام این را تکرار می‌کنم؟! چون مدّت قابل توجّهی طول کشید تا متوجّه شدم که معمولاً وقتی دشمن شرایط تعرض یا خشونت مفرط را در «سینما»، «ورزش»، «سیاست» و «زندان» فراهم و مدام تشدید و وسیعش می‌کند، از دو حال خارج نیست: یا دنبال مخفی کردن هدف نهایی‌اش هست و یا دنبال القای یک پیام سیاسی ویژه است. خُب حالت دوّم که در آن زندان تقریباً وجود نداشت؛ چون کسـی از ما فیلم نمی¬گرفت و پخش جهانی نمی‌کرد. پس فقط حالت اوّل می‌ماند؛ یعنی مخفی کردن هدف نهایی. این یعنی بازی شروع شده است و ما هم نقش اوّلش هستیم و دارند ما را کارگردانی می‌کنند! خُب اجازه بدهید یک مرور ساده بر کلید واژه‌ها و کلمات مهمّی داشته باشیم که تا کنون با آن‌ها برخورد داشتیم: «قبر - زنده به گور شدن - زندان - توحّش - شکنجه - سلّول - افغانستان - یهود - زن‌های بی‌ربط - پیرمرد - تعرض - خون!» در نگاه اوّل، هیچ جمله¬ای با این کلمات نمی‌توان ساخت. فقط می¬توان حال و هوا، فضای دردناک و منزجر کننده‌ای از آن فهمید و این یعنی: دقیقاً نمایش مهمّی دارد رخ می‌دهد، نمایشی که قرار نیست کسی بفهمد اکرانش کجاست. جایی که کسـی آدرسش را ندارد، اصلاً کسـی نمی‌داند چنین جایی هست و وجود دارد. نیاز داشتم با کسـی حرف بزنم، امّا به کسـی اعتماد نداشتم. به همه کس و همه‌چیز مشکوک و بدبین بودم. اما دلم می¬خواست حرف بزنم. حتّی با همین درب و داغان‌هایی که اطرافم بودند. تا اینکه اوّلین شب مهمّ و حیاتی زندگی سگی من در آن زندان فرا رسید! شبی که هیچ‌وقت فراموشش نمی‌کنم. رمان ادامه دارد... ࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
کشاورز فقیری برغاله‌ای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله به سمت روستای خود باز می‌گشت، تعدادی از اوباش شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغاله آن فرد از بگیرند می‌توانند برای خود جشن بگیرند و از خوردن گوشت تازه آن بزغاله لذت ببرند. اما چگونه می‌توانند این کار را عملی کنند؟ مرد روستایی قوی و درشت هیکل بود و این اوباش ضعیف نمی‌توانستند و نمی‌خواستند که به صورت فیزیکی درگیر شوند. برای همین فکر کردند و تصمیم گرفتند که از یک حقه استفاده کنند. وقتی مرد روستایی داشت شهر را ترک می‌کرد یکی از آن اوباش جلوی او آمد و گفت: «سلام، صبح بخیر» و مرد روستایی هم در پاسخ به وی سلام کرد. بعد آن ولگرد به بالا نگاه کرد و گفت: «چرا این سگ را بر روی شانه‌هایت حمل می‌کنی؟» مرد روستایی خندید و گفت: «دیوانه شده‌ای؟ این سگ نیست! این یک بز است.» ولگرد گفت: «نه اشتباه می‌کنی، این یک سگ است و اگر با این حیوان بر روی دوش وارد روستا شوی مردم فکر می‌کنند که دیوانه شده‌ای.» مرد روستایی به حرف‌های آن ولگرد خندید و به راه خود ادامه داد. در راه برای اطمینان خود، پاهای بز را لمس کرد و خیالش راحت شد که حیوان روی دوشش بزغاله است. در پیچ بعدی اوباش دوم وارد عمل شد و دوباره سخنان دوست اوباش خود را تکرار کرد. مرد روستایی خندید و گفت: «آقا این بزغاله است و نه یک سگ.» ولگرد گفت: «چه کسی به تو گفته است که این بزغاله است؟ به نظر می‌رسد کسی سر تو کلاه گذاشته باشد. این یک بز است؟» و به راهش ادامه داد. روستایی بز را از دوشش پایین آورد تا ببیند موضوع چیست؟ اما آن قطعاً یک بزد بود. فهمید هر دو نفر اشتباه می‌کردند اما ترسی در وجودش افتاد که شاید دچار توهم شده است. آن مرد همانطور که داشت به سمت روستای خود برمی‌گشت نفر سوم را دید که گفت: «سلام، این سگ را از کجا خریده‌ای؟» مرد روستایی دیگر شهامت نداشت تا بگوید که این یک بز است. برای همین گفت: «آن را از شهر خریده‌ام.» مرد روستایی پس از جدا شدن از نفر سوم، ترسی وجودش را گرفته بود. با خود فکر کرد که شاید بهتر باشد این حیوان را با خود به روستا نبرد چرا که شاید مورد سرزنش قرار بگیرد. اما از طرفی برای خرید آن حیوان پول داده بود. در همین زمان که دودل بود، اوباش چهارم از راه رسید و به مرد روستایی گفت: «عجیب است! من تا به حال کسی را ندیده‌ام که سگ را بر روی دوش خود حمل کند. نکند فکر می‌کنی که این یک بز است؟» مرد روستایی دیگر واقعاً نمی‌دانست که این حیوان بز است و یا یک سگ. برای همین ترجیح داد خود را از شر آن حیوان خلاص کند. اطراف را نگاه کرد و دید کسی نیست. بز را که فکر می‌کرد دیگر سگ است آنجا رها کرد و به روستا برگشت. ترجیح داد از پول خود بگذرد تا اینکه اهالی روستا او را دیوانه خطاب کنند. با این حقه اوباش‌ها توانستند بز را به راحتی و بدون هیچ گونه درگیری تصاحب کنند. شما روی شانه‌های خود چه چیزهایی حمل می‌کنید؟ آیا به آنها باور دارید؟ چگونه به آن باور رسیده‌اید؟ ┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت دوازدهم 💥 🔺 باید حرف بزنی
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت سیزدهم 💥 🔺سلّولی به وسعت افغانستان! آن شب می¬خواستم بدانم اطرافیانم چه می¬دانند و چطور می¬شد یک بحث چالشـی راه انداخت! به‌خاطر همین وقتی نمازم را خواندم و بقیّه هم نمازشان تمام شد، گفتم: «می¬خوام حرف بزنیم، لطفاً به من توجّه کنین!» همه آن‌ها به من خیره شدند. هایده گفت: «اگه دوباره می¬خوای اذیّتمون کنی و حرفای تکراری بزنی، والّا من که از چیزی خبر ندارم و نمی¬دونم چرا خودم اینجا هستم چه برسه به تو و بقیّه! پس لطفاً الکی دوباره دردسر درست نکن!» لیلما گفت: «بذار ببینیم بنده خدا چی می¬خواد بگه!» گفتم: «من چند تا سؤال دارم! لطفاً صادقانه، خیلی صریح و بی¬پرده جوابم رو بدین تا دل منم یه‌کم آروم بگیره!» به هایده گفتم: «هایده تو مال کدوم منطقه¬ای؟» با تعجّب گفت: «قندوز! چطور؟» به لیلما گفتم: «تو چی؟ مال کدوم منطقه¬ای؟» گفت: «دره صوف!» به ماهدخت گفتم: «تو چی؟» به بقیّه نگاهی کرد و گفت: «من که درست یادم نیست، امّا بامیان!» گفتم: «منم اهل بامیان هستم. خیلی جالبه! هم ولایتی محسوب می¬شیم.» به آن دو مرد هم گفتم: «می¬تونم صدای شما رو هم بشنوم؟ می¬شه بگین مال کدوم منطقه هستین؟» آن مرد کم بینا که فقط به دیوار نگاه می¬کرد، آن یکی هم سرش را پایین انداخته بود و هیچ‌چیز نمی¬گفت. در ذهنم مدام به ارتباط سه شهر «قندوز»، «دره صوف» و «بامیان» فکر می‌کردم. سه شهری که گل سر سبد منطقه هزاره افغانستان است و بعداً فهمیدم که اکثر شیعیان افغانستان، مخصوصاً کسانی که مناصب چریکی و جهادی دارند از این مناطق هستند. مشخص شد که ما زن¬هایی که آنجا بودیم از سه ولایت بودیم: - قندوز: دارای بالاترین شاخص رشد شیعه از بعداز انقلاب افغانستان! - دره صوف: مهم‌ترین مرکز استراتژیک خطّ مقاومت و مرکز قیام علیه مارکسیست! - بامیان: قلب شیعیان هزاره افغانستان! دیگر به نظرتان لازم است تحلیل خاصّی داشته باشم؟ اصلاً می¬شود به راحتی و بی¬تفاوتی از کنار این ترکیب عبور کرد؟! این تحلیل¬هایی که درباره شهرهای محلّ سکونت و زندگی ما چهار نفر گفتم، آن لحظه چندان دقیق به ذهنم نیامد و حتّی اطّلاع کافی در این مورد نداشتم. فقط به ذهن و دلم خطور کرد که قطعاً این ترکیب جمعیّتی که آنجا جمع شده بودیم، اتّفاقی نیست. ┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
11.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌🎙 . 📜موضوع: سه پیامد تلخ بی‌حجابی و بدپوششی در جامعه. 📺سخنران:حجة الاسلام محمدرضا 🇮🇷کپی برای جهاد تبیین آزاد👇 ┄┅┅┅┅⭐┅┅┅┅┄ http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا