داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطانی😈 قسمت۱۳ 🎬 باباومادر آنچه که دیده وشنیده بودند برای دکترتعریف کردن
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
😈دام شیطانی😈
قسمته۱۴ 🎬
پدرم خیلی زود یک روحانی پیدا کرده بود که کارش برای همین جن زدگی بود.
بابام وقت گرفته بود که بریم پیش روحانیه,وقت رفتن,هرکارکردم نتونستم از جام بلند بشم,احساس میکردم دونفر دوطرفم رامحکم گرفتن وبه زمین دوختنم,میخواستم به بابا بگم که فلج شدم ناگاه صدای مردی ازگلوم درامد که اینبار با زبان ارمنی صحبت میکرد,پدرومادرم خیلی ترسیده بودند...
مادرم موند پیشم وبابا زنگ زد به اخونده که فامیلش موسوی بودوبراش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده...
اقای موسوی یک سری اذکار وکارها گفته بود که انجام بدهیم.
حالا دیگه خودمم خسته شده بودم ,گاهی یک درد توبدنم میپیچید ازپامیگرفت میومدتودستم بعدش سرم ,همینطور میچرخید.
دوباره به یاد خداافتادم,حالا میفهمیدم بیژن با ارتباط اجنه مرا جادو کرد وپام رابه این محافل بازکرد حتی باعث شد بااجنه ارتباط برقرارکنم...
ازخودم بدم میومد ,تصمیم گرفتم هرطور شده بااین ارواح خبیث بجنگم...
اقای موسوی گفته بود قران راازش جدا نکنه,مدام دعابخونه ونماز به جا بیاورد.
چندبارسعی کردم وضوبگیرم اما یک نیرویی نمیذاشت,وقتی میخواستم اب رو دستم بریزم ,دستاهم خشک میشد,انگارفلج میشدند,مامان راصدامیزدم تا برام وضوبگیره,روی سجاده که مینشستم ,به یک باره مهرغیب میشد,سجاده خودبه خوداز زیرپام کشیده میشد...
حالا میدونستم واقعا اجنه احاطه ام کردند...
مامان برام غذامیاورد ,توغذا خورده شیشه میدیدم وخیلی چیزای دیگه,انگارمیخواستن ازمن انتقام بگیرن...اما ازهیچ کدام این اتفاقات باپدرومادرم حرف نمیزدم,اخه غصه میخوردن.
توهمین روزها بیژن زنگ زدگفت:چی شدی خانم خوشگلم؟چرااحوالی نمیگیری,زنگ زدم بهت تاریخ جشن رابگم...
با عصبانیت دادزدم :گورت راگم کن ابلیس ,شیطان کثیف...
بیژن انگاری ازبرخوردم خبرداشت, خیلی ریلکس گفت:خانم کوچلو چه بخوای وچه نخوای اومدی توجمع ما ابلیسان,توالان همسر یک شیطانی ………باصدای بلندی خندید...
عصبی ترشدم وگفتم :دیگه نمیخوام صدات رابشنوم..
بیژن:جشن دو روز دیگست,یعنی روز عاشورا,اگه بیای که با اغوش بازمی پذیریمت واگر نیای من دوستام رامیفرستم پیشت تا جشن بگیرند😈
گفتم:تویک ابلیسی,من نمیام ,هرغلطی دوست داری بکن...
اما نمیدانستم چه جهنم سوزانی درپیش دارم..
امروز روز تاسوعا بود وعلی رغم میل باطنی ام که دوست داشتم درعزاداریها شرکت کنم,همان نیروی شیطانی نگذاشت درسوگ اربابم شرکت کنم ,اما بابا رافرستادم اداره ی آگاهی وموضوع تهدید بیژن را گفتم که به اطلاع آنها برساند.قرارشد اگر باهام دوباره تماس گرفت ,اونا رادرجریان بگذارم,اما من اصلا تمایلی به صحبت کردن با این ابلیس آدم نما نداشتم,هرچه آدرس از بیژن داشتم دراختیار انها گذاشتم وتصمیم گرفته بودم هرچه زنگ زد جواب ندهم.
از دم غروب ۱۳تماس ازدست رفته ازبیژن داشتم....
#ادامه_دارد ..
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
⭕️ @dastan9 🇮🇷💐❤️
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
💜
♥️🖇💜
💜🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
#سلام_مولا_جانم
✨باغ ما پر گل و زیباست ولی غم دارد
✨همه گویند که این باغ گلی کم دارد
✨بوستانی که در آن نرگس زهرایی نیست
✨چو خزانی است که گویی غم عالم دارد
✨آفتابی، نفس صبح دل آرایی تو
✨مَه من ، شاخ گل نرگس رعنایی تو
✨چشمهای من اگر رخصت دیدار نیافت
✨رو به هر سوی نماید دلم ، آنجایی تو
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🇮🇷
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۰۳ تیر ۱۴۰۰
میلادی: Thursday - 24 June 2021
قمری: الخميس، 13 ذو القعدة 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️16 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️23 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️25 روز تا روز عرفه
▪️26 روز تا عید سعید قربان
▪️31 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🇮🇷
✨﷽✨
💢حاجت غلام در حرم حضرت امام رضا(ع) روا شد
✍ابوالحسن محمّد بن عبداللّه هروى مى گويد: مردى از اهالى بلخ با غلامش به زيارت حضرت امام رضا عليه السلام آمد، خود و غلامش آن حضرت را زيارت كردند. ارباب بالاى سر حضرت آمد و مشغول نماز شد و غلام پايين پاى حضرت به نماز ايستاد. چون هر دو از نماز فارغ شدند به سجده رفتند و سجده را طولانى نمودند، ارباب پيش از غلام سر از سجده برداشت و غلام را صدا كرد، غلام سر از سجده برداشت و گفت: لبيك اى مولاى من!
به غلام گفت: مى خواهى آزادت كنم؟ گفت: آرى، گفت: تو در راه خدا آزادى و فلان كنيز من هم كه در بلخ است در راه خدا آزاد است و من در اين حرم مطهر او را با اين مقدار مهريه به همسرى تو درآوردم و پرداخت آن را نيز ضامن شدم و فلان زمين حاصل خيز خود را هم وقف بر شما دو نفر و اولادتان و اولاد اولادتان و همين طور نسل و ذريه شما كردم و حضرت امام رضا عليه السلام را هم به اين برنامه شاهد گرفتم.
💥غلام گريست و به خدا و به حضرت رضا عليه السلام سوگند ياد كرد كه من در سجودم جز اين امور را نخواستم و به اين سرعت اجابتش از سوى خدا برايم معلوم شد!
📚برگرفته از اهل بيت عليهم السلام عرشيان فرش نشين نوشته استاد حسین انصاریان
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🇮🇷
بر بالین دوست بیماری عیادت رفته بودیم پیرمرد شیک و کراوات زده ای هم آنجا حضور داشت
چند دقیقه بعد از ورود ما اذان مغرب گفتند
آقای پیر کراواتی با شنیدن اذان درب کیف چرم گرانقیمتش را باز کرد و سجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نماز شد
برای من جالب بود که یک پیرمرد شیک و صورت تراشیده کراواتی اینطور مقید به نماز اول وقت باشد
بعد از اینکه همه نمازشان را خواندن، من از او دلیل نماز خواندن اول وقتش را پرسیدم
و او هم قضیه نماز و مرحوم شیخ
و رضاشاه را برایم تعریف کرد
در جوانی مدتی از طرف سردار سپه (رضاشاه) مسئول اجرای طرح تونل کندوان در جاده چالوس بودم
از طرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هر لحظه منتظر مرگ بچه ام بودم
روزی خانمم گفت که برای شفای بچه به مشهد برویم و دست به دامن امام رضا علیه السلام بشویم
آن موقع من این حرفها را قبول نداشتم
اما چون مادر بچه خیلی مضطرب و
دل شکسته بود قبول کردم
رسیدیم مشهد بچه را بغل کردم و رفتیم
وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی
آه و ناله و گریه میکرد
گفت برویم داخل که من امتناع کردم
گفتم همین جا خوبه، بچه را گرفت
و گریه کنان داخل ضریح آقا رفت
پیرمردی توجه ام را به خودش جلب کرد
که رو زمین نشسته بود و سفره کوچکی
که مقداری انجیر و نبات خرد شده در آن دیده میشد مقابلش پهن بود و مردم صف ایستاده بودند و هر کسی مشکلش را به پیرمرد میگفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت و طرف خوشحال و خندان تشکر میکرد و میرفت
به خودم گفتم ما عجب مردم احمق
و ساده ای داریم
پیرمرد چطور همه را دل خوش کرده
آن هم با انجیر و تکه ای نبات
حواسم از خانم و پسرم پرت شده بود
و تماشاگر این صحنه بودم که پیرمرد
نگاهی به من انداخت و پرسید:
حاضری با هم شرطی بگذاریم؟
گفتم: چه شرطی و برای چی؟
شیخ گفت: قول بده در ازای سلامتی
و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه را
سر وقت اذان بخوانی
متعجب شدم که او قضیه مرا از کجا
میدانست!؟ کمی فکر کردم دیدم
اگر راست بگوید ارزشش را دارد
خلاصه گفتم باشه قبوله و با اینکه
تا آن زمان نماز نخوانده بودم
و اصلا قبول نداشتم گفتم باشه
همین که گفتم قبوله آقا
دیدم سر و صدای مردم بلند شد و در ازدحام جمعیت یک دفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید و مردم هم به دنبالش چون شفا گرفته و خوب شده بود
منهم از آن موقع طبق قول و قرارم
با مرحوم "حسنعلی نخودکی"
نمازم را دقیق و سر وقت میخوانم
اما روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتند سردار سپه جهت بازدید در راهه و ترس و اضطراب عجیبی همه جا را گرفت چرا که شوخی نبود رضاشاه خیلی جدی و قاطع برخورد میکرد
در حال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهر شد مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبر کنم بعد از بازدید شاه نمازم را بخوانم
چون به خودم قول داده بودم و به آن پایبند بودم اول وضو گرفتم و ایستادم به نماز
رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم
اگر عصبانی میشد یا عمل منو توهین تلقی میکرد کارم تمام بود
نمازم که تمام شد بلند شدم دیدم درست پشت سرم ایستاده لذا عذرخواهی کردم گفتم:
قربان در خدمتگذاری حاضرم
شرمنده ام اگر وقت شما تلف شد و ...
رضاشاه هم پرسید:
مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟
گفتم قربان از وقتی پسرم شفا گرفت
نماز میخوانم چون در حرم امام رضا
علیهالسلام شرط کردم
رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد
و با چوب تعلیمی محکم به یکی زد و گفت:
مردیکه پدر سوخته، کسی که بچه مریضشو امام رضا شفا بده و نماز اول وقت بخوانه دزد و عوضی نمیشه
اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این مرد!
بعدها متوجه شدم آن شخص زیراب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند اما نماز خواندن من نظرش را عوض کرده بود و جانم را خریده بود
از آن تاریخ دیگر هر جا که باشم اول وقت
نمازم را میخوانم و به روح مرحوم
حسنعلی نخودکی فاتحه و درود میفرستم
✍خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🇮🇷
❤️❤️❤️❤️❤️
داستان واقعی
با سلام ب اعضای کانال داستان و پند،این خاطره تو جبهه برای من اتفاق افتاده خواستم با اعضای کانال به اشتراک بذارم
سلام.خاطره یه واقعیت:سال 65 مرحله دوم عملیات کربلای پنج درشلمچه؛درسنگرسوله ای خویش دراستراحت بودیم ناگهان صدای آژیرخطرپیچیدهررزمنده ای یک سنگرانفرادی درکنارسنگرگروهی داشتیم بنام حفرروباهی،این سنگرحفرروباهی فقط درحملات هوای مورداستفاده ماقرارمیگرفت،بعدازاژیرخطربیرون دویدیم درسنگرانفرادی خودمو جمع وجورکردم،بالای سرم جنگنده های میگث23وسوخو15 درحال بمباران مواضع مابودند،یکی ازموشکهای شلیک شده مستقیما به شما من می اومد،خودم رو تکه تکه فرض کردم غرق ازسروصورتم میریخت،چشای آبی مادرمرحومم رو درحال اشک ریختن دیدم تمام حواسم به چشمان مادرم بود،موشک شلیک شده درفاصله تقریبا50متری زمین تبریز به چترتبلیغاتی شدوازته آن برگهای تبلیغاتی علیه سران جمهوری اسلامی پخش شد.برگها دعوت به تسلیم شدن به ارتش عراق،گذاشتن اسلحه به زمین،فرارازجبهه هابود،وبرگهای فوق به آرامی درون سنگر من ومحیط موضع پخش شدند.من واقعازنده ماندم
اما متاسفانه در شرق بصره دچار عوارض شیمیایی شدم و دوتا چشمام و دستام وریه هام مجروح شدن،و الان هم از ارائیه هایم دارم عذاب می کشم
💚این داستان کاملا واقعی و ارسالی از اعضای کانال💚
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
#خیانت🚨🚨🚨
خاطره یکی از افسران پلیس آگاهی که در شهرستان شهرکرد خدمت میکند، گزارش امشب را رقم زد، این ستوان که بیش از 12 سال در پلیس آگاهی خدمت میکند، یاد آور داستانی واقعی شد که در آن برادری قربانی خیانت همسر و هوسرانی برادر کوچکترش شده بود.
خاطره کارآگاه پلیس آگاهی شهرکرد، برمیگردد، به نیمه دوم سال 90 در یک شب سرد زمستانی که خانوادهای با اضطراب و دلهره به پلیس آگاهی مراجعه کردند و خبر از مفقود شدن یکی از اعضای خانوادهشان به نام مرتضی را دادند.
2 بردار مرد فقدانی در اظهاراتشان به کارآگاهان گفتند: مرتضی متاهل است و یک فرزند دارد، به خاطر همین موضوع هیچ وقت سابقه نداشت که دیر به خانه بیاید ولی امروز از صبح که به محل کارش در بیمارستان رفته دیگر به خانه بازنگشته است.
پلیس در بررسی اولیه متوجه شد که جریان فقدانی درست است و مرتضی ناپدید شده و سپس در گام بعدی شروع به جمع آوری اطلاعات برای علت ناپدید شدن مرتضی کرد که با فرضیههای مختلفی برخورد کردند و مهم ترین آن حضور مرتضی در یکی از شرکتهای هرمی در تهران بود، چراکه قبلا نیز سابقه حضور در اینگونه فعالیت ها را داشت که ماموران پس اعزام به تهران این فرضیه را رد کردند.
در بین تحقیقات پلیس، ماموران دریافتند که مرتضی با همسرش در عین حال که وضعیت مالی خوبی داشتند، رابطه صیمیمی نداشتند و زندگیشان بسیار سرد و خشک سپری میشد، لذا تحقیقات را از همسر مرتضی به نام سارا که تنها 20 سال بیشتر نداشت، شروع کردند.
سارا در صحبتهای اولیه با گریه و زاری قصد داشت ماموران را فریب دهد ولی هر چه او بیشتر سعی میکرد، ظن ماموران به سارا بیشتر میشد، از طرفی ماموران با استفاده از اطلاعات مخبرین متوجه شدند برادر کوچکتر مرتضی به نام هاشم چندین مرتبه پس از مفقود شدن مرتضی به صورت مخفیانه وارد خانه برادرش شده است.
این مدارک پلیس در کشف و بر ملا کردن راز پرونده بسیار به ماموران کمک کرد و در ذهن کارآگاهان فرضیه یک جنایت هولناک نقش بست و سپس با مجوز قضایی دو مظنون پرونده(همسر و برادر مرتضی) بازداشت و به پلیس آگاهی منتقل شدند و تحت بازجویی قرار گرفتند.
هاشم در ابتدای بازجویی شروع کرد به تهدید کردن ماموران که از آنان شکایت میکند و میگفت: من برادرم را خیلی دوست داشتم چگونه میتوانم او را به قتل برسانم، اما دروغهای برادر کوچکتر کاری از پیش نبرد و سرانجام مجبور به اعتراف شد و راز جنایتی را فاش کرد.
قاتل در جزئیات این جنایت گفت: من و زن مرتضی از مدتها پیش یعنی پس از به دنیا آمدن فرزند مرتضی با یکدیگر رابطه داشتیم و این رابطه هر روز بیشتر میشد و ما بیشتر در باتلاق فرو میرفتیم، حتی یکی از برادرانم نیز به این موضوع شک کرده بود، هر وقت چشمم به مرتضی میافتاد، شرمنده میشدم، اوایل رابطهام با سارا، خواستم چندین بار خودکشی کنم ولی جراتش را پیدا نکردم و بازهم به این رابطه ادامه دادم، نبود طولانی برادرم و جوان بودن سارا ما را به ایجاد عمل بیشرمانه بیشتر از پیش وسوسه میکرد.
قاتل بیرحم افزود: این ماجرا ادامه داشت تا اینکه زندگی مرتضی با سارا هر روز خشک تر و سرد تر شد و دیگر هیچگونه محبتی بین آنان حکفرمایی نمیکرد، آنجا بود که سارا به من پیشنهاد داد تا با کشتن مرتضی زندگی جدیدی را با یکدیگر آغاز کنیم، ابتدا مخالف این کار بودم ولی بعد به رسوایی رابطهمان فکر کردم و پذیرفتم.
هاشم درباره چگونگی کشتن برادرش گفت: مقداری داروی بیهوش کننده، خریدم و به سارا دادم ، او هم شب حادثه او را در لیوان چای مرتضی ریخت و پس از بیهوش شدن مرتضی با من تماس گرفت و من بالای سر برادرم آمدم و در حالی که چشمانش میدید و آرام میگفت: برادر حالم خوب نیست، کمکم کن، او را با ضربات پتک که از قبل آماده کرده بودم، از پای در آوردم، اما هنوز مرتضی نفس میکشید، به خاطر همین مجبور شدم، چندین آمپول جوهر نمک و هوا به او تزریق کنم که این باعث شد مرتضی مرگ دردناکی را تجربه کند، مرتضی در حین دست و پا زدن بود که با دستمال جلوی دهان و بینیاش را بستم و سعی کردم زندگی اور را زودتر پایان دهم که سرانجام پس از 20 دقیقه مرتضی فوت کرد.
برادر بیرحم یادآور شد: پس از کشتن مرتضی، جسد او را با خودروی برادرم که قرض گرفته بودم به كوههای حوالی روستای آقبلاغ بردم و در گودالی كه روز قبل به ارتفاع حدود يك متر حفر كرده بودم؛ دفن کردم؛ و سپس به خانه برادرم برگشتم و با كمك همسرش كليه آثار و مدارك موجود از جمله رد خونها را از بين برديم و بعداً برای گمراه کردن ماموران و خانوادههايمان اقدام به اعلام مفقود شدن او كرديم.
پس از پایان یافتن صحبتهای هاشم ماموران به محل دفن جسد رفته و پس از کشف، جسد را به پزشکی قانونی منتقل کردند و سپس با تایید صحبتهای هاشم توسط سارا، این پرونده بسته شد و هر دو متهم روانه زندان شدند.
⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطانی😈 قسمته۱۴ 🎬 پدرم خیلی زود یک روحانی پیدا کرده بود که کارش برای هم
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
😈دام شیطانی😈
#قسمت ۱۵ 🎬
اخری بهم پیامک داد بااین مضمون:خانم شیطونک,زور الکی نزن چون یک جن درون وجود تو حلول کرده,الان درقالب تن تو ,روح یک جن وجود دارد,انجمن روی تو برنامه ریزیها کرده,لطفا خودت راخسته نکن,اول وآخرش مال مایی,اینم آدرس جشن:تهران .......
بیژن ,طبق شناختی که ازمن داشت محال بود به فکرش خطورکند که من بخوام ازکارهاشون باکسی صحبت کنم.
اما باذکرهایی که اقای موسوی بهم آموزش میداد خیلی وقتا ,اختیارم دست خودم بود اماگاهی اوقات هم اذیت کردن اجنه رااحساس میکردم.
تمام متن پیامک بیژن رابرای شماره ی همراه اقای محمدی(پلیسی که درجریان کاربود)فرستادم.
خودم رفتم مشغول ذکر شدم,اقای موسوی بهم گفته بود هرچه وسیله که علامت یک چشم روش هست را دارم,ببرم بزارم امام زاده یایک جای مقدس تا اثرشون از بین بره,من یک گردنبند داشتم که به عنوان چشم زخم گرفته بودمش اما غافل از این که ,این گردنبد که روش تک چشم حک شده بود,برای چشم زخم کاربردی نداشت که هیچ بلکه علامت چشم چپ شیطان بود وباعث جذب اجنه وشیاطین اطرافم میشد.
اون گردنبدوانگشتری که بیژن بهم هدیه داده بود راسپردم به مامان تابگذاره امام زاده,وخودم مدام اسفند دود میکردم چون به عینه متوجه شدم تا دود اسفند بلند میشه ,جن درونم یک جورایی اذیت میشه ومن راهم اذیت میکنه...
فردا عاشورا بود ومن برنامه ها داشتم,میخواستم با ذکرخدا وگریه بر ارباب خودم راپاک کنم....
میدونستم روز سختی درپیش دارم ,توکل کردم وبه انتظار روزهای خوش نشستم.......
#ادامه_دارد ..
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
⭕️ @dastan9 💐🇮🇷❤️
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
💜
♥️🖇💜
💜🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
😈دام شیطانی😈
#قسمت ۱۶ 🎬
امروز روز عاشورا بود چشم که بازکردم خودم را روی تخت با بولیز قرمز رنگم,دیدم.
مطمینم دیشب توخواب, شیطان درونم تن مرابه حرکت دراورده.ولباس قرمزم راپوشیدم,قبل از رفتن به بیرون اتاقم,رفتم سراغ کمد لباس ,بولیز مشکی رابرداشتم تابپوشم,هرچه میکردم ,بولیز قرمزه درنمیامد انگاربه بدنم چسپانده باشندش,با اراده ای قوی گفتم:کورخوندی ابلیس ,اگرشده پاره اش کنم ,درش میارم.
استینش را دراوردم دوباره کشیده شد تنم,دکمه هاش که انگار قفل شده بود,عصبی شدم.وگفتم اماده باش من ازت نمیترسم,نیروی من که اشرف مخلوقات هستم از توی رانده شده ی درگاه خدا,بیشتره...
بلند بلند خوندم (اعوذوبالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
یاصاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی....یاصاحب الزمان ادرکنی ولا تهلکنی,,,,یاصاحب الزمان....)
هرچه این ذکر راتکرار میکردم اختیار خودم بیشتردستم میمود تااینکه به راحتی لباسم رابالباس مشکی عوض کردم,دیروز بابا ومامان برای خاطرمن عزاداری نرفته بودند اما امروز میخواستم به هرطریقی شده بفرستمشون عزاداری,میدونستم خودم روز سختی درپیش دارم واز طرفی پدرومادرم نذرداشتند اخه وجودمن را از لطف ارباب میدونستند,نذرداشتند تا باپای برهنه برای غم حسین ع درهیأت سینه بزنند وپدرم به یاد سقای دشت کربلا به تشنگان آب بدهد,پس باید میرفتند...
خودم نذر کردم که امروز قطره ای اب ننوشم ودست به دامان حسین ع,در خانه ی خدارابزنم...
وعجیب روزی بود ,چیزهایی دیدم که هرصحنه اش برای مرگ کسی کافی بود اما من بامدد خداوند تحملش کردم....
مامان وبابا رابزور راهی هیأت کردم.
خودم رفتم طرف دسشویی تا وضوبگیرم.
نگاهم افتادتو آیینه,احساس کردم کسی زل زده بهم,خیلی بی توجه شیرآب رابازکردم,منتها دستم به اختیارخودم نبود هی میخورد به آیینه,به دیوارو...,دوباره شروع کردم:اعوذوبالله من شیطان الرجیم,اعوذوبالله من الشیطان الرجیم و...
به هربدبختی بود دست وصورت وآرنجهام رااب ریختم ووضوگرفتم ,وقتی میخواستم پاهام رامسح کنم تاخم شدم ,یکی از پشت سر ,کله ام را کوبید به سنگ روشویی
دردوحشتناکی توسرم پیچید اما ازپا نیانداختم .
باهر سختی که بود وضوگرفتم وشاید بشه گفت این سخت ترین وشیرین ترین وضویی بود که درعمرم گرفته بود,سخت بود به خاطراینکه نیرویی نمیگذاشت وضوبگیرم وشیرین بود به خاطراینکه اراده ی من براراده ی شیاطین پیروز شده بود..
سجاده راپهن کردم ,چادرنمازم انداختم سرم,سجاده از زیرپام کشیده شد وباسرخوردم به زمین.....
نتونستم به نماز بایستم,نشستم به ذکر گفتن دوباره صدای مردی ازحلقومم بیرون میامد واینبار فحشهای رکیکی از دهانم خارج میشد...
به شدت گلوم خشک شده بود,بی اختیار به سمت اشپزخانه رفتم ولیوان ابی پرکردم تابخورم,یک آن یادم افتاد نذر دارم آب نخورم,هرچی خواستم لیوان رابزرام رو ظرفشویی,نمیتونستم,لیوان چسپیده بودبه دهنم ,انگار شخصی به زور میخواست آب رابه خوردم بدهد,دراثر تکانهای بیش ازاندازه ی دستم لیوان روی سرامیکهای اشپزخانه افتاد وشکست ناگهان نیرویی به عقب هلم داد,پام رفت رو خورده شیشه های لیوان و زخم شدوخون بود که میریخت کف اشپزخونه,
دست کردم یه قران کوچک رو اپن بود برداشتم,چسپوندم به خودم...
#ادامه_دارد ..
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
⭕️ @dastan9 🇮🇷❤️💐
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
💜
♥️🖇💜
💜🖇💜🖇💜
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
▫️شیعیان امام زمان!
به هوش باشید!
دعا را دست کم نگیرید…
هر فعالیت سازنده ای در دوران غیبت ارزشمند و محترم است! اما یادمان باشد در کنار تمام اینها ارتباط مستقیم ما با خدا
و درخواست ظهور پدرمان امام مهدی عجل الله فرجه
جایگاه ممتازی دارد
بخوان #دعای_فرج را که صبح نزدیک است
#بحق_الزینب_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۴ تیر ۱۴۰۰
میلادی: Friday - 25 June 2021
قمری: الجمعة، 14 ذو القعدة 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه)
- یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه)
- یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️15 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️22 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️24 روز تا روز عرفه
▪️25 روز تا عید سعید قربان
▪️30 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
#محافظ_حاج_قاسم
من در مقطعی این توفیق و لیاقت را پیدا کردم که در جنگ با داعش در عراق، همرزم شهید هادی طارمی باشم👌. آنجا هادی را که دیدم، پرسیدم: از حاج قاسم چه خبر؟ گفت: "الحمدلله سالم و سلامت است."
آن روز توانستم به دستبوسی سردار بروم😍
به هادی گفتم: حاج قاسم اجازه میده باهاش عکس بگیرم😢؟ گفت: "حاج قاسم بزرگتر از این حرفهاست. عکس که چیزی نیست. حتی اجازه میده باهاش غذا بخوری."
هادی مرا پیش سردار برد و بهعنوان یک #مدافع_حرم هممحلهای به ایشان معرفی کرد و حاج قاسم هم خوشحال شد🌸. آن روز بیش از هر چیزی، به این افتخار کردم که یکی از بچههای شادآباد، محافظ سردار سلیمانی است. شاید باورتان نشود، آن روز من سر سفره صبحانه حاج قاسم نشستم و از دست خودش لقمه گرفتم.»🙈😋
«هادی میگفت: من هر روز از دست حاج قاسم، لقمه متبرک میگیرم. این بهجای خود اما نکته مهم، صمیمیت سردار با نیروهایش بود. سردار حتی خودش لقمه در دهان نیروهایش میگذاشت.❤️
✍به روایت همرزم شهید
#هادی_طارمی ❤️
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 🇮🇷💐