eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
14.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بجای کادوی ولنتاین🎁، امسال میام خواستگاریت👩‍❤️‍👨 واکنش ‌پسرا و دخترا دیدنیه🎯🚨 جالبه دخترا خودشون میدونن بازیچه هستن نمیدونم چطور حاضر میشن ازشون سو استفاده بشه😔 دیدن و فرستادن برای توصیه میشه ⭕️ @dastan9 💐🌺
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن زد و او در دم کشته شد. در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد. پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید. کشاورز گفت: خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم. کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟ کشاورز گفت: آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!! ⭕️ @dastan9 🌺💐
📖 دلسوزی عزرائیل روزی رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) نشسته بود که عزرائیل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر (ص) از او پرسید ای برادر، چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟ عزارئیل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت: 1- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست. همه سرنشینان کشتی غرق شدند و تنها یک زن حامله نجات یافت. او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد. من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت. 2- هنگامی که شداد بن عاد سال ها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستون ها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود، همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم. آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد. دلم به حال او سوخت، بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد. در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و گفت ای محمد (ص)، خدایت سلام می رساند و می فرماید به عظمت و جلالم سوگند، شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم. در عین حال کفران نعمت کرد و خودبینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت. سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم. ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
ز سر خودش باز کرد. این شیطنت‌ها برای همه پیش می‌آمد در شکستن‌ها ...چت های طولانی.... گریه‌های زیاد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتی 🕸🕷 قسمت3 - خانواده‌اش اظهار برهمین مدلشان و خودشان هم مانعی نبودن. سبک سنتی در منزل آن‌ها سبکی تمام‌شده بود اما در دانشگاه کنار تمام شیطنت‌ها او را خواست و برایش جدی بود. همه‌جا و همه‌چیز را با او می‌خواست در تمام مهمانی‌ها و پارتی‌ها... کوه و... وقتی می‌رفت که با هم بودند. - حداقل دو سال دوست بودیم همدیگر را خیلی می‌شناختیم و می‌خواستیم. جشن بزرگ و پرسروصدای گرفتیم خیلی‌خوب بود همه دوستای دانشگاه را گفتیم و اومدن. خیابون شریعتی را آخر شب پسرا با ماشینشون بنده اورنده بودن و یه ده دقیقه هم باهم رقصیدیم. یادآوری آن لحظات لبخند روی لبانش می‌نشاند هیجان‌هایی که در شلوغی زندگی درگیرش بود. که حداقل فایده‌اش این بود که سرش را گرم می‌کرد. دلش برای تمام آن لحظات تنگ شده بود تمام لوازم آرایشیش... بدلی جات و ماشین تویوتای...همه این‌ها باز بغۻ را مینشاند در گلویش .. خوب حداقل باید دو سال ازدواجمون دوم میورد ....اما نشد مردها همه عوۻی ان... زود عوض شد... منم طاقت نیاوردم.. اشک ارام ارام از گوشه چشمش راه گرفت.. مثل همون اوایلی که جشن طلاق‌گرفته بود. در جشن کلی خندیده بود و بچه‌های دانشگاه خوش گذرانده بود و بعد هم کیک سیاه را خودش برید ... اما همان شب تا صبح دو بار بالشش را عوض کرد بس‌که اشک ریخته بود پذیرش شکست سخت است... برای یک زن سخت‌تر...!!! البته او می‌گفت من عوض شدم دعوا ها زیاد شده بود... خیلی به رابطه من با بعضی ها حساس‌شده و دلش می‌خواست من حواسم بیشتر باشد. اصلاً دعوای من با فامیل اون سر همین بود که خیلی قدیمی فکر می‌کردند. قرار بود مثل اونا نباشم که راحت‌تر زندگی کنم. اما بعد از ازدواج این راحتی من اذیتش می‌کرد خب....خب دوست داشتم. اما یک چیز دیگر هم برام مهم بود که اختلافمون زیاد شد من و موقع دلم می‌خواست مثل یه مرد کارکنم. اعتقادی ندارم به کار خانه و بچه‌داری. مهری هم گذاشتم اجرا تا قبول کرد طلاقم بده. خیلی از مهریه مو بخشیدم یه خرده گرفتن باهاش ماشین خریدم. ماشین که اول داشتم نه این‌که الان دارم. راستش حالا که داشت او را در ذهنش مرور می‌کرد دلش تنگ شد و شاید خنده‌دار بود ...اگر می‌گفت که دلش می‌خواست و دوباره او را ببیند... شاید غرورش اجازه می‌داد می‌گفت که دلش می‌خواهد دوباره با او زندگی را شروع کند. یعنی زمان این آرزو را برآورده می‌کرد ؟ ساعت دوازده بود و کوچه در سکوت سرد پاییزی فرورفته بود سینا حسرت‌زده به ماشین‌هایی که از کنارشان رد می‌شد نگاه می‌کرد. شهاب خنده‌اش گرفت و گفت : حسرت بخوری گرم می‌شی؟؟ سینا در ماشین خاموش و سرد بیشتر مشاهده شد و گفت: - بخاری، شوفاژ، کرسی، چای...هم میاد جلوی چشمم. حالا بچه‌ها همین‌طور !! شهاب سرش را چرخاند سمت سینا پرسید : -مگه تبش قطع نشد؟؟ - نه طفلک امروز سه روز شد ک خونه سقفش سرجاشه. گفت ویروسه. بنده خدا خانومم خواب نداره هم‌زمان با این حرف، همراهش زنگ خورد . سینا صدای کودک مریضش را که شنید صاف نشست و کمی برای شعر خواند و وعده آمدن داد... ارتباط را که قطع یا چند لحظه طول کشید تا چشم صفحه روشن موبایل برداشت و برگردد به فضای سرد ماشین شهاب با تأسف سری تکان داد. به‌خاطر مسائل امنیتی ماشین را خاموش نگه‌داشته بودن و سرما کلافه شان کرده بود. ساعت‌ها بود نگاه دوخته بودند به دیوارهای خانه‌ای که ارتفاعش بیشتر از خانه‌های دیگر توی ذوق می‌زد . همان‌طور که برای گرم شدن دستانش را زیر بغل گرفته بود گفت: خونه نیست که دژِ! به قسمت بالای دیوار نگاه کن. انگار نیم‌مترش را بعدا ساختن. هم بلندی دیوار غیرعادی هم دو دوربینی که روی خونخ سواره. باید ببینیم توشم همین‌جوریه!! آقا امیر داره میاد، ببینیم چی می‌گه تا پیشنهاد خودمون رو بشش بدیم. لحظاتی نگذشته بود که موتور امیر کنار ماشین توقف کرد. صدای گرم امیر در ماشین پیچید: - سلام سلام .به سرمای دل‌چسبی! چ خبر؟؟ دستان سرد امیر را فشردم و شهاب گزارش داد .منتظر شما بودیم روی در اصلی ۳ تا دوربین سوار. البته یکیش برای ساختمان روبه‌روی همون که سنگ سیاه کاری کرده. یه در هم توی کوچه داره که برگ‌های خشک جمع‌شده جلو شو نشون میده خیلی وقته باز نشده. البته توی این مدتم ما ندیدیم کسی از کوچه رفت‌وآمد کنه. - خب پس شروع کنیم . شهاب از ماشین پیاده شد و در سکوت شب پهپاد راهی ساختمان کرد. سینا و امیر تصاویری که پهباد از فضای داخل حیاط نشان می‌داد و روی لپ‌تاپ کنترل می‌کردند . سینا گفت: - دوربین بالای در ورودی حیاط، اینم دومی بالای ورودی ساختمان. چه قفل کتابی زدن ب درش. تمام پنجره ها هم نرده داره که. امیر به نور ضعیفی که از یکی از پنجره‌های این ساختمان دیده می‌شد اشاره کرد. این ساختمان کنار حیاط انگار تازه ساخته‌شده. یکی هنوز توی این ساختمون سینا. سینا با وحشت نالید: من مطمئنم که همه رفتن.
داستانهای کوتاه و آموزنده
ز سر خودش باز کرد. این شیطنت‌ها برای همه پیش می‌آمد در شکستن‌ها ...چت های طولانی.... گریه‌های زیاد
امیر به‌سرعت از ماشین پیاده شد و اشاره کرد تا پهپاد را از ساختمان بیرون بیاورد. -خدا کنه متوجه نشده باشند. شهاب داخل ماشین که نشست گفت: هیچ راه نفوذی به داخل ساختمان نبود. وقتی سکوت هر دو را دید پرسید چیزی شده؟؟ ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
امیر به‌سرعت از ماشین پیاده شد و اشاره کرد تا پهپاد را از ساختمان بیرون بیاورد. -خدا کنه متوجه نشده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 زنان عنکبوتے🕷🕸 قسمت4 سینا فیلم را کمی عقب اورد و دوباره به‌دقت دیدند. شهاب زمزمه کرد : -یعنی چند نفر دائم اون‌جان!! بیرون نیومدند تا ببینیم‌شون!!؟؟ امیر نفسش را بیرون داد و گفت: - شاید هم این‌جا به خانه‌ی بغلی راه دارد و رفت‌وآمد از آن‌جاست . هر دو برگشتند سمت عقب و منتظر نگاه کردن به امیر و او تنها یک جمله گفت: - با آدم‌های ساده‌لوح و دوهزاری طرف نیستیم. با ی راهی به داخل خونه پیدا کنیم. روی یکی از نیروهای خود مؤسسه کار کنید روی چند تا از افراد مؤثر مخصوصاً مسئول، که تا حالا رفت‌وآمد بیشتری داشته. ت. م.(تیم تعقیب و مراقبت) متغیر سوار کنید. رفت‌وآمد خونه بغلی هم کنترل کنید امشب نرید خونه. دم سحری هلی کم و وارد خانه کنید یه دوره دیگه با دقت ببینید، تا خدا چی بخواد.! ب ارش هم بگید دوربینا رو هک کنه و تصاویر دو ماهی که خون را افتاده را ببینید تصاویر همین دوتا فیلم داخل حیاط رو!!. امیر که رفت تا سحر چشم از خانه برنداشتند در سکوت محض تنها از خانه بغل مؤسسه دوتا مرد خارج شدم و دیگر هم برنگشتند. هلی کم هم همان تصاویر را نشان می‌داد و نور کمی که از ساختمان کناری بیرون می‌زد و سایه یک‌نفری که بیدار بود و پشت سیستم مشغول. تصاویر واضح‌تر ک شد سینا گفت: - ی سیستم نیست چندتاست. سایه بلند شد و آمد سمت پنجره! شهاب با اشاره سینا هلی کم را عقب کشید و فردی که از پنجره فاصله گرفت دوباره نزدیک شد. وجود پرده تور مانع بود ک تصاویر واضح باشد. صدای ماشین که از سر کوچه آمد شهاب خودش را کشاند پشت درخت بر روی زمین نشست. ماشین کنار در خانه کناری ایستاد و همان دو مرد پیاده شدند. سینا از ماشین پیاده شد و گفت : -شهاب بیارش بیرون. شهاب که داخل ماشین نشست لرز کرده بود: - آخ چه سرد این‌جا مثل زمستون، اون وقت ما با لباس تابستونی اومدی بازی. - چه می‌دانستی امشب مهمون مردم بالا شهریم. این‌جا برف تازه منطقه ما آفتاب سلام می‌کنه. امیر تماس گرفت: - پاشم از پی سجاده؟؟ چ خبر ؟؟ سینا با تأمل جواب داد: - فکر کنم تازه سجاده‌نشینی شروع‌شده باشه. اینا تایم کاری‌شون ۲۴ ساعته اس اقا! -تا ده دقیقه دیگه تیم جایگزین میاد. برید اداره ی استراحتی بکنید. منم میام ببینم با موشایی ک دارن میفتن وسط خونه چیکار باید بکنیم. شهاب با مشت‌ومال سینا سر از روی‌میز بلند کرد و نگاه خواب آلودش را دوخت به‌صورت او. امیر گفته و برای صبحونه بریم اتاقش پاشو جمع کن. شهاب صاف ایستاد و دستی به موهایش کشید: - من مرده صبحونه‌ی کاری ت اداره ام. بعد از ۲۴ساعت گرسنگی. صبحانه در میان سکوت امیر خورده شد که سرش داخل پرونده‌ای بود که می‌خواند و ابروهایش و مدام در هم می‌برد و بازمیکرد. سینا نگاهش به کاسه حلیم امیر بود که شنید: - روی تمام دخترهایی ک وارد خونه میشن ت.م. سوار کنیم و تا فردا بگید کدوم‌شون بدرد کار میخوره. شهاب تو نه، سینا تو. کنار خونه می‌مونی و رفت‌وآمد دوتا خونه رو کنترل میکنی. شهاب تو مسئول تعقیب هم باش. شهاب با کمی تامل گفت: - همه رو که نیرو نداریم آقا خودتون می‌دونین که با توجه به پخش شدن نیروها توی پرونده دیگه دست من خالیه!! امیر با تأمل نگاه صورت شهاب برداشت و گفت: - همیشه خواهش جواب می‌ده و از سید کمک بگیر. منم برم پیش حاجی ببینم تو چه ماجرایی داریم پا می‌ذاریم و تا کجا باید پیش بریم. تو حتما به سید هماهنگ شو. سینا با خنده گفت: - دم سید را به اداره رو بچاپ. روز پرکاری بود برای شهاب و روز و شب سختی برای سینا. از صبح که آمدم با رفت‌وآمد افراد جدید روبرو شده‌است رفت‌وآمد زنان و دخترانی که در رده سنی متفاوت غافل‌گیر شده بودند. سینا شماره تمام ماشین‌ها و تصویربرداری تمام افراد انجام داد. قرار شد شهاب تنها روی کادر مؤسسه ت.م. سوار کند و فعلا زنهای دیگر را رصد اطلاعاتی کنند؟ آن روز بیش از پنجاه بار زنگ در مؤسسه زده شد و همه هم زن وارد شد و تا عصرو ساعت پایان کاری مؤسسه، خروج چندانی نداشتند. شهاب با معرفی سینا هرکدام از نیروهایش را در پی یکی از زنهای اصلی مؤسسه روان کرد! کوچه که خلوت شد امیر با سینا ارتباط گرفت: - سلام تیزبین! شنیدم اونجا پارتی بوده. از تو هم پذیرایی شد؟ سینا لبخند کجی زد و گفت: - آقا باب میل من نبود خوراکشون. خیلی هم شلوغ بود و من هم که میدونید با شلوغی حال نمی کنم و البته که... یه پیشنهاد دارم! - من همیشه با پیشنهادای تو حال می کنم! - ممنون آقا! اول یه سوال کنم؟ - همه سوالهاتو یه جا بپرس! - ما مطمئنیم خونه موش داره دیگه! - داریم مطمئن تر میشیم! با این جواب امیر عملا راهکار سینا در ذهنش پودر شد و فقط گفت: - پس باید مطمئن تر بشیم؟ - حتما! به موش رو ببینی و بگیری فایده نداره! باید برسی به لونشون تا معدومشون کنی! تیم جایگزینت که اومد یه راست بیا این جا! تصاویر دوربینای حیاط رو تیم آرش داره بررسی می کنه، بیا! راستی تب ک
داستانهای کوتاه و آموزنده
امیر به‌سرعت از ماشین پیاده شد و اشاره کرد تا پهپاد را از ساختمان بیرون بیاورد. -خدا کنه متوجه نشده
وچولوت قطع شد؟ لبخندی نشست روی صورت سینا و لب زد: - آره خدا رو شکر. هم تبش قطع شده، هم همه خونه رو به شور انداخته! امیر با خنده تماس را قطع کرد. تا ساعت هشت شب که شهاب کارش تمام بشود، سینا در اداره یک نمودار از رده سنی کادر مؤسسه و زنهایی که این مدت به آنجا رفت وآمد کرده بودند را در آورد: - ده درصد حدود ۱۶ تا ۱۸ دارند، چهل درصد ۱۸ تا ۲۴ دارند، بیست درصد ۲۴ تا ۲۷ دارند، سی درصد تا ۳۵ سال دارند که بین همه اما آدمایی ه امروز خیلی اومدن اون چهل درصد بودن. و یه چیزی ه مهم بود همه با هم نیومدن اما هری اومد حدود چهار ساعت توی مؤسسه موند. ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔅 امام زمان علیه السلام: 🔹 (.... هيچ يک از پدران من نبود جز آن كه بيعت طاغوت روزگارش در گردنش بود ولى من در حالى خروج مى‌كنم كه بيعت هيچ يک از طاغوت‌ها در گردنم نيست....) 📚 الدرة الباهرة من الأصداف الطاهرة ج ۱، ص ۵۱ ⭕️ @dastan9 🌺💐
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۰۲ اسفند ۱۴۰۰ میلادی: Monday - 21 February 2022 قمری: الإثنين، 19 رجب 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹هلاکت معتمد لعنة الله علیه،‌ 279ه-ق 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ▪️7 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام ▪️8 روز تا مبعث حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم ▪️13 روز تا ولادت امام حسین علیه السلام ▪️14 روز تا ولادت حضرت عباس علیه السلام ⭕️ @dastan9 💐🌺
﴾﷽﴿ 💠 بزرگــــی میفرمود: . 📍زمانيكه ميخواهي وضوء بگيري، اگر لباست را نزد كودكي بگذاري تا نگه دارد ، وقتي بازگردي تالباس را برداري ، اگر كودك بگويد در لباست عقربي رفته است ، هرچند احتمال كمي هم بدهي كه واقعيت دارد ، از پوشيدن لباس اجتناب ميكني! آن وقت خيلي عجيب است كه إخبارِ ١٢٤هزار پيامبر از قيامت و عوالم بعد از مرگ در ما اثر نميكند و در غفلت به سر ميبريم! . ⭕️ @dastan9 💐🌺
تولد امام زمان از نگاه اهل سنت اندیشه مهدویت و آمدن منجی عالم بشریت و اینکه فرزندی از فرزندان پیامبر اکرم خواهد آمد و دنیا را بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده، پر از عدالت خواهد کرد، اندیشه ای مشترک در بین تمام فرق اسلامی است. تنها فرق بین شیعه و اهل سنت در تولد این امام همام است، شیعه او را متولد شده و زنده میداند، اما اهل سنت چنین عقیده اند ندارد و معتقدند هر گاه خدا بخواهد متولد شده و بزرگ شده و اعلام ظهور میکند. اما در عین حال برخی از علمای اهل سنت همچون شيعه بر اين باورند كه حضرت مهدی (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) متولد شده و در حال حاضر در قيد حيات بوده و در آخر الزمان ظهور خواهد كرد و از اين گروه می‌توان به: 👈حافظ سليمان بن ابراهيم قندوزی حنفی و ابن حجر الهیثمی و سبط ابن جوزی و گنجی شافعی و ديگران اشاره كرد. 👈«قندوزی حنفی» در «ينابيع الموده» می‌نوسید: امام حسن عسکری(علیه‌السلام) فرزندش مهدی قائم(علیه‌السلام) را به خواص یارانش نشان داد و به آنان فهماند که امام بعد از وی پسرش می‌باشد» سپس به تفصيل در رابطه با پدر و مادر و نحوه تولد آن حضرت به روايت حكيمه خاتون دختر امام جواد(علیه‌السلام) پرداخته است. 👈«ابن‌حجرالهیثمی» در «الصواعق المحرقة علی اهل الرفض والضلال والزندقة» می‌نوسید: ابوالقاسم، محمدالحجه، هنگام رحلت پدر، پنج سال داشته، ولی خدا به او حکمت را عطا کرده است؛ و قائم منتظر نامیده شده است. 👈«ابن جوزی» در «تذكرة الخواص» می‌نوسید: «او محمد بن حسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی الرضا بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب و کنیه اش ابو عبدالله و ابوالقاسم است و او خلف حجت، صاحب زمان، قائم منتظر و آخرین ائمه است. عبدالعزیز بن محمود بن بزاز به نقل از ابن‌عمر به ما گفت که رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) فرمود: در آخر زمان مردی از فرزندانم که اسم او مثل اسم من و کنیه او مثل کنیه من است خارج می‌شود و زمین را پر از عدل می‌کند، همانطور که از ظلم پر شده باشد، او همان مهدی است. 👈گنجی شافعی نیز در «البيان» می‌نوسید: «همان گونه که عیسی، خضر و الیاس(علیهم‌السّلام) صدها سال است که زنده‌اند؛ امکان زنده بودن حضرت مهدی(عجّل‌الله‌فرجه‌الشریف) هم وجود دارد». ⭕️ @dastan9 💐🌺
خاطره ای جالب و واقعی هنگامی که نشریه را گرفتم و جلدش را نگاه کردم چیز خاصی متوجه نشدم و تنها چند جمله در مورد حجاب بود که نزدیک بود به خاطر این نشریه را به گوشه ای پرتاب کنم اما نشریه را برگرداندم. اسمهای مطرح جهانی در یک نشریه حجاب برایم عجیب بود؛ ویکتور هوگو و هیچکاک رو چه به حجاب اسلام؟! به همین علت ترغیب شدم که این صفحه را بخوانم و آن هم مرا ترغیب کرد که باقی صفحات را بخوانم؛ هر چند پیش تر، از نصایح بزرگان دین خودمان (منظورم آخوندهاست) اصلا خوشم نمی آمد و عکس یکی از آنها در نشریه شاید تو ذوق من می زد؛ البته بعد از خواندن و اتفاقات بعد از آن نسبت به خواندن آثار آنها راغب هم شدم. برویم سر اصل مطلب، من پیشتر وضع حجاب مناسبی نداشتم، محله مان در تهران اینطور ایجاب میکرد؛ من هم اینگونه بیرون می آمدم اما وقتی مطلب پشت صفحه این نشریه را خواندم نظرم کمی عوض شد چون آخوند ها نظر اسلام را می گن هیچکاک که دیگر با اسلام کاری ندارد. هیچکاک گفته بود در جوامع غربی چون زن ها آزاد ترند کمتر مورد کشش میلی مردها قرار می گیرند و زن هایی شرقی به دلیل پوششی که دارند بیشتر مرد ها را بخود می کشانند البته من در کامل کردن حرف هیچکاک باید بگم این میل بیشتر برای ازدواج بین زن و مرد است. تعارف ندارم من خودم حجاب درست و حسابی نداشتم حقیقت این است که در جوامع ما زنانی که محجبه ترند بیشتر مورد استقبال جوانان دم بخت قرار می گیرند. اما از این باب که این زنان کمتر مورد اذیت و آزار مردان بوالهوس قرار می گیرند نیز منفعت دیگر حجاب برای آنهاست. من از اروپا به جز فیلم ها و آنچه در ماهواره دیدم اطلاع بیشتری ندارم ولی وقتی در این نشریه ویکتور هوگو می گوید باید قبول کرد چون او در آنجا به دنیا آمده و مرده است. وقتی هوگو می گوید بردگی در اروپا از بین نرفته و همچنان ادامه دارد و بر زنان تحمیل می شود و او نامش را فحشا می گذارد؛ چرا دیگر ما آنقدر از غرب و اروپا و ... تعریف می کنیم؟! شاید بخاطر همین است که مستر همفر جاسوس انگلستان (البته در نشریه شما نوشته شده بود؛ من که نمی شناختمش ولی به شما اعتماد کردم و می نویسم) می گفتم ... مستر همفر می گوید که یکی از نقاط قوت زنان مسلمان حجاب آنهاست که باعث شده نفوذ فساد (همان برده داری هوگو) در آنها کمتر شود و شاید به خاطر همان بود که رضاشاه به دستور آنها سیاست کشف حجاب را اعمال کرد. من که ماجرای کشف حجاب را با جزئیاتش نمی دانستم ولی تیتری که شما برای این مطلب انتخاب کردید "آن روز دختران این مرز و بوم از شرم بی حجابی به تلخی گریستند" موضوع را برایم مهم کرد و وقتی خواندم نمی گویم به تلخی گریستم که این دروغ است؛ ولی واقعاً ناراحت شدم. من تازه وارد دانشگاه شده ام و از کتابهای دبیرستان چیزهایی را به یاد دارم. برای همین اصلاً به صفحه پوشش زن در ادیان الهی نگاه نکردم چون به طور مختصر در کتاب دینی دوم یا سوم یه چیزایی ازش نوشته بودند و منم می دونستم که بالاخره تو همه دین ها حجاب بوده و .... ادامه دارد ⭕️ @dastan9 💐🌺