داستان شب
داستان رفیق خوب
قسمت اول از دو قسمت
در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد مگر آنکه از نعمت یک دوست صمیمی و کارگشا برخوردار باشید
امروز من می خواهم از دوست خودم برایتان بگویم دوستی که هرگاه به ملاقاتش میروم من را با روی باز در آغوش میکشد ، به حرف زدن بیسوادانهام گیر نمیدهد و در آخر من را با دست پر روانه خانهام میکند
سالهاست با او دوست شدهام و سالهاست که او دوستی اش را به من بیشتر و بیشتر اثبات کرده است و اطمینان که چه عرض کنم اکنون یقین پیدا کردهام که اگر با این جناب رفیق شفیق آشنا نشده بودم شاید رنج های سخت زندگی من را از پا درآورده بود
اولین بار زمان نوجوانی وارد زندگیام شد یادم نیست همسایه مان بود یا دوست خانوادگی اما هرکه بود از طریق مادرم به او معرفی شدم
آن روزها عاشق دختری از اقوام دور شده بودم و او در نگاه اول فهمید ولی خواست خودم بگویم
گفت پکر نبینمت چی شده چرا دمغی ؟
گفتم چیز مهمی نیست
گفت رفیق شما که من باشم چیزهای غیرمهم رو هم میتونه حل کنه
گفتم روم نمیشه بگم
گفت درد عاشقی رو هم بلدم حل کنم ها ، لب تر کن دیگه بگو ببینم چته ؟
گفتم درست حدس زدین گرفتار عشق شدم
خندید و گفت خوب طرف کی هست؟
گفتم کی بودنش مهم نیست مهم کجا بودنشه
گفت مگه کجاست؟
گفتم اینجا نیست تهرانه و خودتون میدونین ما پول مسافرت رفتن به تهران رو نداریم که بتونم ببینمش
مکثی کرد و گفت برات حلش میکنم نگران نباش
یک ماه بعد از طرف یک موسسه فرهنگی دانشآموزی که اون جا کارای هنری فوق برنامه انجام میدادم به یک اردوی دانش آموزی به مقصد تهران رفتم
از قضا وسط اردو تصمیم به خرید یک کتاب گرفتم و به مسئولین اردوگاه موضوع را گفتم
گفتند اگر فکر می کنی در تهران گم نمیشوی مانعی ندارد ولی تا غروب باید به اردوگاه برگردی
با خوشحالی راهی خیابان های تهران شدم و بعد از خرید کتاب یاد دختر رویاهایم افتادم
ازنزدیکترین باجه تلفن زنگ زدم تا تلفنی احوالشان را بپرسم
مادرش گفت کجایی گفتم تهران پرسید کجای تهران گفتم خیابان انقلاب گفت چقدر به منزل ما نزدیکی پاشو ناهار بیا خونهی ما
پرسان پرسان مسیر منزلشان را پیدا کردم و با دو تا اتوبوس شرکت واحد خودم را به خانه پدربزرگ دختر رساندم
پدرش از فامیل های دورمان بود که برای کار و گرفتن اقامت دوسالی میشد به آمریکا رفته بود و دخترک با مادر و برادرش منزل پدربزرگش زندگی میکردند
قبل از ورود به خانه آنها با دوست خانوادگیمان تماس گرفتم و گفتم تهرانم نزدیک منزل دختر مورد علاقهام و میدانم همه اینها کار شماست گفتم اول باید از شما تشکر کنم خندید و گفت زنده باشی قابل تو رو نداشت فقط تا مطمئن نشدی ابراز احساسات نکن
حق با او بود عشق من به آن دختر همان روز تابستانی همچون قالب یخی محکم نرم نرمک آب شد و از آن هیچ چیزی باقی نماند
زمانی که دختر مورد علاقه ام با دیدن تصویر عابدزاده دروازهبان تیم ملی در تلویزیون جیغ بلندی کشید و گفت الهی قربون عابدزاده بشم من احساس بدی نسبت به خودم و عشق درونم پیدا کردم
احساس کردم بیخود و بی جهت به این دختر فامیل دل بستهام و او هنوز در هیجاناتی کودکانه سیر میکند و از عشق چیزی سرش نمیشود
اردوی تابستانه تمام شد سبکبال به خانه که برگشتم سراغ دوست خانوادگیمان رفتم و ماجرا را تعریف کردم گفت گاهی اوقات شکست زودهنگام بهتر از تکیه به رؤیای طولانی است
اکثر اوقات نیازهایم را به او میگفتم و او برای من پارتی بازی میکرد و خیلی سریع کارم را راه میانداخت مگر آنکه در رفع نیازم دردسری بود که تفهیمم میکرد و من متقاعد میشدم
البته رفاقت ما یک شرط هم داشت و آن شرط این بود که اگر من اشتباهی انجام میدادم و از مسیر غلط و بدون مشورت با او کارم را جلو میبردم او به صلاحدید خودش اشتباهاتم را ترمیم و مسیر کار را عوض میکرد
البته این ترمیم اشتباهات در برخی موارد شکل و شمایل تنبیه را برای من پیدا میکرد ولی از آنجایی که به دوستی و صداقت او یقین پیدا کرده بودم نه تنها اعتراض نمیکردم بلکه تشکر هم میکردم و برایش هدیه میفرستادم
شاید کنجکاو شده باشید که چطور چنین چیزی ممکن است که دوست آدم با تنبیه شروع به راه انداختن کار آدم بکند ؟
حالا با ذکر یک خاطره خواهم گفت که چگونه چنین چیزی ممکن است
یادم هست در سالهای جوانی که انرژی بالاتری نسبت به این روزهای میانسالی داشتم در کنار کارمندی دولت نصب و راه اندازی تجهیزات مخابراتی را هم انجام میدادم
تجهیزات را از یکی از همکارانم که واردکننده بود میخریدم و برای شرکتها و سازمانها تنظیم و نصب می کردم و علاوه بر دستمزد نصب ، از همکارم هم پورسانت فروش میگرفتم
داستان شب
داستان رفیق خوب
قسمت دوم از دو قسمت
از آنجایی که همیشه به مشتریها اختیار خرید تجهیزات را از فروشندگان دیگر میدادم باز آنها خریدشان را از همکار خودم انجام میدادند چون او واردکننده اصلی بود و قیمتش پایین تر از بقیه
یک بار مشتری تجهیزات مخابراتی سازمان خودم بود همان جایی که کارمندشان بودم و من متوجه نبودم که پورسانت این یکی معامله حکم رشوه را دارد اگرچه هیچ گاه این پورسانت به حسابم واریز نشد
من در بحبوحه خرید تجهیزات بودم که به خاطر به اجرا گذاشتن مهریه توسط همسرم به مدت یک ماه به زندان افتادم
در همان دوران زندان یک شب دوست خانوادگیمان به سراغم آمد و گفت فکر میکنی چرا اینجایی؟
گفتم معلومه به خاطر مهریه
گفت مهریه بهانه است من کاری کردم که همه فکر کنند به خاطر مهریه زندان افتادی ولی ماجرا چیز دیگری است
با تعجب پرسیدم چطور مگه چه خطایی کردم؟
با عصبانیت جواب داد چه خطایی کردی مرد حسابی داشتی برای کاری که وظیفه شغلیات بود پورسانت میگرفتی در واقع داشتی رشوه میگرفتی
دودستی زدم به سرم و گفتم حالا چه بلای به سرم میاد؟
با حالتی از آرامش و اطمینان گفت من نذاشتم بابت رشوه گرفتن برات پرونده درست بشه اصلأ نذاشتم کسی بفهمه فعلاً هم که پولی به حسابت نیومده
ادامه داد به محض اون که بیرون اومدی به همکارت تلفنی بگو این مرتبه پورسانت نمیخواهی چون این خرید مال اداره خودت هست یادت نره حتماً تو تلفن همین ها رو که گفتم بهش بگو
موقع رفتن برگشت و به من گفت ضمناً بدون که این زندان حقت بود چون چند تا جرم دیگه هم داشتی که اون ها رو هم نذاشتم رو بشه و برات پرونده بشه و این سی روز زندان مال تمام اون هاست که باید تحمل کنی
الآن حالت خوب نیست ولی به مرور زمان جرمهات رو بهت خواهم گفت فقط دیگه تکرار نشه که کلاهمون میره تو هم
من سرافکنده بودم و او دستش روی شانه من بود لبخند زد و گفت حالا بی خیال بخند من که دیگه پرونده تو رو سفید کردم و سابقه این زندان هم در جرایم مالی غیر عمد طبقهبندی میشه ولی خودت هم بیشتر مراقبت کن
از آن روز به بعد فهمیدم این دوست گرانقدرم نه تنها کارهای من را راه میاندازد بلکه آبروداری هم میکند لذا زمینه ارتباطم را با او وسعت دادم
اکنون که متأهل هستم و صاحب زن و فرزندان و نوه احتیاجات خانواده و دوستانم را نیز با او بازگو میکنم و او نیازهای آنها را هم طبق نظر و عمل خودش برآورده میکند
کاش شما هم می توانستید با دوست پرنفوذ من آشنا بشوید بلکه او برای شما هم پارتی بازی بکند
این را از ته قلب می گویم چون اصلا بخیل نیستم که شما هم با او دوست صمیمی بشوید چرا که هر چقدر به دوستان او اضافه کنم او به من پورسانت یا در واقع پاداش پرداخت میکند
در هر حال من او را به شما معرفی میکنم امیدوارم در اولین ملاقات با وی اسم من را به زبان بیاورید تا من از پاداش معرفی محروم نشوم
اگرچه ایشان آن قدر زیرک و باهوش هستند که بفهمند دوستان جدیدشان را چه کسی معرفی کرده است
خب به آخر نامهام رسیدم و باید طبق وظیفه نام دوست کارگشایم را به شما بدهم
دوست مهربان و صمیمی من خداوند است که هر روز سه نوبت ملاقات حضوریاش را از طریق اذان اعلام میکند
البته طبق تجربه پیشنهاد میکنم نیازهای مهمترتان را در ملاقات های عمومی به ایشان عرضه کنید ملاقاتهایی که ما به عنوان نماز جماعت آن را میشناسیم
داستان شب
داستان کوتاه
کاش زودتر برگردی
چند ماهی است که ندیدمش چند ماهی است که از رفتنش میگذرد
دلتنگش شدهام هیچ چیزی را نمیتوانم جایگزینش کنم سالی یک بار میآید و یک ماه مهمان من میشود و میرود
حالا باید چند ماه دیگر صبر کنم تا دوباره ببینمش و کنارش بنشینم تا خودم را در کنار او بهتر و برازندهتر حس کنم
زمان رفتن اگرچه دوست دارد جشن بگیریم و با شادی با هم خداحافظی کنیم ولی به محض رفتنش دلم برایش تنگ میشود
در آغوشش میگیرم ، گریه میکنم دوست ندارم برود ولی میگوید ناراحت نباش سال دیگر حتما برمیگردم و باز با هم زمان خوبی را سپری خواهیم کرد فقط قول بده تا سال بعد سالم و قوی بمانی تا دوباره پا به پای هم به مهمانیهای متعدد برویم
آن یک ماهی که با هم هستیم بیشتر وقتمان صرف مهمانی رفتن میشود آن هم چه مهمانیهای خوشمزهای
اگرچه او اهل شکم نیست ولی به افتخار آمدنش هر جا دعوت میشویم با شیرینی و شربت و چاینبات و آش و سوپ و کباب و مرغ و پلو خورشهای متنوع از ما پذیرایی میکنند
شاید فکر کنید او را به خاطر مهمانیها و بخور بخورهایی که به خاطر او نصیبم میشود دوست دارم ولی واقعیت این است که در کنار او من هم اصلا به خوردن فکر نمیکنم چون علاقهی هر دوی ما وقتی کنار هم هستیم مطالعه و گفتگو و اندیشیدن است نه غذا خوردن
من همیشه مطالعه میکنم ولی وقتی او میآید بیشتر از همیشه مطالب کتاب ها را میفهمم سرعت خواندنم بیشتر میشود از طرف دیگر ساعات هم کش میآیند و زمان برکت پیدا میکند
سرش را بیخ گوشم میآورد و میگوید موافقی یک مقدار قرآن بخوانیم وضو میگیرم و در نزد او قرآن میخوانم
جلسات قرآن را خیلی دوست دارد وقتی میآید با هم به جلسات قرآن می رویم گاهی هم تفسیر
او با محبتی بینظیر به من میگوید قرآن که میخوانی برداشتهای خودت را یادداشت کن و به من نشان بده چون من که بروم آن قدر سرت شلوغ میشود که نخواهی توانست چیزی بنویسی
راست می گوید او که می آید همه چیز تعطیل می شود حتی ناهار خوردن را کنار میگذاریم و با هم مینشینیم به حرف زدن راجع به خودمان
راجع به این که از پارسال که هم را ندیدهایم چقدر بهتر شدهام یا چطوری میتوانم تا سال دیگر بهتر بشوم
آه خدا کند این چند ماه هم بگذرد تا باز بروم دنبالش و با هم بیایم خانه و به او بگویم که امسال تصمیم دارم با کمک او چه هدفهای بزرگی را برای سال آیندهام برنامهریزی کنم
به او بگویم یک ماهی که او به خانه من میآید وجودش چقدر در تقویت اراده و افزایش انگیزهام کمک میکند
کاش زودتر بیاید و به او بگویم میهمانیهایی که به خاطر او دعوت میشوم چقدر روحیهام را قوی میکند و چقدر من را با دوستان و اقوامم نزدیکتر میکند
او اهل تکبر نیست به من هم میگوید نباید تکبر کنم میگوید هر کس که دعوتمان کرد باید برویم فقیر و غنی فرقی نمیکند باید برویم
گاهی میزبانمان با یک چای نبات و نون پنیر و کوکو سبزی از ما پذیرایی می کند ولی در کنار او همین غذای بسیار ساده آن قدر لذت بخش میشود که میگویم اگر تو همیشه در کنار من باشی نان خشک و آب خالی هم برایم حکم چلوکباب را دارد
او اهل نظم و برنامهریزی است وقتی میآید سر ساعت میآید و وقتی که میخواهد برود سر ساعت میرود
البته این نظم و هدف گذاری را به من هم آموزش میدهد به طوری که در آن یک ماهی که پیش من است سه شب را اختصاص میدهد به آموزش هدفگذاری و برنامهریزی در زندگی میگوید فقط برای همین یک سالی که من در کنار تو نیستم برنامه ریزی کن ، هدف گذاری کن و خودت را با عمل به اهداف سازنده به خدا نزدیک کن
من هم در آن سه شب با کمک او که تا نیمه شب مانند یک معلم دلسوز کنار من مینشیند و بیدار میماند هم گذشتهام را با او بررسی میکنم و هم برای آینده و یک سال بعد اهدافم را اولویت گذاری میکنم
این ها را که دارم می نویسم از نبودنش گریهام میگیرد چشمانم اشکآلود است هرچه بگویم کم گفتهام
خوبیها و خوشیهای آن یک ماهی که او پیش من میآید قابل وصف نیست و هرچه از دلتنگی نبودنش بگویم باز هم کم گفتهام
موقع رفتنش میگوید جشن بگیریم تا با خوشحالی از هم جدا شویم شاید اگر همین جشن را نگیریم از غصه وداع با او دق کنم
خدا کند سال بعد وقتی میآید سالم و قوی باشم تا از وجودش و حضورش بهرهی بیشتری ببرم
او رمضان دوست ارزشمند زندگی من است
هدایت شده از مجله اینترنتی هفته
وعده صادق۳
آخرین میخ تابوت اسرائیل جنایتکار را امروز خواهیم زد،با حضور پر قدرتمان در تجمع بزرگداشت شهید سید حسن نصرالله عزیز
وعده صادق ۳ همچون حملات قبلی نیاز به دستور مردمی هم داشته و ابعاد این حمله بستگی به شدت حضور ما مردم دارد
انشاءالله آنچنان حضور پیدا خواهیم کرد که موشکهای سپاه غیور چیزی از اسرائیل جنایتکار و کودککش باقی نگذارد
#وعده_صادق
#سید_حسن_نصرالله
#مقاومت
#لبنان
#صهیونیسم
#حزب_الله
#اسرائیل
#وعده_صادق_۳