eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
41 عکس
76 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 داستان کوتاه کودکانه مرغ و کبوتر 🌟 مرغی 🐓 در یک مزرعه زندگی می کرد . که از میان همه حیوانات ، کبوتر را بیشتر دوست می داشت . 🌟 روزی روزگاری آن مرغ ، در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود ، که ناگهان روباهی او را دید . روباه ، پشت بوته ها مخفی شد . دهانش ، آب افتاد . 🌟 سریع به خانه رفت و به همسرش گفت : 🦊 خانم جان ! زود قابلمه رو پر از آب کن و روی گاز بذار ، امروز یه نهار خوشمزه داریم . 🌟 خانم روباه گفت : نهارت کو ؟! کجاس ؟! 🦊 روباه گفت : صبر کن عزیزم ، الآن می گیرمش و می یارمش پیشت 🌟 خانم روباه گفت : دستت درد نکنه ولی خوبه قبلش به خدا توکل کنی و بگی انشالله ، یا اگه خدا بخواد ، یا اگه خدا کمک کنه 🦊 روباه گفت : نمی خواد عزیزم ، الآن میرم من زود میارمش ، منتظرم باش . 🌟 روباه دوباره به مزرعه برگشت ، و منتظر ماند تا آن مرغ ، به دانه خوردن مشغول باشد . وقتی حواسش نبود ، روباه به طرف او پرید و پیش از آنکه بتواند کمک بخواهد ، او را گرفت و در یک گونی انداخت . 🌟 کبوتر ، که روی شاخه درخت بود ، لحظه دزدیده شدن دوستش را دید . به فکر فرو رفت تا برای نجات دوستش ، نقشه ای بکشد . 🌟 روباه با خوشحالی و آواز ، به سمت خانه راه می رفت . که ناگهان کبوتری را جلوی خود دید . 🌟 کبوتر ، سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است . روباه تا او را دید ، خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد ، که خیلی خوش شانس است و نهار مفصلی خواهد خورد . 🌟 گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد . کبوتر هم آرام آرام عقب می رفت . 🌟 مرغ نیز ، آرام سر گونی را باز کرد ، متوجه شد که روباه ، حواسش به کبوتر است و از گونی دور شده ، آرام از گونی بیرون آمد ، و یک سنگ ، داخل آن گذاشت و خودش نیز فرار کرد . 🌟 کبوتر نیز وقتی دید که دوستش ، به اندازه کافی دور شده ، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست . 🌟 روباه ، از گرفتن کبوتر ناامید شده بود ، به خاطر همین ، به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به طرف خانه اش حرکت کرد . 🌟 وقتی به خانه رسید ، قابلمه روی گاز بود . محتوای گونی را درون قابلمه خالی کرد . ناگهان سنگ بزرگی ، در آب افتاد . آب جوش ، روی صورت روباه ریخت و او را حسابی سوزاند . روباه داد و فریاد زد و یاد صحبت های خانمش افتاد که می گفت : بگو انشالله 🌟 خانم روباه ، وقتی صدای فریادهای شوهرش را شنید ، با عجله پیش او آمد و گفت : چی شده 🦊 روباه هم با ناراحتی گفت : 🦊 انشالله سوختم 🦊 اگه خدا بخواد مرغ فرار کرد 🦊 اگه خدا کمک کنه امروز نهار نداریم 📚 @dastan_o_roman   🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه پول یا قرآن 💎 مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند را ، برای صرف شام دعوت نمود . 💎 جلوی آن ها یک قرآن و مبلغی پول گذاشت . هنگامی که از صرف شام فارغ شدند به آنها گفت : ☀️ می خواهم به شما هدیه ای بدهم ؛ از این دوتا ، آیا قرآن را انتخاب می‌کنید یا پول را ؟! 💎 اول از همه ، نگهبان گفت : 👮🏻‍♂ آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم پس مال را می‌گیرم ، چرا که فائده آن ، با توجه به وضعیت من ، بیشتر هست . 💎 کشاورز گفت : 👨🏼‍🌾 زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم ، اگر مریضی او نبود ، قطعا قرآن را انتخاب می‌ کردم ولی فعلا مال را انتخاب می‌کنم . 💎 آشپز گفت : 👨🏻‍🍳 من تلاوت قرآن را خیلی دوست دارم ، ولی من همیشه مشغول کار هستم ، و هیچ وقتی برای قرائت قرآن ندارم ، بنابراین پول را بر می گزینم . 💎 مدیر شرکت ، به پسری که مسئول حیوانات بود و خیلی هم فقیر بود ، رو کرد و گفت : ☀️ تو هم حتما مال را انتخاب می کنی ، تا غذا فراهم کنی یا اینکه به جای این کفش پاره خود ، کفش جدیدی بخری . 💎 پسرک گفت : درسته من نیاز شدیدی به پول دارم تا کفش نو بخرم یا گوشت و غذایی فراهم آورم و به همراه مادرم میل کنم ، اما من ، قرآن را انتخاب می کنم . چون که مادرم ، بارها گفته است : یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ، ارزشمندتر از هر چیزی است و مزه و طعم آن ، از عسل هم شیرین تر است . 💎 بنابراین ، قرآن را گرفت و بعد از این‌که قرآن را گشود ، در آن دو کیسه دید ، در اولین کیسه ، مبلغی ده برابری آن مبلغی بود ، که روی میز غذا قرار داشت ، و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود : به زودی این مرد ، غنی و وارث من می‌ شود . 💎 مرد ثروتمند گفت : هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد ، پس الله او را ناامید نمی کند . 📚 @dastan_o_roman  🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت هفتم 🌸 صدا از درون خانه آنها بود . 🌸 با سرعت داخل خانه شدند . 🌸 ناگهان با تعجب ، 🌸 همان بچه را ، 🌸 با همان تشت طلایی دیدند . 🌸 زهرا و جعفر ، 🌸 با تعجب به همدیگر نگاه می کردند . 🌸 جعفر گفت : 🌹 اینجا چه خبره ؟! 🌹 کی این بچه رو آورده گذاشته اینجا ؟! 🌸 زهرا به طرف بچه رفت . 🌸 او را بلند کرد و در آغوش گرفت . 🌸 و به او شیر داد . 🌸 زهرا باورش نمی شد 🌸 که دوباره دارد بچه را می بیند 🌸 بچه در حال شیر خوردن بود 🌸 و زهرا با چشمانی اشک آلود ، 🌸 برایش شعر می خواند . 🇮🇷 بچه ، یکی یه دونه 🇮🇷 عزیز و مهربونه 🇮🇷 بچه ، چراغ خونه 🇮🇷 ماهه تو آسمونه ... 🌸 جعفر به طرف زهرا آمد 🌸 می خواست بچه را از او بگیرد . 🌸 اما زهرا ، بچه را سفت گرفته بود 🌸 دیگر دلش راضی نبود 🌸 تا بچه را تحویل دهد . 🌸 جعفر به زهرا گفت : 🌹 بده عزیزم 🌹 این بچه مال ما نیست . 🌸 زهرا با اکراه و اجبار ، بچه را رها کرد ؛ 🌸 و چادرش را پوشید . 🌸 جعفر گفت : 🌹 شما نمی خواد بیای 🌹 خودم تحویلش میدم و بر می گردم 🌸 جعفر ، بچه را به کلانتری برد 🌸 و با ناراحتی گفت : 🌹 جناب سروان ! 🌹 ما بچه رو تحویل شما دادیم ، 🌹 شما اونو دوباره گذاشتید خونه ما ؟! 🌸 سروان جلیلی ، 🌸 جدی به جعفر نگاهی کرد 🌸 و سپس گفت : 👨🏻‍✈️ بنده شمارو می شناسم ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت هشتم 🌸 جعفر گفت : 🌹 بله جناب سروان 🌹 همین سه چهار ساعت پیش ، 🌹 با خانمم اومدیم اینجا پیش شما 🌹 و این بچه رو تحویل تون دادیم 🌹 مگه یادتون نیست ؟! 🌹 گفتیم که دم در خونه پیداش کردیم 🌸 سروان جلیلی گفت : 👨🏻‍✈️ واقعاً متوجه منظورتون نمیشم 👨🏻‍✈️ من مطمئنم 👨🏻‍✈️ که نه امروز و نه روزای دیگه ، 👨🏻‍✈️ نه شمارو دیدم نه این بچه رو . 👨🏻‍✈️ اولین باره که دارم می بینمتون 👨🏻‍✈️ خب حالا امرتون رو بفرمائید ؟! 🌸 آقا جعفر ، 🌸 دوباره ماجرای بچه را تعریف کرد 🌸 سپس بچه را تحویل پلیس داد 🌸 و به خانه برگشت ‌. 🌸 در خانه را که باز کرد 🌸 صدای خنده زهرا و بچه ای را شنید 🌸 به طرف اتاق رفت 🌸 دوباره همان بچه بود 🌸 با همان تشت طلایی رنگش . 🌸 جعفر ، با تعجب و شگفتی ، 🌸 یک نگاهی به همسرش کرد ، 🌸 یک نگاهی هم به بچه انداخت ، 🌸 و یک نگاه دیگر به پشت سرش . 🌸 سپس مات و مبهوت به زهرا گفت : 🌹 این بچه اینجا چکار می کنه ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 به من میگی ؟! به خودت بگو 🇮🇷 چرا بچه رو گذاشتی دم در و رفتی ؟! 🌸 جعفر گفت : 🌹 من نذاشتم ؛ من بردمش کلانتری 🌹 من تحویلش دادم و برگشتم 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 بچه ، دم در خونه بود 🇮🇷 من فکر کردم تو گذاشتیش 🌸 جعفر ، با عجله و بدون بچه ، 🌸 به کلانتری برگشت 🌸 مستقیم به طرف سروان جلیلی رفت 🌸 و با ناراحتی گفت : 🌹 جناب سروان بچه کجاست ؟! 🌸 سروان جلیلی در حال نوشتن گفت : 👨🏻‍✈️ کدوم بچه ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه کوالای قهرمان 🌴 در جنگل های استرالیا ، کنار یک رودخانه ، درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری 🕊 با جوجه هایش ، روی آن درخت زندگی می کردند . 🌴 هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند ، به غذای بیشتری نیاز پیدا می کردند ، به خاطر همین ، کبوتر مادر و پدر 🕊 با هم به دنبال غذا می رفتند . 🌴 یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند ، یک گنجشک قشنگ ، پر زد و پر زد تا کنار لانه جوجه ها نشست ، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند ، با دیدن آن گنجشک ، از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند « که مثلا پنهان شدند » . 🌴 گنجشک لبخندی زد و گفت : چرا از من می ترسید ؟ من شما را اذیت نمی کنم . به من می گن گنجشک . من هم بچه هایی مثل شما دارم ، الآن هم آمدم برایشان غذا پیدا کنم ، آنها کرم هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند .  🌴 جوجه ها به گنجشک گفتند : چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می زنی و پرواز می کنی . 🌴 گنجشک گفت : خداوند این بالهای زیبا را به من داده ، تا با آن ها ، به هرجایی که می خواهم پرواز کنم ؛ و از نعمت های خدا برای خودم و بچه هایم ، غذا تهیه کنم .  🌴 جوجه ها داشتند با گنجشک صحبت می کردند که ناگهان درخت تکان خورد ؛ فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را ، لای پرهایشان پنهان کردند . 🌴 یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی ، گوش های پهن و بدن پشمالو که خیلی هم با نمک و مهربان به نظر می رسید ، به آنها نزدیک شد . سپس به جوجه ها نگاهی کرد و گفت : نترسید شما که غذای من نیستید . 🌴 جوجه ها گفتند : ما را چه جوری دیدی ما که پنهان شدیم . 🌴 گفت : شما فقط سرتان را پنهان کردید ، بدنتان بیرون بود ، جوجه های قشنگم ، اسم من کوآلا است ، من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار این درخت زندگی می کنم . 🌴 جوجه ها گفتند : خوش به حالت می تونی همه جا بروی . 🌴 کوآلا گفت : ولی من و همه حیواناتی که بال نداریم ، دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند ، پرواز کنیم . خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده ، اگر شما هم صبر کنید تا کمی دیگه بزرگتر شوید ، می توانید مثل پدر و مادرتان ، هر جایی که خواستید پرواز کنید . 🌴 یک مرتبه کوآلا دید عقابی به لانه کبوترها برای شکار جوجه ها می آید ، کوالا سریع فریاد زد : خطر خطر 🌴 سپس خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود ، به بال های آن پرنده شکاری ، چنگ می زد ، تا آن را از لانه جوجه کبوترها دور کند . 🌴 خانم کاکلی همسر کوالا نیز ، به کمک شوهرش آمد 🌴 گنجشک که این صحنه را دید ، خود را به کبوتر پدر و مادر رساند . 🌴 و نفس زنان گفت : جوجه هایتان در خطر هستند ، زود بیائید . 🌴 خانم کاکلی و کوآلا ، با کمک هم به هر زحمتی که بود ، عقاب را از جوجه ها دور کردند . کوآلا زخمی شده بود ، ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد . 🌴 کبوتر مادر از گنجشک و کوآلا برای نجات جان جوجه هایشان تشکر کرد و بعد از آن داستان ، شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه حیوانات جنگل ، او را کوآلای قهرمان نامیدند . نکات داستان : 📚 @dastan_o_roman  🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
📚 داستان کوتاه ماهی قرمز 🐟 🌟 برای عید نوروز ، پدرم برای من ، 🌟 یک ماهی قرمز کوچولو خرید . 🌟 اول خیلی خوشحال شدم ؛ 🌟 اما روزهای بعد که می دیدم 🌟 چقدر جایش در تُنگ ، کوچک است 🌟 ناراحت و پشیمان شدم ؛ 🌟 به همین دلیل ، 🌟 با پدرم به کنار رودخانه رفتیم 🌟 و ماهی را ، در آب ، رها کردیم . 🌟 ماهی هم با خوشحالی ، 🌟 شروع به شنا و پریدن نمود . 🌟 پدرم رو به من کرد و گفت : 🌷 آفرین پسرم 🌷 آفرین که ماهی رو خوشحال کردی 🌷 می دونی اگر امام زمان علیه السلام بیاد 🌷 همه ماهی های دریا ، 🌷 و همه پرندگان توی آسمان ، 🌷 خوشحال و خندان میشن . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت نهم 🌸 سروان جلیلی در حال نوشتن گفت : 👨🏻‍✈️ کدوم بچه ؟! 🌸 جعفر گفت : 🌹 همون بچه ای که یک ساعت پیش ، 🌹 به شما تحویل دادم . 🌸 سروان جلیلی ، 🌸 خودکارش را روی دفتر گذاشت ؛ 🌸 و با تعجب نگاهی به جعفر کرد 🌸 و گفت : 🌟 شما به بنده بچه دادید ؟! 🌸 جعفر گفت : ندادم ؟! 🌸 سروان جلیلی گفت : 🌟 شما حالتون خوبه ؟! 🌟 بنده تا حالا شمارو ندیدم 🌟 از صبح تا الآن که در خدمتتون هستم 🌟 هیچ بچه ای هم تو کلانتری ندیدم 🌸 جعفر به فکر فرو رفت 🌸 بهت زده به سروان جلیلی نگاه می کرد . 🌸 سکوت جعفر ، طول کشید . 🌸 سروان جلیلی گفت : 🌟 آقا حالتون خوبه ؟! 🌸 جعفر ، معذرت خواهی کرد 🌸 و از اتاق سروان جلیلی بیرون رفت 🌸 از چند نفر دیگر از سربازان کلانتری ، 🌸 در مورد بچه پرسید . 🌸 اما کسی ورود و خروج او را ندیده 🌸 سپس از کلانتری بیرون آمد . 🌸 در حال قدم زدن با خودش حرف می زد 🌸 از بس غرق فکر بود 🌸 نفهمید چگونه به خانه رسید . 🌸 جعفر ، در حیاط خانه ایستاد 🌸 و کنار باغچه نشست . 🌸 سپس زهرا را صدا زد . 🌸 زهرا نیز با لبی خندان ، 🌸 و با روحیه ای شاد ، 🌸 و همچنین بچه در بغل ، 🌸 به طرف جعفر آمد و گفت : 🇮🇷 بله عزیزم چی شده ؟! 🌸 جعفر گفت : 🌹 به نظرت ! من دیوونه شدم ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 نه قربونت برم 🇮🇷 تو عاقلترین مرد دنیایی . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت دهم 🌸 جعفر به زهرا گفت : 🌹 خانم جان ! فکر کنم این بچه ، 🌹 یه بچه معمولی نیست ، 🌹 هم میتونه تنهایی بیاد خونه 🌹 هم میتونه کاری بکنه که دیگران ، 🌹 هیچی یادشون نباشه 🌸 زهرا گفت : چطور ؟! 🌸 جعفر گفت : 🌹 یادته صبح رفتیم بچه رو تحویل بدیم ؟! 🌹 وقتی برگشتیم چه اتفاقی افتاد ؟! 🌹 بچه رو تو خونه دیدیم 🌹 پلیس ، بچه رو نیاورده ، 🌹 خودش اومده 🌹 دوباره که بچه رو فرستادم کلانتری 🌹 پلیسا ، بچه رو یادشون نبود 🌹 دوباره بچه رو تحویل پلیس دادم 🌹 ولی دوباره برگشت خونه ما 🌹 شما هم فکر کردی ، 🌹 من گذاشتمش پشت در ؛ 🌹 برای سومین بار ، 🌹 که تنهایی رفتم کلانتری ، 🌹 دوباره پلیسا ، 🌹 نه منو یادشون بود نه بچه رو !!! 🌸 زهرا با تعجب به بچه نگاهی کرد 🌸 و با هیجان گفت : 🇮🇷 یعنی این بچه ، استثنائیه ؟! 🌸 جعفر گفت : 🌹 نمی دونم ! 🌹 شاید هم جادوگره یا آدم فضائیه 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 نه عزیزم اینجوری نگو 🇮🇷 این بچه ، شگفت انگیزه 🇮🇷 هر کی هست ، من دوستش دارم 🇮🇷 انگار خودش هم مارو دوست داره 🇮🇷 و حاضر نیست ما رو ترک کنه 🇮🇷 پس بذار پیش ما بمونه . 🇮🇷 بذار براش مادری کنم . 🌸 جعفر گفت : 🌹 پس پدر و مادرش چی ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 کدوم پدر و مادر ؟! 🇮🇷 پدر و مادرش اگه می خواستنش 🇮🇷 که دم در خونه ما نمیذاشتنش 🇮🇷 از کجا معلوم ، 🇮🇷 شاید هم پدر و مادر نداره 🌸 جعفر و زهرا ، تصمیم گرفتند 🌸 تا بچه را بزرگ کنند . 🌸 و از اینکه ، پس از سالها ، 🌸 احساس پدر و مادر شدن را ، 🌸 تجربه می کنند ، 🌸 خیلی خوشحال بودند . 🌸 و با هم قرار گذاشتند 🌸 تا از سر راهی و استثنایی بودن او ، 🌸 به کسی ، چیزی نگویند . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه آهو کوچولو 🌳 در یک جنگل سرسبز ، چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند . هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام . 🌳 آهو خانم هم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، برداری ؛ چون اگر بیشتر برداری ، ممکنه نیمه خورده بشود و آنوقت اسراف می شود . 🌳 ولی آهو کوچولو ، گوشش بدهکار نبود . یک روز با برادرش دنبال رنگین کمان می گشت ، آنها می خواستند سر رنگین کمان را پیدا کنند و بگیرند ، ناگهان یک سبد میوه ریخته شده روی زمین پیدا کردند . 🌳 طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت : بزرگترین ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با دهان خود ، به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را به آن طرف پرت کرد . بقیه ی میوه ها را نیز ، برای مادرشان بردند . 🌳 آهو خانم داشت لانه اش را تمیز می کرد . دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند . به آنها گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده . 🌳 گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد ، مداوا خواهد شد . 🌳 آهو خانم گفت : هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم ، لطفاً او را به لانه ما بیاورید . 🌳 هوا تاریک شد . بچه آهوها آمدند و سبد میوه را به مادرشان دادند . آهو خانم سبد میوه را که دید ، گفت : توی میوه ها گلابی هم هست ؟! 🌳 گفتند : نه ، 🌳 آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد ، مداوا می شود . 🌳 دم قهوه ای ناراحت شد که چرا گلابی را دور انداخت . به خواب رفت . در خواب ، گلابی را که نیمه خور کرده بود ، دید که گریه می کند . 🌳 به او گفت چرا گریه می کنی ؟ 🌳 گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی ، در حالی که می توانستم مفید باشم . 🌳 سپس گلابی این شعر را برایش خواند : 🍐 گلابی تمیزم 🍐 همیشه روی میزم 🍐 اگر که خوردی مرا 🍐 نصفه نخور عزیزم 🍐 خدا گفته به قرآن 🍐 همان خدای رحمان 🍐 اسراف نکن تو جانا 🍐 در راه دین و ایمان 🌳 آهو کوچولو ، صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشتند . گلابی که نصفه خور کرده بود را ، پیدا کردند . سپس آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . 🌳 وقتی پرستو ، گلابی را خورد ، از بیماری نجات پیدا کرد و کم کم حالش خوب شد . چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد . 🌳 از آن به بعد ، دُم قهوه ای دیگر اسراف نکرد و به مادرش نگفت بیشتر غذا می خواهم یا گنده می خواهم . 🌳 حالا او می داند اسراف و هدر دادن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد . 🌳 قصه ی ما به سر رسید ، اسراف کار به بهشت نرسید . 📚 @dastan_o_roman  🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۱ 🌸 جعفر گفت : ☀️ راستی زهرا ، اسمشو چی بذاریم ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 آخه اینم سواله ؟! 🇮🇷 این بچه ، دختره 🇮🇷 و هر دختری باید 🇮🇷 همنام حضرت زهرا باشه 🌸 جعفر گفت : ☀️ دوست دارم اسمش مرکب باشه ☀️ مثل نازنین زهرا ، فاطمه زهرا ، و... 🌸 جعفر ، 🌸 قرآنی که همراه بچه بود را برداشت 🌸 و بعد از نیت و خواندن دعا ، 🌸 استخاره گرفت و قرآن را باز کرد 🌸 و این آیه برایش آمد : ☀️ فَوَجَدَ فِیها رَجُلَیْنِ یَقْتَتِلانِ ☀️ هذا مِنْ شِیعَتِهِ وَ هذا مِنْ عَدُوِّهِ 🌸 جعفر با دقت ، چند بار آیه را خواند 🌸 و کلمات شیعه و عدو را نیز ، 🌸 چند بار تکرار کرد . 🌸 سپس لبخندی زد و گفت : ☀️ فهمیدم ، پیدا کردم ☀️ شیعه فاطمه ، ☀️ اسمشو میذاریم شیعه فاطمه 🌸 زهرا فکر و گفت : 🇮🇷 شیعه فاطمه ، خیلی هم عالیه 🇮🇷 تکراری هم نیست 🇮🇷 ولی ... تا حالا ندیده بودم 🇮🇷 کسی این اسم رو برای بچه اش بذاره 🌸 جعفر گفت : ☀️ خب همینش خوبه عزیزم ☀️ هم اسم نو و باکلاسه ☀️ هم اینکه تکراری هم نیست . ☀️ هم اسم فاطمه هم توش هست . 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 تو نابغه ای ، تو بی نظیری شوهرکم 🇮🇷 من بهت افتخار می کنم . 🌸 جعفر ، سینه اش را بالا برد 🌸 و با لبخند گفت : ☀️ خیلی چاکریم حاج خانم ، ☀️ کوچک شماییم . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۲ 🌸 چند روز بعد ، 🌸 دو نفری بچه را به بهداشت بردند . 🌸 اما بهداشت ، 🌸 برگه حضانت از آنها خواست . 🌸 ولی جعفر خواهش و التماس کرد 🌸 که بدون برگه حضانت ، 🌸 بچه را معاینه کنند . 🌸 بعد از کلی اصرار و خواهش و تمنا 🌸 عاقبت مسئول بهداشت ، قبول کرد ، 🌸 که بدون برگه حضانت ، 🌸 بچه را معاینه کند . 🌸 بچه ، در سلامت کامل بود . 🌸 وزن و همه چیز او ، 🌸 خوب و طبیعی و سالم بود . 🌸 سپس دکتر با واکسن ، وارد شد 🌸 شیعه فاطمه ، احساس خطر نمود 🌸 به خاطر همین ، گریه کرد . 🌸 دکتر ، نزدیک شیعه فاطمه ایستاد 🌸 می خواست به او واکسن بزند 🌸 ولی ناگهان شیعه فاطمه ناپدید شد . 🌸 دکتر و جعفر و زهرا ، تعجب کردند . 🌸 جعفر و زهرا به دنبال او گشتند . 🌸 ولی او را ، پیدا نکردند . 🌸 از دیگران نیز ، 🌸 در مورد شیعه فاطمه پرسیدند ، 🌸 ولی همه می گفتند : 🌟 شما که بدون بچه اومدید 🌟 ما بچه ای دست شما ندیدیم . 🌸 نزد دکتر آمدند 🌸 او نیز ، فراموش کرده بود 🌸 جعفر و زهرا ، لبشان را کج کردند 🌸 و با تعجب ، به هم نگاه می کردند 🌸 سپس جعفر گفت : ☀️ بیا عزیزم من می دونم کجاست . ☀️ اون حتماً رفته خونه 🌸 به خونه که رسیدند 🌸 بچه را در حال خنده و بازی دیدند . 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 در سن شش ماهگی ، 🌸 زبانش باز شد . 🌸 او در همان سن می توانست 🌸 کلمات را ، به صورت صحیح ، 🌸 ادا کند . 🌸 و در سن یک سالگی ، 🌸 قشنگ و بدون غلط ، حرف می زد . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه خدیجه 🌟 حضرت خدیجه کبری ، اولین همسر پیامبر اکرم و مادر حضرت زهرا هستند . 🌟 ایشان اولین بانویی هستند که بعد از پیامبر و امیرالمومنین علی علیه السلام ، به دین اسلام روی آوردند و مسلمان شدند . 🌟 حضرت خدیجه ، از تاجران معروف شهر حجاز و مکه بودند و ثروت خود را در راه اسلام صرف کردند . ایشان با حضرت محمد ، رابطه خویشاوندی هم داشتند ، و از طرف پدر ، عموزاده پیامبر بودند . 🌟 حضرت خدیجه ، مثل پیامبر ، از قبیله قریش بودند ، پدر ایشان خُوَیلد بن اسد و مادر ایشان فاطمه بنت زائده نام دارند و از خانوادهای سرشناس و اصیل در مکه محسوب می شدند . 🌟 حضرت خدیجه ، علاوه بر اینکه در کار تجارت بودند و ثروت زیادی داشتند ، در میان مردم نیز ، از احترامی زیاد بهره مند بودند ، ایشان بانویی بسیار محترم ، باوقار ، پرهیزگار، سخاوتمند، زیرک و درستکار بودند و همیشه به فقرا کمک می کردند . 🌟 حضرت خدیجه ، با اینکه خواستگاران سرشناس و ثروتمندی داشتند ، اما شیفته درستکاری و امانتداری پیامبر شدند و با ایشان ازدواج کردند . 🌟 حضرت محمد و حضرت خدیجه ، صاحب ۶ فرزند به نام های قاسم، عبدالله، ام کلثوم، زینب، رقیه و فاطمه زهرا شدند ، به جز حضرت فاطمه ، همه بچه های آنها ، قبل از مبعوث شدن پیامبر ، از دنیا رفتند . 🌟 حضرت خدیجه ، لقب های متفاوتی داشتند مثل : خديجه غرّا ، ام‌المؤمنین ، سیده نسوان ، سیده قریش ، طاهره ، صدیقه و مبارکه ، سيدة نساء قریش . 🌟 ایشان با اینکه زن بسیار ثروتمندی بودند ، اما ثروت خود را ، در راه اسلام صرف کردند و از بزرگترین حامیان پیامبر محسوب می شدند و فداکاری های زیادی انجام دادند، علاوه بر این ، حضرت خدیجه (س) در دوره های مختلف برای تبلیغ دین اسلام تلاش می کردند . 🌟 ایشان هم نقش فرهنگی و هم نقش اقتصادی برای دین اسلام داشتند . و با تصدیق و قبول پیامبری حضرت محمد ، اقدام مهمی برای مقابله با دشمنان و سران قبایل قریش و غیره داشتند که به پیامبر تهمت دروغگویی و جنون و عقاید خرافی نسبت می دادند . 🌟 کمک روحی برای کاهش فشار نگرانی ها ، دلگرمی دادن به پیامبر در مقابل آزار و اذیت دشمنان و تبلیغ دین اسلام برای دعوت مردم به سوی خدا و پیامبر اسلام ، خرید بردگان تحت شکنجه و آزادسازی افراد بدهکار ، کمک به بینوایان ، فقرا و مسلمانانی که بعد از مهاجرت به مدینه ، اموال آنها مصادره شده بود ، حمایت مالی از مسلمانان و پیامبر برای محاصره  اقتصادی شعب ابی طالب که برای ۳ یا ۴ سال طول کشید ، از مهم ترین اقدامات ایشان محسوب می شوند . ایمان حضرت خدیجه به حدی بود که مورد احترام خدا و پیامبر و فرشتگان مقرب بودند و او به عنوان یکی از بزرگترین زنان جهان اسلام ، معرفی شدند . 🌟 حضرت خدیجه ، در سال دهم بعثت ، بعد از تحمل ۳ سال محاصره  اقتصادی مسلمانان در شِعب ابی طالب ، بعد از وفات ابوطالب ، دیده از جهان فرو بست ، به همین جهت ، پیامبر این سال را عام الحزن ( سال غم و اندوه ) نام گذاشتند . 🌟 آرامگاه حضرت خدیجه ، در محلی به نام "حجون" قرار دارد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۳ 🌸 زهرا ، هر شب قبل از خواب ، 🌸 یک داستان یا شعر ، 🌸 برای شیعه فاطمه می خواند 🌸 و گاهی که دیر خوابش می برد 🌸 شعر من بچه شیعه هستم را ، 🌸 برایش زمزمه می کرد : 🇮🇷 من بچه شیعه هستم ، 🇮🇷 خدا را می پرستم 🇮🇷 خدای پاک و دانا ، 🇮🇷 مهربان و توانا .... 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 در حال بزرگ شدن بود 🌸 و همیشه می دانست که جعفر و زهرا ، 🌸 پدر و مادر واقعی او نیستند . 🌸 و همچنین می دانست : 🌸 که از کجا آمده ؟! 🌸 چه نوع موجودی هست ؟! 🌸 قدرت های خارق العاده دارد 🌸 هر چند که هنوز آنها را ، 🌸 کشف نکرده است . 🌸 اما همه اینها را مخفی می کرد 🌸 و به کسی ، چیزی نمی گفت . 🌸 او چیزهایی می دید 🌸 که دیگران قادر به دیدن آنها نبودند 🌸 چیزهایی می شنید 🌸 که دیگران نمی شنوند 🌸 چیزهایی می دانست ، 🌸 که دیگران نمی دانند 🌸 با کسانی حرف می زند ، 🌸 که دیده نمی شوند 🌸 گاهی نیز با حیوانات حرف می زند . 🌸 هر روز 🌸 یک ساعت به آسمان خیره می شد 🌸 و آرام با خداوند صحبت می کرد ‌. 🌸 شیعه فاطمه ، از دو سالگی ، 🌸 خواندن و نوشتن را شروع کرد . 🌸 بدون اینکه کسی به او آموزش دهد . 🌸 او همچنین ، 🌸 استعداد بالایی در یادگیری داشت . 🌸 او کاملا با بچه های دیگر متفاوت بود 🌸 همیشه و در همه حال 🌸 مشغول فکر کردن و مطالعه بود . 🌸 طرز حرف زدنش ، ادب و تواضعش ، 🌸 اطلاعات عمومی اش ، 🌸 غیب گویی هایش و... 🌸 او را از بچه های دیگر ، 🌸 متمایز می کرد . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان امام حسن مجتبی علیه السلام 📚 قسمت اول ☀️ امام حسن علیه السلام ، ☀️ پسر نازنین امام على و حضرت زهراست . ☀️ که در سال سوم هجرت ، ☀️ در نیمه ماه رمضان ، در مدینه متولد شد . ☀️ امام حسن ، اولین پسرى بود ☀️ كه خداوند ، به این خانواده ، عنایت فرمود . ☀️ پدربزرگش ، رسول اكرم ، ☀️ پس از ولادتش ، او را در آغوش گرفت ☀️ و در گوش راستش ‍، اذان گفت ☀️ و در گوش چپش ، اقامه خواند . ☀️ سپس براى او گوسفندى قربانى كرد ، ☀️ سرش را تراشید و هموزن موى سرش ، ☀️ به فقرا و مستمندان ، صدقه داد . ☀️ سپس دستور داد تا سر او را عطرآگین كنند ☀️ و از آن هنگام به بعد ، در بین مسلمانان ، ☀️ عقیقه و صدقه هم وزن موى سر نوزاد دادن ، ☀️ تبدیل به رسم و سنت شد . ☀️ و خود پیامبر نیز ، نام او را ، ☀️ حسن گذاشت . ☀️ معروفترین لقب امام حسن ، ☀️ مجتبی است . ☀️ امام حسن مجتبی علیه السلام ، ☀️ در سال ۴۰ هجری ، ☀️ پس از شهادت امام علی علیه السلام ، ☀️ به امر خدا و طبق وصیت پیامبر ، ☀️ به امامت رسید ☀️ و مقام خلافت را نیز ، ☀️ بر عهده گرفت ، ☀️ و حدود ۶ ماه ، ☀️ به اداره امور مسلمین پرداخت . ☀️ یکی از دشمنان سرسخت اسلام ، ☀️ معاویه نام داشت . ☀️ او سالها به طمع خلافت ، ☀️ با اهل بیت دشمنی کرد ☀️ با امام علی علیه السلام جنگید ؛ ☀️ با شروع خلافت امام حسن نیز ، ☀️ به عراق كه مقر خلافت امام بود ، ☀️ لشكر كشی کرد ☀️ و جنگ سختی را آغاز نمود . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان امام حسن مجتبی علیه السلام 📚 قسمت دوم ☀️ امام حسن علیه السلام ، ☀️ از جهت صورت و اخلاق و پیكر و بزرگوارى ، ☀️ خیلی شبیه رسول اكرم بودند . ☀️ صورتش سفید آمیخته به اندكى سرخى ، ☀️ چشمانش سیاه ، ریش و گیسوانش پر ، ☀️ اندامى متناسب ، شانه ای عریض ، ☀️ قد ایشان نیز ، ☀️ نه چندان بلند و نه چندان كوتاه ، ☀️ استخوانشان درشت ، ☀️ سیمایشان نمكین ، ☀️ و زیباترین و جذاب ترین چهره ها را داشتند . ☀️ پیامبر اکرم ، ☀️ او را خیلی دوست می داشتند ☀️ گاهى او را ، ☀️ بر دوش خود سوار مى كردند ☀️ و او را ، زیاد مى بوسیدند و مى بوییدند . ☀️ امام حسن ، در تمام عمرشان ، ☀️ ۲۵ بار ، پیاده به حج رفتند . ☀️ با اینکه می توانستند ☀️ بهترین اسب ها را سوار شوند . ☀️ امام حسن ، هیچ وقت اهل گناه نبودند ☀️ و به شدت به مرگ و قیامت و جهنم ، ☀️ اعتقاد داشتند . ☀️ و در روز چندین بار ، ☀️ به مرگ و دنیای پس از مرگ ، ☀️ می اندیشیدند . ☀️ هرگاه از مرگ یاد مى كردند ، ☀️ گریه می کردند ☀️ و هرگاه از قبر یاد مى نمودند ، ☀️ گریه می کردند ☀️ هرگاه به یاد ایستادن به پاى حساب مى افتادند ☀️ آن چنان نعره ای مى زدند ☀️ كه بیهوش مى شدند ☀️ و چون به یاد بهشت و دوزخ مى افتادند ؛ ☀️ همچون مار گزیده به خود مى پیچیدند . ☀️ همیشه از خداوند طلب بهشت مى كردند ☀️ و از آتش جهنم ، ☀️ به خداوند پناه مى بردند . ☀️ هر وقت وضو مى گرفتند ☀️ و به نماز مى ایستادند ☀️ بدنشان به لرزه مى افتاد ☀️ و رنگشان زرد مى شد . ☀️ در تمام عمرشان ، ☀️ سه بار دارائی و اموال خود را ، ☀️ با خدا و فقرا ، تقسیم نمودند ☀️ و دو بار ، تمام مال خود را ، ☀️ براى خدا و فقرا دادند . ☀️ امام حسن ، در زمان خودشان ، ☀️ عابدترین مردم بودند ☀️ و نسبت به زیور و زینت و مال دنیا ، ☀️ بى اعتناترین مردم بودند . ☀️ امام حسن علیه السلام ، ☀️ در بین دوست و دشمن ، ☀️ قدر و منزلت بالایی داشتند ، ☀️ و خیلی مهربان و با تواضع بودند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۴ 🌸 شیعه فاطمه ، گاهی وقت ها ، 🌸 مثل زمانی که می خواهد 🌸 کسی را نصیحت نماید 🌸 یا امر به معروف کند 🌸 حرف هایش را ، 🌸 رُک و صریح و بی پرده می گفت . 🌸 و طرف مقابلش نیز ، 🌸 اگر عاقل بود ، می پذیرفت 🌸 اما اگر نادان و مغرور بود ، 🌸 ناراحت می گشت . 🌸 مثل زمانی که 🌸 شیعه فاطمه ۵ ساله بود ، 🌸 و عروسی برادر زاده جعفر بود ؛ 🌸 و جعفر و زهرا ، آماده شده بودند ، 🌸 تا به عروسی بروند . 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 در حال خواندن کتاب بود . 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 دختر گلم نمی خوای آماده بشی ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 نه مامان جون ، من نمیام 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 چرا دخترم ؟! 🇮🇷 چرا نمی خوای بیای ؟! 🇮🇷 پاشو عزیزم 🇮🇷 بیا حتما بهت خوش می گذره . 🍎 شیعه فاطمه گفت : مامانی ؟! 🇮🇷 زهرا گفت : بله عزیزم 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 مامان جون ! 🍎 عزیز دلم ، قربونت برم ! 🍎 اگه شما رو ، 🍎 به یک منطقه پر از کثافت ، 🍎 و پر از لجن و زباله دعوت کنن ، 🍎 پاتونو اونجا می ذارین ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 واااا دخترم این چه سوالیه ؟؟! 🇮🇷 معلومه که نمیرم ، 🇮🇷 هیچ آدم عاقلی نمیره 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 خب مامان جون ! 🍎 مراسم عروسی ها برای من ، 🍎 از اون لجن و زباله و کثافت بدتره 🍎 توی عروسی ها ، 🍎 متاسفانه گناه می کنن ، 🍎 می خوان برقصن 🍎 محرم و نامحرم قاطی میشن 🍎 خدایی نکرده 🍎 مایع مست کننده می خورن 🍎 این گناه ها ، هزاران بار ، 🍎 از اون آشغال و لجن و کثافت بدتره . 🍎 مامان جونم ! 🍎 الهی دورت بگردم 🍎 من جایی که توش گناه باشه ، نمیرم ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۵ 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 آفرین دختر گلم ، 🇮🇷 مثال خیلی خوبی زدی 🇮🇷 ولی خب چکار کنیم 🇮🇷 بیشتر عروسیا اینجورین 🇮🇷 یعنی هیچ کدومشون رو نریم ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 کسی که اهل نماز و قرآنه 🍎 کسی که ادعای مسلمونی بکنه 🍎 کسی که خودشو ، 🍎 عاشق و شیعه امام علی بدونه 🍎 کسی که 🍎 به دنبال شاد کردن دل امام زمونه 🍎 چه در عروسی ، 🍎 چه در فضای مجازی ، 🍎 و چه در خلوت های خودمانی ، 🍎 باید از گناه پرهیز کنه . 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 آخه شما که مردم رو نمی شناسی 🇮🇷 ما اگه نریم ، 🇮🇷 پشت سرمون حرف در میارن 🇮🇷 فامیلامون ، ما رو ملامت می کنن 🇮🇷 هر چی باشه از ما توقع دارن 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 مامانی ! 🍎 رفتن یا نرفتن شما ، دست خودتونه 🍎 من نمی خوام منصرفتون کنم 🍎 ولی اینو بدونید که شما ، 🍎 فقط و فقط ، باید خدا رو راضی کنید 🍎 نه بندگان خدارو . 🍎 خدا رو باید محور قرار بدین 🍎 نه مردم رو . 🍎 جایی که توش گناه باشه ، 🍎 اونجا ، جای شیطانه ؛ 🍎 نه جای خدا و فرشته ها ، ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه عید فطر ☀️ زهرا کوچولو ، ☀️ که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود ، ☀️ همه ماه رمضان را ، ☀️ روزه کله گنجشکی می گرفت. ☀️ یک روز ، ☀️ زهرا دیر از خواب بیدار شد ☀️ هوا روشن بود ☀️ گریه کرد ☀️ و با ناراحتی دنبال مامانش می گشت ☀️ مادر او در حال آشپزی بود ☀️ که زهرا کوچولو گریه کنان وارد شد ☀️ مادرش او را بغل کرد و گفت : 🔮 چی شده عزیزم ؟! 🔮 چرا گریه می کنی ؟! ☀️ زهرا با ناراحتی گفت : 🐥 چرا برای سحر منو بیدار نکردید ؟! ☀️ مادرش خندید و گفت : 🔮 آخه دختر گلم رمضان تموم شد 🔮 دیگه لازم نیست روزه بگیری 🔮 تلویزیون هم اعلام کرد : 🔮 هلال ماه دیده شده 🔮 و امروز هم عید فطره عزیزم . ☀️ زهرا کوچولو ، کمی فکر کرد ☀️ سپس به مادرش گفت : 🐥 مامان جون عید فطر چیه ؟ ☀️ مادرش گفت : 🔮 دخترم ، 🔮 خدا از مسلمونا خواسته 🔮 تا ماه رمضون رو ، روزه بگیرند 🔮 بعد از این یک ماه روزه داری ، 🔮 خدا ، به عنوان جایزه و پاداش ، 🔮 عید فطر رو ، 🔮 برای مسلمونا قرار داده 🔮 توی عید فطر ، همه مسلمونا ، 🔮 خیلی خوشحال و شاد هستن 🔮 چون توانستند 🔮 ماه رمضان رو روزه بگیرند 🔮 و امروز می خواهند 🔮 از خدای بزرگ و مهربون شون 🔮 جایزه بگیرند . ☀️ زهرا گفت : 🐥 خب مامان جون !! 🐥 نمیشه امروز ، 🐥 هم عید باشه هم روزه بگیریم ؟! 📙 ادامه دارد ... 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه عید فطر ۲ ☀️ مامان گفت : 🔮 نه عزیز نمیشه 🔮 در این روز ، 🔮 روزه گرفتن ، حرامه ☀️ زهرا گفت : 🐥 مامان جون ! حرام چیه ؟ ☀️ مامان گفت : 🔮 کار حرام ، کاری هست 🔮 که ما نباید انجام بدیم 🔮 تا ثواب ببریم 🔮 اما اگه انجام بدیم ، 🔮 خدا ناراحت میشه ، گناهه ☀️ سپس مادر زهرا ، ☀️ دخترش را بغل کرد ، بوسید و گفت : 🔮 خب عزیزم عیدت مبارک . 🔮 حالا برو آماده شو 🔮 می خوایم بریم مسجد ☀️ زهرا گفت : 🐥 ممنون مامان جون 🐥 عید شما هم مبارک 🐥 ولی برای چی بریم مسجد ؟! 🐥 الآن که صبحه ☀️ مامان گفت : 🔮 زهرا جان ! توی عید فطر ، 🔮 مسلمونا ، دو یا سه ساعت ، 🔮 بعد از نماز صبح ، میرن مسجد 🔮 تا نماز عید فطر رو بخونن 🔮 و بعد از نماز ، 🔮 عید رو به همدیگه تبریک میگن 🔮 برای عید دیدنی ، 🔮 به خونه فامیل و دوستان میرن . ☀️ ناگهان ، پدر زهرا ، ☀️ با نان تازه و آش خوشمزه ، ☀️ وارد خانه شد . ☀️ زهرا نیز با خوشحالی ، ☀️ به طرف پدرش رفت . ☀️ او را بغل کرد ☀️ و عید را به او ، تبریک گفت . ☀️ پدر زهرا نیز ، عید فطر را ، ☀️ به دخترش تبریک گفت . ☀️ سپس به همسرش گفت : 🦋 خانم جان ! زکات رو دادم ☀️ زهرا به مادرش گفت : 🐥 مامان زکات چیه ؟! ☀️ مادر زهرا گفت : 🔮 تو عید فطر ، 🔮 خدای مهربون از ما خواسته 🔮 که در آخر ماه رمضون 🔮 و در شب عید فطر ، 🔮 یه هدیه به فقرا و نیازمندان بدیم 🔮 و به اونا کمک کنیم 🔮 به این هدیه میگن زکات . ☀️ خب عزیزم برو آماده شو ☀️ تا بریم مسجد . 📙 پایان 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
🧡 سلام عزیزان جان 💛 مربیان و همراهان 💚 بچه های با ایمان 💜 مبارک باد عیدتان ❤️ قبول باد روزه هاتان 🧡 پر برکت عمرتان 💙 حلال و پاک رزق تان 💛 مهدی موعود یارتان 🎉🎉🎉🎉🎉 🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه صبحانه شگفت انگیز 🦋 اون شب ، طوره دیگه ای بود 🦋 همه به آسمون نگاه می کردن 🦋 در تلویزیون هم ، 🦋 از ماه و دیدنش صحبت میکردن 🦋 نمیدونستم چه خبره 🦋 ولی هر چی بود 🦋 انگار خیلی براشون مهم بود 🦋 من و خواهرم بازی می کردیم 🦋 بابابزرگ و مادربزرگ و پدر و مادرم 🦋 پای تلویزیون نشسته بودن 🦋 و داشتن دم نوش سیب با خرما ، 🦋 می خوردن 🦋 که یک دفعه تلویزیون اعلام کرد 🦋 هلال ماه دیده شده 🦋 و فردا عید فطره 🦋 بعد همه پا شدن 🦋 و همدیگه رو بغل کردن و بوسیدن 🦋 و عید رو به هم تبریک گفتن 🦋 درست نمی دونستم چه خبره 🦋 خواهرم هم مثله من بود 🦋 و هنوز دقیقا متوجه ماجرا نشده بودیم 🦋 ما هم رفتیم و اونا رو بغل کردیم 🦋 مامان رفت خونه رو تمیز کنه 🦋 در حال جاروبرقی خانه بود 🦋 خواهرم رفت پیش مامان و گفت : 🐥 مامان سحری چی داریم؟ 🔮 مامان هم گفت : هیچی نداریم 🔮 برای چی ؟! 🔮 میخواستی روزه بگیری ؟ 🦋 خواهرم هم سرش رو ، 🦋 به عنوان تایید تکان داد . 🔮 مامان گفت : دخترم فردا عید فطره 🔮 دیگه رمضون تموم شده 🔮 نمی خواد روزه بگیریم 🔮 حالا برید بخوابید 🔮 چون فردا صبح باید بریم مسجد 🔮 تا در جشن عید فطر شرکت کنیم . 🦋 از اینکه فردا به جشن میریم 🦋 خیلی خوشحال بودیم 🦋 صبح زود بیدار شدیم 🦋 و برای جشن به مسجد رفتیم 🦋 نماز عید فطر خوندیم 🦋 کلی شیرینی خوردیم 🦋 بعد بابام مارو به پارک برد 🦋 و یک صبحانه شگفت انگیز ، 🦋 برای ما خرید . 🦋 آش و حلیم و سرشیر 🦋 عسل و مربا و کره 🦋 نون سنگک و نون بربری داغ و تازه 🦋 خیلی خوردیم و بازی کردیم 🦋 واقعا عالی بود 🦋 خیلی خوش گذشت ‌. 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۶ 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 خب عزیزم عروسی همش یک شبه 🇮🇷 یک شب که هزار شب نمیشه 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 اولاً یک شب نیست ، هزاران شبه 🍎 حداقل ماهی یکبار ، عروسی دعوتید 🍎 غیر از عروسی ، هر ساله ، 🍎 حداقل بیستا جشن ، 🍎 دعوتتون می کنن 🍎 یه روز عروسی فلانی 🍎 یه روز عقدکنون فلانی 🍎 یه روز تولد فلانی 🍎 یه روز جشن فلانی 🍎 پس نگید که یک شبه 🍎 در ضمن همون یک شب هم ، 🍎 میتونه اعمال هفتاد ساله ما رو 🍎 خراب می کنه 🌸 جعفر ، 🌸 همه حرفهای شیعه فاطمه را شنید 🌸 سپس لبخندی زد و گفت : ☀️ زهرا خانم ، شمارو نمی دونم ☀️ ولی خداییش ، من که قانع شدم ☀️ و به حرف دختر کوچولوی قشنگم ، ☀️ گوش میدم ☀️ و به عروسی نمیرم 🌸 زهرا با تعجب گفت : 🇮🇷 مطمئنی نمیری ؟! اونا فامیلاتن ها 🇮🇷 عروسی برادرزادته 🇮🇷 اگه نری ممکنه ناراحت بشن آ 🌸 جعفر گفت : ☀️ اشکالی نداره ، ☀️ اونا ناراحت بشن ☀️ بهتر از اینه که خدا ناراحت بشه 🌸 جعفر نگاهی به شیعه فاطمه کرد ، 🌸 برایش چشمک زد و گفت : ☀️ مگه نه دختر گلم ؟! 🌸 شیعه فاطمه نیز ، 🌸 لبخند ملوسی زد و گفت : 🍎 قربون بابای قشنگم برم 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 دختر و بابا خوب متحد شدین 🇮🇷 پس باشه منم نمیرم 🇮🇷 ولی در عوضش قول بده ، 🇮🇷 که فردا کادوی خوبی براشون بگیریم 🇮🇷 و برای تبریک گفتن ، 🇮🇷 صبح زود بریم سمتشون . 🌸 جعفر لبخندی زد و گفت : ☀️ به روی چشمم خانم خانما ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۷ 🌸 فردای آن روز ، 🌸 اول صبح ، با کادو و شیرینی ، 🌸 به طرف خانه برادر جعفر رفتند . 🌸 و به عروس و داماد تبریک گفتند . 🌸 و بابت نیامدن به عروسی ، 🌸 عذرخواهی کردند . 🌸 برادر جعفر نیز ، 🌸 از نیامدن جعفر به عروسی پسرش ، 🌸 ناراحت شده بود . 🌸 اما جعفر و همسرش ، 🌸 با شیرین زبانی ، 🌸 موفق شدند که از دلش در بیاورند . 🌸 همه خوشحال و خندان بودند ؛ 🌸 بچه ها نیز ، در حیاط خانه ، 🌸 مشغول بازی بودند . 🌸 شیعه فاطمه ، اهل بازی کردن نبود 🌸 ولی از لحظه ورود ، 🌸 احساس تنگی نفس ، 🌸 و خفگی می کرد . 🌸 اما حیا کرد و به کسی چیزی نگفت . 🌸 گاهی بیرون می رفت تا هوایی بخورد 🌸 و گاهی کنار مادرش می نشست ‌. 🌸 ناگهان دختر عموی او ، مرضیه ، 🌸 متوجه حال ناخوش او شد . 🌸 ناگهان چشمان شیعه فاطمه ، 🌸 در حال بسته شدن بودند 🌸 و خودش نیز در حال افتادن بود 🌸 که مرضیه ، به طرف او رفت 🌸 او را بغل کرد و به زهرا گفت : ⚜ شیعه فاطمه چش شده ؟! ⚜ چرا رنگش پریده ؟! ⚜ چرا حالش خوب نیست ؟! 🌸 زهرا از شنیدن این حرف ، 🌸 برآشفته شد . 🌸 و از جای خود پرید 🌸 از دیدن روی زرد و بی حال دخترش ، 🌸 ناراحت شد 🌸 او را از مرضیه گرفت و گفت : 🇮🇷 چی شده دخترم ؟! 🇮🇷 تو حالت خوش نیست ؟! 🌸 شیعه فاطمه ، لبانش را باز کرد 🌸 اما نمی توانست حرف بزند . 🌸 زهرا نیز با ناراحتی و دستپاچگی 🌸 به جعفر گفت : 🇮🇷 آقا جعفر ، 🇮🇷 بچه ام حالش خوب نیست . 🇮🇷 بیا ببریمش دکتر . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه گدای مسکین 🌟 یک روز یکی از بزرگان ، 🌟 شعر مرحوم شهریار را مطرح کرد 🌟 و سپس گفت :‌ 🌸 شهریار در وصف امیرالمومنین 🌸 علی بن ابی طالب علیه السلام 🌸 شعری سروده ، 🌸 اما افسوس که یک بیتش ، 🌸 ناقص است و کم رنگ . 🌟 گفتم : کدام بیتش نقص دارد ؟ 🌸 گفت : همان جا که می گوید 🌸 برو ای گدای مسکین 🌸 در خانه‌ی علی زن 🌸 که نگین پادشاهی 🌸 دهد از کرم گدار را ... 🌟 و بعد ادامه داد : 🌸 این بسیار بد است ! 🌸 علی که گدا پرور نیست 🌸 او کریم پرور است . 🌸 ای کاش شهریار می گفت : 🌸 مرو ای گدای مسکین 🌸 تو در سرای مولا 🌸 که علی همیشه می زد 🌸 در خانه‌ی گدار را 🌸 بله اگر علم می‌خواهی ، 🌸 شفاعت می‌خواهی ، 🌸 کرامت و مغفرت گناه می‌ خواهی ؛ 🌸 برو در خانه علی علیه السلام . 🌸 اما اگر دنیا می‌خواهی ، 🌸 مولا خودش عنایت می کند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla