☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۳۳
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 قبل از اذان صبح بیدار شد .
🌸 وضو گرفت
🌸 و مشغول خواندن نماز شب شد .
🌸 بعد از نماز ، قرآن تلاوت کرد .
🌸 مادرش زهرا خانم نیز ،
🌸 بعد از او بیدار شد .
🌸 و دخترش را ،
🌸 در حال عبادت و خواندن قرآن دید .
🌸 لبخندی زد
🌸 و به طرف شیعه فاطمه رفت .
🌸 او را بغل کرد و بوسید .
🌸 منتظر جعفر شدند تا وضو بگیرد
🌸 جعفر با لبخند وارد شد
🌸 و مادر و دختر را ،
🌸 در حال خواندن قرآن دید
🌸 همه با هم نماز جماعت خواندند
🌸 و بعد از نماز صبح ،
🌸 شیعه فاطمه دعای عهد می خواند
🌸 و جعفر و زهرا گوش می دادند
🌸 پس از دعا ، جعفر و زهرا خوابیدند
🌸 اما شیعه فاطمه ، همچنان بیدار ماند
🌸 و به فکر کردن مشغول شد .
🌸 به صحبت های علامه حسن زاده ،
🌸 که هنوز در گوشش بود ،
🌸 هنوز نمی دانست
🌸 بر چه کسی سجده کند ؟!
🌸 تصمیم گرفت به توصیه ایشان
🌸 ابتدا در مورد خودش ، انسانها ،
🌸 و سایر فرشتگان مطالعه کند .
🌸 تا همانطور که علامه فرمودند
🌸 قدرت ها و استعدادهای خود را
🌸 کشف نماید .
🌸 پس از چند ماه مطالعه پی در پی ،
🌸 فهمید که برخی از قدرت هایش ،
🌸 به خاطر داشتن جسم انسانی ،
🌸 غیر فعال شدند .
🌸 همچنین هر چه بزرگتر شود ،
🌸 خصوصیات انسانی اش نیز ،
🌸 بیشتر می شوند .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۳۴
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 از حاصل تحقیقاتش ،
🌸 در یک نمودار کوچک در دفترش ،
🌸 چندتا وظیفه برای خود ترسیم نمود :
✅ خودشناسی
✅ خداشناسی
✅ بدن شناسی
✅ انسان شناسی
✅ خودسازی
✅ مبارزه با شهوت های نفسانی
✅ بیدار کردن قدرت های فعال
✅ تبدیل قدرت های غیرفعال ،
👈 به استعدادهای فرازمینی اکتسابی .
🌸 یک روز که با مادرش به بازار رفت
🌸 متوجه شد
🌸 که از درون بعضی از مغازه ها ،
🌸 انرژی منفی و دود سیاه و بوی بد ،
🌸 خارج می شود .
🌸 او بوی دروغ و ربا و فریب و... را ،
🌸 به راحتی می تواند حس کند .
🌸 اما بعضی از مغازه ها ،
🌸 پر از انرژی مثبت و نور بودند
🌸 او گاهی کنار آنها می رفت
🌸 و در آنجا نفس عمیق می کشید
🌸 آنجا مغازه های کسانی بودند
🌸 که اهل گران فروشی و ربا نیستند
🌸 اهل دروغ و کلک و خیانت نیستند
🌸 آنها تاجرانی بودند
🌸 که به سود کم و حلال قانع بودند
🌸 اهل خمس و زکات و صدقات بودند
🌸 شیعه فاطمه و مادرش ،
🌸 در حال قدم زدن بودند
🌸 که ناگهان متوجه شدند
🌸 عده ای از مردم ،
🌸 در حال فرار کردن هستند
🌸 و چندتا دزد مسلح دیدند
🌸 که داخل یک بانک شدند
🌸 و تیراندازی می کردند .
🌸 دزدان ، از بانک بیرون آمدند
🌸 و تیر هوایی می زدند .
🌸 زهرا می خواست فرار کند
🌸 اما شیعه فاطمه ،
🌸 از جایش تکان نخورد .
🌸 شیعه فاطمه به اطرافش نگاه کرد
🌸 چشمش به مغازه ابزار و یراق افتاد
🌸 سپس
🌸 سیم و طناب های آن مغازه را ،
🌸 به طرف آن دزدان ، پرواز داد .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۳۵
🌸 یک سر آن طناب ها را ،
🌸 با سرعت زیاد ،
🌸 به دور مچ دستشان بست
🌸 همان دستی که
🌸 با آن اسلحه گرفته بودند ،
🌸 سپس سر دیگر طناب ها را ،
🌸 به طرف آسمان پرواز داد .
🌸 و به نرده آهنی بالای بانک گره زد .
🌸 تا اسلحه دزدان به طرف آسمان باشد
🌸 سپس با طناب های دیگر ،
🌸 آن یکی دستشان را نیز ،
🌸 به بدنشان بست
🌸 تا نتوانند اسلحه را ،
🌸 با آن دستشان بگیرند
🌸 دزدان ، عصبانی و فریادزنان ،
🌸 دنبال عامل و مسبب این کار بودند .
🌸 و عربده می کشیدند و می گفتند :
🔥 این کار کدوم احمقیه
🔥 بزدلِ ترسو خودتو نشون بده
🌸 دزدان از مردم کمک می خواستند
🌸 اما هیچ کس کمکی نکرد
🌸 تا اینکه پلیس ها سر رسیدند
🌸 و آن دزدان را دستگیر کردند .
🌸 زهرا به شیعه فاطمه نگاهی کرد
🌸 و با لبخند گفت :
🇮🇷 آفرین دخترم
🇮🇷 کارت عالی بود عزیزم
🌸 شیعه فاطمه ، شش ساله شد .
🌸 حجابش همیشه کامل بود
🌸 و چادر می پوشید
🌸 و اصرار داشت که پوشیه هم بزند
🌸 اما مادرش مخالفت می کرد .
🌸 به خاطر همین تصمیم گرفت
🌸 که دیگر از خانه بیرون نرود .
🌸 و اگر می رفت ، شب ها می رفت
🌸 وقتی هفت ساله شد
🌸 اصرارش برای پوشیدن پوشیه ،
🌸 خیلی بیشتر شد .
🌸 جعفر نمی خواست
🌸 بین دختر و مادر قرار بگیرد .
🌸 به خاطر همین ،
🌸 هیچ دخالتی نمی کرد .
🌸 اما از اصرار بیش از حد دخترش ،
🌸 در تعجب بود .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۳۶
🌸 یک روز جعفر ، شیعه فاطمه را ،
🌸 تنها در اتاقش گیر آورد و گفت :
🌷 دخترم ! ممکنه به بابا بگی
🌷 که چرا اصرار داری پوشیه بپوشی ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
🍎 باباجون ! من درسته که یک فرشته ام
🍎 ولی الآن بدن و جسم انسانی دارم
🍎 من خیلی در مورد این بدن ،
🍎 تحقیق کردم
🍎 بدن و جسم انسانها ،
🍎 یک جوری آفریده شده
🍎 که اگر نامحرم به آن نگاه کند
🍎 از زیبایی و ظرافت و طراوت می افتد
🍎 مردان غریبه ،
🍎 هر چه بیشتر به من نگاه کنند
🍎 زیبایی ، ظرافت ، لطافت ، استعداد ،
🍎 و حتی قدرتهای من ،
🍎 کمتر می شوند .
🍎 نه فقط من ،
🍎 بلکه همه دخترها اینجوری هستند .
🍎 خدا ، همه انسانها را ، زیبا آفریده
🍎 و برای اینکه زیبا بمانند ، راهکار داده
🍎 اما متاسفانه بعضی از انسان ها ،
🍎 نرفتند ببینند خدا چی گفته
🍎 و اگر هم می دانند که چی گفته ،
🍎 به حرفای خدا عمل نکردند
🍎 و الآن بعضی از زنها به حدی رسیدند
🍎 که دیگر با هیچ چیزی زیبا نمی شوند
🍎 به خاطر همین
🍎 به زیبایی مصنوعی و آرایش ،
🍎 روی آوردند .
🍎 اما من ، پوشیه را ،
🍎 برای حفظ زیبایی که نمی خوام
🍎 برای حفظ قدرتم می خوام
🍎 برای شکوفایی استعدادهام می خوام
🍎 علاوه بر این ،
🍎 پوشیه یک حجاب برتره
🍎 که در رسیدن به کمالات و معنویت ،
🍎 خیلی می تواند به من کمک کند .
🌸 جعفر از پیش شیعه فاطمه رفت
🌸 و در مورد چیزهایی که او گفته بود
🌸 در اینترنت تحقیق کرد .
🌸 هر چه شیعه فاطمه گفته بود ،
🌸 درست بود
🌸 و خیلی چیزهای دیگر ،
🌸 در مورد فواید پوشیه پیدا کرد .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
📚 داستان سید ابراهیم
📙 قسمت سوم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند
#رئیسی #سید_ابراهیم