💥 مسابقه سین زنی شماره ۱۰
☀️ به مناسبت عید غدیر خم
👌🏻 ویژه بچه ها ... با کمک خانواده ها
🌟 عزیزانی که دوست دارن در این مسابقه شرکت کنند ، لطفا نام خود را به آیدی زیر بفرستند .
🆔 @dezfoool
✍ نحوه مسابقه :
🌟 وقتی اسمتون رو دادید
🌟 یک بنر به نام شما برای شما ،
🌟 ارسال می کنند
🌟 و شما باید آن را برای گروه ها
🌟 و مخاطبین تون ارسال کنید .
🌟 هر بنری که بیشتر سین خورد ،
🌟 اون برنده است .
🛍 جوایز :
🎁 نفر اول : ۱۰۰ هزار تومان
🎁 نفر دوم : ۵۰ هزار تومان
🎁 نفر سوم : ۳۰ هزار تومان
🎁 نفر چهارم : ۲۰ هزار تومان
⏰ زمان پایان مسابقه :
👈 عید غدیر خم ، ۵ تیر ۱۴۰۳
✅ @seen_game
🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۶۰
💎 بعد از نجات دختران ،
💎 شیعه فاطمه ، با ماشین پلیس
💎 به طرف خانه رفت .
💎 مادرش زهرا ، نگران و گریان ،
💎 دم در خانه نشسته بود .
💎 با دیدن دخترش در ماشین پلیس
💎 هم خوشحال شد هم نگران
💎 به طرف شیعه فاطمه رفت
💎 و او را در آغوش گرفت و گفت :
🇮🇷 کجا رفته بودی دختر
🇮🇷 دلم هزار جا رفت
🇮🇷 چرا بدون اطلاع گذاشتی رفتی
🇮🇷 نمی گی من نگران میشم
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 منو ببخش مامان جان
👑 به خدا مجبور بودم یهویی برم
🚔 پلیس گفت :
🚔 حاج دختر شما قهرمانه
🚔 امروز جون چندتا بچه رو نجات داد
💎 فردای آن روز ،
💎 یادش آمد که به آن زن بدحجاب ،
💎 قول داد تا دوباره در پارک ،
💎 همدیگر را ببینند .
💎 به خاطر همین
💎 با مادرش به پارک رفت .
💎 و او را در همان جای دیروزی دید .
💎 زهرا و شیعه فاطمه به او سلام کردند
💎 زن بد حجاب نیز ، به احترام آنها ،
💎 از جا بلند شد و به آنها دست داد
💎 و به زهرا گفت :
☘ اسم من نگینه
☘ شما هم باید مادر این کوچولو باشید ؟
💎 زهرا گفت :
🇮🇷 بله خوشبختم ، اسم منم زهراست .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۶۱
💎 نگین گفت :
☘ بی مقدمه میرم سر اصل مطلب
☘ فلسفه حجاب و پوشش چیه ؟!
☘ چرا با حجاب باشیم ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 فلسفه پوشش در اسلام ،
👑 چند چیزه :
👑 بعضی ها جنبه روانی دارند
👑 بعضی ها جنبه خانوادگی دارند
👑 بعضی دیگر جنبه اجتماعی دارند
👑 و بعضی هم مربوط میشه
👑 به بالا بردن احترام زن ،
👑 و جلوگیری از ابتذال .
👑 ارزش و احترام زن در جامعه ،
👑 مساوی با عفت و حیاست
👑 قطعا داشتن پوشش ،
👑 او را محترم می کنه
👑 و از نگاه های ناپـاک و آلوده
👑 دور می کنه
👑 و مقامی ارزشمند و جایگاهی والا
👑 برای او می سازه .
👑 دوما
👑 حضور بانوان در محیط کار و فعالیت
👑 همراه با پوشش مناسب ،
👑 آنها رو از تعرض نامحرمان ،
👑 حفظ کرده و سبب میشود
👑 با امنیت و آرامش خاطر ،
👑 به انجام وظایف بپردازند .
👑 سوم امنیت و آرامش روانی ،
👑 و مصونیت در برابر
👑 طمعورزیهای هوسبازان ،
👑 یکی دیگر از انگیزههای حجاب است
👑 چهارم ، در صدر اسلام ،
👑 بعضی از زنان ، بیبند و بار بودند
👑 و نسبت به پوشش و حفظ حجاب
👑 اعتنا نمی کردند
👑 و به بی عفتی و بی اخلاقی ،
👑 معروف بودند
👑 خداوند حکیم دستور داد
👑 که زنان مؤمن و پاکدامن ،
👑 حجاب خود را کاملا رعایت کنند
👑 تا بانوان با عفت و پاکدامن ،
👑 از زنان بدحجاب و آلوده ،
👑 مشخص شوند .
👑 پنجم ،
👑 وقتی زن کاملا خود را بپوشاند
👑 و با پاکدامنی در جامعه ظاهر شود
👑 دیگر چشمها بهطرف او ،
👑 خیره نخواهد شد
👑 و از خطرات در امان خواهد ماند .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۶۲
💎 نگین و شیعه فاطمه ،
💎 کلی با هم گفت و گو کردند
💎 شیعه فاطمه با ادب و احترام
💎 به همه سوالات نگین جواب می داد
💎 نگین ، از شیعه فاطمه قول گرفت
💎 تا روزهای بعدی نیز بیاید
💎 و از آن طرف
💎 به چندتا از دوستانش ،
💎 در مورد شیعه فاطمه گفته بود
💎 آنها نیز مشتاق شدند تا او را ببینند .
💎 جلسات روزانه شیعه فاطمه ،
💎 در پارک معروف شده بود
💎 هر روز به تعداد دختران و زنان
💎 اضافه می شد
💎 همه شیعه فاطمه را ،
💎 به علم و ادب و حجابش ،
💎 می شناختند .
💎 هر کسی به خاطر یک چیزی ،
💎 شیعه فاطمه را دوست می داشت .
💎 اما بعضی از دختران بدحجاب ،
💎 از او خوششان نمی آمد
💎 و گاهی
💎 آنقدر سر و صدا و اذیت می کردند
💎 تا جلسات او را به هم بزنند
💎 اما شیعه فاطمه صبوری می کرد
💎 و مثل همیشه با مهربانی ،
💎 با آنها برخورد می کرد
💎 تا اینکه یک روز ،
💎 هنگام ورود به پارک ،
💎 چندتا پسر را دید که با چاقو و قمه
💎 مزاحم دوتا از آن دختران بدحجاب شدند
💎 و می خواستند به زور ،
💎 آنها را با خود ببرند .
💎 تنها پسری که در آن حوالی بود
💎 به کمک دختران رفت
💎 اما او را کتک زدند و با چاقو ،
💎 شکم را دریدند .
💎 شیعه فاطمه به طرف آنها رفت
💎 اول تذکر داد
💎 وقتی دید که گوش نمی دهند
💎 آنها را از زمین پرواز داد
💎 و به صورت معکوس ،
💎 آنها را در هوا معلق نگه داشت .
💎 به طوری که سرشان پایین
💎 و پایشان بالا بود .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۶۳
💎 سپس به طرف پسری که ،
💎 چاقو خورده بود ، رفت و گفت :
👑 آفرین پسر جان
👑 آفرین به غیرتت
👑 آفرین به مردانگی و مروتت
💎 یکی از خانمها گفت :
☀️ به آمبولانس زنک بزنید
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 نمی خواد حالش خوب میشه
💎 سپس دستش را به حالت دعا
💎 به طرف آسمان بالا گرفت
💎 و دعایی زیر لب خواند
💎 که باعث شد ،
💎 جراحت پسر کاملا خوب شود
💎 هیچ اثر زخم و چاقو در بدنش نبود
💎 تا اینکه پلیس ها سررسیدند
💎 و اراذل را تحویل آنها دادند
💎 دختران بدحجابی که
💎 شیعه فاطمه را اذیت می کردند
💎 از آن روز به بعد ، عاشق او شدند
💎 و در جلسات او شرکت می کردند .
💎 چند روز بعد ،
💎 از طرف سپاه برای شیعه فاطمه
💎 دعوت نامه آمد
💎 و از او خواستند تا در چند ماموریت ،
💎 با آنها همکاری نماید .
💎 شیعه فاطمه ، این دعوتنامه را ،
💎 به پدر و مادرش نشان داد
💎 پدرش موافق کرد و معتقد بود
💎 که باید از استعدادهای او ،
💎 برای کمک به مردم استفاده کرد
💎 اما مادرش زهرا ،
💎 با رفتن او به ماموریت مخالفت نمود
💎 و معتقد بود که او هنوز بچه است
💎 و چنین برنامه هایی برای او ،
💎 خطرناک هستند .
💎 شیعه فاطمه با اینکه دوست داشت
💎 به آن دعوتنامه پاسخ مثبت دهد
💎 ولی به احترام مادرش سکوت کرد
💎 شب همان روز ،
💎 زهرا بعد از کلی فکر کردن
💎 و مشورت کردن با شوهرش ،
💎 تصمیم گرفت
💎 تا به شیعه فاطمه اجازه دهد
💎 به ماموریت برود .
💎 به آدرسی که در دعوتنامه بود رفت
💎 ناگهان متوجه شد
💎 که پسر گربه ای نیز ، آنجاست .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۶۴
💎 شیعه فاطمه ،
💎 از دیدن فرامرز خوشحال شد
💎 به او سلام کرد و گفت :
👑 شما اینجا چکار می کنی ؟!
🐈 فرامرز گفت :
🐈 برای همکاری با سپاه دعوت شدم .
💎 بعد از کمی انتظار ،
💎 سربازی به طرف آنها آمد و گفت :
👮🏻♂ سرهنگ منتظر شما هستند .
💎 سرهنگ نصیری ،
💎 از فرماندهان سپاه قدس ،
💎 به احترام آن دو از جایش بلند شد
💎 و به آنها سلام کرد .
💎 بعد از سلام و احوالپرسی ، گفت :
🇮🇷 ما در مورد شما دوتا ،
🇮🇷 خیلی تحقیق کردیم
🇮🇷 و می دونیم کی هستید
🇮🇷 و چه قدرت هایی دارید
🇮🇷 با اینکه هنوز سن تون کمه
🇮🇷 ولی تصمیم گرفتیم
🇮🇷 تا یک ماموریت به شما بدهیم
🇮🇷 البته این ماموریت ،
🇮🇷 تقریبا مثل همان ماموریتی هست
🇮🇷 که پسر گربه ای در آمریکا انجام داده
🇮🇷 راستی آقا فرامرز ،
🇮🇷 اونجا کارت خیلی عالی بود .
💎 فرامرز گفت :
🐈 خواهش می کنم .
💎 آقای نصیری گفت :
🇮🇷 راستش تو مملکت ما ،
🇮🇷 یک عده دارن فعالیت می کنن
🇮🇷 تا دختران مارو بدزدند
🇮🇷 حالا یا با زور یا با اختیار خودشون
💎 فرامرز با تعجب گفت :
🐈 چطور میشه کسی
🐈 با اختیار خودش دزدیده بشه ؟!
💎 سرهنگ نصیری گفت :
🇮🇷 با شستشوی مغزی
🇮🇷 اونقدر تو مغزشون پر می کنن
🇮🇷 که شما اینجا حیف میشین
🇮🇷 خارج خیلی خوبه باید برید اونجا
🇮🇷 اونجا کار زیاده ، پول زیاده و...
🇮🇷 همین باعث میشه
🇮🇷 که دخترا هوایی بشن
🇮🇷 و با پای خودشون با اونا میرن خارج
🇮🇷 تازه اونجا می فهمن
🇮🇷 چه کلاهی سرشون رفته
🇮🇷 و خبری از کار و پول و... نیست
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۶۵
💎 سرهنگ نصیری گفت :
🇮🇷 یکی از ماموران ما ،
🇮🇷 داوطلبانه خودش رو ،
🇮🇷 قاطی اون دخترای فریب خورده کرده
🇮🇷 ما هم برای او ،
🇮🇷 ردیاب و میکروفون کار گذاشتیم
🇮🇷 تا هم مکالمات اونو بشنویم
🇮🇷 و هم موقعیت اونو داشته باشیم
🇮🇷 قرار بود این ماموریت ،
🇮🇷 فقط داخل ایران باشه
🇮🇷 که با گرفتن سرشاخه این باند
🇮🇷 که یه پولدار آمریکایی هست
🇮🇷 ماموریت هم تمام بشه
🇮🇷 ولی مامور ما اصرار داشت
🇮🇷 تا ته کار بره
🇮🇷 و ببینه که مقصد آخر دخترا کجاست
🇮🇷 امروز یکی از اون خانه ها رو ،
🇮🇷 شناسایی کردیم
🇮🇷 و افرادش رو بازداشت کردیم
🇮🇷 و الآن مامور ما هم ،
🇮🇷 در خانه ای نزدیک مرز هست .
🇮🇷 که ما احتمال میدیم ،
🇮🇷 اون مرد آمریکایی ، اونجا باشه
🇮🇷 و اما ماموریت شما ،
🇮🇷 اینه که به آمریکا برید
🇮🇷 و منتظر دستور من باشید .
🇮🇷 تا در هنگام نیاز ، وارد عمل بشید
🇮🇷 و جون اون دخترارو نجات بدید .
💎 فرامرز گفت :
🐈 اسم مامور شما چیه ؟!
💎 آقای نصیری گفت :
🇮🇷 سمیه سیاحی ،
🇮🇷 معروف به دختر پوشیه پوش .
☀️ پایان فصل دوم پسر گربه ای ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
🌹 به کسی رای بدهیم
🌹 که برای روستاها برنامه داشته باشد
🌹 چون منبع اقتصاد کشور ،
🌹 روستاها هستند .
🇮🇷 @amoomolla
#انتخابات
هدایت شده از 🧠 چیستان ، معما ، مسابقه
کتابچه ۳۱۳ معمای مذهبی
در موضوعات مختلف
مناسب برای همه سنین
مناسب برای معلمان و مربیان
مناسب برای اهدای جایزه به دانش آموزان
با این معماها ، همیشه می توانید
حرف برای گفتن داشته باشید .
من با این معماها ،
بچه ها رو جذب می کنم ،
به کلاسهام تنوع میدم
و توی دورهمی ها ، همه رو با این چالش ها ، مشغول می کنم .
قیمت : با احترام ۱۵ هزار تومان
جهت سفارش به آیدی زیر مراجعه فرمائید .
🆔 @dezfoool
🤔 ارائه دهنده : کانال چیستان و معما
🧠 @moaama_chistan
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت اول
🚥 من جواد هستم
🚥 هفتم سالمه .
🚥 ما در عربستان زندگی می کنیم .
🚥 مسلمانیم ولی مذهب ما ، سُنی هست .
🚥 اینجا ، در کشور ما ،
🚥 هر کی شیعه باشد ، اذیتش می کنند
🚥 شیعه ها ، خیلی آدمای خوبی هستند
🚥 اما نمی دانم چرا حکومت ما ،
🚥 با آنها دشمنی می کند .
🚥 هر کی با شیعه ها رفت و آمد کند
🚥 به شدت مجازات می شود
🚥 یک روز ، در بازار بودیم
🚥 داشتیم از خیابان پشت بازار ،
🚥 که محله شیعیان بود ، رد می شدیم
🚥 ناگهان پدر و مادرم ایستادند
🚥 از مسجد شیعه ها ،
🚥 صدای حاج آقا را شنیدیم
🚥 که در منبر سخنرانی می کرد
🚥 پدرم با تعجب ،
🚥 به سخنان حاج آقا گوش می کرد
🚥 انگار حاج آقا ،
🚥 در سخنرانی و حرفهای خود ،
🚥 از مطالب و منابع کتابهای ما سنی ها ،
🚥 استفاده می کرد .
🚥 هر روایتی که می خواند از کتاب ما بود
🚥 پدرم از این موضوع ، خیلی تعجب کرد
🚥 و وارد مسجد شد .
🚥 مادرم گفت : حمید داخل نشو خطرناکه
🚥 پدر گفت : نترس عزیزم زود میام
🚥 نیم ساعت گذشت ولی پدرم نیامد
🚥 رفتم دنبالش
🚥 از دور دیدم که با همان حاج آقا ،
🚥 داشت صحبت می کرد .
🚥 نزدیکتر شدم و پشت پدرم ایستادم
🚥 و شلوارش را محکم گرفتم .
🚥 حاج آقا وقتی مرا دید
🚥 به من لبخندی زد
🚥 سپس شکلاتی از جیبش درآورد
🚥 و به من داد .
🚥 من خیلی خوشحال شدم ،
🚥 خواستم آن را بگیرم ولی ترسیدم
🚥 چون به ما گفته بودند شیعه ها خطرناکند
🚥 خود حاج آقا ، با مهربانی و لبخند گفت :
🕌 بگیر عزیزم ... من کارت ندارم
🚥 شکلات را گرفتم و در جیبم گذاشتم
🚥 به حرفهای پدر و حاج آقا گوش کردم
🚥 آنها داشتند درباره خلیفه های ما ،
🚥 و درباره حضرت علی و زهرا ،
🚥 صحبت می کردند .
🚥 حاج آقا گفت :
🕌 من اهل سنت رو دوست دارم
🕌 مثل برادرانم و شاید بیشتر
🕌 اما باید حق رو بپذیرم و به دیگران بگم
🕌 خودت بگو آیا پیامبر بالاتره یا خلیفه ها ؟
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #پسری_به_نام_شیعه
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت دوم
🕌 من اهل سنت رو دوست دارم
🕌 مثل برادرانم و شاید بیشتر
🕌 اما باید حق رو بپذیرم و به دیگران بگم
🕌 خودت بگو
🕌 آیا پیامبر بالاتره یا خلیفه ها ؟
🚥 پدرم گفت : خوب معلومه پیامبر
🕌 گفت : احسنت
🕌 حالا اگر حرف پیامبر ،
🕌 برخلاف حرف خلیفه ها باشد ،
🕌 کدوم رو قبول می کنی ؟
🚥 پدر گفت :
🚥 خوب معلومه
🚥 حرف پیامبر ، حرف خداست
🕌 حاج آقا گفت :
🕌 مگه پیامبر خدا ، بارها علی را ،
🕌 جانشین بعد از خود معرفی نکردن ؟!
🚥 پدر گفت : خُب چرا
🕌 حاج آقا گفت :
🕌 پس چرا هنوز جسد پیامبر روی زمین بود
🕌 که خلیفه اول و دوم ،
🕌 بر سر خلافت با انصار جلسه گرفتند ؟
🕌 مگر بعد از ماجرای غدیر ،
🕌 کسی در جانشینی علی علیه السلام
🕌 شک داشت ؟
🚥 پدر گفت : البته که نه
🕌 حاج آقا گفت :
🕌 دوماً مگه پیامبر خدا ، بارها نفرمودند
🕌 که هر کس حضرت زهرا را آزار دهد
🕌 مرا آزار داده
🕌 و هرکس مرا آزار دهد ، خدا را آزار داده ؟!
🚥 پدر گفت : بله درسته
🕌 حاج آقا گفت :
🕌 مگر حضرت زهرا آخر عمرشان ،
🕌 بعد از اینکه درِ خانه اش را آتش زدند
🕌 و خودش را ، بین در و دیوار فشردند
🕌 به حدی که میخِ در ،
🕌 به سینه مبارک حضرت فرو رفت
🕌 و فرزندش محسن سقط شد
🕌 مگه نفرمودند
🕌 که من از خلیفه اول و دوم ،
🕌 راضی نیستم ؟!
🕌 مگه نگفتند آنها مرا اذیت کردند ؟
🚥 پدرم ، گریه اش گرفت
🚥 و سرش را ، به زیر انداخت و گفت :
🚥 بله همه این روایات در کتابهای ما آمده ...
🕌 حاج آقا گفت :
🕌 پس ببین برادر من !
🕌 آن دو خلیفه ، حضرت زهرا را اذیت کردند
🕌 وطبق این حدیث ،
🕌 خدا و پیامبرش را هم اذیت کردند .
🕌 پس چطور پیرو کسی باشیم
🕌 که خدا و پیامبر و اهل بیت پیامبر را ،
🕌 اذیت کردند ؟!!
🕌 و امام علی علیه السلام ،
🕌 خونه نشین شود
🕌 امام علی همان کسی بود
🕌 که تا آخر عمر ،
🕌 عاشق حضرت زهرا بود
🕌 و خدا و پیامبر و حضرت زهرا ،
🕌 و همه مردم حتی خلیفه ها ،
🕌 از او راضی بودند ،
🕌 چرا چنین مرد بزرگ و با فضیلتی ،
🕌 باید خونه نشین شود ؟
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت سوم
🚥 بعد از صحبت با حاج آقا ،
🚥 به طرف خانه رفتیم .
🚥 بعد از آن شب ، پدرم خیلی تغییر کرد .
🚥 همیشه در حال تحقیق بود
🚥 و بعضی وقتها با مادرم جلسه می گذاشت
🚥 مادرم ، خیلی پدرم را دوست داشت
🚥 و بیشتر از یک شوهر ،
🚥 برای پدرم ، احترام و ارزش قائل بود .
🚥 همیشه مثل دوتا رفیق صمیمی بودند
🚥 با هم شادی می کنند
🚥 با هم غمگین می شوند
🚥 با هم می خندند
🚥 با هم گریه می کنند .
🚥 هر کدام که زودتر پای سفره می نشست
🚥 غذا نمی خورد تا دیگری هم بیاید
🚥 مامان ، هیچ کاری را ،
🚥 بدون اجازه بابا انجام نمی داد .
🚥 و کاری نمی کرد که پدرم اذیت بشود .
🚥 به همین خاطر ،
🚥 در هر کاری ، با پدرم مشورت می کرد
🚥 و در مشکلات ، به او کمک می نمود .
🚥 حتی در همین مسئله شیعه و سنی .
🚥 آنها با هم ، درباره اعتقادات شیعه و سنی ،
🚥 داشتند تحقیق می کردند .
🚥 یک شب که از خواب پریدم
🚥 چراغ اتاق پدرم را روشن دیدم
🚥 از لای درِ نیمه باز ،
🚥 داشتم به پدر و مادرم نگاه می کردم
🚥 و به حرفهایشان گوش می دادم
🚥 پدر به مادرم گفت :
🔮 علمای ما ، به ما دروغ گفتند
🔮 و ما کورکورانه فقط تقلید می کردیم .
🔮 اهل سنت واقعی ،
🔮 شیعه ها هستند نه ما.
🔮 کسانی که واقعا به سنت پیامبر و اهل بیت ،
🔮 عمل می کنند ، همین شیعیان هستند نه ما .
🔮 کسانی که اهل بیت پیامبر را دوست دارند
🔮 شیعیان هستند نه ما .
🔮 ما فقط اسممان اهل سنته .
🔮 ولی واقعا نیستیم
🔮 چون داریم
🔮 خلاف سنت پیامبر ، عمل می کنیم
🔮 چون تابع سنت خلفا و حنبلی و شافعی
🔮 و مالکی و ابن تیمیه ،
🔮 و یه مشت عالم بی سواد هستیم .
🚥 مادرم گفت : خُب حالا چکار کنیم ؟
🚥 پدر گفت : من می خواهم شیعه بشوم
🚥 مادر گفت : تو مطمئنی حمید جان ؟
🚥 میدانی اگر بفهمند ، چکارت میکنند ؟
🚥 پدر گفت : حالا که حقیقت را فهمیدم
🚥 دیگر برایم مهم نیست .
🚥 سرنوشت خودم را ،
🚥 به دست حضرت زهرا سپردم .
🚥 من که در همه عمرم ،
🚥 کاری برای دختر پیامبر نکردم
🚥 دوست دارم با شیعه شدنم
🚥 ذره ای از اذیت و آزارهای او را ببینم
🚥 و درد او را با تمام وجودم بچشم .
🚥 مادر گفت : پس ما چی ؟
🚥 پدر گفت : شرمنده خانمم ،
🚥 من نمیتوانم شما را مجبور کنم
🚥 که مثل من شیعه شوید
🚥 ولی به خاطر اینکه در امان باشید
🚥 من تا مدتی از این شهر خارج می شوم .
🚥 مادر گفت : نه آقا ! ما رفیق نیمه راه نیستیم
🚥 هر کجا بروی ، ما هم با شما می آئیم ،
🚥 من بهت اعتماد دارم حمید جان
🚥 به همین خاطر منم شیعه می شوم .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت چهارم
🚥 پدر و مادرم تا مدتی ،
🚥 بدون اینکه کسی بفهمه شیعه شدند .
🚥 اما جاسوسان شهر ،
🚥 وقتی ارتباط پدر با مسجد شیعیان را دیدند
🚥 فهمیدند که خبرایی شده
🚥 فهمیدند که پدرم شیعه شده
🚥 بعد از آن ،
🚥 آزار و اذیت های اطرافیان شروع شد .
🚥 فامیل و همسایه ها ، به جان ما افتادند .
🚥 و درد و رنج ما زیاد شد .
🚥 هر روز از طرف فامیل پدر و مادرم ،
🚥 تهدید می شدیم.
🚥 هر وقت مادرم را ،
🚥 تنها در کوچه و بازار می دیدند ،
🚥 جلوی او را می گرفتند
🚥 مزاحم او می شدند
🚥 به او سیلی می زدند ،
🚥 او را دعوا می کردند ،
🚥 به او حرفهای زشت می زدند .
🚥 گاهی آنقدر دستشان قوی بود
🚥 که جای دست و سیلی ،
🚥 روی صورت چون ماه مادرم نقش می بست .
🚥 روزایی که همراهش بودم
🚥 و این صحنه های وحشیانه را می دیدم
🚥 غیرتی میشدم ، داغ می کردم
🚥 و دعواشون می کردم
🚥 ولی قدم کوتاه بود ، دستم نمی رسید
🚥 تا نگذارم سیلی بزنند
🚥 قدرتی نداشتم تا دستشان را بشکنم
🚥 زورم نمی رسید تا از مادرم دفاع کنم
🚥 فقط گریه می کردم
🚥 و از مردم کمک می خواستم
🚥 اما انگار ، هیچ مردی در شهر نبود
🚥 تا به داد ما برسد .
🚥 یکی از دوستان پدرم ، به ما هشدار داد
🚥 که یک خارجی دارد مردم را تحریک می کند
🚥 تا به جان ما بیفتند و ما را آزار دهند
🚥 ما هیچ وقت نفهمیدیم آن خارجی کی بود
🚥 پدرم را از کارش اخراج کردند
🚥 پولهایش داشت تمام می شد
🚥 آشپزخانه و یخچالمان خالی شده بود
🚥 مردم شیعه توسط دوستمون که سنی بود
🚥 برامون غذا و خوراکی و میوه فرستادند
🚥 پدر و مادرم تصمیم گرفتند
🚥 تا از آن شهر ، خارج شویم .
🚥 دوباره دوست پدرم آمد و گفت :
🌷 عبدالحمید ، جاسوسان وهابی ،
🌷 به دستور همون خارجی که گفتم
🌷 دارن مردم و فامیل شمارو تحریک می کنن
🌷 که نذارن از این شهر بیرون بری
🚥 فامیل ما ، به طرف خانه ما حرکت کردند
🚥 تا مانع فرار ما بشوند .
🚥 از کوچه پشتی بیرون رفتیم ،
🚥 مادرم باردار بود و ماه پنجمش بود
🚥 به خاطر همین نمی توانست سریعتر راه برود
🚥 ناگهان جمعیت زیادی را ، در مقابلمان دیدیم .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت پنجم
🚥 همه به ما حمله کردند
🚥 فامیل و غریبه ، در وسط خیابان ،
🚥 ما را می زدند
🚥 آنقدر به مادرم ،
🚥 و به بچه ای که در شکمش بود ، لگد زدند
🚥 که بچه سقط شد
🚥 و خودش وسط خیابان ، غرق در خون افتاد
🚥 آنقدر گریه کرد و جیغ و فریاد کشید
🚥 تا بیهوش شد .
🚥 خواهر یک ساله ام را ،
🚥 از دست پدرم کشیدند
🚥 و او را به یک طرف خیابان پرت کردند
🚥 وقتی دوست پدرم اعتراض کرد
🚥 یکی از جاسوسان با لباس شخصی گفت :
🔥 این نجسه و باید بمیره
🔥 همه شون نجسن ، همه شون باید بمیرن
🚥 پدر مظلوم من گریه می کرد و فریاد میزد :
🌷 نامردا ، بی غیرتا ،
🌷 با من مشکل دارین بچه مو رها کنید
🚥 اما انگار نمی شنیدند
🚥 می خواستند خواهرم را لگد بزنند
🚥 پدرم خودش را ، روی او انداخت
🚥 آنقدر به کمر پدرم لگد زدند
🚥 که شکستن استخوان هایش را شنیدم .
🚥 جمعیت زیادی از شیعیان ، به کمک ما آمدند
🚥 مردم را متفرق کردند .
🚥 و ما را به عزت و احترام ، به خانه بردند .
🚥 و برای ما ، آب و غذا و میوه آوردند .
🚥 بعد از ماجرای کوچه ،
🚥 خنده و شادی ، از خانه ما پر کشید
🚥 مادرم که همیشه خودش را ،
🚥 برای پدرم زیبا می کرد ، آرایش می کرد
🚥 و با خنده به استقبال پدر می رفت ،
🚥 بعد از آن ماجرا ، دیگر نخندید .
🚥 همیشه صورت کبودش را ،
🚥 از من و پدر می پوشانید ،
🚥 از درد بدنش ، ناله می کرد
🚥 پولهای پدرم ، تمام شده بود .
🚥 مجبور شد وسایل خانه را بفروشد .
🚥 هر روز ، یک وسیله می فروخت
🚥 تا اینکه خانه ما ، کاملا خالی شد .
🚥 و تا مدتها ، چیزی برای خوردن نداشتیم ،
🚥 و تنها با نان خشک و آب یا چای تلخ ،
🚥 سر می کردیم .
🚥 برای ما نگهبان گذاشتند
🚥 تا شیعیان به خانه ما نیایند
🚥 و ما هم از آن خانه ، فرار نکنیم .
🚥 بارها به پدرم گفتند :
🔥 اگر به شیعیان فحش بدهی
🔥 و یک شیعه را بکشی ،
🔥 از این سختی و بدبختی ، راحت میشی
🚥 اما پدرم قبول نکرد
🚥 وقتی دیدند پدر و مادرم ،
🚥 از شیعه شدنشان پشیمان نشدند
🚥 بیشتر وحشی شدند .
🚥 تا اینکه یک شب ، درِ خانه ما زده شد .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت ششم
🚥 شب بود .
🚥 در خانه ما زده شد .
🚥 خودم برای باز کردن آن رفتم
🚥 وقتی دستم را به دستگیره در زدم ،
🚥 دستم سوخت
🚥 در باز شد ؛ اما ناگهان از پشت در ،
🚥 شعله های آتش به صورت من اصابت کرد
🚥 صورتم آتش گرفت و روی زمین افتادم
🚥 و از عمق دلم ،
🚥 ناله جانکاه و سوزناکی سر دادم
🚥 آن نامردای بی غیرت ،
🚥 هیزم و چوب ،
🚥 پشت درِ خونه ما جمع کرده بودند
🚥 و آنها را آتش زدند .
🚥 چشمانم گریان بود و دلم ترسان .
🚥 فریاد می زدم و از پدرم کمک می خواستم
🚥 مادرم ، ترسان و لرزان ،
🚥 با حال بد و خرابش ، به طرف من آمد .
🚥 پدرم نیز با کمر شکسته اش ،
🚥 سعی می کرد آتش را خاموش کند .
🚥 به سختی آتش خاموش شد
🚥 و مرا به داخل بردند .
🚥 مادرم با آرد و آب ، برایم پماد درست کرد
🚥 فرداش آب را ، به روی ما بستند
🚥 و ما تا چند روز ،
🚥 از تشنگی به حد هلاکت می رسیدیم .
🚥 گریه های خواهر یک ساله ام ،
🚥 به آسمان می رفت .
🚥 دل ما و فرشته ها را به درد آورد
🚥 و عرش خدا را لرزاند .
🚥 ولی دل سنگی آن حرامزاده ها ،
🚥 ترحم نداشت .
🚥 مادرم به خاطر شدت گرسنگی و تشنگی ،
🚥 شیرش خشک شده بود
🚥 و آبی هم نبود که به خواهرم بدهند .
🚥 به خاطر همین ،
🚥 هر وقت خواهرم بخاطر تشنگی گریه می کرد
🚥 مادرم زبانش را ،
🚥 درون دهان خواهرم می گذاشت
🚥 تا شاید با آب دهان مادرم ،
🚥 کمی تشنگی اش رفع بشود .
🚥 ولی خودم می دیدم که لب مادرم ،
🚥 از تشنگی ترک برداشته بود .
🚥 آب دهانش خشک شده بود .
🚥 از شدت گرسنگی نیز ،
🚥 گوشتی در بدن ما نمانده بود
🚥 و دائما ضعف می کردیم .
🚥 تا اینکه شیعیان ،
🚥 خانه ای در پشت خانه ما ، خریدند .
🚥 و دیوار مشترک ما و آنها را سوراخ کردند
🚥 و از طریق آن سوراخ ،
🚥 به ما آب و غذا می رساندند .
🚥 دشمنی جاسوسان و اهالی شهر ،
🚥 انگار تمام نمی شود .
🚥 گاهی برق ما را خاموش می کردند ،
🚥 و در آن تابستان داغ و سوزان ،
🚥 بدون کولر و پنکه می خوابیدیم .
🚥 آنقدر هوا گرم بود ، که گرمازده می شدیم
🚥 و از حال می رفتیم .
🚥 به خاطر تاریکی ، گرما ،
🚥 و زیاد شدن رطوبت خانه ،
🚥 حشرات خانه ما نیز ، زیادتر شدند .
🚥 پشه ها ، پوست بدن ما را ،
🚥 سرخ و کبود و پر از جوش کرده بودند .
🚥 دوباره شیعیان از طریق دیوار پشتی ما ،
🚥 سوراخ بزرگتری ایجاد کردند
🚥 و برای ما کولر آبی نصب کردند .
🚥 آن زمان فکر می کردم
🚥 اینها بدترین اتفاقات عمرم هستند
🚥 اما با یک اتفاق بدتر دیگر ،
🚥 همه زندگی و آرزوهایم بر باد رفتند .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت هفتم
🚥 ماموران ، به خانه ما حمله کردند .
🚥 و دیوار خانه پشتی را دیدند .
🚥 کولر را برداشتند ، دیوار را پر کردند .
🚥 و شیعیانی که به ما کمک کردند را ،
🚥 دستگیر و مجازات کردند .
🚥 هر روز و شب ،
🚥 شاهد گریه های غریبانه مادرم بودم .
🚥 شاهد اشکهای بی صدای شرمندگی پدر بودم .
🚥 شاهد التماس های آنها ، به آن بی غیرتان ،
🚥 برای آب و غذا دادن به من و خواهرم بودم .
🚥 یک روز مادرم ،
🚥 مرا صدا کرد ، با آب ذخیره تمیزم کرد .
🚥 با اینکه درد داشت ولی خیلی با من بازی کرد
🚥 در وقت خواب هم ،
🚥 از من خواست تا کنارش بخوابم .
🚥 تا حالا پیش مادرم نخوابیده بودم
🚥 از او خجالت می کشیدم .
🚥 ولی از این پیشنهادش خیلی خوشحال شدم
🚥 به خاطر همین ، فوری قبول کردم .
🚥 با دستهای سرد و بی جانش ،
🚥 با موهای من بازی می کرد .
🚥 مرا نوازش می کرد و می بوسید .
🚥 و با صدای آرام به من گفت :
🌹 جواد جان ! پسرم !
🌹 مواظب پدرت باش .
🌹 او خیلی تنها و غریبه ،
🌹 بعد از من ، او دیگر کسی را ندارد ،
🌹 همه دار و ندارش تویی
🌹 همه کس و کارش تویی
🌹 هر چه پدرت می گوید بگو چشم
🚥 منم گفتم : چشم
🌹 مادر گفت : جواد جان پسرم !
🌹 خواهرت بچه است ، نیاز به آب و غذا دارد
🌹 به موقع غذایش را بده
🌹 و در هر شرایطی ، خواهرت را تنها نگذار
🌹 تو مردی ، تو غیرت داری
🌹 او هم ناموس توست
🌹 و ناموس ، برای هر مردی مقدسه
🌹 پس از ناموست مراقبت کن
🌹 و نسبت به او ، غیرتی باش ...
🚥 مادرم می گفت و می گفت تا خوابم برد
🚥 تا اینکه صدای دل نشین اذان صبح ،
🚥 مثل هر روز ، مرا از خواب ، بیدار کرد
🚥 روی بازوی مادرم خواب بودم
🚥 پا شدم و مادرم را ، برای نماز صبح صدا زدم
🚥 اما انگار ، او مثل همیشه نبود .
🚥 بدنش مثل یخ ، سفت و سرد شده بود
🚥 هر چه صدایش زدم ، بیدار نشد .
🚥 می خواستم داد بزنم ، جیغ بکشم
🚥 اما انگار عقده سنگینی در گلوی من گیر کرده
🚥 یعنی مادر می دانست که می خواهد برود
🚥 یعنی همه شب ، کنار جنازه او خواب بودم .
🚥 نه ... من مادرم را می خواهم
🚥 مات و مبهوت به جنازه او نگاه می کردم
🚥 انگار دارم کابوس می بینم
🚥 آخر کی می شود
🚥 از این خواب پر از بدبختی بیدار شوم
🚥 خیره به صورتش نگاه می کردم
🚥 غم و غصه و مظلومیت را ،
🚥 از اشکهای خشکیده روی گونه هایش ،
🚥 حس می کردم .
🚥 یاد حرف های دیشب مادر افتادم
🚥 خیلی برای من سخت است
🚥 که مادرم را ، مرده ببینم .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت هشتم
🚥 بُغض ، مثل تکه ای استخوان ،
🚥 گلوی مرا می فشرد .
🚥 نمی گذاشت صدای گریه ام ، بیرون بیاید .
🚥 مادرم را بغل کردم .
🚥 و سرم را ، روی سینه اش گذاشتم .
🚥 و شروع کردم به درد و دل کردن :
🌷 مامانی پاشو گلم
🌷 پاشو با من حرف بزن
🌷 کاشکی دیشب خوابم نمی برد
🌷 و حرفهایت را تا آخر ، گوش می دادم
🌷 مامان پاشو ...
🌷 ببین دارم گریه می کنم
🌷 پاشو به من بگو : فرشته ها که گریه نمی کنند
🌷 مامان اگر پانشی ، باهات قهر میکنم
🌷 مگر خودت نگفتی که این غمها تمام می شوند
🌷 مشکلات ، حل می شوند .
🌷 پس چرا بدبختی های ما تمام نمی شود ؟
🌷 مگر نگفتی غصه نخورم
🌷 پس چرا خودت از غصه دق کردی
🚥 ناگهان ؛ بُغضم ترکید و گریه کردم .
🚥 جیغ کشیدم ، فریاد زدم
🚥 و با چشمانی پر از اشک ،
🚥 مادرم را ، محکم بغل کردم .
🚥 پدرم نیز ، وقتی صدای گریه های مرا شنید
🚥 با عجله به طرف من آمد .
🚥 بالای سرم ایستاد
🚥 با دیدن مادرم ، مظلومانه به او خیره شد
🚥 اشکهایش از چشماش ،
🚥 به سمت ریش بورش می افتاد
🚥 از اتاق بیرون رفتم
🚥 تا پدر راحت گریه کند و از من خجالت نکشد
🚥 از در نیمه باز اتاق ، به او نگاه می کردم
🚥 خشکش زده بود
🚥 آرام روی زانو افتاد و فریاد کشید
🚥 و مادرم را صدا می زد .
🚥 پدرم با صدای بلند ، مثل زنان ،
🚥 گریه می کرد و ضجه می زد .
🚥 تا حالا ندیدم او اینطوری گریه کند
🚥 او خیلی مادرم را دوست داشت
🚥 تا یک ساعت ،
🚥 با جسم بی روح مادرم درد دل می کرد .
🚥 اشک می ریخت و می گفت :
💎 خانمم ! حالا دیدی رفیق نیمه راه شدی ؟
💎 دیدی مرا تنها گذاشتی ؟!
💎 دیدی پشتم را شکستی ؟!
💎 دیدی رفتی و مرا ،
💎 بین این آدمای پست ، رها کردی ؟!
💎 آخر من بدون تو چکار کنم ؟!
💎 بدون تو من کجا برم ؟
💎 تو بودی که همیشه همراهم بودی
💎 پس چرا کم آوردی ؟!
💎 پاشو نگاهم کن
💎 که نگاهت دوای هر درد من است
💎 نگاهت برای من یک دنیا ارزش دارد
💎 پاشو خانومی !
💎 به خدا غیر از تو ،
💎 دیگه محرم و مرهم ندارم
💎 پاشو که دارد روح از بدنم پر می کشد
💎 پاشو و به حرفهایم گوش کن
💎 هنوز کلی حرف در دلم مانده
💎 و جز به تو ، به کسی نمی توانم بگویم .
💎 آخر بعد از تو ، آرامبخش من کیست ؟
💎 یار شبهای دلتنگی من کیست ؟
💎 همزاد روزهای بی قرارم کیست ؟
💎 کیست که اشکهایم را پاک می کند ؟
💎 قرار بود سنگ صبورم باشی ؟!
💎 قرار بود سرنوشت زیبایم باشی ؟!
💎 قرار بود مثل کوه ، پشت و پناهم باشی ؟!
💎 پس چی شد ؟ نکند کم آوردی ؟
💎 پاشو مرا ببین ... که در غل و زنجیر جنونم .
💎 پاشو ببین مظلومیت مرا .
💎 پاشو ببین تنهایی های مرا .
🚥 پدر آنقدر گریه کرد
🚥 که از حال رفت و روی مامان افتاد
🚥 اما ناگهان ... لبهای مامان تکان خورد ...
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت نهم
🚥 ناگهان لبهای مادرم تکان خورد
🚥 آرام با خود ، چیزی را زمزمه می کرد .
🚥 انگار شعر می خواند .
🚥 ته دلم خوشحال شدم
🚥 یعنی مادرم زنده است ؟!!
🚥 به طرف او دویدم و پدر و مادرم را صدا زدم
🚥 هر چه صدایشان زدم
🚥 هر چه گریه کردم ، هر چه ضجه زدم
🚥 آخر نه پدر بلند شد نه مادر .
🚥 گوشهایم را ، کنار لب های مادر گذاشتم .
🚥 سخنی را آرام با خود تکرار می کرد :
🌹 بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
🌹 اندوه چیست ؟ عشق کدام است ؟ غم کجاست ؟
🌹 بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
🌹 عمریست در هوای تو از آشیان جداست .
🚥 باز هم مادرم را صدا زدم
🚥 شانه هایش را تکان دادم
🚥 اما بیدار نشد که نشد و جوابم را نداد
🚥 مادر ساکت شد و ناگهان پدر بیدار گشت
🚥 او را بغل کردم
🚥 و در مورد حرف زدن مادر ، به او گفتم .
🚥 پدر با تعجب به مادر نگاه کرد .
🚥 نبض او را گرفت ولی مرده بود .
🚥 پدر گفت : مادرت چی گفت ؟!
🚥 شعری که مادرم می خواند را ،
🚥 برای پدرم خواندم
🚥 او نیز گریه کرد و گفت :
🌹 مادرت بعد از مرگش نیز ،
🌹 میخواهد به من دلداری بدهد .
🌹 این همان شعری بود که قبل از ازدواج ،
🌹 برای مادرت نوشتم .
🌹 ولی آن زمان ، حکومت آل سعود ،
🌹 به جرم یک انتقاد کوچک ،
🌹 مادرت را به مدت چهار سال ، زندانی کردند
🚥 یک روز جنازه مامان روی زمین بود
🚥 پدر می خواست مادرم را دفن کند
🚥 ولی کسی حاضر نبود به او کمک کند
🚥 نه می گذاشتند به محله شیعیان برود
🚥 و از آنها کمک بگیرد
🚥 و نه خودشان در غسل و کفن و دفن ،
🚥 به او کمک می کردند
🚥 به ناچار من و او ، مادر را غسل دادیم
🚥 پدر از زیر لباس ، مامان را غسل می داد .
🚥 به هر جا از بدنش که دست می زد
🚥 گریه می کرد و مثل زنان ضجه می زد
🚥 بدن مادر ، پر از کبودی و ورم هایی بود
🚥 که در حادثه کوچه ،
🚥 زیر پا و لگد آن نامردها ، افتاده بود
🚥 پدرم آرام و گریان ، به مادر گفت :
🌹 این مدت چه دردی می کشیدی
🌹 و به روی ما نمی آوردی .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت دهم
🚥 بعد از غسل مادر ، پدر دوباره بیرون رفت
🚥 تا چند نفر را ، برای دفن خبر کند
🚥 ولی باز هم تنها برگشت .
🚥 مادر را ، درون گاری گذاشتیم
🚥 و از خانه خارج شدیم
🚥 تا به طرف قبرستان برویم
🚥 اما یک عده مانع ما شدند
🚥 و از همه جا به طرف جنازه مامان ،
🚥 سنگ و شیشه و چوب ، پرتاب کردند
🚥 عده ای از جلو پرت می کردند
🚥 عده ای از بالای پشت بام
🚥 و عده ای از سمت راست و چپ ...
🚥 آنقدر سنگ به مادرم زدند ،
🚥 که کفنش پاره پاره شد
🚥 پدر ، معصومانه و مظلومانه ،
🚥 به آنها التماس می کرد تا دشمنی را تمام کنند
🚥 اما آنها همچنان ، به کار خود ادامه می دادند
🚥 پدر ، روی جنازه مامان خوابید
🚥 تا سنگ به جنازه او نخورد
🚥 ولی سنگها و شیشه ها ،
🚥 به خودش بر می خوردند
🚥 و او را ، غرق در خون کردند .
🚥 چندتا از سنگها نیز ، به من خوردند
🚥 ولی سنگی که به پیشانی من خورد
🚥 از همه بدتر بود
🚥 خون از پیشانی من ، به چشمم افتاد
🚥 و دید چشمانم را کور کرد
🚥 دیگر نمی توانستم جایی را ببینم
🚥 گریه کردم و پدرم را صدا زدم
🚥 او نیز با عجله مرا بغل کرد
🚥 و با جنازه مامان ، به خانه برگشتیم
🚥 پدر با دست و صورت خونی ،
🚥 مرا مدوا کرد تا کمی حالم بهتر شد
🚥 ولی در آن شب ،
🚥 ترس ، تمام وجودم را گرفته بود .
🚥 دو روز جنازه مامان روی زمین بود
🚥 تا مجبور شدیم
🚥 او را در خانه خودمان دفن کنیم .
🚥 نیمه های شب ،
🚥 بابا مرا بیدار کرد و خواهرم را در بغل گرفت
🚥 در کوچه های تاریک و وحشتناک ،
🚥 آروم و بی سر و صدا ، می رفتیم
🚥 از خونه خودمان ، خیلی دور شدیم
🚥 تا اینکه داخل یک خانه رفتیم .
🚥 چند نفر غریبه ،
🚥 از دیدن ما ، خیلی خوشحال شدند .
🚥 من و خواهرم را ، در یک اتاق گذاشتند
🚥 من از بس خسته بودم ، زود خوابم برد
🚥 خوابی زیبا و پر از آرامش
🚥 خوابی که بوی امنیت می دهد
🚥 خوابی که سرشار از عطر عشق بود .
🚥 تا ظهر خواب بودم
🚥 با صدای اذان ظهر ، از خواب بیدار شدم
🚥 تعجب کردم که خود را در خانه مردم دیدم .
🚥 با خودم گفت من کجا هستم
🚥 اینجا کجاست ؟!
🚥 پس خانه ما کجاست ؟!
🚥 سپس یادم آمد
🚥 که شب قبل از خانه خودمان فرار کردیم
🚥 و به این خانه ، پناه آوردیم .
🚥 پا شدم و از اتاق بیرون رفتم
🚥 دیدم چندتا دختر جوان ،
🚥 با خواهر کوچکم ، بازی می کردند .
🚥 خیلی وقت بود که بازی ندیده بودم
🚥 وقتی مرا دیدند ، خانم ها و آقایان ،
🚥 با خوشحالی به طرف من آمدند .
🚥 با استقبال بسیار گرمی روبرو شدم
🚥 یکی از زنها ، با مهربانی مرا بغل کرد
🚥 در آغوش او ، به یاد مادرم افتادم
🚥 ناخودآگاه ، اشکم ریخت .
🚥 آن زن ، با مهربانی گفت :
💎 چی شده پسرم ؟!!
🚥 با گریه گفتم :
🔮 دلم برای مادرم تنگ شده
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت یازدهم
🚥 با گریه به زن مهربان گفتم :
🔮 دلم برای مادرم تنگ شده
🚥 او دوباره مرا بغل کرد و گفت :
💎 عزیزم مادرت از اینکه پیش ما هستی
💎 خیلی خوشحاله
🚥 سپس دست و صورت مرا شست
🚥 من را پای سفره نشاند
🚥 و با عشق و محبت ،
🚥 غذا را ، درون دهانم می گذاشت .
🚥 بعد از غذا ، چند تا پسر آمدند
🚥 و مرا برای بازی کردن ،
🚥 با خود ، به حیاط خانه بردند
🚥 ولی با آن همه اتفاقات ،
🚥 و بعد از مرگ مادرم ،
🚥 دیگر حال هیچ کاری را نداشتم
🚥 همیشه غرق در خودم بودم
🚥 منزوی و افسرده و تنها شده بودم
🚥 گاهی مرا به پارک می بردند
🚥 و برایم بستنی می خریدند ،
🚥 لباسهای قشنگ و زیبا ، برایم گرفتند
🚥 و تا چند روز ، پذیرایی خوبی از ما کردند
🚥 خیلی تلاش کردند تا مرا شاد کنند
🚥 ولی گریه های مادرم ، هنوز درون گوشم بود
🚥 به خاطر همین ،
🚥 با اینکه خوشحال بودم
🚥 ولی نمی توانستم از ته دل بخندم .
🚥 یک شب ، وقتی با پدرم تنها شدم
🚥 از او پرسیدم :
🔮 این مردم کی هستند
🔮 که حتی از فامیل ما هم ، مهربان ترند
🚥 پدرم لبخندی زد و گفت :
🌷 پسرم این آدمها ، دوستان ما هستند
🌷 آنها شیعه هستند
🌷 آنها پیروان و عاشقان امام علی هستند
🌷 انشاءالله ما در پناه خدا و اینها ،
🌷 شاد و خوش و خرم و راحتیم
🚥 با ناراحتی گفتم :
🔮 خب بابا ! چرا زودتر به اینجا نیامدیم ؟!
🔮 چرا بعد از مردن مادرم ، به اینجا آمدیم ؟
🔮 بابا ، خیلی دلم برای مادرم تنگ شده
🔮 هر شب خواب او را می بینم .
🚥 بعد از حرفهای من ،
🚥 انگار داغ پدرم تازه شد .
🚥 پتو را ، روی خود کشاند و گریه کرد .
🚥 ناگهان نصف شب ،
🚥 یکی با عجله ، پیش ما آمد
🚥 و به صاحب خانه و پدرم گفت :
🌼 جاسوسان شهر ، جای ما را پیدا کردند
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت دوازدهم
🚥 ما را به خانه دیگری بردند .
🚥 چندتا از دوستان شیعه پدرم ،
🚥 با هم جلسه گرفتند و به بابا گفتند :
👑 اینجا ، در این شهر
👑 در این کشور و در این حکومت ،
👑 ما شیعیان ، هیچ قدرتی نداریم
👑 اینجا عربستان است
👑 و به شدت از ما شیعیان بیزارند
👑 هر روز دنبال بهانه می گردند تا ما را بکشند
👑 اگر آنها ، شما را اینجا پیدا کنند
👑 همه محله ما را ، به آتش می کشند .
👑 پس شما بهتر است به ایران بروید
👑 آنجا کشور شیعه است
👑 شما آنجا در امان هستید
👑 آنجا حتی سنی ها و مسیحی ها هم آزادند
👑 آنجا کسی با شما کاری ندارد
🚥 پدر با ناراحتی گفت :
🌷 من چطوری بروم
🌷 در حالی که همه جا به دنبال من هستند ؟
🌷 این بچه را چکار کنم ؟!
🌷 او که نمی تواند پا به پای من برود ؟!
👑 گفتند : نگران نباشید
👑 ما به شما کمک می کنیم
🚥 فردای آن روز ، به خانه دیگری رفتیم
🚥 پذیرایی مفصلی از ما کردند
🚥 شب نیز ، به خانه دیگری رفتیم
🚥 سپس فردای آن روز ،
🚥 به سمت بیابان حرکت کردیم .
🚥 شب شد ، هوا خیلی تاریک و ترسناک بود
🚥 صدای حیوانات ، مرا به لرزه در آورد
🚥 صدای گرگ ، صدای سگ ، صدای زوزه ،
🚥 صدای بادی که به درختان برخورد می کرد
🚥 از ترس حمله حیوانات وحشی ،
🚥 دائم به سمت چپ و راستم نگاه می کردم .
🚥 به حدی که گردنم درد گرفت
🚥 و از شدت ترس و دلهره و وحشت ،
🚥 خودم را خیس کردم .
🚥 دوستان بابا ،
🚥 ما را به همدیگر پاس می دادند
🚥 یکی می آمد و ما را تحویل او می دادند
🚥 و آن فرد قبلی ، می رفت
🚥 دمدمای صبح شده شد
🚥 کفش های من پاره شدند
🚥 خارهای بیابان ، امانم را بریده بود
🚥 به سختی راه می رفتم
🚥 پاهایم را ، آرام بر زمین می گذاشتم
🚥 تا خارها کمتر اذیتم کنند
🚥 پاهای من ، خونی شده بودند
🚥 ولی نمی توانستم به پدرم بگویم
🚥 چون خودش ، این روزها ،
🚥 خیلی بیشتر از من ، اذیت شده
🚥 این ماجراها ، برای او ، عذاب دردناکی هستند
🚥 تا اینکه به زیرزمینی وسط بیابان رسیدیم
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
👌🏻 رای ما جلیلی
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت سیزدهم
🚥 وسط بیابان ، یک زیرزمین مخفی بود
🚥 که با شن ، پوشیده شده بود .
🚥 یک نفر ، آنجا بود و ما را تحویل گرفت
🚥 و نفر قبلی خداحافظی کرد و رفت .
🚥 وارد زیرزمین شدیم
🚥 راه طولانی تونل زیرزمینی را پیمودیم
🚥 ناگهان ؛ از خستگی این همه راه ،
🚥 چشم های من تار دیدند
🚥 و با صورت به زمین افتادم .
🚥 پاهایم قدرت حرکت نداشتند .
🚥 دوست بابام ، مرا بلند کرد و در بغل گرفت
🚥 و به راه رفتن ، ادامه دادند .
🚥 بعد از چند ساعت ، از زیر زمین خارج شدیم
🚥 نور آفتاب ، چشمم را اذیت کرد
🚥 دستم را ، بین آفتاب و چشمانم گذاشتم .
🚥 یکی دیگر از شیعیان ، ما را تحویل گرفت
🚥 و نفر قبلی نیز ، مرا بوسید
🚥 و از پدرم خداحافظی کرد و رفت .
🚥 حدود یک ساعت پیاده روی کردیم
🚥 تا به یک روستا رسیدیم
🚥 ما را به یک خانه ای بردند .
🚥 یک پیرمردی که مشغول نماز خواندن بود
🚥 وقتی ما را دید
🚥 با لبخند به استقبال ما آمد
🚥 و با مهربانی به ما گفت :
🇮🇷 هله هله به ایران خوش آمدید
🇮🇷 اینجا دیگر در امان هستید
🚥 پدرم با شنیدن نام ایران ،
🚥 از خوشحالی ، لبخندی زد و بیهوش افتاد
🚥 او را به اتاقی بردند تا راحت بخوابد
🚥 من هم کنارش خوابیدم
🚥 و فردای آن روز ، از خواب بیدار شدیم
🚥 اهل آن خانه ، خیلی از ما پذیرایی کردند
🚥 با مهربونی و محبت ، با ما رفتار کردند
🚥 همسایه هایشان نیز ،
🚥 یکی یکی پیش ما می آمدند
🚥 و به ما ابراز علاقه و ارادت می کردند
🚥 هر روز دوستان جدیدی پیدا می کردم
🚥 روستای آنها ، خیلی باصفا بود .
🚥 هم شیعه داشت هم سنی
🚥 همه کنار هم ، با صلح و آرامش ،
🚥 زندگی می کردند .
🚥 هیچ کدام همدیگر را ،
🚥 نجس و کافر نمی دانستند .
🚥 همدیگر را اذیت نمی کردند .
🚥 به همدیگر احترام می گذاشتند
🚥 به خانه های همدیگر ، رفت و آمد می کردند
🚥 از همدیگر ، زن می گرفتند
🚥 و بدون هیچ مشکلی ،
🚥 شیعه و سنی با هم ازدواج می کردند .
🚥 ولی بعضی شیعه ها ،
🚥 ندانسته و جاهلانه و یا شاید مغرضانه ،
🚥 کاری می کردند که بین شیعه و سنی ،
🚥 اختلاف بیفتد
🚥 مثلا در مراسمات و مجالسشان ،
🚥 به اعتقادات اهل سنت ، فحش می دادند
🚥 که باعث می شد
🚥 مثل همان بلایی که بر سر ما و مادرم افتاد
🚥 و شاید بدتر از آن ، بر سر دیگران بیفتد
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
👌🏻 انتخابات حق مُسَلَّم ماست