📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت هفتم
🚥 ماموران ، به خانه ما حمله کردند .
🚥 و دیوار خانه پشتی را دیدند .
🚥 کولر را برداشتند ، دیوار را پر کردند .
🚥 و شیعیانی که به ما کمک کردند را ،
🚥 دستگیر و مجازات کردند .
🚥 هر روز و شب ،
🚥 شاهد گریه های غریبانه مادرم بودم .
🚥 شاهد اشکهای بی صدای شرمندگی پدر بودم .
🚥 شاهد التماس های آنها ، به آن بی غیرتان ،
🚥 برای آب و غذا دادن به من و خواهرم بودم .
🚥 یک روز مادرم ،
🚥 مرا صدا کرد ، با آب ذخیره تمیزم کرد .
🚥 با اینکه درد داشت ولی خیلی با من بازی کرد
🚥 در وقت خواب هم ،
🚥 از من خواست تا کنارش بخوابم .
🚥 تا حالا پیش مادرم نخوابیده بودم
🚥 از او خجالت می کشیدم .
🚥 ولی از این پیشنهادش خیلی خوشحال شدم
🚥 به خاطر همین ، فوری قبول کردم .
🚥 با دستهای سرد و بی جانش ،
🚥 با موهای من بازی می کرد .
🚥 مرا نوازش می کرد و می بوسید .
🚥 و با صدای آرام به من گفت :
🌹 جواد جان ! پسرم !
🌹 مواظب پدرت باش .
🌹 او خیلی تنها و غریبه ،
🌹 بعد از من ، او دیگر کسی را ندارد ،
🌹 همه دار و ندارش تویی
🌹 همه کس و کارش تویی
🌹 هر چه پدرت می گوید بگو چشم
🚥 منم گفتم : چشم
🌹 مادر گفت : جواد جان پسرم !
🌹 خواهرت بچه است ، نیاز به آب و غذا دارد
🌹 به موقع غذایش را بده
🌹 و در هر شرایطی ، خواهرت را تنها نگذار
🌹 تو مردی ، تو غیرت داری
🌹 او هم ناموس توست
🌹 و ناموس ، برای هر مردی مقدسه
🌹 پس از ناموست مراقبت کن
🌹 و نسبت به او ، غیرتی باش ...
🚥 مادرم می گفت و می گفت تا خوابم برد
🚥 تا اینکه صدای دل نشین اذان صبح ،
🚥 مثل هر روز ، مرا از خواب ، بیدار کرد
🚥 روی بازوی مادرم خواب بودم
🚥 پا شدم و مادرم را ، برای نماز صبح صدا زدم
🚥 اما انگار ، او مثل همیشه نبود .
🚥 بدنش مثل یخ ، سفت و سرد شده بود
🚥 هر چه صدایش زدم ، بیدار نشد .
🚥 می خواستم داد بزنم ، جیغ بکشم
🚥 اما انگار عقده سنگینی در گلوی من گیر کرده
🚥 یعنی مادر می دانست که می خواهد برود
🚥 یعنی همه شب ، کنار جنازه او خواب بودم .
🚥 نه ... من مادرم را می خواهم
🚥 مات و مبهوت به جنازه او نگاه می کردم
🚥 انگار دارم کابوس می بینم
🚥 آخر کی می شود
🚥 از این خواب پر از بدبختی بیدار شوم
🚥 خیره به صورتش نگاه می کردم
🚥 غم و غصه و مظلومیت را ،
🚥 از اشکهای خشکیده روی گونه هایش ،
🚥 حس می کردم .
🚥 یاد حرف های دیشب مادر افتادم
🚥 خیلی برای من سخت است
🚥 که مادرم را ، مرده ببینم .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت هشتم
🚥 بُغض ، مثل تکه ای استخوان ،
🚥 گلوی مرا می فشرد .
🚥 نمی گذاشت صدای گریه ام ، بیرون بیاید .
🚥 مادرم را بغل کردم .
🚥 و سرم را ، روی سینه اش گذاشتم .
🚥 و شروع کردم به درد و دل کردن :
🌷 مامانی پاشو گلم
🌷 پاشو با من حرف بزن
🌷 کاشکی دیشب خوابم نمی برد
🌷 و حرفهایت را تا آخر ، گوش می دادم
🌷 مامان پاشو ...
🌷 ببین دارم گریه می کنم
🌷 پاشو به من بگو : فرشته ها که گریه نمی کنند
🌷 مامان اگر پانشی ، باهات قهر میکنم
🌷 مگر خودت نگفتی که این غمها تمام می شوند
🌷 مشکلات ، حل می شوند .
🌷 پس چرا بدبختی های ما تمام نمی شود ؟
🌷 مگر نگفتی غصه نخورم
🌷 پس چرا خودت از غصه دق کردی
🚥 ناگهان ؛ بُغضم ترکید و گریه کردم .
🚥 جیغ کشیدم ، فریاد زدم
🚥 و با چشمانی پر از اشک ،
🚥 مادرم را ، محکم بغل کردم .
🚥 پدرم نیز ، وقتی صدای گریه های مرا شنید
🚥 با عجله به طرف من آمد .
🚥 بالای سرم ایستاد
🚥 با دیدن مادرم ، مظلومانه به او خیره شد
🚥 اشکهایش از چشماش ،
🚥 به سمت ریش بورش می افتاد
🚥 از اتاق بیرون رفتم
🚥 تا پدر راحت گریه کند و از من خجالت نکشد
🚥 از در نیمه باز اتاق ، به او نگاه می کردم
🚥 خشکش زده بود
🚥 آرام روی زانو افتاد و فریاد کشید
🚥 و مادرم را صدا می زد .
🚥 پدرم با صدای بلند ، مثل زنان ،
🚥 گریه می کرد و ضجه می زد .
🚥 تا حالا ندیدم او اینطوری گریه کند
🚥 او خیلی مادرم را دوست داشت
🚥 تا یک ساعت ،
🚥 با جسم بی روح مادرم درد دل می کرد .
🚥 اشک می ریخت و می گفت :
💎 خانمم ! حالا دیدی رفیق نیمه راه شدی ؟
💎 دیدی مرا تنها گذاشتی ؟!
💎 دیدی پشتم را شکستی ؟!
💎 دیدی رفتی و مرا ،
💎 بین این آدمای پست ، رها کردی ؟!
💎 آخر من بدون تو چکار کنم ؟!
💎 بدون تو من کجا برم ؟
💎 تو بودی که همیشه همراهم بودی
💎 پس چرا کم آوردی ؟!
💎 پاشو نگاهم کن
💎 که نگاهت دوای هر درد من است
💎 نگاهت برای من یک دنیا ارزش دارد
💎 پاشو خانومی !
💎 به خدا غیر از تو ،
💎 دیگه محرم و مرهم ندارم
💎 پاشو که دارد روح از بدنم پر می کشد
💎 پاشو و به حرفهایم گوش کن
💎 هنوز کلی حرف در دلم مانده
💎 و جز به تو ، به کسی نمی توانم بگویم .
💎 آخر بعد از تو ، آرامبخش من کیست ؟
💎 یار شبهای دلتنگی من کیست ؟
💎 همزاد روزهای بی قرارم کیست ؟
💎 کیست که اشکهایم را پاک می کند ؟
💎 قرار بود سنگ صبورم باشی ؟!
💎 قرار بود سرنوشت زیبایم باشی ؟!
💎 قرار بود مثل کوه ، پشت و پناهم باشی ؟!
💎 پس چی شد ؟ نکند کم آوردی ؟
💎 پاشو مرا ببین ... که در غل و زنجیر جنونم .
💎 پاشو ببین مظلومیت مرا .
💎 پاشو ببین تنهایی های مرا .
🚥 پدر آنقدر گریه کرد
🚥 که از حال رفت و روی مامان افتاد
🚥 اما ناگهان ... لبهای مامان تکان خورد ...
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت نهم
🚥 ناگهان لبهای مادرم تکان خورد
🚥 آرام با خود ، چیزی را زمزمه می کرد .
🚥 انگار شعر می خواند .
🚥 ته دلم خوشحال شدم
🚥 یعنی مادرم زنده است ؟!!
🚥 به طرف او دویدم و پدر و مادرم را صدا زدم
🚥 هر چه صدایشان زدم
🚥 هر چه گریه کردم ، هر چه ضجه زدم
🚥 آخر نه پدر بلند شد نه مادر .
🚥 گوشهایم را ، کنار لب های مادر گذاشتم .
🚥 سخنی را آرام با خود تکرار می کرد :
🌹 بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
🌹 اندوه چیست ؟ عشق کدام است ؟ غم کجاست ؟
🌹 بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
🌹 عمریست در هوای تو از آشیان جداست .
🚥 باز هم مادرم را صدا زدم
🚥 شانه هایش را تکان دادم
🚥 اما بیدار نشد که نشد و جوابم را نداد
🚥 مادر ساکت شد و ناگهان پدر بیدار گشت
🚥 او را بغل کردم
🚥 و در مورد حرف زدن مادر ، به او گفتم .
🚥 پدر با تعجب به مادر نگاه کرد .
🚥 نبض او را گرفت ولی مرده بود .
🚥 پدر گفت : مادرت چی گفت ؟!
🚥 شعری که مادرم می خواند را ،
🚥 برای پدرم خواندم
🚥 او نیز گریه کرد و گفت :
🌹 مادرت بعد از مرگش نیز ،
🌹 میخواهد به من دلداری بدهد .
🌹 این همان شعری بود که قبل از ازدواج ،
🌹 برای مادرت نوشتم .
🌹 ولی آن زمان ، حکومت آل سعود ،
🌹 به جرم یک انتقاد کوچک ،
🌹 مادرت را به مدت چهار سال ، زندانی کردند
🚥 یک روز جنازه مامان روی زمین بود
🚥 پدر می خواست مادرم را دفن کند
🚥 ولی کسی حاضر نبود به او کمک کند
🚥 نه می گذاشتند به محله شیعیان برود
🚥 و از آنها کمک بگیرد
🚥 و نه خودشان در غسل و کفن و دفن ،
🚥 به او کمک می کردند
🚥 به ناچار من و او ، مادر را غسل دادیم
🚥 پدر از زیر لباس ، مامان را غسل می داد .
🚥 به هر جا از بدنش که دست می زد
🚥 گریه می کرد و مثل زنان ضجه می زد
🚥 بدن مادر ، پر از کبودی و ورم هایی بود
🚥 که در حادثه کوچه ،
🚥 زیر پا و لگد آن نامردها ، افتاده بود
🚥 پدرم آرام و گریان ، به مادر گفت :
🌹 این مدت چه دردی می کشیدی
🌹 و به روی ما نمی آوردی .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت دهم
🚥 بعد از غسل مادر ، پدر دوباره بیرون رفت
🚥 تا چند نفر را ، برای دفن خبر کند
🚥 ولی باز هم تنها برگشت .
🚥 مادر را ، درون گاری گذاشتیم
🚥 و از خانه خارج شدیم
🚥 تا به طرف قبرستان برویم
🚥 اما یک عده مانع ما شدند
🚥 و از همه جا به طرف جنازه مامان ،
🚥 سنگ و شیشه و چوب ، پرتاب کردند
🚥 عده ای از جلو پرت می کردند
🚥 عده ای از بالای پشت بام
🚥 و عده ای از سمت راست و چپ ...
🚥 آنقدر سنگ به مادرم زدند ،
🚥 که کفنش پاره پاره شد
🚥 پدر ، معصومانه و مظلومانه ،
🚥 به آنها التماس می کرد تا دشمنی را تمام کنند
🚥 اما آنها همچنان ، به کار خود ادامه می دادند
🚥 پدر ، روی جنازه مامان خوابید
🚥 تا سنگ به جنازه او نخورد
🚥 ولی سنگها و شیشه ها ،
🚥 به خودش بر می خوردند
🚥 و او را ، غرق در خون کردند .
🚥 چندتا از سنگها نیز ، به من خوردند
🚥 ولی سنگی که به پیشانی من خورد
🚥 از همه بدتر بود
🚥 خون از پیشانی من ، به چشمم افتاد
🚥 و دید چشمانم را کور کرد
🚥 دیگر نمی توانستم جایی را ببینم
🚥 گریه کردم و پدرم را صدا زدم
🚥 او نیز با عجله مرا بغل کرد
🚥 و با جنازه مامان ، به خانه برگشتیم
🚥 پدر با دست و صورت خونی ،
🚥 مرا مدوا کرد تا کمی حالم بهتر شد
🚥 ولی در آن شب ،
🚥 ترس ، تمام وجودم را گرفته بود .
🚥 دو روز جنازه مامان روی زمین بود
🚥 تا مجبور شدیم
🚥 او را در خانه خودمان دفن کنیم .
🚥 نیمه های شب ،
🚥 بابا مرا بیدار کرد و خواهرم را در بغل گرفت
🚥 در کوچه های تاریک و وحشتناک ،
🚥 آروم و بی سر و صدا ، می رفتیم
🚥 از خونه خودمان ، خیلی دور شدیم
🚥 تا اینکه داخل یک خانه رفتیم .
🚥 چند نفر غریبه ،
🚥 از دیدن ما ، خیلی خوشحال شدند .
🚥 من و خواهرم را ، در یک اتاق گذاشتند
🚥 من از بس خسته بودم ، زود خوابم برد
🚥 خوابی زیبا و پر از آرامش
🚥 خوابی که بوی امنیت می دهد
🚥 خوابی که سرشار از عطر عشق بود .
🚥 تا ظهر خواب بودم
🚥 با صدای اذان ظهر ، از خواب بیدار شدم
🚥 تعجب کردم که خود را در خانه مردم دیدم .
🚥 با خودم گفت من کجا هستم
🚥 اینجا کجاست ؟!
🚥 پس خانه ما کجاست ؟!
🚥 سپس یادم آمد
🚥 که شب قبل از خانه خودمان فرار کردیم
🚥 و به این خانه ، پناه آوردیم .
🚥 پا شدم و از اتاق بیرون رفتم
🚥 دیدم چندتا دختر جوان ،
🚥 با خواهر کوچکم ، بازی می کردند .
🚥 خیلی وقت بود که بازی ندیده بودم
🚥 وقتی مرا دیدند ، خانم ها و آقایان ،
🚥 با خوشحالی به طرف من آمدند .
🚥 با استقبال بسیار گرمی روبرو شدم
🚥 یکی از زنها ، با مهربانی مرا بغل کرد
🚥 در آغوش او ، به یاد مادرم افتادم
🚥 ناخودآگاه ، اشکم ریخت .
🚥 آن زن ، با مهربانی گفت :
💎 چی شده پسرم ؟!!
🚥 با گریه گفتم :
🔮 دلم برای مادرم تنگ شده
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت یازدهم
🚥 با گریه به زن مهربان گفتم :
🔮 دلم برای مادرم تنگ شده
🚥 او دوباره مرا بغل کرد و گفت :
💎 عزیزم مادرت از اینکه پیش ما هستی
💎 خیلی خوشحاله
🚥 سپس دست و صورت مرا شست
🚥 من را پای سفره نشاند
🚥 و با عشق و محبت ،
🚥 غذا را ، درون دهانم می گذاشت .
🚥 بعد از غذا ، چند تا پسر آمدند
🚥 و مرا برای بازی کردن ،
🚥 با خود ، به حیاط خانه بردند
🚥 ولی با آن همه اتفاقات ،
🚥 و بعد از مرگ مادرم ،
🚥 دیگر حال هیچ کاری را نداشتم
🚥 همیشه غرق در خودم بودم
🚥 منزوی و افسرده و تنها شده بودم
🚥 گاهی مرا به پارک می بردند
🚥 و برایم بستنی می خریدند ،
🚥 لباسهای قشنگ و زیبا ، برایم گرفتند
🚥 و تا چند روز ، پذیرایی خوبی از ما کردند
🚥 خیلی تلاش کردند تا مرا شاد کنند
🚥 ولی گریه های مادرم ، هنوز درون گوشم بود
🚥 به خاطر همین ،
🚥 با اینکه خوشحال بودم
🚥 ولی نمی توانستم از ته دل بخندم .
🚥 یک شب ، وقتی با پدرم تنها شدم
🚥 از او پرسیدم :
🔮 این مردم کی هستند
🔮 که حتی از فامیل ما هم ، مهربان ترند
🚥 پدرم لبخندی زد و گفت :
🌷 پسرم این آدمها ، دوستان ما هستند
🌷 آنها شیعه هستند
🌷 آنها پیروان و عاشقان امام علی هستند
🌷 انشاءالله ما در پناه خدا و اینها ،
🌷 شاد و خوش و خرم و راحتیم
🚥 با ناراحتی گفتم :
🔮 خب بابا ! چرا زودتر به اینجا نیامدیم ؟!
🔮 چرا بعد از مردن مادرم ، به اینجا آمدیم ؟
🔮 بابا ، خیلی دلم برای مادرم تنگ شده
🔮 هر شب خواب او را می بینم .
🚥 بعد از حرفهای من ،
🚥 انگار داغ پدرم تازه شد .
🚥 پتو را ، روی خود کشاند و گریه کرد .
🚥 ناگهان نصف شب ،
🚥 یکی با عجله ، پیش ما آمد
🚥 و به صاحب خانه و پدرم گفت :
🌼 جاسوسان شهر ، جای ما را پیدا کردند
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت دوازدهم
🚥 ما را به خانه دیگری بردند .
🚥 چندتا از دوستان شیعه پدرم ،
🚥 با هم جلسه گرفتند و به بابا گفتند :
👑 اینجا ، در این شهر
👑 در این کشور و در این حکومت ،
👑 ما شیعیان ، هیچ قدرتی نداریم
👑 اینجا عربستان است
👑 و به شدت از ما شیعیان بیزارند
👑 هر روز دنبال بهانه می گردند تا ما را بکشند
👑 اگر آنها ، شما را اینجا پیدا کنند
👑 همه محله ما را ، به آتش می کشند .
👑 پس شما بهتر است به ایران بروید
👑 آنجا کشور شیعه است
👑 شما آنجا در امان هستید
👑 آنجا حتی سنی ها و مسیحی ها هم آزادند
👑 آنجا کسی با شما کاری ندارد
🚥 پدر با ناراحتی گفت :
🌷 من چطوری بروم
🌷 در حالی که همه جا به دنبال من هستند ؟
🌷 این بچه را چکار کنم ؟!
🌷 او که نمی تواند پا به پای من برود ؟!
👑 گفتند : نگران نباشید
👑 ما به شما کمک می کنیم
🚥 فردای آن روز ، به خانه دیگری رفتیم
🚥 پذیرایی مفصلی از ما کردند
🚥 شب نیز ، به خانه دیگری رفتیم
🚥 سپس فردای آن روز ،
🚥 به سمت بیابان حرکت کردیم .
🚥 شب شد ، هوا خیلی تاریک و ترسناک بود
🚥 صدای حیوانات ، مرا به لرزه در آورد
🚥 صدای گرگ ، صدای سگ ، صدای زوزه ،
🚥 صدای بادی که به درختان برخورد می کرد
🚥 از ترس حمله حیوانات وحشی ،
🚥 دائم به سمت چپ و راستم نگاه می کردم .
🚥 به حدی که گردنم درد گرفت
🚥 و از شدت ترس و دلهره و وحشت ،
🚥 خودم را خیس کردم .
🚥 دوستان بابا ،
🚥 ما را به همدیگر پاس می دادند
🚥 یکی می آمد و ما را تحویل او می دادند
🚥 و آن فرد قبلی ، می رفت
🚥 دمدمای صبح شده شد
🚥 کفش های من پاره شدند
🚥 خارهای بیابان ، امانم را بریده بود
🚥 به سختی راه می رفتم
🚥 پاهایم را ، آرام بر زمین می گذاشتم
🚥 تا خارها کمتر اذیتم کنند
🚥 پاهای من ، خونی شده بودند
🚥 ولی نمی توانستم به پدرم بگویم
🚥 چون خودش ، این روزها ،
🚥 خیلی بیشتر از من ، اذیت شده
🚥 این ماجراها ، برای او ، عذاب دردناکی هستند
🚥 تا اینکه به زیرزمینی وسط بیابان رسیدیم
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
👌🏻 رای ما جلیلی
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت سیزدهم
🚥 وسط بیابان ، یک زیرزمین مخفی بود
🚥 که با شن ، پوشیده شده بود .
🚥 یک نفر ، آنجا بود و ما را تحویل گرفت
🚥 و نفر قبلی خداحافظی کرد و رفت .
🚥 وارد زیرزمین شدیم
🚥 راه طولانی تونل زیرزمینی را پیمودیم
🚥 ناگهان ؛ از خستگی این همه راه ،
🚥 چشم های من تار دیدند
🚥 و با صورت به زمین افتادم .
🚥 پاهایم قدرت حرکت نداشتند .
🚥 دوست بابام ، مرا بلند کرد و در بغل گرفت
🚥 و به راه رفتن ، ادامه دادند .
🚥 بعد از چند ساعت ، از زیر زمین خارج شدیم
🚥 نور آفتاب ، چشمم را اذیت کرد
🚥 دستم را ، بین آفتاب و چشمانم گذاشتم .
🚥 یکی دیگر از شیعیان ، ما را تحویل گرفت
🚥 و نفر قبلی نیز ، مرا بوسید
🚥 و از پدرم خداحافظی کرد و رفت .
🚥 حدود یک ساعت پیاده روی کردیم
🚥 تا به یک روستا رسیدیم
🚥 ما را به یک خانه ای بردند .
🚥 یک پیرمردی که مشغول نماز خواندن بود
🚥 وقتی ما را دید
🚥 با لبخند به استقبال ما آمد
🚥 و با مهربانی به ما گفت :
🇮🇷 هله هله به ایران خوش آمدید
🇮🇷 اینجا دیگر در امان هستید
🚥 پدرم با شنیدن نام ایران ،
🚥 از خوشحالی ، لبخندی زد و بیهوش افتاد
🚥 او را به اتاقی بردند تا راحت بخوابد
🚥 من هم کنارش خوابیدم
🚥 و فردای آن روز ، از خواب بیدار شدیم
🚥 اهل آن خانه ، خیلی از ما پذیرایی کردند
🚥 با مهربونی و محبت ، با ما رفتار کردند
🚥 همسایه هایشان نیز ،
🚥 یکی یکی پیش ما می آمدند
🚥 و به ما ابراز علاقه و ارادت می کردند
🚥 هر روز دوستان جدیدی پیدا می کردم
🚥 روستای آنها ، خیلی باصفا بود .
🚥 هم شیعه داشت هم سنی
🚥 همه کنار هم ، با صلح و آرامش ،
🚥 زندگی می کردند .
🚥 هیچ کدام همدیگر را ،
🚥 نجس و کافر نمی دانستند .
🚥 همدیگر را اذیت نمی کردند .
🚥 به همدیگر احترام می گذاشتند
🚥 به خانه های همدیگر ، رفت و آمد می کردند
🚥 از همدیگر ، زن می گرفتند
🚥 و بدون هیچ مشکلی ،
🚥 شیعه و سنی با هم ازدواج می کردند .
🚥 ولی بعضی شیعه ها ،
🚥 ندانسته و جاهلانه و یا شاید مغرضانه ،
🚥 کاری می کردند که بین شیعه و سنی ،
🚥 اختلاف بیفتد
🚥 مثلا در مراسمات و مجالسشان ،
🚥 به اعتقادات اهل سنت ، فحش می دادند
🚥 که باعث می شد
🚥 مثل همان بلایی که بر سر ما و مادرم افتاد
🚥 و شاید بدتر از آن ، بر سر دیگران بیفتد
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
👌🏻 انتخابات حق مُسَلَّم ماست
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت چهاردهم
🚥 پدرم تصمیم گرفت
🚥 تا مرا به حوزه علمیه شیعه ها فرستاد
🚥 تا با اعتقادات آنها آشنا شوم
🚥 خودش کار می کرد
🚥 تا وسایل راحتی من و خواهرم را ، فراهم کند
🚥 تا خوب درس بخوانم
🚥 و هر دو خانواده شیعه و سنی را بشناسم
🚥 او همیشه تشویقم می کرد
🚥 تا کاری کنم شیعه و سنی ، یکی شوند
🚥 کاری کنم تا برادران سنی مان را ،
🚥 از جهلی که دارند ، نجات بدهم
🚥 و آنها را آگاه کنم .
🚥 اما من قلبم از آنها ، پر از کینه و انتقام بود
🚥 فقط به فکر انتقام از کسانی بودم
🚥 که مادرم را کشتند .
🚥 ولی در حوزه علمیه به من یاد دادند
🚥 که هر کار کوچک و بزرگی را ،
🚥 فقط برای رضای خدا انجام دهم .
🚥 به خاطر همین ، تصمیم گرفتم
🚥 در کنار درسهای حوزه و آشنایی با مذاهب ،
🚥 کتاب های خداشناسی را ، مطالعه کنم
🚥 تا خدا را بهتر بشناسم
🚥 تا بهتر بتوانم او را عبادت کنم .
🚥 از وقتی خدا را شناختم و به عبادت پرداختم
🚥 آرامش و امنیت ، همه وجودم را گرفت .
🚥 به همین خاطر ،
🚥 تصمیم گرفتم اسم خودم را عوض کنم
🚥 تا هر وقت کسی مرا با آن اسم صدا بزند
🚥 آرامش و امنیت را به یادم بیاورم
🚥 مادرم را به یاد آورم
🚥 سختی هایی که کشیدم را بیاد آورم
🚥 به همه گفتم که از این به بعد ،
🚥 اسم من شیعه است .
🚥 به من بگوئید شیعه
🚥 تا یادم باشد مذهب مقدس شیعه ،
🚥 مثل مادرم مظلوم است .
🚥 در سن کم ، در پانزده سالگی ،
🚥 در بحث مناظرات خیلی قوی شدم
🚥 گاهی با علمای اهل سنت و وهابیت ،
🚥 مناظره می کردم .
🚥 با یاری خداوند ، در هر مناظره ای ،
🚥 آنها مغلوب می شدند .
🚥 بعضی ها شیعه می شدند
🚥 بعضی به لجاجت و نادانی خود ،
🚥 ادامه می دادند .
🚥 کم کم مشهور شدم .
🚥 دوستان و دشمنانی پیدا کردم
🚥 بعضی ها ، که با من دشمن شدند ،
🚥 مرا تهدید می کردند
🚥 که از این کارم ( یعنی مناظره ) دست بردارم
🚥 من در مناظرات ،
🚥 به دنبال اثبات خودم نیستم
🚥 به دنبال تحقیر و توهین به دیگران نیستم
🚥 فقط می خواهم همه دنیا ، حق را بفهمند
🚥 با وجود همه تهدیدها ،
🚥 وقتی تصویر مظلوم مادرم ،
🚥 جلوی چشمم می آمد
🚥 من تشویق به ادامه کار می شدم .
🚥 بیست ساله شدم
🚥 به دعوت از سازمان حج و زیارت ،
🚥 به خانه خدا مشرف شدم
🚥 و در آنجا ، به اصرار علمای مکه ،
🚥 قرار شد با چند تن از علمای وهابی ،
🚥 مناظره کنم .
🚥 اعمال حج را به جا آوردم
🚥 از خدای بزرگ ، کمک خواستم
🚥 و با توکل بر او ، به سمت جلسه رفتم
🚥 وقتی داخل شدم
🚥 همه با چشم حقارت ، به من نگاه می کردند
🚥 و با زبان عربی ، به همدیگر می گفتند :
⛳️ این بچه می خواهد با ما مناظره کند ؟!
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
👌🏻 هم جلیلی خوبه هم قالیباف
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت ۱۵
🚥 مجلس پر از جمعیت بود
🚥 و مناظره کننده ها ، همه پیرمرد بودند ،
🚥 با ادب سلام کردم و پایین مجلس نشستم .
🚥 یکی از پیران ، بدون سلام و مقدمه گفت :
🔥 شنیدم سنی بودی و شیعه شدی ؟!
🇮🇷 گفتم : بله با اجازه تون
🔥 گفت : میشه بپرسم
🔥 چرا راه اجداد و پدرانت را رها کردی ؟!
🇮🇷 گفتم : شما چرا قبله را از بیت المقدس ،
🇮🇷 به سمت کعبه برگرداندید ؟
🔥 گفت : چون فرمان خدا به پیامبر بود
🇮🇷 گفتم : من هم به فرمان خدا و پیامبرش ،
🇮🇷 عمل کردم و شیعه شدم .
🔥 گفت : بچه جون !
🔥 مگر زمان پیامبر ، شیعه هم بود ؟!
🇮🇷 گفتم : بله ، سیوطی که از علمای سنی بود
🇮🇷 در کتاب درالمنثور ،
🇮🇷 ذیل تفسیر آیه ۷ سوره بینه ،
🇮🇷 حدیثی آورده که در آن پیامبر می فرمایند :
🕋 سوگند به آنکه جان من در دست اوست
🕋 او ( یعنی علی ) و شیعیانش ،
🕋 در رستاخیز رستگارند .
🚥 ناگهان یکی از شیعیان ، با صدای بلند گفت :
🕌 الله اکبر ، الله اکبر
🔥 پیرمرد گفت :
🔥 خوب پیامبر کجا گفته شیعه شوید ؟
🇮🇷 گفتم : شیعه یعنی پیرو
🇮🇷 بعد از پیامبر هم مردم دو دسته شدند :
🇮🇷 عده ای که معتقدند
🇮🇷 پیامبر اکرم جانشین تعیین کرده
🇮🇷 که همان پیروان علی بن ابی طالب اند
🇮🇷 و افراد با توجه به حدیثی که گفتم ،
🇮🇷 توسط پیامبر ، لقب شیعه گرفتند
🇮🇷 و عده ای دیگر معتقدند
🇮🇷 که پیامبر ، هیچ جانشینی انتخاب نکرده
🇮🇷 که به نام اهل سنت ، معروف شدند .
🇮🇷 تازه ، علاوه براین ؛
🇮🇷 شیعه از زمان حضرت نوح بود
🇮🇷 نه از زمان پیامبر اکرم ...
🚥 با گفتن این جمله ،
🚥 سر و صدا و همهمه ، همراه با تعجب ،
🚥 از جمعیت بلند شد .
🔥 پیرمرد گفت : این ادعای بزرگیست پسر جان
🔥 آیا میتوانی حرف خودت را ثابت کنی ؟
🇮🇷 گفتم : بله
🇮🇷 در آیه ۸۳ سوره صافات ،
🇮🇷 حضرت ابراهیم را ، شیعه حضرت نوح ،
🇮🇷 معرفی شده است .
🔥 گفت : خوب که چی ؟
🇮🇷 گفتم : پیامبر اسلام ،
🇮🇷 دینش را ، دین پدرش یعنی ابراهیم ،
🇮🇷 معرفی می کند . قبول دارید که ؟
🔥 گفت : بله
🇮🇷 گفتم : پس پیامبر هم ،
🇮🇷 شیعه نوح و ابراهیم بود .
🚥 با این دلیلی که آوردم ،
🚥 پیرمرد خودش را می بازد
🚥 و تا آخر مجلس ، ساکت نشست .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت ۱۶
🚥 پیرمرد دیگری گفت :
🔥 حالا کی گفته جانشین پیامبر ،
🔥 علی بن ابی طالب هست ؟
🇮🇷 گفتم :
🇮🇷 خود پیامبر آن هم در چندین مکان و زمان
🇮🇷 مثلا در اول بعثت ،
🇮🇷 به دستور آیه و أنذر عشیرتک الأقربین ،
🇮🇷 پیامبر مامور شد
🇮🇷 تا تمام فامیل خود را جمع کرده ،
🇮🇷 و به توحید و اسلام دعوت کند .
🇮🇷 بعد از جمع کردن آنها ، به آنها فرمود :
🕋 کدام یک از شما در این امر ،
🕋 مرا یاری می کند
🕋 تا برادر و وزیر و وصی و جانشین من ،
🕋 در میان خودتان باشد ؟
🇮🇷 و همه شما می دانید
🇮🇷 تنها کسی که پاسخ مثبت داد ، امام علی بود
🇮🇷 که پیامبر در حقش فرمود :
🕋 این علی ، در میان شما ،
🕋 برادر ، وصی و جانشین من است
🕋 پس به سخنانش گوش دهید
🕋 و از او پیروی کنید .
🇮🇷 درست گفتم یا شیخ ؟
🔥 گفت : بله
🇮🇷 گفتم : در غزوه تبوک نیز ،
🇮🇷 پیامبر به علی فرمودند :
🕋 آیا خشنود نمی شوی که نسبت تو به من ،
🕋 به منزله نسبت هارون به موسی باشی ؟!
🕋 جز اینکه پس از من ، پیامبری نیست
🇮🇷 درسته یا شیخ ؟
🔥 گفت : بله
🇮🇷 گفتم : در غدیر خم ،
🇮🇷 در برابر انبوهی از جمعیت ،
🇮🇷 آیا پیامبر نفرمودند :
🕋 من کنت مولاه فهذا علی مولاه...
🚥 هنوز حرف من تمام نشده ،
🚥 که پیرمرد دیگری پرید و گفت :
💥 بس کن جوان
💥 همه میدانند که منظور از ولی ،
💥 یعنی دوست ...
💥 پیامبر میخواست علی را ،
💥 دوست و یار مردم معرفی کند نه جانشین
🇮🇷 گفتم : این حرف شما ،
🇮🇷 با ابتدای سخن پیامبر تناسب ندارد .
🇮🇷 پیامبر اکرم ، در ابتدا به مردم گفتند :
🕋 أ لستُ أولی لکم من أنفسکم
🕋 آیا من پیامبر ،
🕋 از خودتان سزاوارتر و در اولویت نیستم ؟!
🇮🇷 همه حاضرین گفتند : بله یا رسول الله
🇮🇷 بنابراین با توجه به این نکته باید گفت :
🇮🇷 مراد از ولی ، اولویت و سرپرستی تام است .
🇮🇷 در ضمن ، کدام عقلی قبول می کند ،
🇮🇷 که در آن روز سخت ، وسط ظهر ،
🇮🇷 در آن صحرای داغ و سوزان ،
🇮🇷 پیامبر ، مردم را نگه داشته
🇮🇷 که فقط بگوید علی دوست شماست ؟!
🇮🇷 پیامبر اکرم ، تا سه روز ،
🇮🇷 از همه حاضرین مرد و زن بیعت می گرفت
🇮🇷 و جالب اینکه
🇮🇷 اول خلیفه های شما با علی بیعت کردند .
🇮🇷 و به علی تبریک گفتند : بخاً بخاً یا علی
🇮🇷 و همچنین شعار " حی علی خیر العمل " ،
🇮🇷 در این سه روز ، تنها سخن و فریاد پیامبر بود
🇮🇷 یعنی این همه تشریفات ،
🇮🇷 فقط برای اینه که به مردم بگوید :
🇮🇷 علی دوست شماست ؟!
🇮🇷 کدام آدم عاقلی ، این حرف را قبول می کند ؟
🇮🇷 فکر نمی کنید این حرف ، کمی احمقانه باشه؟
🚥 مردم از این حرف من خندیدند
🇮🇷 سپس گفتم : در ضمن ،
🇮🇷 خیلی قبل تر از ماجرای غدیر ،
🇮🇷 طبق آیه مودت که می گوید :
🇮🇷 لا اسئلکم علیه اجراً الا الموده فی القربی ،
🇮🇷 دوستی امام علی ، بر همه مسلمانان ،
🇮🇷 چه شیعه چه سنی واجب بوده
🇮🇷 نه فقط دوستی بلکه مودت آنها واجب است ،
🇮🇷 درست نمی گویم یا شیخ ؟
💥 پیرمرد گفت : بله درست است .
🇮🇷 گفتم : حالا به نظر شما ،
🇮🇷 مودت بالاتر است یا دوستی و محبت ؟!
💥 پیرمرد : معلومه دیگه ، مودت
🇮🇷 گفتم : احسنت
🇮🇷 مودت ، چندین درجه بالاتر از دوستی است
🇮🇷 پس با وجود مودت ، چه نیازی دارد
🇮🇷 دوباره بحث دوستی امام علی مطرح بشه ؟!
🚥 صدای تشویق و همهمه از جمعیت بلند شد
🚥 عده ای گفتند : راست می گوید
🚥 عده ای گفتند : حرف حساب که جواب ندارد
🚥 پیرمرد هم پاسخی نداشت
🚥 به چپ و راست خود نگاه کرد و ساکت شد .
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت ۱۷
🚥 مرد دیگری پرسید :
🔥 حالا چرا اسم خودت را ، شیعه گذاشتی ؟
🔥 مگر شیعه هم ، اسم می شود ؟
🇮🇷 گفتم : اسم شیعه اسم مقدسی است
🇮🇷 که از زبان پیامبر اکرم ،
🇮🇷 در مدح پیروان امام علی خارج شده
🇮🇷 و حتی در قرآن کریم نیز آمده
🇮🇷 آنجا که می فرماید :
🕋 و ان من شیعته لَابراهیم
🕋 یعنی ابراهیم از شیعیان نوح است .
🇮🇷 و یقینا اسم من ( یعنی شیعه ) ،
🇮🇷 از اسم حیواناتی که مردم ،
🇮🇷 روی خودشون میگذارند ، بهتر است .
🚥 مرد سوال کننده ، چون اسمش کُلیب بود
🚥 یعنی سگ کوچک ،
🚥 خجالت کشید و دیگر سوالی نپرسید
🚥 اما مردم ، چون اسمش را می دانستند
🚥 به آن مرد خندیدند .
🚥 پیرمرد دیگری گفت :
🔥 همه می گویند قرآن شیعه ها تحریف شده
🔥 چه جوابی داری تا بگویی ؟
🇮🇷 گفتم : منم میگم قرآن شما تحریف شده
🔥 پیرمرد عصبانی شد و گفت :
🔥 مگر تو قرآن ما را دیدی ؟
🇮🇷 شیعه گفت : بله دیدم
🔥 پیرمرد گفت : تحریف در آن دیدی ؟
🇮🇷 گفتم : نه ندیدم
🔥 پیرمرد گفت : بچه جون !
🔥 پس چرا چیزی را که نمیدانی ،
🔥 اینقدر راحت به زبان می آوری ؟
🇮🇷 گفتم : شما چی ؟
🇮🇷 قرآن شیعه هارو دیدین ؟!
🚥 مرد سکوت کرد .
🇮🇷 گفتم : وقتی ندیدین
🇮🇷 پس چرا دارین میگین تحریف شده ؟
🚥 پیرمرد از خجالت سرش را پایین انداخت .
🇮🇷 گفتم : شما برای یکبار هم که شده
🇮🇷 بروید ایران ؛ در هر استانی که دلتان خواست
🇮🇷 هرشهری را که دوست دارید ،
🇮🇷 هر منطقه ای ، هر کوچه ای ،
🇮🇷 هر خانه ای که خواستین در بزنین
🇮🇷 و از آنها ، قرآن بخواهید و ببینید ،
🇮🇷 بعد از آن بفرمائید
🇮🇷 که قرآن شیعه ها ، تحریف شده یا نه.
🚥 سر و صدا و همهمه مردم بلند شد
🇮🇷 و به هم می گفتند : خب راست می گوید
🚥 پیرمرد دیگری که مناظره را ،
🚥 به ضرر خودشان می دید ، به سرعت گفت :
🔥 انشالله ادامه مناظره ، بماند برای فردا
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚
قسمت ۱۸
🚥 بعد از پایان جلسه ،
🚥 سیل عظیمی از مردم به طرفم آمدند
🚥 و مثل تشنه هایی که دنبال آب بودند
🚥 از من خواستند که در مورد مذهب تشیع ،
🚥 بیشتر برایشان صحبت کنم .
🚥 شیعه و سنی ، دور مرا گرفته بودند .
🚥 هر کدام ، شبهات زیادی در ذهن داشتند
🚥 و پشت سر هم سوال می کردند
🚥 تا اذان صبح ،
🚥 در حیاط نشسته بودم
🚥 و به سوالات آنها پاسخ می دادم
🚥 هر چه بیشتر جواب می گرفتند
🚥 نسبت به معارف شیعه ، تشنه تر می شدند
🚥 بعد از خواندن نماز صبح ،
🚥 یک عده ای ، گریان آمدند و گفتند :
🌸 الحمدلله ما شیعه شدیم .
🚥 ناگهان یاد شیعه شدن پدر و مادرم افتادم
🚥 یاد اذیت هایی که دیدیم
🚥 یاد ظلم هایی که در حق ما شد
🚥 ناخودآگاه ، چشمانم پر از اشک شدند
🚥 یکی از آنها گفت :
🌸 آقای شیعه !
🌸 به خدا قصد ناراحتی شمارو نداشتیم
🚥 اشکهایم را پاک کردم و گفتم :
🇮🇷 می دانم عزیزم ، چیزی نیست
🇮🇷 فقط یک خواهشی از شما دارم ؟!
🌸 گفتند : هر چه که باشد ، در خدمتیم
🇮🇷 گفتم : نگذارید کسی بفهمد
🇮🇷 که شما شیعه شدید .
🚥 بعد از نماز صبح و دعای عهد ،
🚥 کمی قرآن خواندم تا اینکه آفتاب طلوع کرد
🚥 خیلی خسته شده بودم
🚥 با طلوع آفتاب خوابیدم
🚥 و قبل از ظهر ، بیدار شدم
🚥 با محافظم ،
🚥 به طرف خانه قدیمی خودمان رفتم
🚥 همه جا عوض شده بود
🚥 کوچه ای که در آن ،
🚥 شاهد سیلی خوردن مادرم بود را شناختم
🚥 کوچه ای که در آن ،
🚥 ما را زیر مشت و لگد گرفتند .
🚥 همان جایی که ،
🚥 بچهی در شکم مادرم سقط شد .
🚥 همان جایی که مادرم وسط کوچه ،
🚥 جلوی چشم ده ها نامحرم ،
🚥 غرق خون روی زمین افتاده بود .
🚥 همان جایی که ،
🚥 شکستن استخوانهای کمر پدرم را شنیدم
🚥 همان جایی که ،
🚥 به یک دختر یک ساله رحم نکردند .
🚥 بی اختیار اشک می ریختم
🚥 و به دنبال خانه خودمان می گشتم .
🚥 خانه را شناختم . رفتم آنجا و در زدم ،
💥 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla