eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
45 عکس
83 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت هفتم 🚥 ماموران ، به خانه ما حمله کردند . 🚥 و دیوار خانه پشتی را دیدند . 🚥 کولر را برداشتند ، دیوار را پر کردند . 🚥 و شیعیانی که به ما کمک کردند را ، 🚥 دستگیر و مجازات کردند . 🚥 هر روز و شب ، 🚥 شاهد گریه های غریبانه مادرم بودم . 🚥 شاهد اشکهای بی صدای شرمندگی پدر بودم . 🚥 شاهد التماس های آنها ، به آن بی غیرتان ، 🚥 برای آب و غذا دادن به من و خواهرم بودم . 🚥 یک روز مادرم ، 🚥 مرا صدا کرد ، با آب ذخیره تمیزم کرد . 🚥 با اینکه درد داشت ولی خیلی با من بازی کرد 🚥 در وقت خواب هم ، 🚥 از من خواست تا کنارش بخوابم . 🚥 تا حالا پیش مادرم نخوابیده بودم 🚥 از او خجالت می کشیدم . 🚥 ولی از این پیشنهادش خیلی خوشحال شدم 🚥 به خاطر همین ، فوری قبول کردم . 🚥 با دستهای سرد و بی جانش ، 🚥 با موهای من بازی می کرد . 🚥 مرا نوازش می کرد و می بوسید . 🚥 و با صدای آرام به من گفت : 🌹 جواد جان ! پسرم ! 🌹 مواظب پدرت باش . 🌹 او خیلی تنها و غریبه ، 🌹 بعد از من ، او دیگر کسی را ندارد ، 🌹 همه دار و ندارش تویی 🌹 همه کس و کارش تویی 🌹 هر چه پدرت می گوید بگو چشم 🚥 منم گفتم : چشم 🌹 مادر گفت : جواد جان پسرم ! 🌹 خواهرت بچه است ، نیاز به آب و غذا دارد 🌹 به موقع غذایش را بده 🌹 و در هر شرایطی ، خواهرت را تنها نگذار 🌹 تو مردی ، تو غیرت داری 🌹 او هم ناموس توست 🌹 و ناموس ، برای هر مردی مقدسه 🌹 پس از ناموست مراقبت کن 🌹 و نسبت به او ، غیرتی باش ... 🚥 مادرم می گفت و می گفت تا خوابم برد 🚥 تا اینکه صدای دل نشین اذان صبح ، 🚥 مثل هر روز ، مرا از خواب ، بیدار کرد 🚥 روی بازوی مادرم خواب بودم 🚥 پا شدم و مادرم را ، برای نماز صبح صدا زدم 🚥 اما انگار ، او مثل همیشه نبود . 🚥 بدنش مثل یخ ، سفت و سرد شده بود 🚥 هر چه صدایش زدم ، بیدار نشد . 🚥 می خواستم داد بزنم ، جیغ بکشم 🚥 اما انگار عقده سنگینی در گلوی من گیر کرده 🚥 یعنی مادر می دانست که می خواهد برود 🚥 یعنی همه شب ، کنار جنازه او خواب بودم . 🚥 نه ... من مادرم را می خواهم 🚥 مات و مبهوت به جنازه او نگاه می کردم 🚥 انگار دارم کابوس می بینم 🚥 آخر کی می شود 🚥 از این خواب پر از بدبختی بیدار شوم 🚥 خیره به صورتش نگاه می کردم 🚥 غم و غصه و مظلومیت را ، 🚥 از اشکهای خشکیده روی گونه هایش ، 🚥 حس می کردم . 🚥 یاد حرف های دیشب مادر افتادم 🚥 خیلی برای من سخت است 🚥 که مادرم را ، مرده ببینم . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت هشتم 🚥 بُغض ، مثل تکه ای استخوان ، 🚥 گلوی مرا می فشرد . 🚥 نمی گذاشت صدای گریه ام ، بیرون بیاید . 🚥 مادرم را بغل کردم . 🚥 و سرم را ، روی سینه اش گذاشتم . 🚥 و شروع کردم به درد و دل کردن : 🌷 مامانی پاشو گلم 🌷 پاشو با من حرف بزن 🌷 کاشکی دیشب خوابم نمی برد 🌷 و حرفهایت را تا آخر ، گوش می دادم 🌷 مامان پاشو ... 🌷 ببین دارم گریه می کنم 🌷 پاشو به من بگو : فرشته ها که گریه نمی کنند 🌷 مامان اگر پانشی ، باهات قهر میکنم 🌷 مگر خودت نگفتی که این غمها تمام می شوند 🌷 مشکلات ، حل می شوند . 🌷 پس چرا بدبختی های ما تمام نمی شود ؟ 🌷 مگر نگفتی غصه نخورم 🌷 پس چرا خودت از غصه دق کردی 🚥 ناگهان ؛ بُغضم ترکید و گریه کردم . 🚥 جیغ کشیدم ، فریاد زدم 🚥 و با چشمانی پر از اشک ، 🚥 مادرم را ، محکم بغل کردم . 🚥 پدرم نیز ، وقتی صدای گریه های مرا شنید 🚥 با عجله به طرف من آمد . 🚥 بالای سرم ایستاد 🚥 با دیدن مادرم ، مظلومانه به او خیره شد 🚥 اشکهایش از چشماش ، 🚥 به سمت ریش بورش می افتاد 🚥 از اتاق بیرون رفتم 🚥 تا پدر راحت گریه کند و از من خجالت نکشد 🚥 از در نیمه باز اتاق ، به او نگاه می کردم 🚥 خشکش زده بود 🚥 آرام روی زانو افتاد و فریاد کشید 🚥 و مادرم را صدا می زد . 🚥 پدرم با صدای بلند ، مثل زنان ، 🚥 گریه می کرد و ضجه می زد . 🚥 تا حالا ندیدم او اینطوری گریه کند 🚥 او خیلی مادرم را دوست داشت 🚥 تا یک ساعت ، 🚥 با جسم بی روح مادرم درد دل می کرد . 🚥 اشک می ریخت و می گفت : 💎 خانمم ! حالا دیدی رفیق نیمه راه شدی ؟ 💎 دیدی مرا تنها گذاشتی ؟! 💎 دیدی پشتم را شکستی ؟! 💎 دیدی رفتی و مرا ، 💎 بین این آدمای پست ، رها کردی ؟! 💎 آخر من بدون تو چکار کنم ؟! 💎 بدون تو من کجا برم ؟ 💎 تو بودی که همیشه همراهم بودی 💎 پس چرا کم آوردی ؟! 💎 پاشو نگاهم کن 💎 که نگاهت دوای هر درد من است 💎 نگاهت برای من یک دنیا ارزش دارد 💎 پاشو خانومی ! 💎 به خدا غیر از تو ، 💎 دیگه محرم و مرهم ندارم 💎 پاشو که دارد روح از بدنم پر می کشد 💎 پاشو و به حرفهایم گوش کن 💎 هنوز کلی حرف در دلم مانده 💎 و جز به تو ، به کسی نمی توانم بگویم . 💎 آخر بعد از تو ، آرامبخش من کیست ؟ 💎 یار شبهای دلتنگی من کیست ؟ 💎 همزاد روزهای بی قرارم کیست ؟ 💎 کیست که اشکهایم را پاک می کند ؟ 💎 قرار بود سنگ صبورم باشی ؟! 💎 قرار بود سرنوشت زیبایم باشی ؟! 💎 قرار بود مثل کوه ، پشت و پناهم باشی ؟! 💎 پس چی شد ؟ نکند کم آوردی ؟ 💎 پاشو مرا ببین ... که در غل و زنجیر جنونم . 💎 پاشو ببین مظلومیت مرا . 💎 پاشو ببین تنهایی های مرا . 🚥 پدر آنقدر گریه کرد 🚥 که از حال رفت و روی مامان افتاد 🚥 اما ناگهان ... لبهای مامان تکان خورد ... 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت نهم 🚥 ناگهان لبهای مادرم تکان خورد 🚥 آرام با خود ، چیزی را زمزمه می کرد . 🚥 انگار شعر می خواند . 🚥 ته دلم خوشحال شدم 🚥 یعنی مادرم زنده است ؟!! 🚥 به طرف او دویدم و پدر و مادرم را صدا زدم 🚥 هر چه صدایشان زدم 🚥 هر چه گریه کردم ، هر چه ضجه زدم 🚥 آخر نه پدر بلند شد نه مادر . 🚥 گوشهایم را ، کنار لب های مادر گذاشتم . 🚥 سخنی را آرام با خود تکرار می کرد : 🌹 بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت 🌹 اندوه چیست ؟ عشق کدام است ؟ غم کجاست ؟ 🌹 بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان 🌹 عمریست در هوای تو از آشیان جداست . 🚥 باز هم مادرم را صدا زدم 🚥 شانه هایش را تکان دادم 🚥 اما بیدار نشد که نشد و جوابم را نداد 🚥 مادر ساکت شد و ناگهان پدر بیدار گشت 🚥 او را بغل کردم 🚥 و در مورد حرف زدن مادر ، به او گفتم . 🚥 پدر با تعجب به مادر نگاه کرد . 🚥 نبض او را گرفت ولی مرده بود . 🚥 پدر گفت : مادرت چی گفت ؟! 🚥 شعری که مادرم می خواند را ، 🚥 برای پدرم خواندم 🚥 او نیز گریه کرد و گفت : 🌹 مادرت بعد از مرگش نیز ، 🌹 میخواهد به من دلداری بدهد . 🌹 این همان شعری بود که قبل از ازدواج ، 🌹 برای مادرت نوشتم . 🌹 ولی آن زمان ، حکومت آل سعود ، 🌹 به جرم یک انتقاد کوچک ، 🌹 مادرت را به مدت چهار سال ، زندانی کردند 🚥 یک روز جنازه مامان روی زمین بود 🚥 پدر می خواست مادرم را دفن کند 🚥 ولی کسی حاضر نبود به او کمک کند 🚥 نه می گذاشتند به محله شیعیان برود 🚥 و از آنها کمک بگیرد 🚥 و نه خودشان در غسل و کفن و دفن ، 🚥 به او کمک می کردند 🚥 به ناچار من و او ، مادر را غسل دادیم 🚥 پدر از زیر لباس ، مامان را غسل می داد . 🚥 به هر جا از بدنش که دست می زد 🚥 گریه می کرد و مثل زنان ضجه می زد 🚥 بدن مادر ، پر از کبودی و ورم هایی بود 🚥 که در حادثه کوچه ، 🚥 زیر پا و لگد آن نامردها ، افتاده بود 🚥 پدرم آرام و گریان ، به مادر گفت : 🌹 این مدت چه دردی می کشیدی 🌹 و به روی ما نمی آوردی . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت دهم 🚥 بعد از غسل مادر ، پدر دوباره بیرون رفت 🚥 تا چند نفر را ، برای دفن خبر کند 🚥 ولی باز هم تنها برگشت . 🚥 مادر را ، درون گاری گذاشتیم 🚥 و از خانه خارج شدیم 🚥 تا به طرف قبرستان برویم 🚥 اما یک عده مانع ما شدند 🚥 و از همه جا به طرف جنازه مامان ، 🚥 سنگ و شیشه و چوب ، پرتاب کردند 🚥 عده ای از جلو پرت می کردند 🚥 عده ای از بالای پشت بام 🚥 و عده ای از سمت راست و چپ ... 🚥 آنقدر سنگ به مادرم زدند ، 🚥 که کفنش پاره پاره شد 🚥 پدر ، معصومانه و مظلومانه ، 🚥 به آنها التماس می کرد تا دشمنی را تمام کنند 🚥 اما آنها همچنان ، به کار خود ادامه می دادند 🚥 پدر ، روی جنازه مامان خوابید 🚥 تا سنگ به جنازه او نخورد 🚥 ولی سنگها و شیشه ها ، 🚥 به خودش بر می خوردند 🚥 و او را ، غرق در خون کردند . 🚥 چندتا از سنگها نیز ، به من خوردند 🚥 ولی سنگی که به پیشانی من خورد 🚥 از همه بدتر بود 🚥 خون از پیشانی من ، به چشمم افتاد 🚥 و دید چشمانم را کور کرد 🚥 دیگر نمی توانستم جایی را ببینم 🚥 گریه کردم و پدرم را صدا زدم 🚥 او نیز با عجله مرا بغل کرد 🚥 و با جنازه مامان ، به خانه برگشتیم 🚥 پدر با دست و صورت خونی ، 🚥 مرا مدوا کرد تا کمی حالم بهتر شد 🚥 ولی در آن شب ، 🚥 ترس ، تمام وجودم را گرفته بود . 🚥 دو روز جنازه مامان روی زمین بود 🚥 تا مجبور شدیم 🚥 او را در خانه خودمان دفن کنیم . 🚥 نیمه های شب ، 🚥 بابا مرا بیدار کرد و خواهرم را در بغل گرفت 🚥 در کوچه های تاریک و وحشتناک ، 🚥 آروم و بی سر و صدا ، می رفتیم 🚥 از خونه خودمان ، خیلی دور شدیم 🚥 تا اینکه داخل یک خانه رفتیم . 🚥 چند نفر غریبه ، 🚥 از دیدن ما ، خیلی خوشحال شدند . 🚥 من و خواهرم را ، در یک اتاق گذاشتند 🚥 من از بس خسته بودم ، زود خوابم برد 🚥 خوابی زیبا و پر از آرامش 🚥 خوابی که بوی امنیت می دهد 🚥 خوابی که سرشار از عطر عشق بود . 🚥 تا ظهر خواب بودم 🚥 با صدای اذان ظهر ، از خواب بیدار شدم 🚥 تعجب کردم که خود را در خانه مردم دیدم . 🚥 با خودم گفت من کجا هستم 🚥 اینجا کجاست ؟! 🚥 پس خانه ما کجاست ؟! 🚥 سپس یادم آمد 🚥 که شب قبل از خانه خودمان فرار کردیم 🚥 و به این خانه ، پناه آوردیم . 🚥 پا شدم و از اتاق بیرون رفتم 🚥 دیدم چندتا دختر جوان ، 🚥 با خواهر کوچکم ، بازی می کردند . 🚥 خیلی وقت بود که بازی ندیده بودم 🚥 وقتی مرا دیدند ، خانم ها و آقایان ، 🚥 با خوشحالی به طرف من آمدند . 🚥 با استقبال بسیار گرمی روبرو شدم 🚥 یکی از زنها ، با مهربانی مرا بغل کرد 🚥 در آغوش او ، به یاد مادرم افتادم 🚥 ناخودآگاه ، اشکم ریخت . 🚥 آن زن ، با مهربانی گفت : 💎 چی شده پسرم ؟!! 🚥 با گریه گفتم : 🔮 دلم برای مادرم تنگ شده 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت یازدهم 🚥 با گریه به زن مهربان گفتم : 🔮 دلم برای مادرم تنگ شده 🚥 او دوباره مرا بغل کرد و گفت : 💎 عزیزم مادرت از اینکه پیش ما هستی 💎 خیلی خوشحاله 🚥 سپس دست و صورت مرا شست 🚥 من را پای سفره نشاند 🚥 و با عشق و محبت ، 🚥 غذا را ، درون دهانم می گذاشت . 🚥 بعد از غذا ، چند تا پسر آمدند 🚥 و مرا برای بازی کردن ، 🚥 با خود ، به حیاط خانه بردند 🚥 ولی با آن همه اتفاقات ، 🚥 و بعد از مرگ مادرم ، 🚥 دیگر حال هیچ کاری را نداشتم 🚥 همیشه غرق در خودم بودم 🚥 منزوی و افسرده و تنها شده بودم 🚥 گاهی مرا به پارک می بردند 🚥 و برایم بستنی می خریدند ، 🚥 لباسهای قشنگ و زیبا ، برایم گرفتند 🚥 و تا چند روز ، پذیرایی خوبی از ما کردند 🚥 خیلی تلاش کردند تا مرا شاد کنند 🚥 ولی گریه های مادرم ، هنوز درون گوشم بود 🚥 به خاطر همین ، 🚥 با اینکه خوشحال بودم 🚥 ولی نمی توانستم از ته دل بخندم . 🚥 یک شب ، وقتی با پدرم تنها شدم 🚥 از او پرسیدم : 🔮 این مردم کی هستند 🔮 که حتی از فامیل ما هم ، مهربان ترند 🚥 پدرم لبخندی زد و گفت : 🌷 پسرم این آدمها ، دوستان ما هستند 🌷 آنها شیعه هستند 🌷 آنها پیروان و عاشقان امام علی هستند 🌷 ان‌شاءالله ما در پناه خدا و اینها ، 🌷 شاد و خوش و خرم و راحتیم 🚥 با ناراحتی گفتم : 🔮 خب بابا ! چرا زودتر به اینجا نیامدیم ؟! 🔮 چرا بعد از مردن مادرم ، به اینجا آمدیم ؟ 🔮 بابا ، خیلی دلم برای مادرم تنگ شده 🔮 هر شب خواب او را می بینم . 🚥 بعد از حرفهای من ، 🚥 انگار داغ پدرم تازه شد . 🚥 پتو را ، روی خود کشاند و گریه کرد . 🚥 ناگهان نصف شب ، 🚥 یکی با عجله ، پیش ما آمد 🚥 و به صاحب خانه و پدرم گفت : 🌼 جاسوسان شهر ، جای ما را پیدا کردند 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت دوازدهم 🚥 ما را به خانه دیگری بردند . 🚥 چندتا از دوستان شیعه پدرم ، 🚥 با هم جلسه گرفتند و به بابا گفتند : 👑 اینجا ، در این شهر 👑 در این کشور و در این حکومت ، 👑 ما شیعیان ، هیچ قدرتی نداریم 👑 اینجا عربستان است 👑 و به شدت از ما شیعیان بیزارند 👑 هر روز دنبال بهانه می گردند تا ما را بکشند 👑 اگر آنها ، شما را اینجا پیدا کنند 👑 همه محله ما را ، به آتش می کشند . 👑 پس شما بهتر است به ایران بروید 👑 آنجا کشور شیعه است 👑 شما آنجا در امان هستید 👑 آنجا حتی سنی ها و مسیحی ها هم آزادند 👑 آنجا کسی با شما کاری ندارد 🚥 پدر با ناراحتی گفت : 🌷 من چطوری بروم 🌷 در حالی که همه جا به دنبال من هستند ؟ 🌷 این بچه را چکار کنم ؟! 🌷 او که نمی تواند پا به پای من برود ؟! 👑 گفتند : نگران نباشید 👑 ما به شما کمک می کنیم 🚥 فردای آن روز ، به خانه دیگری رفتیم 🚥 پذیرایی مفصلی از ما کردند 🚥 شب نیز ، به خانه دیگری رفتیم 🚥 سپس فردای آن روز ، 🚥 به سمت بیابان حرکت کردیم . 🚥 شب شد ، هوا خیلی تاریک و ترسناک بود 🚥 صدای حیوانات ، مرا به لرزه در آورد 🚥 صدای گرگ ، صدای سگ ، صدای زوزه ، 🚥 صدای بادی که به درختان برخورد می کرد 🚥 از ترس حمله حیوانات وحشی ، 🚥 دائم به سمت چپ و راستم نگاه می کردم . 🚥 به حدی که گردنم درد گرفت 🚥 و از شدت ترس و دلهره و وحشت ، 🚥 خودم را خیس کردم . 🚥 دوستان بابا ، 🚥 ما را به همدیگر پاس می دادند 🚥 یکی می آمد و ما را تحویل او می دادند 🚥 و آن فرد قبلی ، می رفت 🚥 دمدمای صبح شده شد 🚥 کفش های من پاره شدند 🚥 خارهای بیابان ، امانم را بریده بود 🚥 به سختی راه می رفتم 🚥 پاهایم را ، آرام بر زمین می گذاشتم 🚥 تا خارها کمتر اذیتم کنند 🚥 پاهای من ، خونی شده بودند 🚥 ولی نمی توانستم به پدرم بگویم 🚥 چون خودش ، این روزها ، 🚥 خیلی بیشتر از من ، اذیت شده 🚥 این ماجراها ، برای او ، عذاب دردناکی هستند 🚥 تا اینکه به زیرزمینی وسط بیابان رسیدیم 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla 👌🏻 رای ما جلیلی
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت سیزدهم 🚥 وسط بیابان ، یک زیرزمین مخفی بود 🚥 که با شن ، پوشیده شده بود . 🚥 یک نفر ، آنجا بود و ما را تحویل گرفت 🚥 و نفر قبلی خداحافظی کرد و رفت . 🚥 وارد زیرزمین شدیم 🚥 راه طولانی تونل زیرزمینی را پیمودیم 🚥 ناگهان ؛ از خستگی این همه راه ، 🚥 چشم های من تار دیدند 🚥 و با صورت به زمین افتادم . 🚥 پاهایم قدرت حرکت نداشتند . 🚥 دوست بابام ، مرا بلند کرد و در بغل گرفت 🚥 و به راه رفتن ، ادامه دادند . 🚥 بعد از چند ساعت ، از زیر زمین خارج شدیم 🚥 نور آفتاب ، چشمم را اذیت کرد 🚥 دستم را ، بین آفتاب و چشمانم گذاشتم . 🚥 یکی دیگر از شیعیان ، ما را تحویل گرفت 🚥 و نفر قبلی نیز ، مرا بوسید 🚥 و از پدرم خداحافظی کرد و رفت . 🚥 حدود یک ساعت پیاده روی کردیم 🚥 تا به یک روستا رسیدیم 🚥 ما را به یک خانه ای بردند . 🚥 یک پیرمردی که مشغول نماز خواندن بود 🚥 وقتی ما را دید 🚥 با لبخند به استقبال ما آمد 🚥 و با مهربانی به ما گفت : 🇮🇷 هله هله به ایران خوش آمدید 🇮🇷 اینجا دیگر در امان هستید 🚥 پدرم با شنیدن نام ایران ، 🚥 از خوشحالی ، لبخندی زد و بیهوش افتاد 🚥 او را به اتاقی بردند تا راحت بخوابد 🚥 من هم کنارش خوابیدم 🚥 و فردای آن روز ، از خواب بیدار شدیم 🚥 اهل آن خانه ، خیلی از ما پذیرایی کردند 🚥 با مهربونی و محبت ، با ما رفتار کردند 🚥 همسایه هایشان نیز ، 🚥 یکی یکی پیش ما می آمدند 🚥 و به ما ابراز علاقه و ارادت می کردند 🚥 هر روز دوستان جدیدی پیدا می کردم 🚥 روستای آنها ، خیلی باصفا بود . 🚥 هم شیعه داشت هم سنی 🚥 همه کنار هم ، با صلح و آرامش ، 🚥 زندگی می کردند . 🚥 هیچ کدام همدیگر را ، 🚥 نجس و کافر نمی دانستند . 🚥 همدیگر را اذیت نمی کردند . 🚥 به همدیگر احترام می گذاشتند 🚥 به خانه های همدیگر ، رفت و آمد می کردند 🚥 از همدیگر ، زن می گرفتند 🚥 و بدون هیچ مشکلی ، 🚥 شیعه و سنی با هم ازدواج می کردند . 🚥 ولی بعضی شیعه ها ، 🚥 ندانسته و جاهلانه و یا شاید مغرضانه ، 🚥 کاری می کردند که بین شیعه و سنی ، 🚥 اختلاف بیفتد 🚥 مثلا در مراسمات و مجالسشان ، 🚥 به اعتقادات اهل سنت ، فحش می دادند 🚥 که باعث می شد 🚥 مثل همان بلایی که بر سر ما و مادرم افتاد 🚥 و شاید بدتر از آن ، بر سر دیگران بیفتد 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla 👌🏻 انتخابات حق مُسَلَّم ماست
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت چهاردهم 🚥 پدرم تصمیم گرفت 🚥 تا مرا به حوزه علمیه شیعه ها فرستاد 🚥 تا با اعتقادات آنها آشنا شوم 🚥 خودش کار می کرد 🚥 تا وسایل راحتی من و خواهرم را ، فراهم کند 🚥 تا خوب درس بخوانم 🚥 و هر دو خانواده شیعه و سنی را بشناسم 🚥 او همیشه تشویقم می کرد 🚥 تا کاری کنم شیعه و سنی ، یکی شوند 🚥 کاری کنم تا برادران سنی مان را ، 🚥 از جهلی که دارند ، نجات بدهم 🚥 و آنها را آگاه کنم . 🚥 اما من قلبم از آنها ، پر از کینه و انتقام بود 🚥 فقط به فکر انتقام از کسانی بودم 🚥 که مادرم را کشتند . 🚥 ولی در حوزه علمیه به من یاد دادند 🚥 که هر کار کوچک و بزرگی را ، 🚥 فقط برای رضای خدا انجام دهم . 🚥 به خاطر همین ، تصمیم گرفتم 🚥 در کنار درسهای حوزه و آشنایی با مذاهب ، 🚥 کتاب های خداشناسی را ، مطالعه کنم 🚥 تا خدا را بهتر بشناسم 🚥 تا بهتر بتوانم او را عبادت کنم . 🚥 از وقتی خدا را شناختم و به عبادت پرداختم 🚥 آرامش و امنیت ، همه وجودم را گرفت . 🚥 به همین خاطر ، 🚥 تصمیم گرفتم اسم خودم را عوض کنم 🚥 تا هر وقت کسی مرا با آن اسم صدا بزند 🚥 آرامش و امنیت را به یادم بیاورم 🚥 مادرم را به یاد آورم 🚥 سختی هایی که کشیدم را بیاد آورم 🚥 به همه گفتم که از این به بعد ، 🚥 اسم من شیعه است . 🚥 به من بگوئید شیعه 🚥 تا یادم باشد مذهب مقدس شیعه ، 🚥 مثل مادرم مظلوم است . 🚥 در سن کم ، در پانزده سالگی ، 🚥 در بحث مناظرات خیلی قوی شدم 🚥 گاهی با علمای اهل سنت و وهابیت ، 🚥 مناظره می کردم . 🚥 با یاری خداوند ، در هر مناظره ای ، 🚥 آنها مغلوب می شدند . 🚥 بعضی ها شیعه می شدند 🚥 بعضی به لجاجت و نادانی خود ، 🚥 ادامه می دادند . 🚥 کم کم مشهور شدم . 🚥 دوستان و دشمنانی پیدا کردم 🚥 بعضی ها ، که با من دشمن شدند ، 🚥 مرا تهدید می کردند 🚥 که از این کارم ( یعنی مناظره ) دست بردارم 🚥 من در مناظرات ، 🚥 به دنبال اثبات خودم نیستم 🚥 به دنبال تحقیر و توهین به دیگران نیستم 🚥 فقط می خواهم همه دنیا ، حق را بفهمند 🚥 با وجود همه تهدیدها ، 🚥 وقتی تصویر مظلوم مادرم ، 🚥 جلوی چشمم می آمد 🚥 من تشویق به ادامه کار می شدم . 🚥 بیست ساله شدم 🚥 به دعوت از سازمان حج و زیارت ، 🚥 به خانه خدا مشرف شدم 🚥 و در آنجا ، به اصرار علمای مکه ، 🚥 قرار شد با چند تن از علمای وهابی ، 🚥 مناظره کنم . 🚥 اعمال حج را به جا آوردم 🚥 از خدای بزرگ ، کمک خواستم 🚥 و با توکل بر او ، به سمت جلسه رفتم 🚥 وقتی داخل شدم 🚥 همه با چشم حقارت ، به من نگاه می کردند 🚥 و با زبان عربی ، به همدیگر می گفتند : ⛳️ این بچه می خواهد با ما مناظره کند ؟! 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla 👌🏻 هم جلیلی خوبه هم قالیباف
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت ۱۵ 🚥 مجلس پر از جمعیت بود 🚥 و مناظره کننده ها ، همه پیرمرد بودند ، 🚥 با ادب سلام کردم و پایین مجلس نشستم . 🚥 یکی از پیران ، بدون سلام و مقدمه گفت : 🔥 شنیدم سنی بودی و شیعه شدی ؟! 🇮🇷 گفتم : بله با اجازه تون 🔥 گفت : میشه بپرسم 🔥 چرا راه اجداد و پدرانت را رها کردی ؟! 🇮🇷 گفتم : شما چرا قبله را از بیت المقدس ، 🇮🇷 به سمت کعبه برگرداندید ؟ 🔥 گفت : چون فرمان خدا به پیامبر بود 🇮🇷 گفتم : من هم به فرمان خدا و پیامبرش ، 🇮🇷 عمل کردم و شیعه شدم . 🔥 گفت : بچه جون ! 🔥 مگر زمان پیامبر ، شیعه هم بود ؟! 🇮🇷 گفتم : بله ، سیوطی که از علمای سنی بود 🇮🇷 در کتاب درالمنثور ، 🇮🇷 ذیل تفسیر آیه ۷ سوره بینه ، 🇮🇷 حدیثی آورده که در آن پیامبر می فرمایند : 🕋 سوگند به آنکه جان من در دست اوست 🕋 او ( یعنی علی ) و شیعیانش ، 🕋 در رستاخیز رستگارند . 🚥 ناگهان یکی از شیعیان ، با صدای بلند گفت : 🕌 الله اکبر ، الله اکبر 🔥 پیرمرد گفت : 🔥 خوب پیامبر کجا گفته شیعه شوید ؟ 🇮🇷 گفتم : شیعه یعنی پیرو 🇮🇷 بعد از پیامبر هم مردم دو دسته شدند : 🇮🇷 عده ای که معتقدند 🇮🇷 پیامبر اکرم جانشین تعیین کرده 🇮🇷 که همان پیروان علی بن ابی طالب اند 🇮🇷 و افراد با توجه به حدیثی که گفتم ، 🇮🇷 توسط پیامبر ، لقب شیعه گرفتند 🇮🇷 و عده ای دیگر معتقدند 🇮🇷 که پیامبر ، هیچ جانشینی انتخاب نکرده 🇮🇷 که به نام اهل سنت ، معروف شدند . 🇮🇷 تازه ، علاوه براین ؛ 🇮🇷 شیعه از زمان حضرت نوح بود 🇮🇷 نه از زمان پیامبر اکرم ... 🚥 با گفتن این جمله ، 🚥 سر و صدا و همهمه ، همراه با تعجب ، 🚥 از جمعیت بلند شد . 🔥 پیرمرد گفت : این ادعای بزرگیست پسر جان 🔥 آیا میتوانی حرف خودت را ثابت کنی ؟ 🇮🇷 گفتم : بله 🇮🇷 در آیه ۸۳ سوره صافات ، 🇮🇷 حضرت ابراهیم را ، شیعه حضرت نوح ، 🇮🇷 معرفی شده است . 🔥 گفت : خوب که چی ؟ 🇮🇷 گفتم : پیامبر اسلام ، 🇮🇷 دینش را ، دین پدرش یعنی ابراهیم ، 🇮🇷 معرفی می کند . قبول دارید که ؟ 🔥 گفت : بله 🇮🇷 گفتم : پس پیامبر هم ، 🇮🇷 شیعه نوح و ابراهیم بود . 🚥 با این دلیلی که آوردم ، 🚥 پیرمرد خودش را می بازد 🚥 و تا آخر مجلس ، ساکت نشست . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت ۱۶ 🚥 پیرمرد دیگری گفت : 🔥 حالا کی گفته جانشین پیامبر ، 🔥 علی بن ابی طالب هست ؟ 🇮🇷 گفتم : 🇮🇷 خود پیامبر آن هم در چندین مکان و زمان 🇮🇷 مثلا در اول بعثت ، 🇮🇷 به دستور آیه و أنذر عشیرتک الأقربین ، 🇮🇷 پیامبر مامور شد 🇮🇷 تا تمام فامیل خود را جمع کرده ، 🇮🇷 و به توحید و اسلام دعوت کند . 🇮🇷 بعد از جمع کردن آنها ، به آنها فرمود : 🕋 کدام یک از شما در این امر ، 🕋 مرا یاری می کند 🕋 تا برادر و وزیر و وصی و جانشین من ، 🕋 در میان خودتان باشد ؟ 🇮🇷 و همه شما می دانید 🇮🇷 تنها کسی که پاسخ مثبت داد ، امام علی بود 🇮🇷 که پیامبر در حقش فرمود : 🕋 این علی ، در میان شما ، 🕋 برادر ، وصی و جانشین من است 🕋 پس به سخنانش گوش دهید 🕋 و از او پیروی کنید . 🇮🇷 درست گفتم یا شیخ ؟ 🔥 گفت : بله 🇮🇷 گفتم : در غزوه تبوک نیز ، 🇮🇷 پیامبر به علی فرمودند : 🕋 آیا خشنود نمی شوی که نسبت تو به من ، 🕋 به منزله نسبت هارون به موسی باشی ؟! 🕋 جز اینکه پس از من ، پیامبری نیست 🇮🇷 درسته یا شیخ ؟ 🔥 گفت : بله 🇮🇷 گفتم : در غدیر خم ، 🇮🇷 در برابر انبوهی از جمعیت ، 🇮🇷 آیا پیامبر نفرمودند : 🕋 من کنت مولاه فهذا علی مولاه... 🚥 هنوز حرف من تمام نشده ، 🚥 که پیرمرد دیگری پرید و گفت : 💥 بس کن جوان 💥 همه میدانند که منظور از ولی ، 💥 یعنی دوست ... 💥 پیامبر میخواست علی را ، 💥 دوست و یار مردم معرفی کند نه جانشین 🇮🇷 گفتم : این حرف شما ، 🇮🇷 با ابتدای سخن پیامبر تناسب ندارد . 🇮🇷 پیامبر اکرم ، در ابتدا به مردم گفتند : 🕋 أ لستُ أولی لکم من أنفسکم 🕋 آیا من پیامبر ، 🕋 از خودتان سزاوارتر و در اولویت نیستم ؟! 🇮🇷 همه حاضرین گفتند : بله یا رسول الله 🇮🇷 بنابراین با توجه به این نکته باید گفت : 🇮🇷 مراد از ولی ، اولویت و سرپرستی تام است . 🇮🇷 در ضمن ، کدام عقلی قبول می کند ، 🇮🇷 که در آن روز سخت ، وسط ظهر ، 🇮🇷 در آن صحرای داغ و سوزان ، 🇮🇷 پیامبر ، مردم را نگه داشته 🇮🇷 که فقط بگوید علی دوست شماست ؟! 🇮🇷 پیامبر اکرم ، تا سه روز ، 🇮🇷 از همه حاضرین مرد و زن بیعت می گرفت 🇮🇷 و جالب اینکه 🇮🇷 اول خلیفه های شما با علی بیعت کردند . 🇮🇷 و به علی تبریک گفتند : بخاً بخاً یا علی 🇮🇷 و همچنین شعار " حی علی خیر العمل " ، 🇮🇷 در این سه روز ، تنها سخن و فریاد پیامبر بود 🇮🇷 یعنی این همه تشریفات ، 🇮🇷 فقط برای اینه که به مردم بگوید : 🇮🇷 علی دوست شماست ؟! 🇮🇷 کدام آدم عاقلی ، این حرف را قبول می کند ؟ 🇮🇷 فکر نمی کنید این حرف ، کمی احمقانه باشه؟ 🚥 مردم از این حرف من خندیدند 🇮🇷 سپس گفتم : در ضمن ، 🇮🇷 خیلی قبل تر از ماجرای غدیر ، 🇮🇷 طبق آیه مودت که می گوید : 🇮🇷 لا اسئلکم علیه اجراً الا الموده فی القربی ، 🇮🇷 دوستی امام علی ، بر همه مسلمانان ، 🇮🇷 چه شیعه چه سنی واجب بوده 🇮🇷 نه فقط دوستی بلکه مودت آنها واجب است ، 🇮🇷 درست نمی گویم یا شیخ ؟ 💥 پیرمرد گفت : بله درست است . 🇮🇷 گفتم : حالا به نظر شما ، 🇮🇷 مودت بالاتر است یا دوستی و محبت ؟! 💥 پیرمرد : معلومه دیگه ، مودت 🇮🇷 گفتم : احسنت 🇮🇷 مودت ، چندین درجه بالاتر از دوستی است 🇮🇷 پس با وجود مودت ، چه نیازی دارد 🇮🇷 دوباره بحث دوستی امام علی مطرح بشه ؟! 🚥 صدای تشویق و همهمه از جمعیت بلند شد 🚥 عده ای گفتند : راست می گوید 🚥 عده ای گفتند : حرف حساب که جواب ندارد 🚥 پیرمرد هم پاسخی نداشت 🚥 به چپ و راست خود نگاه کرد و ساکت شد . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت ۱۷ 🚥 مرد دیگری پرسید : 🔥 حالا چرا اسم خودت را ، شیعه گذاشتی ؟ 🔥 مگر شیعه هم ، اسم می شود ؟ 🇮🇷 گفتم : اسم شیعه اسم مقدسی است 🇮🇷 که از زبان پیامبر اکرم ، 🇮🇷 در مدح پیروان امام علی خارج شده 🇮🇷 و حتی در قرآن کریم نیز آمده 🇮🇷 آنجا که می فرماید : 🕋 و ان من شیعته لَابراهیم 🕋 یعنی ابراهیم از شیعیان نوح است . 🇮🇷 و یقینا اسم من ( یعنی شیعه ) ، 🇮🇷 از اسم حیواناتی که مردم ، 🇮🇷 روی خودشون میگذارند ، بهتر است . 🚥 مرد سوال کننده ، چون اسمش کُلیب بود 🚥 یعنی سگ کوچک ، 🚥 خجالت کشید و دیگر سوالی نپرسید 🚥 اما مردم ، چون اسمش را می دانستند 🚥 به آن مرد خندیدند . 🚥 پیرمرد دیگری گفت : 🔥 همه می گویند قرآن شیعه ها تحریف شده 🔥 چه جوابی داری تا بگویی ؟ 🇮🇷 گفتم : منم میگم قرآن شما تحریف شده 🔥 پیرمرد عصبانی شد و گفت : 🔥 مگر تو قرآن ما را دیدی ؟ 🇮🇷 شیعه گفت : بله دیدم 🔥 پیرمرد گفت : تحریف در آن دیدی ؟ 🇮🇷 گفتم : نه ندیدم 🔥 پیرمرد گفت : بچه جون ! 🔥 پس چرا چیزی را که نمیدانی ، 🔥 اینقدر راحت به زبان می آوری ؟ 🇮🇷 گفتم : شما چی ؟ 🇮🇷 قرآن شیعه هارو دیدین ؟! 🚥 مرد سکوت کرد . 🇮🇷 گفتم : وقتی ندیدین 🇮🇷 پس چرا دارین میگین تحریف شده ؟ 🚥 پیرمرد از خجالت سرش را پایین انداخت . 🇮🇷 گفتم : شما برای یکبار هم که شده 🇮🇷 بروید ایران ؛ در هر استانی که دلتان خواست 🇮🇷 هرشهری را که دوست دارید ، 🇮🇷 هر منطقه ای ، هر کوچه ای ، 🇮🇷 هر خانه ای که خواستین در بزنین 🇮🇷 و از آنها ، قرآن بخواهید و ببینید ، 🇮🇷 بعد از آن بفرمائید 🇮🇷 که قرآن شیعه ها ، تحریف شده یا نه. 🚥 سر و صدا و همهمه مردم بلند شد 🇮🇷 و به هم می گفتند : خب راست می گوید 🚥 پیرمرد دیگری که مناظره را ، 🚥 به ضرر خودشان می دید ، به سرعت گفت : 🔥 انشالله ادامه مناظره ، بماند برای فردا 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت ۱۸ 🚥 بعد از پایان جلسه ، 🚥 سیل عظیمی از مردم به طرفم آمدند 🚥 و مثل تشنه هایی که دنبال آب بودند 🚥 از من خواستند که در مورد مذهب تشیع ، 🚥 بیشتر برایشان صحبت کنم . 🚥 شیعه و سنی ، دور مرا گرفته بودند . 🚥 هر کدام ، شبهات زیادی در ذهن داشتند 🚥 و پشت سر هم سوال می کردند 🚥 تا اذان صبح ، 🚥 در حیاط نشسته بودم 🚥 و به سوالات آنها پاسخ می دادم 🚥 هر چه بیشتر جواب می گرفتند 🚥 نسبت به معارف شیعه ، تشنه تر می شدند 🚥 بعد از خواندن نماز صبح ، 🚥 یک عده ای ، گریان آمدند و گفتند : 🌸 الحمدلله ما شیعه شدیم . 🚥 ناگهان یاد شیعه شدن پدر و مادرم افتادم 🚥 یاد اذیت هایی که دیدیم 🚥 یاد ظلم هایی که در حق ما شد 🚥 ناخودآگاه ، چشمانم پر از اشک شدند 🚥 یکی از آنها گفت : 🌸 آقای شیعه ! 🌸 به خدا قصد ناراحتی شمارو نداشتیم 🚥 اشکهایم را پاک کردم و گفتم : 🇮🇷 می دانم عزیزم ، چیزی نیست 🇮🇷 فقط یک خواهشی از شما دارم ؟! 🌸 گفتند : هر چه که باشد ، در خدمتیم 🇮🇷 گفتم : نگذارید کسی بفهمد 🇮🇷 که شما شیعه شدید . 🚥 بعد از نماز صبح و دعای عهد ، 🚥 کمی قرآن خواندم تا اینکه آفتاب طلوع کرد 🚥 خیلی خسته شده بودم 🚥 با طلوع آفتاب خوابیدم 🚥 و قبل از ظهر ، بیدار شدم 🚥 با محافظم ، 🚥 به طرف خانه قدیمی خودمان رفتم 🚥 همه جا عوض شده بود 🚥 کوچه ای که در آن ، 🚥 شاهد سیلی خوردن مادرم بود را شناختم 🚥 کوچه ای که در آن ، 🚥 ما را زیر مشت و لگد گرفتند . 🚥 همان جایی که ، 🚥 بچه‌ی در شکم مادرم سقط شد . 🚥 همان جایی که مادرم وسط کوچه ، 🚥 جلوی چشم ده ها نامحرم ، 🚥 غرق خون روی زمین افتاده بود . 🚥 همان جایی که ، 🚥 شکستن استخوانهای کمر پدرم را شنیدم 🚥 همان جایی که ، 🚥 به یک دختر یک ساله رحم نکردند . 🚥 بی اختیار اشک می ریختم 🚥 و به دنبال خانه خودمان می گشتم . 🚥 خانه را شناختم . رفتم آنجا و در زدم ، 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla