☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۱۵
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 آفرین دختر گلم ،
🇮🇷 مثال خیلی خوبی زدی
🇮🇷 ولی خب چکار کنیم
🇮🇷 بیشتر عروسیا اینجورین
🇮🇷 یعنی هیچ کدومشون رو نریم ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
🍎 کسی که اهل نماز و قرآنه
🍎 کسی که ادعای مسلمونی بکنه
🍎 کسی که خودشو ،
🍎 عاشق و شیعه امام علی بدونه
🍎 کسی که
🍎 به دنبال شاد کردن دل امام زمونه
🍎 چه در عروسی ،
🍎 چه در فضای مجازی ،
🍎 و چه در خلوت های خودمانی ،
🍎 باید از گناه پرهیز کنه .
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 آخه شما که مردم رو نمی شناسی
🇮🇷 ما اگه نریم ،
🇮🇷 پشت سرمون حرف در میارن
🇮🇷 فامیلامون ، ما رو ملامت می کنن
🇮🇷 هر چی باشه از ما توقع دارن
🌸 شیعه فاطمه گفت :
🍎 مامانی !
🍎 رفتن یا نرفتن شما ، دست خودتونه
🍎 من نمی خوام منصرفتون کنم
🍎 ولی اینو بدونید که شما ،
🍎 فقط و فقط ، باید خدا رو راضی کنید
🍎 نه بندگان خدارو .
🍎 خدا رو باید محور قرار بدین
🍎 نه مردم رو .
🍎 جایی که توش گناه باشه ،
🍎 اونجا ، جای شیطانه ؛
🍎 نه جای خدا و فرشته ها ،
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
📗 داستان کوتاه عید فطر
☀️ زهرا کوچولو ،
☀️ که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود ،
☀️ همه ماه رمضان را ،
☀️ روزه کله گنجشکی می گرفت.
☀️ یک روز ،
☀️ زهرا دیر از خواب بیدار شد
☀️ هوا روشن بود
☀️ گریه کرد
☀️ و با ناراحتی دنبال مامانش می گشت
☀️ مادر او در حال آشپزی بود
☀️ که زهرا کوچولو گریه کنان وارد شد
☀️ مادرش او را بغل کرد و گفت :
🔮 چی شده عزیزم ؟!
🔮 چرا گریه می کنی ؟!
☀️ زهرا با ناراحتی گفت :
🐥 چرا برای سحر منو بیدار نکردید ؟!
☀️ مادرش خندید و گفت :
🔮 آخه دختر گلم رمضان تموم شد
🔮 دیگه لازم نیست روزه بگیری
🔮 تلویزیون هم اعلام کرد :
🔮 هلال ماه دیده شده
🔮 و امروز هم عید فطره عزیزم .
☀️ زهرا کوچولو ، کمی فکر کرد
☀️ سپس به مادرش گفت :
🐥 مامان جون عید فطر چیه ؟
☀️ مادرش گفت :
🔮 دخترم ،
🔮 خدا از مسلمونا خواسته
🔮 تا ماه رمضون رو ، روزه بگیرند
🔮 بعد از این یک ماه روزه داری ،
🔮 خدا ، به عنوان جایزه و پاداش ،
🔮 عید فطر رو ،
🔮 برای مسلمونا قرار داده
🔮 توی عید فطر ، همه مسلمونا ،
🔮 خیلی خوشحال و شاد هستن
🔮 چون توانستند
🔮 ماه رمضان رو روزه بگیرند
🔮 و امروز می خواهند
🔮 از خدای بزرگ و مهربون شون
🔮 جایزه بگیرند .
☀️ زهرا گفت :
🐥 خب مامان جون !!
🐥 نمیشه امروز ،
🐥 هم عید باشه هم روزه بگیریم ؟!
📙 ادامه دارد ...
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #عید_فطر
📗 داستان کوتاه عید فطر ۲
☀️ مامان گفت :
🔮 نه عزیز نمیشه
🔮 در این روز ،
🔮 روزه گرفتن ، حرامه
☀️ زهرا گفت :
🐥 مامان جون ! حرام چیه ؟
☀️ مامان گفت :
🔮 کار حرام ، کاری هست
🔮 که ما نباید انجام بدیم
🔮 تا ثواب ببریم
🔮 اما اگه انجام بدیم ،
🔮 خدا ناراحت میشه ، گناهه
☀️ سپس مادر زهرا ،
☀️ دخترش را بغل کرد ، بوسید و گفت :
🔮 خب عزیزم عیدت مبارک .
🔮 حالا برو آماده شو
🔮 می خوایم بریم مسجد
☀️ زهرا گفت :
🐥 ممنون مامان جون
🐥 عید شما هم مبارک
🐥 ولی برای چی بریم مسجد ؟!
🐥 الآن که صبحه
☀️ مامان گفت :
🔮 زهرا جان ! توی عید فطر ،
🔮 مسلمونا ، دو یا سه ساعت ،
🔮 بعد از نماز صبح ، میرن مسجد
🔮 تا نماز عید فطر رو بخونن
🔮 و بعد از نماز ،
🔮 عید رو به همدیگه تبریک میگن
🔮 برای عید دیدنی ،
🔮 به خونه فامیل و دوستان میرن .
☀️ ناگهان ، پدر زهرا ،
☀️ با نان تازه و آش خوشمزه ،
☀️ وارد خانه شد .
☀️ زهرا نیز با خوشحالی ،
☀️ به طرف پدرش رفت .
☀️ او را بغل کرد
☀️ و عید را به او ، تبریک گفت .
☀️ پدر زهرا نیز ، عید فطر را ،
☀️ به دخترش تبریک گفت .
☀️ سپس به همسرش گفت :
🦋 خانم جان ! زکات رو دادم
☀️ زهرا به مادرش گفت :
🐥 مامان زکات چیه ؟!
☀️ مادر زهرا گفت :
🔮 تو عید فطر ،
🔮 خدای مهربون از ما خواسته
🔮 که در آخر ماه رمضون
🔮 و در شب عید فطر ،
🔮 یه هدیه به فقرا و نیازمندان بدیم
🔮 و به اونا کمک کنیم
🔮 به این هدیه میگن زکات .
☀️ خب عزیزم برو آماده شو
☀️ تا بریم مسجد .
📙 پایان
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #عید_فطر
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
🧡 سلام عزیزان جان
💛 مربیان و همراهان
💚 بچه های با ایمان
💜 مبارک باد عیدتان
❤️ قبول باد روزه هاتان
🧡 پر برکت عمرتان
💙 حلال و پاک رزق تان
💛 مهدی موعود یارتان
🎉🎉🎉🎉🎉
🇮🇷 @amoomolla
12.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 قصه صوتی جزیره حامد
🎼 تک قسمتی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه صبحانه شگفت انگیز
🦋 اون شب ، طوره دیگه ای بود
🦋 همه به آسمون نگاه می کردن
🦋 در تلویزیون هم ،
🦋 از ماه و دیدنش صحبت میکردن
🦋 نمیدونستم چه خبره
🦋 ولی هر چی بود
🦋 انگار خیلی براشون مهم بود
🦋 من و خواهرم بازی می کردیم
🦋 بابابزرگ و مادربزرگ و پدر و مادرم
🦋 پای تلویزیون نشسته بودن
🦋 و داشتن دم نوش سیب با خرما ،
🦋 می خوردن
🦋 که یک دفعه تلویزیون اعلام کرد
🦋 هلال ماه دیده شده
🦋 و فردا عید فطره
🦋 بعد همه پا شدن
🦋 و همدیگه رو بغل کردن و بوسیدن
🦋 و عید رو به هم تبریک گفتن
🦋 درست نمی دونستم چه خبره
🦋 خواهرم هم مثله من بود
🦋 و هنوز دقیقا متوجه ماجرا نشده بودیم
🦋 ما هم رفتیم و اونا رو بغل کردیم
🦋 مامان رفت خونه رو تمیز کنه
🦋 در حال جاروبرقی خانه بود
🦋 خواهرم رفت پیش مامان و گفت :
🐥 مامان سحری چی داریم؟
🔮 مامان هم گفت : هیچی نداریم
🔮 برای چی ؟!
🔮 میخواستی روزه بگیری ؟
🦋 خواهرم هم سرش رو ،
🦋 به عنوان تایید تکان داد .
🔮 مامان گفت : دخترم فردا عید فطره
🔮 دیگه رمضون تموم شده
🔮 نمی خواد روزه بگیریم
🔮 حالا برید بخوابید
🔮 چون فردا صبح باید بریم مسجد
🔮 تا در جشن عید فطر شرکت کنیم .
🦋 از اینکه فردا به جشن میریم
🦋 خیلی خوشحال بودیم
🦋 صبح زود بیدار شدیم
🦋 و برای جشن به مسجد رفتیم
🦋 نماز عید فطر خوندیم
🦋 کلی شیرینی خوردیم
🦋 بعد بابام مارو به پارک برد
🦋 و یک صبحانه شگفت انگیز ،
🦋 برای ما خرید .
🦋 آش و حلیم و سرشیر
🦋 عسل و مربا و کره
🦋 نون سنگک و نون بربری داغ و تازه
🦋 خیلی خوردیم و بازی کردیم
🦋 واقعا عالی بود
🦋 خیلی خوش گذشت .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #عید_فطر #صبحانه_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۱۶
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 خب عزیزم عروسی همش یک شبه
🇮🇷 یک شب که هزار شب نمیشه
🌸 شیعه فاطمه گفت :
🍎 اولاً یک شب نیست ، هزاران شبه
🍎 حداقل ماهی یکبار ، عروسی دعوتید
🍎 غیر از عروسی ، هر ساله ،
🍎 حداقل بیستا جشن ،
🍎 دعوتتون می کنن
🍎 یه روز عروسی فلانی
🍎 یه روز عقدکنون فلانی
🍎 یه روز تولد فلانی
🍎 یه روز جشن فلانی
🍎 پس نگید که یک شبه
🍎 در ضمن همون یک شب هم ،
🍎 میتونه اعمال هفتاد ساله ما رو
🍎 خراب می کنه
🌸 جعفر ،
🌸 همه حرفهای شیعه فاطمه را شنید
🌸 سپس لبخندی زد و گفت :
☀️ زهرا خانم ، شمارو نمی دونم
☀️ ولی خداییش ، من که قانع شدم
☀️ و به حرف دختر کوچولوی قشنگم ،
☀️ گوش میدم
☀️ و به عروسی نمیرم
🌸 زهرا با تعجب گفت :
🇮🇷 مطمئنی نمیری ؟! اونا فامیلاتن ها
🇮🇷 عروسی برادرزادته
🇮🇷 اگه نری ممکنه ناراحت بشن آ
🌸 جعفر گفت :
☀️ اشکالی نداره ،
☀️ اونا ناراحت بشن
☀️ بهتر از اینه که خدا ناراحت بشه
🌸 جعفر نگاهی به شیعه فاطمه کرد ،
🌸 برایش چشمک زد و گفت :
☀️ مگه نه دختر گلم ؟!
🌸 شیعه فاطمه نیز ،
🌸 لبخند ملوسی زد و گفت :
🍎 قربون بابای قشنگم برم
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 دختر و بابا خوب متحد شدین
🇮🇷 پس باشه منم نمیرم
🇮🇷 ولی در عوضش قول بده ،
🇮🇷 که فردا کادوی خوبی براشون بگیریم
🇮🇷 و برای تبریک گفتن ،
🇮🇷 صبح زود بریم سمتشون .
🌸 جعفر لبخندی زد و گفت :
☀️ به روی چشمم خانم خانما
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۱۷
🌸 فردای آن روز ،
🌸 اول صبح ، با کادو و شیرینی ،
🌸 به طرف خانه برادر جعفر رفتند .
🌸 و به عروس و داماد تبریک گفتند .
🌸 و بابت نیامدن به عروسی ،
🌸 عذرخواهی کردند .
🌸 برادر جعفر نیز ،
🌸 از نیامدن جعفر به عروسی پسرش ،
🌸 ناراحت شده بود .
🌸 اما جعفر و همسرش ،
🌸 با شیرین زبانی ،
🌸 موفق شدند که از دلش در بیاورند .
🌸 همه خوشحال و خندان بودند ؛
🌸 بچه ها نیز ، در حیاط خانه ،
🌸 مشغول بازی بودند .
🌸 شیعه فاطمه ، اهل بازی کردن نبود
🌸 ولی از لحظه ورود ،
🌸 احساس تنگی نفس ،
🌸 و خفگی می کرد .
🌸 اما حیا کرد و به کسی چیزی نگفت .
🌸 گاهی بیرون می رفت تا هوایی بخورد
🌸 و گاهی کنار مادرش می نشست .
🌸 ناگهان دختر عموی او ، مرضیه ،
🌸 متوجه حال ناخوش او شد .
🌸 ناگهان چشمان شیعه فاطمه ،
🌸 در حال بسته شدن بودند
🌸 و خودش نیز در حال افتادن بود
🌸 که مرضیه ، به طرف او رفت
🌸 او را بغل کرد و به زهرا گفت :
⚜ شیعه فاطمه چش شده ؟!
⚜ چرا رنگش پریده ؟!
⚜ چرا حالش خوب نیست ؟!
🌸 زهرا از شنیدن این حرف ،
🌸 برآشفته شد .
🌸 و از جای خود پرید
🌸 از دیدن روی زرد و بی حال دخترش ،
🌸 ناراحت شد
🌸 او را از مرضیه گرفت و گفت :
🇮🇷 چی شده دخترم ؟!
🇮🇷 تو حالت خوش نیست ؟!
🌸 شیعه فاطمه ، لبانش را باز کرد
🌸 اما نمی توانست حرف بزند .
🌸 زهرا نیز با ناراحتی و دستپاچگی
🌸 به جعفر گفت :
🇮🇷 آقا جعفر ،
🇮🇷 بچه ام حالش خوب نیست .
🇮🇷 بیا ببریمش دکتر .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
📙 داستان کوتاه گدای مسکین
🌟 یک روز یکی از بزرگان ،
🌟 شعر مرحوم شهریار را مطرح کرد
🌟 و سپس گفت :
🌸 شهریار در وصف امیرالمومنین
🌸 علی بن ابی طالب علیه السلام
🌸 شعری سروده ،
🌸 اما افسوس که یک بیتش ،
🌸 ناقص است و کم رنگ .
🌟 گفتم : کدام بیتش نقص دارد ؟
🌸 گفت : همان جا که می گوید
🌸 برو ای گدای مسکین
🌸 در خانهی علی زن
🌸 که نگین پادشاهی
🌸 دهد از کرم گدار را ...
🌟 و بعد ادامه داد :
🌸 این بسیار بد است !
🌸 علی که گدا پرور نیست
🌸 او کریم پرور است .
🌸 ای کاش شهریار می گفت :
🌸 مرو ای گدای مسکین
🌸 تو در سرای مولا
🌸 که علی همیشه می زد
🌸 در خانهی گدار را
🌸 بله اگر علم میخواهی ،
🌸 شفاعت میخواهی ،
🌸 کرامت و مغفرت گناه می خواهی ؛
🌸 برو در خانه علی علیه السلام .
🌸 اما اگر دنیا میخواهی ،
🌸 مولا خودش عنایت می کند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#عید_غدیر #غدیر #امام_علی
#داستان_کوتاه #گدای_مسکین
📗 داستان کوتاه حاجب
☀️ آقایی به نام حاجب بروجردی ،
☀️ قصیده ای زیبا ،
☀️ در مدح امیر المومنین ،
☀️ امام علی علیه السلام سرودند .
☀️ که یک بیت آن ، این بود :
🌴 حاجب ! اگر محاسبه حشر با علیست
🌴 من ضامنم که هر چه خواهی گناه کن
☀️ همان شب در عالم رویا ،
☀️ مولا علی بن ابیطالب ،
☀️ به خواب ایشان آمدند و فرمودند :
🕋 اگر چه محاسبه در دست ماست
🕋 اما اگر اجازه بدهی
🕋 من می خواهم
🕋 بیت آخر شعرت را اصلاح کنم ؟!
☀️ حاجب عرض کرد :
🌴 یا مولا !
🌴 شعر برای شما و در مدح شماست
🌴 هر خواهید ، انجام دهید .
☀️ حضرت علی علیه السلام فرمودند :
🕋 پس بیت آخرت را این گونه بنویس :
🕋 به یقین محاسبه حشر با علیست
🕋 شرم از رخ علی کن و کمتر گناه کن
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#عید_غدیر #غدیر #امام_علی
#داستان_کوتاه #حاجب
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۱۸
🌸 شیعه فاطمه آرام گفت :
🍎 مامانی ! دارم خفه میشم
🍎 منو از این خونه ببر بیرون
🌸 زهرا سریعا چادرش را سر کرد .
🌸 و با ناراحتی و گریه ،
🌸 دخترش را به حیاط خانه برد .
🌸 اما حال شیعه فاطمه خوب نشد .
🌸 سپس او را از خانه بیرون برد .
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 کمی حالش بهتر شد .
🌸 و هر چه جلوتر می رفتند ،
🌸 حال شیعه فاطمه بهتر می گشت .
🌸 ناگهان شیعه فاطمه گفت :
🍎 مامان جون اگه ممکنه ،
🍎 یه چند دقیقه ، همین جا وایسا
🌸 زهرا ایستاد و گفت :
🇮🇷 حالت خوب شد دخترم ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
🍎 آره مامان ، خیلی بهتر شدم
🍎 هوای اینجا حالم و خوب می کنه
🌸 زهرا متوجه شد ،
🌸 که کنار درب ورودی مسجد ،
🌸 ایستاده اند .
🌸 و انگار شیعه فاطمه ،
🌸 از داخل مسجد ، اکسیژن می گیرد .
🌸 زهرا خم شد
🌸 و به شیعه فاطمه گفت :
🇮🇷 دخترم ! چی شده ؟!
🇮🇷 چرا حالت بد شده بود ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
🍎 مامانی !
🍎 از بس تو اون خونه گناه کردن
🍎 و آهنگ حرام پخش کردند
🍎 همه جا تاریک و پر از دود شده بود .
🌸 زهرا با تعجب ،
🌸 به شیعه فاطمه نگاه می کرد .
🌸 جعفر ، با ماشین برادرش آمد
🌸 و کنار زهرا و شیعه فاطمه ایستاد .
🌸 بوق زد و گفت :
☀️ خانم جان !
☀️ سوار شید بچه رو ببریم دکتر ؟!
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 نه عزیزم ، دیگه نمی خواد ،
🇮🇷 خدارو شکر حالش بهتر شد .
🇮🇷 فقط باید بریم خونه
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۱۹
🌸 جعفر ، وقتی مطمئن شد
🌸 که حال شیعه فاطمه خوب شده
🌸 ماشین را به برادرش پس داد
🌸 و با زن و بچه اش ،
🌸 به طرف خانه رفتند .
🌸 وقتی سر کوچه رسیدند ،
🌸 ناگهان زهرا به جعفر گفت :
🇮🇷 شما برید خونه ؛
🇮🇷 من می رم مسجد ، کار دارم
🌸 شیعه فاطمه گفت :
🍎 مامان ! منم می خوام بیام
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 نه عزیزم ، الآن نمیشه بیای
🇮🇷 انشالله فردا با خودم می برمت
🌸 زهرا ، تنها به مسجد محله رفت .
🌸 و بعد از نماز جماعت ،
🌸 با امام جماعت مسجد ، دیدار کرد
🌸 و با ایشان ،
🌸 در مورد شیعه فاطمه صحبت کرد
🌸 زهرا خانم ،
🌸 همه خصوصیات شگفت انگیزی که ،
🌸 شیعه فاطمه دارد ،
🌸 برای حاج آقا شرح نمود .
🌸 و پس از آن گفت :
🇮🇷 حاج آقا ! من برای این دختر نگرانم
🇮🇷 خواهش می کنم بگین چکار کنم ؟!
🌸 حاج آقا کمی فکر کرد و گفت :
🌟 راستش حاج خانم !
🌟 بنده نسبت به این مسائل ،
🌟 زیاد واقف نیستم
🌟 ولی می تونین به قم تشریف ببرین
🌟 و از علمای اونجا سوال کنید
🌟 اونا بهتر می تونن به شما کمک کنن .
🌸 زهرا ، در مورد رفتن به قم ،
🌸 با جعفر مشورت نمود .
🌸 قرار شد آخر هفته ،
🌸 همه با هم ، به قم بروند .
🌸 آخر هفته شد و به قم سفر کردند .
🌸 ابتدا به حرم حضرت معصومه رفتند .
🌸 پس از زیارت و نماز ،
🌸 به اتاق مسائل شرعی رفتند .
🌸 دو حاج آقا در آنجا ، نشسته بودند .
🌸 شیعه فاطمه از قبل می دانست ،
🌸 که برای چه به قم آمدند ،
🌸 او کاملا ذهن مادرش را خوانده بود
🌸 به خاطر همین به مادرش گفت :
🍎 مادر جون ! نریم داخل
🇮🇷 زهرا گفت : چرا دخترم ؟
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز