eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
50 عکس
96 ویدیو
7 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۵ 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 آفرین دختر گلم ، 🇮🇷 مثال خیلی خوبی زدی 🇮🇷 ولی خب چکار کنیم 🇮🇷 بیشتر عروسیا اینجورین 🇮🇷 یعنی هیچ کدومشون رو نریم ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 کسی که اهل نماز و قرآنه 🍎 کسی که ادعای مسلمونی بکنه 🍎 کسی که خودشو ، 🍎 عاشق و شیعه امام علی بدونه 🍎 کسی که 🍎 به دنبال شاد کردن دل امام زمونه 🍎 چه در عروسی ، 🍎 چه در فضای مجازی ، 🍎 و چه در خلوت های خودمانی ، 🍎 باید از گناه پرهیز کنه . 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 آخه شما که مردم رو نمی شناسی 🇮🇷 ما اگه نریم ، 🇮🇷 پشت سرمون حرف در میارن 🇮🇷 فامیلامون ، ما رو ملامت می کنن 🇮🇷 هر چی باشه از ما توقع دارن 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 مامانی ! 🍎 رفتن یا نرفتن شما ، دست خودتونه 🍎 من نمی خوام منصرفتون کنم 🍎 ولی اینو بدونید که شما ، 🍎 فقط و فقط ، باید خدا رو راضی کنید 🍎 نه بندگان خدارو . 🍎 خدا رو باید محور قرار بدین 🍎 نه مردم رو . 🍎 جایی که توش گناه باشه ، 🍎 اونجا ، جای شیطانه ؛ 🍎 نه جای خدا و فرشته ها ، ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه عید فطر ☀️ زهرا کوچولو ، ☀️ که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود ، ☀️ همه ماه رمضان را ، ☀️ روزه کله گنجشکی می گرفت. ☀️ یک روز ، ☀️ زهرا دیر از خواب بیدار شد ☀️ هوا روشن بود ☀️ گریه کرد ☀️ و با ناراحتی دنبال مامانش می گشت ☀️ مادر او در حال آشپزی بود ☀️ که زهرا کوچولو گریه کنان وارد شد ☀️ مادرش او را بغل کرد و گفت : 🔮 چی شده عزیزم ؟! 🔮 چرا گریه می کنی ؟! ☀️ زهرا با ناراحتی گفت : 🐥 چرا برای سحر منو بیدار نکردید ؟! ☀️ مادرش خندید و گفت : 🔮 آخه دختر گلم رمضان تموم شد 🔮 دیگه لازم نیست روزه بگیری 🔮 تلویزیون هم اعلام کرد : 🔮 هلال ماه دیده شده 🔮 و امروز هم عید فطره عزیزم . ☀️ زهرا کوچولو ، کمی فکر کرد ☀️ سپس به مادرش گفت : 🐥 مامان جون عید فطر چیه ؟ ☀️ مادرش گفت : 🔮 دخترم ، 🔮 خدا از مسلمونا خواسته 🔮 تا ماه رمضون رو ، روزه بگیرند 🔮 بعد از این یک ماه روزه داری ، 🔮 خدا ، به عنوان جایزه و پاداش ، 🔮 عید فطر رو ، 🔮 برای مسلمونا قرار داده 🔮 توی عید فطر ، همه مسلمونا ، 🔮 خیلی خوشحال و شاد هستن 🔮 چون توانستند 🔮 ماه رمضان رو روزه بگیرند 🔮 و امروز می خواهند 🔮 از خدای بزرگ و مهربون شون 🔮 جایزه بگیرند . ☀️ زهرا گفت : 🐥 خب مامان جون !! 🐥 نمیشه امروز ، 🐥 هم عید باشه هم روزه بگیریم ؟! 📙 ادامه دارد ... 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه عید فطر ۲ ☀️ مامان گفت : 🔮 نه عزیز نمیشه 🔮 در این روز ، 🔮 روزه گرفتن ، حرامه ☀️ زهرا گفت : 🐥 مامان جون ! حرام چیه ؟ ☀️ مامان گفت : 🔮 کار حرام ، کاری هست 🔮 که ما نباید انجام بدیم 🔮 تا ثواب ببریم 🔮 اما اگه انجام بدیم ، 🔮 خدا ناراحت میشه ، گناهه ☀️ سپس مادر زهرا ، ☀️ دخترش را بغل کرد ، بوسید و گفت : 🔮 خب عزیزم عیدت مبارک . 🔮 حالا برو آماده شو 🔮 می خوایم بریم مسجد ☀️ زهرا گفت : 🐥 ممنون مامان جون 🐥 عید شما هم مبارک 🐥 ولی برای چی بریم مسجد ؟! 🐥 الآن که صبحه ☀️ مامان گفت : 🔮 زهرا جان ! توی عید فطر ، 🔮 مسلمونا ، دو یا سه ساعت ، 🔮 بعد از نماز صبح ، میرن مسجد 🔮 تا نماز عید فطر رو بخونن 🔮 و بعد از نماز ، 🔮 عید رو به همدیگه تبریک میگن 🔮 برای عید دیدنی ، 🔮 به خونه فامیل و دوستان میرن . ☀️ ناگهان ، پدر زهرا ، ☀️ با نان تازه و آش خوشمزه ، ☀️ وارد خانه شد . ☀️ زهرا نیز با خوشحالی ، ☀️ به طرف پدرش رفت . ☀️ او را بغل کرد ☀️ و عید را به او ، تبریک گفت . ☀️ پدر زهرا نیز ، عید فطر را ، ☀️ به دخترش تبریک گفت . ☀️ سپس به همسرش گفت : 🦋 خانم جان ! زکات رو دادم ☀️ زهرا به مادرش گفت : 🐥 مامان زکات چیه ؟! ☀️ مادر زهرا گفت : 🔮 تو عید فطر ، 🔮 خدای مهربون از ما خواسته 🔮 که در آخر ماه رمضون 🔮 و در شب عید فطر ، 🔮 یه هدیه به فقرا و نیازمندان بدیم 🔮 و به اونا کمک کنیم 🔮 به این هدیه میگن زکات . ☀️ خب عزیزم برو آماده شو ☀️ تا بریم مسجد . 📙 پایان 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
🧡 سلام عزیزان جان 💛 مربیان و همراهان 💚 بچه های با ایمان 💜 مبارک باد عیدتان ❤️ قبول باد روزه هاتان 🧡 پر برکت عمرتان 💙 حلال و پاک رزق تان 💛 مهدی موعود یارتان 🎉🎉🎉🎉🎉 🇮🇷 @amoomolla
12.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 قصه صوتی جزیره حامد 🎼 تک قسمتی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه صبحانه شگفت انگیز 🦋 اون شب ، طوره دیگه ای بود 🦋 همه به آسمون نگاه می کردن 🦋 در تلویزیون هم ، 🦋 از ماه و دیدنش صحبت میکردن 🦋 نمیدونستم چه خبره 🦋 ولی هر چی بود 🦋 انگار خیلی براشون مهم بود 🦋 من و خواهرم بازی می کردیم 🦋 بابابزرگ و مادربزرگ و پدر و مادرم 🦋 پای تلویزیون نشسته بودن 🦋 و داشتن دم نوش سیب با خرما ، 🦋 می خوردن 🦋 که یک دفعه تلویزیون اعلام کرد 🦋 هلال ماه دیده شده 🦋 و فردا عید فطره 🦋 بعد همه پا شدن 🦋 و همدیگه رو بغل کردن و بوسیدن 🦋 و عید رو به هم تبریک گفتن 🦋 درست نمی دونستم چه خبره 🦋 خواهرم هم مثله من بود 🦋 و هنوز دقیقا متوجه ماجرا نشده بودیم 🦋 ما هم رفتیم و اونا رو بغل کردیم 🦋 مامان رفت خونه رو تمیز کنه 🦋 در حال جاروبرقی خانه بود 🦋 خواهرم رفت پیش مامان و گفت : 🐥 مامان سحری چی داریم؟ 🔮 مامان هم گفت : هیچی نداریم 🔮 برای چی ؟! 🔮 میخواستی روزه بگیری ؟ 🦋 خواهرم هم سرش رو ، 🦋 به عنوان تایید تکان داد . 🔮 مامان گفت : دخترم فردا عید فطره 🔮 دیگه رمضون تموم شده 🔮 نمی خواد روزه بگیریم 🔮 حالا برید بخوابید 🔮 چون فردا صبح باید بریم مسجد 🔮 تا در جشن عید فطر شرکت کنیم . 🦋 از اینکه فردا به جشن میریم 🦋 خیلی خوشحال بودیم 🦋 صبح زود بیدار شدیم 🦋 و برای جشن به مسجد رفتیم 🦋 نماز عید فطر خوندیم 🦋 کلی شیرینی خوردیم 🦋 بعد بابام مارو به پارک برد 🦋 و یک صبحانه شگفت انگیز ، 🦋 برای ما خرید . 🦋 آش و حلیم و سرشیر 🦋 عسل و مربا و کره 🦋 نون سنگک و نون بربری داغ و تازه 🦋 خیلی خوردیم و بازی کردیم 🦋 واقعا عالی بود 🦋 خیلی خوش گذشت ‌. 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۶ 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 خب عزیزم عروسی همش یک شبه 🇮🇷 یک شب که هزار شب نمیشه 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 اولاً یک شب نیست ، هزاران شبه 🍎 حداقل ماهی یکبار ، عروسی دعوتید 🍎 غیر از عروسی ، هر ساله ، 🍎 حداقل بیستا جشن ، 🍎 دعوتتون می کنن 🍎 یه روز عروسی فلانی 🍎 یه روز عقدکنون فلانی 🍎 یه روز تولد فلانی 🍎 یه روز جشن فلانی 🍎 پس نگید که یک شبه 🍎 در ضمن همون یک شب هم ، 🍎 میتونه اعمال هفتاد ساله ما رو 🍎 خراب می کنه 🌸 جعفر ، 🌸 همه حرفهای شیعه فاطمه را شنید 🌸 سپس لبخندی زد و گفت : ☀️ زهرا خانم ، شمارو نمی دونم ☀️ ولی خداییش ، من که قانع شدم ☀️ و به حرف دختر کوچولوی قشنگم ، ☀️ گوش میدم ☀️ و به عروسی نمیرم 🌸 زهرا با تعجب گفت : 🇮🇷 مطمئنی نمیری ؟! اونا فامیلاتن ها 🇮🇷 عروسی برادرزادته 🇮🇷 اگه نری ممکنه ناراحت بشن آ 🌸 جعفر گفت : ☀️ اشکالی نداره ، ☀️ اونا ناراحت بشن ☀️ بهتر از اینه که خدا ناراحت بشه 🌸 جعفر نگاهی به شیعه فاطمه کرد ، 🌸 برایش چشمک زد و گفت : ☀️ مگه نه دختر گلم ؟! 🌸 شیعه فاطمه نیز ، 🌸 لبخند ملوسی زد و گفت : 🍎 قربون بابای قشنگم برم 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 دختر و بابا خوب متحد شدین 🇮🇷 پس باشه منم نمیرم 🇮🇷 ولی در عوضش قول بده ، 🇮🇷 که فردا کادوی خوبی براشون بگیریم 🇮🇷 و برای تبریک گفتن ، 🇮🇷 صبح زود بریم سمتشون . 🌸 جعفر لبخندی زد و گفت : ☀️ به روی چشمم خانم خانما ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۷ 🌸 فردای آن روز ، 🌸 اول صبح ، با کادو و شیرینی ، 🌸 به طرف خانه برادر جعفر رفتند . 🌸 و به عروس و داماد تبریک گفتند . 🌸 و بابت نیامدن به عروسی ، 🌸 عذرخواهی کردند . 🌸 برادر جعفر نیز ، 🌸 از نیامدن جعفر به عروسی پسرش ، 🌸 ناراحت شده بود . 🌸 اما جعفر و همسرش ، 🌸 با شیرین زبانی ، 🌸 موفق شدند که از دلش در بیاورند . 🌸 همه خوشحال و خندان بودند ؛ 🌸 بچه ها نیز ، در حیاط خانه ، 🌸 مشغول بازی بودند . 🌸 شیعه فاطمه ، اهل بازی کردن نبود 🌸 ولی از لحظه ورود ، 🌸 احساس تنگی نفس ، 🌸 و خفگی می کرد . 🌸 اما حیا کرد و به کسی چیزی نگفت . 🌸 گاهی بیرون می رفت تا هوایی بخورد 🌸 و گاهی کنار مادرش می نشست ‌. 🌸 ناگهان دختر عموی او ، مرضیه ، 🌸 متوجه حال ناخوش او شد . 🌸 ناگهان چشمان شیعه فاطمه ، 🌸 در حال بسته شدن بودند 🌸 و خودش نیز در حال افتادن بود 🌸 که مرضیه ، به طرف او رفت 🌸 او را بغل کرد و به زهرا گفت : ⚜ شیعه فاطمه چش شده ؟! ⚜ چرا رنگش پریده ؟! ⚜ چرا حالش خوب نیست ؟! 🌸 زهرا از شنیدن این حرف ، 🌸 برآشفته شد . 🌸 و از جای خود پرید 🌸 از دیدن روی زرد و بی حال دخترش ، 🌸 ناراحت شد 🌸 او را از مرضیه گرفت و گفت : 🇮🇷 چی شده دخترم ؟! 🇮🇷 تو حالت خوش نیست ؟! 🌸 شیعه فاطمه ، لبانش را باز کرد 🌸 اما نمی توانست حرف بزند . 🌸 زهرا نیز با ناراحتی و دستپاچگی 🌸 به جعفر گفت : 🇮🇷 آقا جعفر ، 🇮🇷 بچه ام حالش خوب نیست . 🇮🇷 بیا ببریمش دکتر . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه گدای مسکین 🌟 یک روز یکی از بزرگان ، 🌟 شعر مرحوم شهریار را مطرح کرد 🌟 و سپس گفت :‌ 🌸 شهریار در وصف امیرالمومنین 🌸 علی بن ابی طالب علیه السلام 🌸 شعری سروده ، 🌸 اما افسوس که یک بیتش ، 🌸 ناقص است و کم رنگ . 🌟 گفتم : کدام بیتش نقص دارد ؟ 🌸 گفت : همان جا که می گوید 🌸 برو ای گدای مسکین 🌸 در خانه‌ی علی زن 🌸 که نگین پادشاهی 🌸 دهد از کرم گدار را ... 🌟 و بعد ادامه داد : 🌸 این بسیار بد است ! 🌸 علی که گدا پرور نیست 🌸 او کریم پرور است . 🌸 ای کاش شهریار می گفت : 🌸 مرو ای گدای مسکین 🌸 تو در سرای مولا 🌸 که علی همیشه می زد 🌸 در خانه‌ی گدار را 🌸 بله اگر علم می‌خواهی ، 🌸 شفاعت می‌خواهی ، 🌸 کرامت و مغفرت گناه می‌ خواهی ؛ 🌸 برو در خانه علی علیه السلام . 🌸 اما اگر دنیا می‌خواهی ، 🌸 مولا خودش عنایت می کند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه حاجب ☀️ آقایی به نام حاجب بروجردی ، ☀️ قصیده ای زیبا ، ☀️ در مدح امیر المومنین ، ☀️ امام علی علیه السلام سرودند . ☀️ که یک بیت آن ، این بود : 🌴 حاجب ! اگر محاسبه حشر با علیست 🌴 من ضامنم که هر چه خواهی گناه کن ☀️ همان شب در عالم رویا ، ☀️ مولا علی بن ابیطالب ، ☀️ به خواب ایشان آمدند و فرمودند : 🕋 اگر چه محاسبه در دست ماست 🕋 اما اگر اجازه بدهی 🕋 من می خواهم 🕋 بیت آخر شعرت را اصلاح کنم ؟! ☀️ حاجب عرض کرد : 🌴 یا مولا ! 🌴 شعر برای شما و در مدح شماست 🌴 هر خواهید ، انجام دهید . ☀️ حضرت علی علیه السلام فرمودند : 🕋 پس بیت آخرت را این گونه بنویس : 🕋 به یقین محاسبه حشر با علیست 🕋 شرم از رخ علی کن و کمتر گناه کن 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۸ 🌸 شیعه فاطمه آرام گفت : 🍎 مامانی ! دارم خفه میشم 🍎 منو از این خونه ببر بیرون 🌸 زهرا سریعا چادرش را سر کرد . 🌸 و با ناراحتی و گریه ، 🌸 دخترش را به حیاط خانه برد . 🌸 اما حال شیعه فاطمه خوب نشد ‌. 🌸 سپس او را از خانه بیرون برد . 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 کمی حالش بهتر شد . 🌸 و هر چه جلوتر می رفتند ، 🌸 حال شیعه فاطمه بهتر می گشت . 🌸 ناگهان شیعه فاطمه گفت : 🍎 مامان جون اگه ممکنه ، 🍎 یه چند دقیقه ، همین جا وایسا 🌸 زهرا ایستاد و گفت : 🇮🇷 حالت خوب شد دخترم ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 آره مامان ، خیلی بهتر شدم 🍎 هوای اینجا حالم و خوب می کنه 🌸 زهرا متوجه شد ، 🌸 که کنار درب ورودی مسجد ، 🌸 ایستاده اند . 🌸 و انگار شیعه فاطمه ، 🌸 از داخل مسجد ، اکسیژن می گیرد . 🌸 زهرا خم شد 🌸 و به شیعه فاطمه گفت : 🇮🇷 دخترم ! چی شده ؟! 🇮🇷 چرا حالت بد شده بود ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 مامانی ! 🍎 از بس تو اون خونه گناه کردن 🍎 و آهنگ حرام پخش کردند 🍎 همه جا تاریک و پر از دود شده بود . 🌸 زهرا با تعجب ، 🌸 به شیعه فاطمه نگاه می کرد . 🌸 جعفر ، با ماشین برادرش آمد 🌸 و کنار زهرا و شیعه فاطمه ایستاد . 🌸 بوق زد و گفت : ☀️ خانم جان ! ☀️ سوار شید بچه رو ببریم دکتر ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 نه عزیزم ، دیگه نمی خواد ، 🇮🇷 خدارو شکر حالش بهتر شد . 🇮🇷 فقط باید بریم خونه ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۱۹ 🌸 جعفر ، وقتی مطمئن شد 🌸 که حال شیعه فاطمه خوب شده 🌸 ماشین را به برادرش پس داد 🌸 و با زن و بچه اش ، 🌸 به طرف خانه رفتند . 🌸 وقتی سر کوچه رسیدند ، 🌸 ناگهان زهرا به جعفر گفت : 🇮🇷 شما برید خونه ؛ 🇮🇷 من می رم مسجد ، کار دارم 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 مامان ! منم می خوام بیام 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 نه عزیزم ، الآن نمیشه بیای 🇮🇷 انشالله فردا با خودم می برمت 🌸 زهرا ، تنها به مسجد محله رفت . 🌸 و بعد از نماز جماعت ، 🌸 با امام جماعت مسجد ، دیدار کرد 🌸 و با ایشان ، 🌸 در مورد شیعه فاطمه صحبت کرد 🌸 زهرا خانم ، 🌸 همه خصوصیات شگفت انگیزی که ، 🌸 شیعه فاطمه دارد ، 🌸 برای حاج آقا شرح نمود . 🌸 و پس از آن گفت : 🇮🇷 حاج آقا ! من برای این دختر نگرانم 🇮🇷 خواهش می کنم بگین چکار کنم ؟! 🌸 حاج آقا کمی فکر کرد و گفت : 🌟 راستش حاج خانم ! 🌟 بنده نسبت به این مسائل ، 🌟 زیاد واقف نیستم 🌟 ولی می تونین به قم تشریف ببرین 🌟 و از علمای اونجا سوال کنید 🌟 اونا بهتر می تونن به شما کمک کنن . 🌸 زهرا ، در مورد رفتن به قم ، 🌸 با جعفر مشورت نمود . 🌸 قرار شد آخر هفته ، 🌸 همه با هم ، به قم بروند . 🌸 آخر هفته شد و به قم سفر کردند . 🌸 ابتدا به حرم حضرت معصومه رفتند . 🌸 پس از زیارت و نماز ، 🌸 به اتاق مسائل شرعی رفتند . 🌸 دو حاج آقا در آنجا ، نشسته بودند . 🌸 شیعه فاطمه از قبل می دانست ، 🌸 که برای چه به قم آمدند ، 🌸 او کاملا ذهن مادرش را خوانده بود 🌸 به خاطر همین به مادرش گفت : 🍎 مادر جون ! نریم داخل 🇮🇷 زهرا گفت : چرا دخترم ؟ ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla