eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
40 عکس
76 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
222.mp3
4.31M
🎧 قصه صوتی صدای عجیب 🎼 قسمت دوم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۲۳ 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 با لهجه عربی بچه گانه اش ، 🌸 در حال پاسخ دادن به سوالات بود 🌸 و سردفتر و همکارانش ، 🌸 مات و مبهوت و شگفت زده ، 🌸 به او نگاه می کردند . 🌸 سه تا حاج آقای دیگر نیز ، 🌸 که در آنجا تشریف داشتند 🌸 لبخندزنان پیش شیعه فاطمه آمدند 🌸 و از دیدن این منظره ، 🌸 و استعداد بی نظیر او ، 🌸 شگفت زده بودند . 🌸 سپس یکی از آنان به سردفتر گفت : 🌹 حاج آقا ! 🌹 ممکنه که علم لَدُنّی داشته باشه ؟! 🕌 حاج آقا گفت : شاید 🌸 یک روحانی دیگر ، با لبخند ، 🌸 به شیعه فاطمه رو کرد و گفت : ☀️ دخترم ! سوره نباء رو خوندی ؟ 🍎 شیعه فاطمه گفت : بله حاج آقا ☀️ گفت : به نظر شما ، ☀️ منظور از خبر عظیم چیه ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 ظاهر آیات در مورد روز قیامته 🍎 و بطن آیات ، 🍎 در مورد امام علی علیه السلامه 🌸 حاج آقای دیگری گفت : 🕌 دخترم ! عزیزم ! 🕌 شما علم لَدُنّی و خدادادی داری ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 من فقط علمی که خداوند عزوجل ، 🍎 به من آموخته رو بلدم . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۲۴ 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 عزیزم ! می تونی چندتا آیه ، 🕌 در مورد امام علی علیه السلام ، 🕌 برامون تلاوت کنی ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 یک سوم قرآن کریم و حتی بیشتر 🍎 در مورد امیرالمومنین هست 🍎 مهمترین آیات در مورد ایشون : 🍎 ۱. آیه لیله المبیت ؛ 🍎 شبی که امام علی علیه السلام ، 🍎 به جای پیامبر خوابیدند 🕋 و من الناس من یشری نفسه 🕋 ابتغاء مرضات الله 🕋 و الله رئوف بالعباد 🍎 ۲. آیه تطهیر 🕋 انّما یرید الله 🕋 لیذهب عنکم الرجس اهل البیت 🕋 و یطهرکم تطهیراً 🍎 ۳. آیه ولایت 🕋 انّما ولیکم الله ورسوله والذّین آمنوا 🕋 الذّین یقیمون الصّلوة 🕋 ویؤتون الزکوة و هم راکعون 🍎 ۴. آیه مباهله 🕋 الحقّ من ربک فلا تکن من الممترین 🕋 فمن حاجک فیه من بعد ماجائک من العلم 🕋 فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائکم 🕋 و نسائنا و نسائکم 🕋 و انفسنا و انفسکم ثم نبتهل... 🍎 ۵. آیه اتمام نعمت و اکمال دین 🕋 الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ 🕋 وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی 🕋 وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً ... 🌸 حاج آقا با تبسم و شگفتی ، 🌸 به شیعه فاطمه پنج ساله ، 🌸 نگاه می کرد . 🌸 سپس گفت : 🕌 دخترم ! چندتا سوره حفظی ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 همه قرآن 🌸 حاجی با تعجب گفت : 🕌 همه قرآن ؟! ماشالله ، آفرین 🌸 سپس حاج آقا ، 🌸 نگاهی به مادرش کرد و گفت : 🕌 شما بهش یاد دادین ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 نه والله ، خودش بلده 🇮🇷 میگه خدا بهم یاد داده ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
🌸 خانه‌ ای که در آن دختر باشد ، 🌸 هر روز برکت و رحمت خدا ، 🌸 بر آن خانه نازل می‌شود ؛ 🌸 و محل دیدار فرشتگان است . 🌹 پیامبر‌ اکرم‌ صلی الله علیه و آله 📚 جامع‌ الاخبار‌ ، حدیث ۲۸۵ 🇮🇷 @amoomolla 👈 به افتخار دخترای نجیب ، نشر بدین 🦢 مبارک
📙 داستان کوتاه مسافر قم 📖 قسمت اول 🌟 امام کاظم علیه السلام ، 🌟 زنان و فرزندان زیادی داشتند . 🌟 حدود ۹ تا زن گرفتند 🌟 و تقریبا ۳۷ تا بچه داشتند . 🌟 دوتا از آن بچه ها ، 🌟 از زنی به نام نجمه خاتون بودند . 🌟 آن دو تا بچه ، 🌟 حضرت معصومه علیها السلام 🌟 و امام رضا علیه السلام هستند 🌟 نام حضرت معصومه ، فاطمه بود . 🌟 البته ، گاهی فاطمه کبرا نیز ، 🌟 به این دختر می گفتند . 🌟 چون امام کاظم علیه السلام ، 🌟 دو دختر دیگه هم داشتند 🌟 که از زنان دیگرش بودند 🌟 و نام آنها نیز ، فاطمه بود . 🌟 و چون حضرت معصومه ، 🌟 از همه آنها بزرگتر بودند 🌟 به ایشان ، فاطمه کبرا می گفتند . 🌟 برادر حضرت معصومه ، 🌟 امام رضا علیه السلام بودند . 🌟 به ایشان لقب معصومه را دادند . 🌟 حضرت معصومه هم دختر امام بود 🌟 هم خواهر امام بود 🌟 و هم عمه امام ... 🌟 ایشان ، 🌟 عمه امام جواد علیه السلام بودند 🌟 امام رضا علیه السلام ، 🌟 ۲۵ سال بزرگتر از خواهرشان بودند 🌟 چون امام رضا علیه السلام ، 🌟 سال ۱۴۸ هجری به دنیا آمدند 🌟 و حضرت معصومه سلام الله علیها ، 🌟 سال ۱۷۳ هجری به دنیا آمدند . 🌟 حضرت معصومه ، شش ساله بود 🌟 که پدرشان امام کاظم علیه السلام ، 🌟 به دستور هارون بدجنس ، 🌟 زندانی شدند . 🌟 حضرت معصومه ، 🌟 از همان شش سالگی ، 🌟 توسط امام رضا علیه السلام ، 🌟 تربیت شدند 🌟 امام کاظم ، بعد از مدتی آزاد شدند . 🌟 و دوباره 🌟 به دستور هارون زندانی شدند . 🌟 وقتی حضرت معصومه ده ساله شد 🌟 پدرشان در زندان شهید شدند . 🌟 در سال ۲۰۰ هجری قمری ، 🌟 حضرت معصومه ۲۷ ساله شده بود 🌟 مامون عباسی ، 🌟 که پادشاهی ظالم و بدجنس بود 🌟 امام رضا را به زور و اجبار ، 🌟 از حضرت معصومه جدا کرد . 🌟 و با نامه ها و پیام های تهدیدآمیز 🌟 امام رضا را به خراسان آورد . 🌟 به دروغ ، در نامه ها ، 🌟 برای امام می نوشت : 🔥 من دلم برات تنگ شده 🔥 تو پسر عموی منی ، تو عزیز منی 🔥 بیا تا خودت پادشاه بشی و... 🌟 اما این حاکم بدجنس ، 🌟 در دلش می خواست امام رضا را بکشد . 🌟 امام نیز برای حفظ جان شیعیان ، 🌟 از سر مجبوری ، 🌟 دعوت مامون بدجنس را پذیرفت . 🌟 و با کاروانی که مامون فرستاده بود 🌟 به خراسان و مشهد ، سفر نمود . 🌟 و خواهرش حضرت معصومه را ، 🌟 تک و تنها گذاشت . 🌟 حضرت معصومه ، 🌟 دلش برای برادرش تنگ شده بود . 🌟 هر شب ، به یاد او گریه می کرد . 🌟 اما مجبور بود صبر کند 🌟 تا خبری از امام رضا برسد . 🌟 یک سال گذشت 🌟 و هیچ خبری از امام رضا نشد . 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه مسافر قم 📖 قسمت دوم 🌟 یک سال گذشت 🌟 و هیچ خبری از امام رضا نشد . 🌟 حضرت معصومه دیگر طاقت نیاورد . 🌟 بار سفرش را بست 🌟 و با چند نفر از برادرانش ، 🌟 با چند زن و پسر عموهایش ، 🌟 و با خدمتکارانش ، 🌟عازم سفر به ایران شد . 🌟 او به شوق دیدار بهترین برادر دنیا ، 🌟 به سمت خراسان راه افتاد . 🌟 شهر به شهر ، روستا به روستا ، 🌟 می رفتند و تبلیغ می کردند . 🌟 به مردم در مورد ولایت می گفت . 🌟 برای آنها از ارزش والای امامت ، 🌟 صحبت می کردند 🌟 از مظلومیت امام رضا علیه السلام 🌟 از مکر و حیله و بدجنسی مامون 🌟 از اتحاد و همدلی علیه دشمن 🌟 و... 🌟 جاسوسان و ماموران خبیث مامون ، 🌟 از آمدن کاروان حضرت معصومه ، 🌟 به ایران و خراسان با خبر شدند ‌ 🌟 و فوری با مامون خبر دادند . 🌟 تا اینکه کاروان به ساوه رسید . 🌟 به دستور مامون ، 🌟 به کاروان حمله کردند . 🌟 و بیشتر همراهان حضرت معصومه را 🌟 به شهادت رساندند . 🌟 خود حضرت معصومه نیز ، 🌟 به سختی بیمار شدند . 🌟 اما ترس از ندیدن برادرش ، 🌟 و ترس از حمله دوباره ماموران ، 🌟 او را بیمارتر می کرد . 🌟 در اینجا ، 🌟 او به یاد پدرش افتاد که می گفت : 🕌 ما در قم ، 🕌 شیعیان و طرفداران خیلی خوبی داریم . 🌟 به خاطر همین ، 🌟 حضرت معصومه از همراهانش پرسید : 🕌 از این مکان تا قم ، چقدر راه است ؟ 🌟 همراهانش گفتند : ده فرسخ 🌟 حضرت معصومه نیز ، 🌟 به همراهانش دستور داد 🌟 تا به طرف قم حرکت نمایند . 🌟 خبر آمدن حضرت معصومه ، 🌟 به مردم قم و پسران سعد رسید . 🌟 همگی با گل و شیرینی ، 🌟 به استقبال حضرت معصومه رفتند . 🌟 پیرمردی به نام موسی بن خزرج ، 🌟 به کاروان رسید 🌟 و خوش آمدگویی گرمی کرد . 🌟 سپس شتر حضرت را گرفت 🌟 و به خانه خودش برد . 🌟 و با کمال افتخار ، 🌟 از این بانو ، پذیرایی نمود . 🌟 اما بعد از ۱۷ روز ، 🌟 به خاطر دوری و دلتنگی از برادرش ، 🌟 و از دست دادن همراهانش ، 🌟 و غم و اندوه و گریه بسیار ، 🌟 در خانه ای به نام بیت النور ، 🌟 از دنیا رفتند . 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان مصور ساعات ظهور 🖼 صفحه اول ✍ نویسنده : عامر سودانی 📚 منبع : جلد ۱۴ مجموعه آفتاب 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان مصور ساعات ظهور 🖼 صفحه دوم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان مصور ساعات ظهور 🖼 صفحه سوم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان مصور ساعات ظهور 🖼 صفحه چهارم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۲۵ 🌸 حاج آقا به شیعه فاطمه گفت : 🕌 مامان شما گفته 🕌 کتاب حدیثی هم می خونی 🕌 درسته ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 بله 🌸 حاج آقا گفت : 🕌 حدیث هم حفظی ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 بله 🕌 حاج آقا گفت : چندتا 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 همونقدری که خداوند به من آموخت 🌸 حاجی با تعجب گفت : 🕌 میشه بگی خداوند ، 🕌 چطوری به شما یاد داد ؟! 🌸 شیعه فاطمه سرش را پایین انداخت 🌸 و به سکوت عمیقی فرو رفت . 🌸 حاج آقا به جعفر و زهرا گفت : 🕌 بریم ، باید بریم پیش آقا 🌸 جعفر گفت : کدوم آقا ؟! 🕌 حاج آقا گفت : بریم می فهمید . 🌸 همه با هم ، 🌸 به طرف موسسه آقای حسن زاده رفتند 🌸 حاج آقا با دفتردار آقای حسن زاده ، 🌸 در حال گفتگو و گرفتن اجازه ورود بودند . 🌸 که ناگهان ، 🌸 آقای حسن زاده از اتاق خارج شدند . 🌸 و به طرف شیعه فاطمه رفتند . 🌸 با لبخندی کنار شیعه فاطمه ، 🌸 به زانو نشستند 🌸 و با مهربانی ، 🌸 به شیعه فاطمه سلام کردند . 🌸 و به او گفتند : 🌷 خیلی وقته منتظرت بودم 🌸 سپس به دفتردار گفتند : 🌷 شیعه فاطمه و خانواده اش ، 🌷 مهمان بنده هستند . 🌷 لطفا کسی داخل نشود . 🌸 آقای حسن زاده و شیعه فاطمه ، 🌸 به سمت دفتر رفتند . 🌸 و زهرا پشت سرشان داخل شد . 🌸 جعفر نیز ، 🌸 به طرف دفتردار و حاج آقایی که ، 🌸 آنها را نزد آیت الله حسن زاده آورد ، 🌸 رفت و با لحنی متعجب گفت : ☀️ ایشون یعنی حاج آقای حسن زاده ، ☀️ می دونستند ☀️ که ما قراره بیایم اینجا ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۲۶ 🌸 دفتردار گفت : 🕌 بنده که چیزی نگفتم 🕌 اما ایشون هر چی که لازم باشه ، 🕌 می دونن . 🌸 جعفر گفت : ☀️ یعنی ایشون علم غیب دارند ؟! 🌸 دفتردار گفت : 🕌 خیلی بیشتر از علم غیب . 🌸 جعفر ، لبانش را کج کرد 🌸 و با تعجب به طرف اتاق رفت . 🌸 آقای حسن زاده گفت : 🌷 دخترم ! خیلی خوش اومدی 🌷 بنده پنج ساله که منتظر شما بودم 🌸 شیعه فاطمه گفت : 🍎 مگه شما منو می شناسی ؟! 🌸 آقای حسن زاده لبخندی زد و گفت : 🌷 معلومه که می شناسمت 🌷 از همون روزی که به زمین اومدی 🌷 منتظرت بودم . 🌷 مطمئنم چیزی در مورد خودت ، 🌷 به پدر و مادرت نگفتی . 🌷 به خاطر همین مادرت تو رو آورده قم 🌷 که بفهمه شما کی هستی 🌸 زهرا ، مادر شیعه فاطمه ، 🌸 با تعجب 🌸 به جعفر و دخترش نگاه می کرد . 🌸 سپس به آقای حسن زاده گفت : 🇮🇷 حاج آقا ! 🇮🇷 ممکنه بفرمائید اینجا چه خبره ؟! 🌸 آیت الله حسن زاده ، 🌸 نگاهی به شیعه فاطمه کردند 🌸 و گفتند : 🌷 شما می گی یا بنده بگم ؟! 🍎 شیعه فاطمه گفت : شما بفرمائید . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه معلم جایگزین 🌟 در یکی از مدارس دور افتاده یاسوج ، معلمی دچار مشکل شد و موقتاً برای یک ماه ، معلم جایگزین به نام بهمن بیگی ، بجای او شروع به تدریس نمود . 🌟 آقای بیگی در یکی از کلاسها ، سوالی از دانش‌آموزی کرد که او نتوانست جواب دهد . 🌟 بقیه دانش‌ آموزان نیز ، شروع به خندیدن و تمسخر او کردند . 🌟 معلّم متوجّه شد که این دانش آموز ، از اعتماد به نفس پایینی برخوردار است و همواره توسّط همکلاسی هایش مورد تمسخر قرار می گیرد . 🌟 زنگ آخر ، وقتی دانش‌ آموزان از کلاس خارج شدند ، آقای بیگی آن دانش‌ آموز را فراخواند و به او برگه‌ای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده ، آن بیت شعر را نیز حفظ کند و با هیچکس در مورد این موضوع ، صحبت نکند . 🌟 در روز دوم ، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچّه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند ، دستش را بالا ببرد . 🌟 اما هیچکدام از آنها نتوانسته بود آنرا حفظ کند و تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند ، همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچّه ها قرار گرفته بود . 🌟 بچّه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند ، مات و مبهوت شده بودند . 🌟 آقای بیگی از بچه ها خواست تا برای او کف بزنند و او تشویق نمایند . 🌟 در طول این یک ماه ، این معلّم جدید ، هر روز این کار را تکرار می‌کرد و از بچّه ها هم می‌خواست تا او را تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبّت قرار می‌ داد . 🌟 کم کم ، نگاه همکلاسی‌ ها نسبت به آن دانش‌ آموز تغییر کرد . دیگر کسی او را مسخره نمی‌ کرد . 🌟 آن دانش‌ آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلّم سابقش "خِنگ" می‌نامید ، نیست.! 🌟 پس آن دانش‌آموز ، تمام تلاش خود را می‌ کرد که همواره آن " احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران " را حفظ کند. 🌟 آن سال با معدّلی خوب قبول شد و به کلاس‌ های بالاتر رفت . در کنکور شرکت نمود و وارد دانشگاه شد . 🌟 مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کبد جهان است که در بیمارستان ابن سینای شیراز شهر صدرا ، صدها پیوند کبد انجام داده است . 🌟 نام آن دانش‌ آموز دیروز ، و مرد موفق امروز ، دکتر ملک حسینی بود . که آن معلّم دلسوز ، با یک حرکت هوشمندانه ، مسیر زندگی او را عوض نمود . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۲۷ 🌸 زهرا و جعفر و شیعه فاطمه ، 🌸 به طرف شهرشان اهواز برگشتند . 🌸 و در طول مسیر ، هر کدام از آنها ، 🌸 به سخن علامه حسن زاده ، 🌸 فکر می کردند . 🌸 به بروجرد که رسیدند . 🌸 برای استراحت پیاده شدند . 🌸 جعفر ، به طرف کبابی رفت . 🌸 زهرا و شیعه فاطمه نیز ، 🌸 در آلاچیق نشستند . 🌸 پسرکی از عَرض خیابان ، 🌸 در حال عبور بود ؛ 🌸 که ناگهان ماشینی با سرعت زیاد ، 🌸 به طرف آن پسر آمد 🌸 زهرا ، غرق در افکارش بود . 🌸 شیعه فاطمه در حال ذکر گفتن بود ، 🌸 که متوجه پسرک و ماشین شد . 🌸 ماشین خیلی نزدیک پسرک بود 🌸 شیعه فاطمه با خود گفت : 🍎 اگر ماشین به پسرک بزنه ، 🍎 حتما می میره 🍎 پس باید یه کاری برای اون بچه بکنم 🍎 باید جونشو نجات بدم 🍎 امّا چطوری ؟! 🍎 آقای حسن زاده گفته که من ، 🍎 قدرتهای خیلی زیادی دارم 🍎 پس حتما می تونم این بچه رو 🍎 نجات بدم . 🌸 شیعه فاطمه ، به پسرک نگاه کرد . 🌸 و اراده کرد که پسرک پرواز کند 🌸 ناگهان ، پسرک به پرواز در آمد . 🌸 و ماشین ، از زیر پسرک گذشت 🌸 و ترمز بلندی گرفت . 🌸 راننده ، 🌸 به سرعت از ماشین پیاده شد 🌸 و جویای حال پسرک شد 🌸 با تعجب به پسرک نگاه کرد و گفت : ⚜ هی پسر جون تو حالت خوبه ؟ ⚜ چطوری رفتی اون بالا ؟! ⚜ نزدیک بود بزنمت آ . 🌸 پسرک ، آرام پایین آمد . 🌸 و شگفت زده و با تعجب ، 🌸 به خودش و اطرافش نگاه می کرد . 🌸 سپس پا به فرار گذاشت و رفت . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۲۸ 🌸 زهرا ، با شنیدن صدای ترمز ماشین ، 🌸 متوجه پسرک شد . 🌸 از دیدن پرواز پسرک ، تعجب کرد . 🌸 و با شگفتی به او زل زده بود . 🌸 سپس نگاهش را آرام ، 🌸 به طرف شیعه فاطمه چرخاند . 🌸 شیعه فاطمه نیز لبخند زنان ، 🌸 در حال نگاه کردن به پسرک بود . 🌸 زهرا به شیعه فاطمه گفت : 🇮🇷 کار تو بود ؟! 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 با لبخند به مادرش نگاه کرد 🌸 و سرش را به معنای تائید تکان داد . 🌸 ناگهان صدای جیغ و فریاد شنیدند . 🌸 شیعه فاطمه و زهرا خانم ، 🌸 سرشان را به طرف صدا چرخاندند . 🌸 یک مغازه ای را دیدند 🌸 که در حال آتش گرفتن بود . 🌸 یکی تلاش می کرد 🌸 تا شلنگی را به آب وصل کند 🌸 یکی از مغازه خودش ، 🌸 کپسول آتش خاموش کن آورد 🌸 دیگری نیز با سطل ، 🌸 آب می آورد و می ریخت . 🌸 شیعه فاطمه ، به فکر فرو رفت . 🌸 سپس به آسمان نگاه کرد . 🌸 ناگهان ابری آمد 🌸 و بر بالای مغازه آتش گرفته ، ایستاد 🌸 و شروع به باریدن کرد 🌸 آنقدر بارید تا همه آتش ، 🌸 خاموش شد . 🌸 زهرا دوباره مات و مبهوت ، 🌸 به شیعه فاطمه نگاه کرد . 🌸 و به یاد حرف های 🌸 علامه حسن زاده افتاد 🌸 که می گفت : 🕌 آقا جعفر ، حاج خانم ! 🕌 دختر شما شیعه فاطمه ، 🕌 یک هدیه‌ ای از آسمان است ؛ 🕌 یک فرشته است 🕌 که از آسمان فرود آمده 🕌 یک فرشته واقعی . 🕌 این دختر ، 🕌 با دعای امام زمان عجل الله فرجه ، 🕌 به شما هدیه داده شده . 🕌 همان شب قدر ، که از ته دلتان ، 🕌 بِلحجه بِلحجه می گفتید ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۲۹ 🌸 زهرا وقتی شنید که دخترش ، 🌸 یک فرشته است 🌸 شوکه شد و از حال رفت . 🌸 بعد از اینکه حالش خوب شد 🌸 به علامه گفت : 🇮🇷 حالا من با این دختر چکار کنم ؟! 🌸 آقای حسن زاده فرمودند : 🕌 قدر شیعه فاطمه را بدانید . 🕌 او از آسمان ها ، 🕌 برای شما فرستاده شد . 🕌 این بچه ، چیزهایی می بیند 🕌 که آدمهای معمولی نمی بینند . 🕌 چیزهایی می داند 🕌 که بقیه آدمها نمی دانند . 🕌 قدرتهایی دارد که کسی ندارد 🕌 پس باید مواظبش باشید 🕌 که کسی از این قدرتها مطلع نشود 🕌 تازه او هنوز بچه است 🕌 هر چه بزرگتر بشود ، 🕌 قدرتش هم بیشتر می شود . 🕌 و استعدادهایش ، فعالتر می گردند . 🌸 آقای حسن زاده ، 🌸 در حال توصیف شیعه فاطمه بود 🌸 که جعفر و زهرا ، 🌸 با تعجب ، به ایشان نگاه می کردند 🌸 و باور اینکه ، 🌸 شیعه فاطمه ، یک فرشته است 🌸 برای آنها ، خیلی سخت بود . 🌸 سپس آیت الله حسن زاده ، 🌸 صفات فرشتگان را برای آنها بیان کرد 🌸 تا یاد بگیرند 🌸 چگونه با شیعه فاطمه رفتار کنند 🌸 زهرا ، با صدای جعفر ، 🌸 به خودش آمد . 🌸 جعفر ، از کبابی آمده بود 🌸 و با تعجب گفت : 🌷 زهرا خانم ، 🌷 شما فهمیدید چی شده ؟! 🌷 معلوم هست اینجا چه خبره ؟! 🌷 یه بچه تو هوا دیده شده 🌷 یه ابر هم بالای آتیش اومد 🌷 اینجا دیگه کجاست ؟! 🌷 شهره یا جادو خونه است ؟! 🌸 جعفر در حال حرف زدن بود 🌸 اما زهرا خانم ، 🌸 هنوز ، حواسش به او نیست . 🌸 و به شیعه فاطمه زُل زده بود . 🌸 جعفر هم به شیعه فاطمه زل زد 🌸 و با تعجب گفت : 🌷 پس کار تو بود ؟!... ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه جواد 🌟 جواد کوچولو ، 🌟 از مدرسه که می آمد 🌟 با لبخند ، 🌟 به پدر و مادرش سلام می کرد 🌟 و به حمام می رفت ‌. 🌟 بعد از حمام ، غذا می خورد 🌟 و تکالیف و درسش را می خواند . 🌟 سپس با خواهر و برادرش ، 🌟 بازی می کرد 🌟 یا تلویزیون تماشا می کرد 🌟 گاهی به مادرش می گفت : 🌹 مامانی ، عزیز دلم ، قربونت برم ، 🌹 اجازه هست برم بیرون 🌟 مادر جواد هم لبخندی می زد 🌟 و می گفت : 🌷 چون پسر خوبی هستی 🌷 چون حمام می کنی 🌷 چون درساتو به موقع می نویسی 🌷 چون به با خواهر و برادرت ، 🌷 بازی می کنی 🌷 بله می تونی برای یک ساعت ، 🌷 بری بیرون 🌟 آقا جواد ، با خوشحالی ، 🌟 از مادرش تشکر می کرد 🌟 او را می بوسید و می رفت بیرون . 🌟 و کنار در خانه ، می نشست 🌟 و بازی کردن بچه ها را تماشا می کرد 🌟 دوست داشت با بچه ها بازی کند . 🌟 اما چون دندان‌های شیری او افتاده 🌟 می ترسید که به او بخندند 🌟 و او را مسخره کنند 🌟 به خاطر همین ، 🌟 فقط از دور ، به آنها نگاه می کرد 🌟 یک روز ، مادر جواد ، 🌟 با چادرش از خانه بیرون آمد 🌟 وقتی جواد را تنها دید 🌟 با لبخند به او گفت : 🌷 چی شده عزیزم 🌷 چرا نمیری با دوستات بازی کنی 🌟 جواد گفت : 🌹 می ترسم بچه ها منو مسخره کنن 🌟 مادر جواد ، 🌟 بچه های محله را جمع کرد و گفت : 🌷 بچه های خوبم ! 🌷 به نظر شما ، اگر یک نفر عیبی داره 🌷 آیا میشه اونو مسخره کنیم ؟! 🌟 بچه ها گفتند : 🦋 نه خاله ، مسخره کردن خوب نیست 🌟 مادر جواد گفت : 🌷 آفرین بجه ها 🌷 خوب یک سوال دیگه 🌷 یک نفر که دندوناش افتاده 🌷 خیلی دوست داره با شما بازی کنه 🌷 اما می ترسه شما اونو مسخره کنید 🌷 به نظرتون چکارش کنیم ؟! 🌟 بچه ها گفتند : 🦋 نه خاله 🦋 ما کسی رو مسخره نمی کنیم 🦋 ما خودمون هم عیب و نقص داریم 🦋 یکی مون کچله 🦋 یکی مون سیاهه 🦋 یکی مون فقیره 🦋 یکی مون درازه 🦋 ولی همیشه با هم بازی می کنیم 🦋 و همدیگه رو مسخره نمی کنیم 🌟 مادر جواد گفت : 🌷 آفرین بچه های خوب 🌷 پسرم جواد ، که اونجا نشسته 🌷 خیلی دوست داره با شما بازی کنه 🌷 اما چون دندوناش افتاده 🌷 خجالت می کشه بیاد پیش شما 🌟 بچه ها گفتند : 🦋 خاله خیالت راحت 🦋 الآن میریم پیشش و میاریمش 🌟 بچه ها به طرف جواد رفتند 🌟 بعد از سلام ، سینا به جواد گفت 🦋 داداش به من نگاه کن 🦋 منم دندونام افتاده 🦋 خجالت هم نداره 🦋 کسی هم منو مسخره نمی کنه 🦋 تو هم بیا با ما بازی کن 🦋 خیلی خوش می گذره 🌟 بقیه بچه ها گفتند : 🦋 آره جواد بیا 🦋 قول میدیم کسی تو رو مسخره نکنه 🌟 جواد نیز با خوشحالی ، 🌟 همراه بچه ها رفت 🌟 و کلی با آنها بازی کرد . 🌟 بعد از اینکه یک ساعتش تمام شد 🌟 با ذوق و شوق به طرف خانه رفت 🌟 و از مادرش تشکر کرد 🌟 که با بچه ها حرف زد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
28.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی 💿 قسمت هفتم 🎼 دست های من که بال نیست 🌟 نیما همیشه با حسرت 🌟 به پرنده‌ها نگاه می‌کرد. 🌟 دوست داشت جای پرنده‌ها باشد 🌟 و بتواند در دل آسمان پرواز کند ، 🌟 تا اینکه یک روز صبح 🌟 اتفاق عجیبی برایش افتاد 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه واقعی خانه کوچک ⛳️ امروز مرا ، به خانه ای کوچک ، ⛳️ خانه ای تنگ و تاریک آوردند . ⛳️ که نه در و پنجره دارد ، ⛳️ نه لامپ و چراغی ⛳️ نه همدم و مونسی ⛳️ نه لوازم ارتباطی و تلفنی ⛳️ نه غذایی ⛳️ حتی اجازه ندارم با خودم لباس بیارم ⛳️ غیر از چند متر پارچه ⛳️ خدایا آنجا دیگه کجاست ؟! ⛳️ چرا کسی به دیدنم نمی آید ؟! ⛳️ آن همه پول و زمین جمع کرده بودم ⛳️ چرا نمی توانم از آنها استفاده کنم ؟! ⛳️ چرا خانواده و زن و بچه هام ⛳️ دیگر پیشم نیستند ⛳️ آن همه دوست و رفیق داشتم ⛳️ آن همه گروه های اجتماعی ⛳️ آن همه فالور و دنبال کننده ⛳️ پس چرا الآن کسی نیست ؟! ⛳️ پس چرا تنهام ؟! ⛳️ از این خانه تنگ و تاریک متنفرم ⛳️ اما واقعیت است ⛳️ خیلی ها قبل از من آمدند ⛳️ و خیلی ها بعد از من ، ⛳️ به اینجا خواهند آمد . ⛳️ کم کم آدمای جدیدی پیدا کردم ⛳️ اما انگار کسی نمی خواد ⛳️ با دیگری دوست بشه ⛳️ همه از همدیگه فراری اند ⛳️ ولی یه عده هستند ⛳️ که خیلی شاد و خوشبختند ⛳️ محل زندگی آنها ، بسیار زیبا بود ⛳️ قصری از طلا و مروارید داشتند ⛳️ باغ های پر از میوه و انواع خوراکی ⛳️ کاش بدانم اینها را از کجا آوردند ⛳️ اما نمی گذارند به سمت آنها بروم ⛳️ نگهبانان ما ، ⛳️ خیلی زشت و بدترکیب بودند ⛳️ و به شدت خشن و وحشی ⛳️ حسرت و تنهایی و بی توجهی ، ⛳️ خیلی اذیتم می کرد . ⛳️ یک روز ، ⛳️ وقتی داشتم به آن مردم خوشبخت ⛳️ نگاه می کردم ، ⛳️ ناگهان پدرم را دیدم . ⛳️ نمی خواستم او مرا در این وضع ببیند ⛳️ خودم را مخفی کردم ⛳️ اما او همچنان به طرف من می آمد ⛳️ از نگهبانان خواست که مرا بیاورند ⛳️ نگهبانان خیلی به او احترام گذاشتند ⛳️ مرا نیز به او تحویل دادند . ⛳️ پدرم مرا در آغوش گرفت . ⛳️ این آغوش ، خیلی لذت بخش بود ⛳️ مرا پیش خودش برد ⛳️ پیش آن آدمهای خوشبخت ⛳️ اینجا بود که فهمیدم ⛳️ چطوری این همه شاد و خوشبختند ⛳️ پدرم گفت : 🌴 پسرم ! 🌴 تنها چیزی که اینجا به درد ما خورد 🌴 نمازها ، قرائت قرآن ، صدقات ، 🌴 کارهای خوب ، کمک به فقرا ، 🌴 عشق به اهل بیت و... بودند . 🌴 نه پول و مال و زمین و خانه 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla