eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
45 عکس
83 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت اول 🚥 من جواد هستم 🚥 هفتم سالمه . 🚥 ما در عربستان زندگی می کنیم . 🚥 مسلمانیم ولی مذهب ما ، سُنی هست . 🚥 اینجا ، در کشور ما ، 🚥 هر کی شیعه باشد ، اذیتش می کنند 🚥 شیعه ها ، خیلی آدمای خوبی هستند 🚥 اما نمی دانم چرا حکومت ما ، 🚥 با آنها دشمنی می کند . 🚥 هر کی با شیعه ها رفت و آمد کند 🚥 به شدت مجازات می شود 🚥 یک روز ، در بازار بودیم 🚥 داشتیم از خیابان پشت بازار ، 🚥 که محله شیعیان بود ، رد می شدیم 🚥 ناگهان پدر و مادرم ایستادند 🚥 از مسجد شیعه ها ، 🚥 صدای حاج آقا را شنیدیم 🚥 که در منبر سخنرانی می کرد 🚥 پدرم با تعجب ، 🚥 به سخنان حاج آقا گوش می کرد 🚥 انگار حاج آقا ، 🚥 در سخنرانی و حرفهای خود ، 🚥 از مطالب و منابع کتابهای ما سنی ها ، 🚥 استفاده می کرد . 🚥 هر روایتی که می خواند از کتاب ما بود 🚥 پدرم از این موضوع ، خیلی تعجب کرد 🚥 و وارد مسجد شد . 🚥 مادرم گفت : حمید داخل نشو خطرناکه 🚥 پدر گفت : نترس عزیزم زود میام 🚥 نیم ساعت گذشت ولی پدرم نیامد 🚥 رفتم دنبالش 🚥 از دور دیدم که با همان حاج آقا ، 🚥 داشت صحبت می کرد . 🚥 نزدیکتر شدم و پشت پدرم ایستادم 🚥 و شلوارش را محکم گرفتم . 🚥 حاج آقا وقتی مرا دید 🚥 به من لبخندی زد 🚥 سپس شکلاتی از جیبش درآورد 🚥 و به من داد . 🚥 من خیلی خوشحال شدم ، 🚥 خواستم آن را بگیرم ولی ترسیدم 🚥 چون به ما گفته بودند شیعه ها خطرناکند 🚥 خود حاج آقا ، با مهربانی و لبخند گفت : 🕌 بگیر عزیزم ... من کارت ندارم 🚥 شکلات را گرفتم و در جیبم گذاشتم 🚥 به حرفهای پدر و حاج آقا گوش کردم 🚥 آنها داشتند درباره خلیفه های ما ، 🚥 و درباره حضرت علی و زهرا ، 🚥 صحبت می کردند . 🚥 حاج آقا گفت : 🕌 من اهل سنت رو دوست دارم 🕌 مثل برادرانم و شاید بیشتر 🕌 اما باید حق رو بپذیرم و به دیگران بگم 🕌 خودت بگو آیا پیامبر بالاتره یا خلیفه ها ؟ 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت دوم 🕌 من اهل سنت رو دوست دارم 🕌 مثل برادرانم و شاید بیشتر 🕌 اما باید حق رو بپذیرم و به دیگران بگم 🕌 خودت بگو 🕌 آیا پیامبر بالاتره یا خلیفه ها ؟ 🚥 پدرم گفت : خوب معلومه پیامبر 🕌 گفت : احسنت 🕌 حالا اگر حرف پیامبر ، 🕌 برخلاف حرف خلیفه ها باشد ، 🕌 کدوم رو قبول می کنی ؟ 🚥 پدر گفت : 🚥 خوب معلومه 🚥 حرف پیامبر ، حرف خداست 🕌 حاج آقا گفت : 🕌 مگه پیامبر خدا ، بارها علی را ، 🕌 جانشین بعد از خود معرفی نکردن ؟! 🚥 پدر گفت : خُب چرا 🕌 حاج آقا گفت : 🕌 پس چرا هنوز جسد پیامبر روی زمین بود 🕌 که خلیفه اول و دوم ، 🕌 بر سر خلافت با انصار جلسه گرفتند ؟ 🕌 مگر بعد از ماجرای غدیر ، 🕌 کسی در جانشینی علی علیه السلام 🕌 شک داشت ؟ 🚥 پدر گفت : البته که نه 🕌 حاج آقا گفت : 🕌 دوماً مگه پیامبر خدا ، بارها نفرمودند 🕌 که هر کس حضرت زهرا را آزار دهد 🕌 مرا آزار داده 🕌 و هرکس مرا آزار دهد ، خدا را آزار داده ؟! 🚥 پدر گفت : بله درسته 🕌 حاج آقا گفت : 🕌 مگر حضرت زهرا آخر عمرشان ، 🕌 بعد از اینکه درِ خانه اش را آتش زدند 🕌 و خودش را ، بین در و دیوار فشردند 🕌 به حدی که میخِ در ، 🕌 به سینه مبارک حضرت فرو رفت 🕌 و فرزندش محسن سقط شد 🕌 مگه نفرمودند 🕌 که من از خلیفه اول و دوم ، 🕌 راضی نیستم ؟! 🕌 مگه نگفتند آنها مرا اذیت کردند ؟ 🚥 پدرم ، گریه اش گرفت 🚥 و سرش را ، به زیر انداخت و گفت : 🚥 بله همه این روایات در کتابهای ما آمده ... 🕌 حاج آقا گفت : 🕌 پس ببین برادر من ! 🕌 آن دو خلیفه ، حضرت زهرا را اذیت کردند 🕌 وطبق این حدیث ، 🕌 خدا و پیامبرش را هم اذیت کردند . 🕌 پس چطور پیرو کسی باشیم 🕌 که خدا و پیامبر و اهل بیت پیامبر را ، 🕌 اذیت کردند ؟!! 🕌 و امام علی علیه السلام ، 🕌 خونه نشین شود 🕌 امام علی همان کسی بود 🕌 که تا آخر عمر ، 🕌 عاشق حضرت زهرا بود 🕌 و خدا و پیامبر و حضرت زهرا ، 🕌 و همه مردم حتی خلیفه ها ، 🕌 از او راضی بودند ، 🕌 چرا چنین مرد بزرگ و با فضیلتی ، 🕌 باید خونه نشین شود ؟ 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت سوم 🚥 بعد از صحبت با حاج آقا ، 🚥 به طرف خانه رفتیم . 🚥 بعد از آن شب ، پدرم خیلی تغییر کرد . 🚥 همیشه در حال تحقیق بود 🚥 و بعضی وقتها با مادرم جلسه می گذاشت 🚥 مادرم ، خیلی پدرم را دوست داشت 🚥 و بیشتر از یک شوهر ، 🚥 برای پدرم ، احترام و ارزش قائل بود . 🚥 همیشه مثل دوتا رفیق صمیمی بودند 🚥 با هم شادی می کنند 🚥 با هم غمگین می شوند 🚥 با هم می خندند 🚥 با هم گریه می کنند . 🚥 هر کدام که زودتر پای سفره می نشست 🚥 غذا نمی خورد تا دیگری هم بیاید 🚥 مامان ، هیچ کاری را ، 🚥 بدون اجازه بابا انجام نمی داد . 🚥 و کاری نمی کرد که پدرم اذیت بشود . 🚥 به همین خاطر ، 🚥 در هر کاری ، با پدرم مشورت می کرد 🚥 و در مشکلات ، به او کمک می نمود . 🚥 حتی در همین مسئله شیعه و سنی . 🚥 آنها با هم ، درباره اعتقادات شیعه و سنی ، 🚥 داشتند تحقیق می کردند . 🚥 یک شب که از خواب پریدم 🚥 چراغ اتاق پدرم را روشن دیدم 🚥 از لای درِ نیمه باز ، 🚥 داشتم به پدر و مادرم نگاه می کردم 🚥 و به حرفهایشان گوش می دادم 🚥 پدر به مادرم گفت : 🔮 علمای ما ، به ما دروغ گفتند 🔮 و ما کورکورانه فقط تقلید می کردیم . 🔮 اهل سنت واقعی ، 🔮 شیعه ها هستند نه ما. 🔮 کسانی که واقعا به سنت پیامبر و اهل بیت ، 🔮 عمل می کنند ، همین شیعیان هستند نه ما . 🔮 کسانی که اهل بیت پیامبر را دوست دارند 🔮 شیعیان هستند نه ما . 🔮 ما فقط اسممان اهل سنته . 🔮 ولی واقعا نیستیم 🔮 چون داریم 🔮 خلاف سنت پیامبر ، عمل می کنیم 🔮 چون تابع سنت خلفا و حنبلی و شافعی 🔮 و مالکی و ابن تیمیه ، 🔮 و یه مشت عالم بی سواد هستیم . 🚥 مادرم گفت : خُب حالا چکار کنیم ؟ 🚥 پدر گفت : من می خواهم شیعه بشوم 🚥 مادر گفت : تو مطمئنی حمید جان ؟ 🚥 میدانی اگر بفهمند ، چکارت میکنند ؟ 🚥 پدر گفت : حالا که حقیقت را فهمیدم 🚥 دیگر برایم مهم نیست . 🚥 سرنوشت خودم را ، 🚥 به دست حضرت زهرا سپردم . 🚥 من که در همه عمرم ، 🚥 کاری برای دختر پیامبر نکردم 🚥 دوست دارم با شیعه شدنم 🚥 ذره ای از اذیت و آزارهای او را ببینم 🚥 و درد او را با تمام وجودم بچشم . 🚥 مادر گفت : پس ما چی ؟ 🚥 پدر گفت : شرمنده خانمم ، 🚥 من نمیتوانم شما را مجبور کنم 🚥 که مثل من شیعه شوید 🚥 ولی به خاطر اینکه در امان باشید 🚥 من تا مدتی از این شهر خارج می شوم . 🚥 مادر گفت : نه آقا ! ما رفیق نیمه راه نیستیم 🚥 هر کجا بروی ، ما هم با شما می آئیم ، 🚥 من بهت اعتماد دارم حمید جان 🚥 به همین خاطر منم شیعه می شوم . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت چهارم 🚥 پدر و مادرم تا مدتی ، 🚥 بدون اینکه کسی بفهمه شیعه شدند . 🚥 اما جاسوسان شهر ، 🚥 وقتی ارتباط پدر با مسجد شیعیان را دیدند 🚥 فهمیدند که خبرایی شده 🚥 فهمیدند که پدرم شیعه شده 🚥 بعد از آن ، 🚥 آزار و اذیت های اطرافیان شروع شد . 🚥 فامیل و همسایه ها ، به جان ما افتادند . 🚥 و درد و رنج ما زیاد شد . 🚥 هر روز از طرف فامیل پدر و مادرم ، 🚥 تهدید می شدیم. 🚥 هر وقت مادرم را ، 🚥 تنها در کوچه و بازار می دیدند ، 🚥 جلوی او را می گرفتند 🚥 مزاحم او می شدند 🚥 به او سیلی می زدند ، 🚥 او را دعوا می کردند ، 🚥 به او حرفهای زشت می زدند . 🚥 گاهی آنقدر دستشان قوی بود 🚥 که جای دست و سیلی ، 🚥 روی صورت چون ماه مادرم نقش می بست . 🚥 روزایی که همراهش بودم 🚥 و این صحنه های وحشیانه را می دیدم 🚥 غیرتی میشدم ، داغ می کردم 🚥 و دعواشون می کردم 🚥 ولی قدم کوتاه بود ، دستم نمی رسید 🚥 تا نگذارم سیلی بزنند 🚥 قدرتی نداشتم تا دستشان را بشکنم 🚥 زورم نمی رسید تا از مادرم دفاع کنم 🚥 فقط گریه می کردم 🚥 و از مردم کمک می خواستم 🚥 اما انگار ، هیچ مردی در شهر نبود 🚥 تا به داد ما برسد . 🚥 یکی از دوستان پدرم ، به ما هشدار داد 🚥 که یک خارجی دارد مردم را تحریک می کند 🚥 تا به جان ما بیفتند و ما را آزار دهند 🚥 ما هیچ وقت نفهمیدیم آن خارجی کی بود 🚥 پدرم را از کارش اخراج کردند 🚥 پولهایش داشت تمام می شد 🚥 آشپزخانه و یخچالمان خالی شده بود 🚥 مردم شیعه توسط دوستمون که سنی بود 🚥 برامون غذا و خوراکی و میوه فرستادند 🚥 پدر و مادرم تصمیم گرفتند 🚥 تا از آن شهر ، خارج شویم . 🚥 دوباره دوست پدرم آمد و گفت : 🌷 عبدالحمید ، جاسوسان وهابی ، 🌷 به دستور همون خارجی که گفتم 🌷 دارن مردم و فامیل شمارو تحریک می کنن 🌷 که نذارن از این شهر بیرون بری 🚥 فامیل ما ، به طرف خانه ما حرکت کردند 🚥 تا مانع فرار ما بشوند . 🚥 از کوچه پشتی بیرون رفتیم ، 🚥 مادرم باردار بود و ماه پنجمش بود 🚥 به خاطر همین نمی توانست سریعتر راه برود 🚥 ناگهان جمعیت زیادی را ، در مقابلمان دیدیم . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت پنجم 🚥 همه به ما حمله کردند 🚥 فامیل و غریبه ، در وسط خیابان ، 🚥 ما را می زدند 🚥 آنقدر به مادرم ، 🚥 و به بچه ای که در شکمش بود ، لگد زدند 🚥 که بچه سقط شد 🚥 و خودش وسط خیابان ، غرق در خون افتاد 🚥 آنقدر گریه کرد و جیغ و فریاد کشید 🚥 تا بیهوش شد . 🚥 خواهر یک ساله ام را ، 🚥 از دست پدرم کشیدند 🚥 و او را به یک طرف خیابان پرت کردند 🚥 وقتی دوست پدرم اعتراض کرد 🚥 یکی از جاسوسان با لباس شخصی گفت : 🔥 این نجسه و باید بمیره 🔥 همه شون نجسن ، همه شون باید بمیرن 🚥 پدر مظلوم من گریه می کرد و فریاد میزد : 🌷 نامردا ، بی غیرتا ، 🌷 با من مشکل دارین بچه مو رها کنید 🚥 اما انگار نمی شنیدند 🚥 می خواستند خواهرم را لگد بزنند 🚥 پدرم خودش را ، روی او انداخت 🚥 آنقدر به کمر پدرم لگد زدند 🚥 که شکستن استخوان هایش را شنیدم . 🚥 جمعیت زیادی از شیعیان ، به کمک ما آمدند 🚥 مردم را متفرق کردند . 🚥 و ما را به عزت و احترام ، به خانه بردند . 🚥 و برای ما ، آب و غذا و میوه آوردند . 🚥 بعد از ماجرای کوچه ، 🚥 خنده و شادی ، از خانه ما پر کشید 🚥 مادرم که همیشه خودش را ، 🚥 برای پدرم زیبا می کرد ، آرایش می کرد 🚥 و با خنده به استقبال پدر می رفت ، 🚥 بعد از آن ماجرا ، دیگر نخندید . 🚥 همیشه صورت کبودش را ، 🚥 از من و پدر می پوشانید ، 🚥 از درد بدنش ، ناله می کرد 🚥 پولهای پدرم ، تمام شده بود . 🚥 مجبور شد وسایل خانه را بفروشد . 🚥 هر روز ، یک وسیله می فروخت 🚥 تا اینکه خانه ما ، کاملا خالی شد . 🚥 و تا مدتها ، چیزی برای خوردن نداشتیم ، 🚥 و تنها با نان خشک و آب یا چای تلخ ، 🚥 سر می کردیم . 🚥 برای ما نگهبان گذاشتند 🚥 تا شیعیان به خانه ما نیایند 🚥 و ما هم از آن خانه ، فرار نکنیم . 🚥 بارها به پدرم گفتند : 🔥 اگر به شیعیان فحش بدهی 🔥 و یک شیعه را بکشی ، 🔥 از این سختی و بدبختی ، راحت میشی 🚥 اما پدرم قبول نکرد 🚥 وقتی دیدند پدر و مادرم ، 🚥 از شیعه شدنشان پشیمان نشدند 🚥 بیشتر وحشی شدند . 🚥 تا اینکه یک شب ، درِ خانه ما زده شد . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت ششم 🚥 شب بود . 🚥 در خانه ما زده شد . 🚥 خودم برای باز کردن آن رفتم 🚥 وقتی دستم را به دستگیره در زدم ، 🚥 دستم سوخت 🚥 در باز شد ؛ اما ناگهان از پشت در ، 🚥 شعله های آتش به صورت من اصابت کرد 🚥 صورتم آتش گرفت و روی زمین افتادم 🚥 و از عمق دلم ، 🚥 ناله جانکاه و سوزناکی سر دادم 🚥 آن نامردای بی غیرت ، 🚥 هیزم و چوب ، 🚥 پشت درِ خونه ما جمع کرده بودند 🚥 و آنها را آتش زدند . 🚥 چشمانم گریان بود و دلم ترسان . 🚥 فریاد می زدم و از پدرم کمک می خواستم 🚥 مادرم ، ترسان و لرزان ، 🚥 با حال بد و خرابش ، به طرف من آمد . 🚥 پدرم نیز با کمر شکسته اش ، 🚥 سعی می کرد آتش را خاموش کند . 🚥 به سختی آتش خاموش شد 🚥 و مرا به داخل بردند . 🚥 مادرم با آرد و آب ، برایم پماد درست کرد 🚥 فرداش آب را ، به روی ما بستند 🚥 و ما تا چند روز ، 🚥 از تشنگی به حد هلاکت می رسیدیم . 🚥 گریه های خواهر یک ساله ام ، 🚥 به آسمان می رفت . 🚥 دل ما و فرشته ها را به درد آورد 🚥 و عرش خدا را لرزاند . 🚥 ولی دل سنگی آن حرامزاده ها ، 🚥 ترحم نداشت . 🚥 مادرم به خاطر شدت گرسنگی و تشنگی ، 🚥 شیرش خشک شده بود 🚥 و آبی هم نبود که به خواهرم بدهند . 🚥 به خاطر همین ، 🚥 هر وقت خواهرم بخاطر تشنگی گریه می کرد 🚥 مادرم زبانش را ، 🚥 درون دهان خواهرم می گذاشت 🚥 تا شاید با آب دهان مادرم ، 🚥 کمی تشنگی اش رفع بشود . 🚥 ولی خودم می دیدم که لب مادرم ، 🚥 از تشنگی ترک برداشته بود . 🚥 آب دهانش خشک شده بود . 🚥 از شدت گرسنگی نیز ، 🚥 گوشتی در بدن ما نمانده بود 🚥 و دائما ضعف می کردیم . 🚥 تا اینکه شیعیان ، 🚥 خانه ای در پشت خانه ما ، خریدند . 🚥 و دیوار مشترک ما و آنها را سوراخ کردند 🚥 و از طریق آن سوراخ ، 🚥 به ما آب و غذا می رساندند . 🚥 دشمنی جاسوسان و اهالی شهر ، 🚥 انگار تمام نمی شود . 🚥 گاهی برق ما را خاموش می کردند ، 🚥 و در آن تابستان داغ و سوزان ، 🚥 بدون کولر و پنکه می خوابیدیم . 🚥 آنقدر هوا گرم بود ، که گرمازده می شدیم 🚥 و از حال می رفتیم . 🚥 به خاطر تاریکی ، گرما ، 🚥 و زیاد شدن رطوبت خانه ، 🚥 حشرات خانه ما نیز ، زیادتر شدند . 🚥 پشه ها ، پوست بدن ما را ، 🚥 سرخ و کبود و پر از جوش کرده بودند . 🚥 دوباره شیعیان از طریق دیوار پشتی ما ، 🚥 سوراخ بزرگتری ایجاد کردند 🚥 و برای ما کولر آبی نصب کردند . 🚥 آن زمان فکر می کردم 🚥 اینها بدترین اتفاقات عمرم هستند 🚥 اما با یک اتفاق بدتر دیگر ، 🚥 همه زندگی و آرزوهایم بر باد رفتند . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت هفتم 🚥 ماموران ، به خانه ما حمله کردند . 🚥 و دیوار خانه پشتی را دیدند . 🚥 کولر را برداشتند ، دیوار را پر کردند . 🚥 و شیعیانی که به ما کمک کردند را ، 🚥 دستگیر و مجازات کردند . 🚥 هر روز و شب ، 🚥 شاهد گریه های غریبانه مادرم بودم . 🚥 شاهد اشکهای بی صدای شرمندگی پدر بودم . 🚥 شاهد التماس های آنها ، به آن بی غیرتان ، 🚥 برای آب و غذا دادن به من و خواهرم بودم . 🚥 یک روز مادرم ، 🚥 مرا صدا کرد ، با آب ذخیره تمیزم کرد . 🚥 با اینکه درد داشت ولی خیلی با من بازی کرد 🚥 در وقت خواب هم ، 🚥 از من خواست تا کنارش بخوابم . 🚥 تا حالا پیش مادرم نخوابیده بودم 🚥 از او خجالت می کشیدم . 🚥 ولی از این پیشنهادش خیلی خوشحال شدم 🚥 به خاطر همین ، فوری قبول کردم . 🚥 با دستهای سرد و بی جانش ، 🚥 با موهای من بازی می کرد . 🚥 مرا نوازش می کرد و می بوسید . 🚥 و با صدای آرام به من گفت : 🌹 جواد جان ! پسرم ! 🌹 مواظب پدرت باش . 🌹 او خیلی تنها و غریبه ، 🌹 بعد از من ، او دیگر کسی را ندارد ، 🌹 همه دار و ندارش تویی 🌹 همه کس و کارش تویی 🌹 هر چه پدرت می گوید بگو چشم 🚥 منم گفتم : چشم 🌹 مادر گفت : جواد جان پسرم ! 🌹 خواهرت بچه است ، نیاز به آب و غذا دارد 🌹 به موقع غذایش را بده 🌹 و در هر شرایطی ، خواهرت را تنها نگذار 🌹 تو مردی ، تو غیرت داری 🌹 او هم ناموس توست 🌹 و ناموس ، برای هر مردی مقدسه 🌹 پس از ناموست مراقبت کن 🌹 و نسبت به او ، غیرتی باش ... 🚥 مادرم می گفت و می گفت تا خوابم برد 🚥 تا اینکه صدای دل نشین اذان صبح ، 🚥 مثل هر روز ، مرا از خواب ، بیدار کرد 🚥 روی بازوی مادرم خواب بودم 🚥 پا شدم و مادرم را ، برای نماز صبح صدا زدم 🚥 اما انگار ، او مثل همیشه نبود . 🚥 بدنش مثل یخ ، سفت و سرد شده بود 🚥 هر چه صدایش زدم ، بیدار نشد . 🚥 می خواستم داد بزنم ، جیغ بکشم 🚥 اما انگار عقده سنگینی در گلوی من گیر کرده 🚥 یعنی مادر می دانست که می خواهد برود 🚥 یعنی همه شب ، کنار جنازه او خواب بودم . 🚥 نه ... من مادرم را می خواهم 🚥 مات و مبهوت به جنازه او نگاه می کردم 🚥 انگار دارم کابوس می بینم 🚥 آخر کی می شود 🚥 از این خواب پر از بدبختی بیدار شوم 🚥 خیره به صورتش نگاه می کردم 🚥 غم و غصه و مظلومیت را ، 🚥 از اشکهای خشکیده روی گونه هایش ، 🚥 حس می کردم . 🚥 یاد حرف های دیشب مادر افتادم 🚥 خیلی برای من سخت است 🚥 که مادرم را ، مرده ببینم . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت هشتم 🚥 بُغض ، مثل تکه ای استخوان ، 🚥 گلوی مرا می فشرد . 🚥 نمی گذاشت صدای گریه ام ، بیرون بیاید . 🚥 مادرم را بغل کردم . 🚥 و سرم را ، روی سینه اش گذاشتم . 🚥 و شروع کردم به درد و دل کردن : 🌷 مامانی پاشو گلم 🌷 پاشو با من حرف بزن 🌷 کاشکی دیشب خوابم نمی برد 🌷 و حرفهایت را تا آخر ، گوش می دادم 🌷 مامان پاشو ... 🌷 ببین دارم گریه می کنم 🌷 پاشو به من بگو : فرشته ها که گریه نمی کنند 🌷 مامان اگر پانشی ، باهات قهر میکنم 🌷 مگر خودت نگفتی که این غمها تمام می شوند 🌷 مشکلات ، حل می شوند . 🌷 پس چرا بدبختی های ما تمام نمی شود ؟ 🌷 مگر نگفتی غصه نخورم 🌷 پس چرا خودت از غصه دق کردی 🚥 ناگهان ؛ بُغضم ترکید و گریه کردم . 🚥 جیغ کشیدم ، فریاد زدم 🚥 و با چشمانی پر از اشک ، 🚥 مادرم را ، محکم بغل کردم . 🚥 پدرم نیز ، وقتی صدای گریه های مرا شنید 🚥 با عجله به طرف من آمد . 🚥 بالای سرم ایستاد 🚥 با دیدن مادرم ، مظلومانه به او خیره شد 🚥 اشکهایش از چشماش ، 🚥 به سمت ریش بورش می افتاد 🚥 از اتاق بیرون رفتم 🚥 تا پدر راحت گریه کند و از من خجالت نکشد 🚥 از در نیمه باز اتاق ، به او نگاه می کردم 🚥 خشکش زده بود 🚥 آرام روی زانو افتاد و فریاد کشید 🚥 و مادرم را صدا می زد . 🚥 پدرم با صدای بلند ، مثل زنان ، 🚥 گریه می کرد و ضجه می زد . 🚥 تا حالا ندیدم او اینطوری گریه کند 🚥 او خیلی مادرم را دوست داشت 🚥 تا یک ساعت ، 🚥 با جسم بی روح مادرم درد دل می کرد . 🚥 اشک می ریخت و می گفت : 💎 خانمم ! حالا دیدی رفیق نیمه راه شدی ؟ 💎 دیدی مرا تنها گذاشتی ؟! 💎 دیدی پشتم را شکستی ؟! 💎 دیدی رفتی و مرا ، 💎 بین این آدمای پست ، رها کردی ؟! 💎 آخر من بدون تو چکار کنم ؟! 💎 بدون تو من کجا برم ؟ 💎 تو بودی که همیشه همراهم بودی 💎 پس چرا کم آوردی ؟! 💎 پاشو نگاهم کن 💎 که نگاهت دوای هر درد من است 💎 نگاهت برای من یک دنیا ارزش دارد 💎 پاشو خانومی ! 💎 به خدا غیر از تو ، 💎 دیگه محرم و مرهم ندارم 💎 پاشو که دارد روح از بدنم پر می کشد 💎 پاشو و به حرفهایم گوش کن 💎 هنوز کلی حرف در دلم مانده 💎 و جز به تو ، به کسی نمی توانم بگویم . 💎 آخر بعد از تو ، آرامبخش من کیست ؟ 💎 یار شبهای دلتنگی من کیست ؟ 💎 همزاد روزهای بی قرارم کیست ؟ 💎 کیست که اشکهایم را پاک می کند ؟ 💎 قرار بود سنگ صبورم باشی ؟! 💎 قرار بود سرنوشت زیبایم باشی ؟! 💎 قرار بود مثل کوه ، پشت و پناهم باشی ؟! 💎 پس چی شد ؟ نکند کم آوردی ؟ 💎 پاشو مرا ببین ... که در غل و زنجیر جنونم . 💎 پاشو ببین مظلومیت مرا . 💎 پاشو ببین تنهایی های مرا . 🚥 پدر آنقدر گریه کرد 🚥 که از حال رفت و روی مامان افتاد 🚥 اما ناگهان ... لبهای مامان تکان خورد ... 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت نهم 🚥 ناگهان لبهای مادرم تکان خورد 🚥 آرام با خود ، چیزی را زمزمه می کرد . 🚥 انگار شعر می خواند . 🚥 ته دلم خوشحال شدم 🚥 یعنی مادرم زنده است ؟!! 🚥 به طرف او دویدم و پدر و مادرم را صدا زدم 🚥 هر چه صدایشان زدم 🚥 هر چه گریه کردم ، هر چه ضجه زدم 🚥 آخر نه پدر بلند شد نه مادر . 🚥 گوشهایم را ، کنار لب های مادر گذاشتم . 🚥 سخنی را آرام با خود تکرار می کرد : 🌹 بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت 🌹 اندوه چیست ؟ عشق کدام است ؟ غم کجاست ؟ 🌹 بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان 🌹 عمریست در هوای تو از آشیان جداست . 🚥 باز هم مادرم را صدا زدم 🚥 شانه هایش را تکان دادم 🚥 اما بیدار نشد که نشد و جوابم را نداد 🚥 مادر ساکت شد و ناگهان پدر بیدار گشت 🚥 او را بغل کردم 🚥 و در مورد حرف زدن مادر ، به او گفتم . 🚥 پدر با تعجب به مادر نگاه کرد . 🚥 نبض او را گرفت ولی مرده بود . 🚥 پدر گفت : مادرت چی گفت ؟! 🚥 شعری که مادرم می خواند را ، 🚥 برای پدرم خواندم 🚥 او نیز گریه کرد و گفت : 🌹 مادرت بعد از مرگش نیز ، 🌹 میخواهد به من دلداری بدهد . 🌹 این همان شعری بود که قبل از ازدواج ، 🌹 برای مادرت نوشتم . 🌹 ولی آن زمان ، حکومت آل سعود ، 🌹 به جرم یک انتقاد کوچک ، 🌹 مادرت را به مدت چهار سال ، زندانی کردند 🚥 یک روز جنازه مامان روی زمین بود 🚥 پدر می خواست مادرم را دفن کند 🚥 ولی کسی حاضر نبود به او کمک کند 🚥 نه می گذاشتند به محله شیعیان برود 🚥 و از آنها کمک بگیرد 🚥 و نه خودشان در غسل و کفن و دفن ، 🚥 به او کمک می کردند 🚥 به ناچار من و او ، مادر را غسل دادیم 🚥 پدر از زیر لباس ، مامان را غسل می داد . 🚥 به هر جا از بدنش که دست می زد 🚥 گریه می کرد و مثل زنان ضجه می زد 🚥 بدن مادر ، پر از کبودی و ورم هایی بود 🚥 که در حادثه کوچه ، 🚥 زیر پا و لگد آن نامردها ، افتاده بود 🚥 پدرم آرام و گریان ، به مادر گفت : 🌹 این مدت چه دردی می کشیدی 🌹 و به روی ما نمی آوردی . 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت دهم 🚥 بعد از غسل مادر ، پدر دوباره بیرون رفت 🚥 تا چند نفر را ، برای دفن خبر کند 🚥 ولی باز هم تنها برگشت . 🚥 مادر را ، درون گاری گذاشتیم 🚥 و از خانه خارج شدیم 🚥 تا به طرف قبرستان برویم 🚥 اما یک عده مانع ما شدند 🚥 و از همه جا به طرف جنازه مامان ، 🚥 سنگ و شیشه و چوب ، پرتاب کردند 🚥 عده ای از جلو پرت می کردند 🚥 عده ای از بالای پشت بام 🚥 و عده ای از سمت راست و چپ ... 🚥 آنقدر سنگ به مادرم زدند ، 🚥 که کفنش پاره پاره شد 🚥 پدر ، معصومانه و مظلومانه ، 🚥 به آنها التماس می کرد تا دشمنی را تمام کنند 🚥 اما آنها همچنان ، به کار خود ادامه می دادند 🚥 پدر ، روی جنازه مامان خوابید 🚥 تا سنگ به جنازه او نخورد 🚥 ولی سنگها و شیشه ها ، 🚥 به خودش بر می خوردند 🚥 و او را ، غرق در خون کردند . 🚥 چندتا از سنگها نیز ، به من خوردند 🚥 ولی سنگی که به پیشانی من خورد 🚥 از همه بدتر بود 🚥 خون از پیشانی من ، به چشمم افتاد 🚥 و دید چشمانم را کور کرد 🚥 دیگر نمی توانستم جایی را ببینم 🚥 گریه کردم و پدرم را صدا زدم 🚥 او نیز با عجله مرا بغل کرد 🚥 و با جنازه مامان ، به خانه برگشتیم 🚥 پدر با دست و صورت خونی ، 🚥 مرا مدوا کرد تا کمی حالم بهتر شد 🚥 ولی در آن شب ، 🚥 ترس ، تمام وجودم را گرفته بود . 🚥 دو روز جنازه مامان روی زمین بود 🚥 تا مجبور شدیم 🚥 او را در خانه خودمان دفن کنیم . 🚥 نیمه های شب ، 🚥 بابا مرا بیدار کرد و خواهرم را در بغل گرفت 🚥 در کوچه های تاریک و وحشتناک ، 🚥 آروم و بی سر و صدا ، می رفتیم 🚥 از خونه خودمان ، خیلی دور شدیم 🚥 تا اینکه داخل یک خانه رفتیم . 🚥 چند نفر غریبه ، 🚥 از دیدن ما ، خیلی خوشحال شدند . 🚥 من و خواهرم را ، در یک اتاق گذاشتند 🚥 من از بس خسته بودم ، زود خوابم برد 🚥 خوابی زیبا و پر از آرامش 🚥 خوابی که بوی امنیت می دهد 🚥 خوابی که سرشار از عطر عشق بود . 🚥 تا ظهر خواب بودم 🚥 با صدای اذان ظهر ، از خواب بیدار شدم 🚥 تعجب کردم که خود را در خانه مردم دیدم . 🚥 با خودم گفت من کجا هستم 🚥 اینجا کجاست ؟! 🚥 پس خانه ما کجاست ؟! 🚥 سپس یادم آمد 🚥 که شب قبل از خانه خودمان فرار کردیم 🚥 و به این خانه ، پناه آوردیم . 🚥 پا شدم و از اتاق بیرون رفتم 🚥 دیدم چندتا دختر جوان ، 🚥 با خواهر کوچکم ، بازی می کردند . 🚥 خیلی وقت بود که بازی ندیده بودم 🚥 وقتی مرا دیدند ، خانم ها و آقایان ، 🚥 با خوشحالی به طرف من آمدند . 🚥 با استقبال بسیار گرمی روبرو شدم 🚥 یکی از زنها ، با مهربانی مرا بغل کرد 🚥 در آغوش او ، به یاد مادرم افتادم 🚥 ناخودآگاه ، اشکم ریخت . 🚥 آن زن ، با مهربانی گفت : 💎 چی شده پسرم ؟!! 🚥 با گریه گفتم : 🔮 دلم برای مادرم تنگ شده 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت یازدهم 🚥 با گریه به زن مهربان گفتم : 🔮 دلم برای مادرم تنگ شده 🚥 او دوباره مرا بغل کرد و گفت : 💎 عزیزم مادرت از اینکه پیش ما هستی 💎 خیلی خوشحاله 🚥 سپس دست و صورت مرا شست 🚥 من را پای سفره نشاند 🚥 و با عشق و محبت ، 🚥 غذا را ، درون دهانم می گذاشت . 🚥 بعد از غذا ، چند تا پسر آمدند 🚥 و مرا برای بازی کردن ، 🚥 با خود ، به حیاط خانه بردند 🚥 ولی با آن همه اتفاقات ، 🚥 و بعد از مرگ مادرم ، 🚥 دیگر حال هیچ کاری را نداشتم 🚥 همیشه غرق در خودم بودم 🚥 منزوی و افسرده و تنها شده بودم 🚥 گاهی مرا به پارک می بردند 🚥 و برایم بستنی می خریدند ، 🚥 لباسهای قشنگ و زیبا ، برایم گرفتند 🚥 و تا چند روز ، پذیرایی خوبی از ما کردند 🚥 خیلی تلاش کردند تا مرا شاد کنند 🚥 ولی گریه های مادرم ، هنوز درون گوشم بود 🚥 به خاطر همین ، 🚥 با اینکه خوشحال بودم 🚥 ولی نمی توانستم از ته دل بخندم . 🚥 یک شب ، وقتی با پدرم تنها شدم 🚥 از او پرسیدم : 🔮 این مردم کی هستند 🔮 که حتی از فامیل ما هم ، مهربان ترند 🚥 پدرم لبخندی زد و گفت : 🌷 پسرم این آدمها ، دوستان ما هستند 🌷 آنها شیعه هستند 🌷 آنها پیروان و عاشقان امام علی هستند 🌷 ان‌شاءالله ما در پناه خدا و اینها ، 🌷 شاد و خوش و خرم و راحتیم 🚥 با ناراحتی گفتم : 🔮 خب بابا ! چرا زودتر به اینجا نیامدیم ؟! 🔮 چرا بعد از مردن مادرم ، به اینجا آمدیم ؟ 🔮 بابا ، خیلی دلم برای مادرم تنگ شده 🔮 هر شب خواب او را می بینم . 🚥 بعد از حرفهای من ، 🚥 انگار داغ پدرم تازه شد . 🚥 پتو را ، روی خود کشاند و گریه کرد . 🚥 ناگهان نصف شب ، 🚥 یکی با عجله ، پیش ما آمد 🚥 و به صاحب خانه و پدرم گفت : 🌼 جاسوسان شهر ، جای ما را پیدا کردند 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان پسری به نام شیعه 📚 قسمت دوازدهم 🚥 ما را به خانه دیگری بردند . 🚥 چندتا از دوستان شیعه پدرم ، 🚥 با هم جلسه گرفتند و به بابا گفتند : 👑 اینجا ، در این شهر 👑 در این کشور و در این حکومت ، 👑 ما شیعیان ، هیچ قدرتی نداریم 👑 اینجا عربستان است 👑 و به شدت از ما شیعیان بیزارند 👑 هر روز دنبال بهانه می گردند تا ما را بکشند 👑 اگر آنها ، شما را اینجا پیدا کنند 👑 همه محله ما را ، به آتش می کشند . 👑 پس شما بهتر است به ایران بروید 👑 آنجا کشور شیعه است 👑 شما آنجا در امان هستید 👑 آنجا حتی سنی ها و مسیحی ها هم آزادند 👑 آنجا کسی با شما کاری ندارد 🚥 پدر با ناراحتی گفت : 🌷 من چطوری بروم 🌷 در حالی که همه جا به دنبال من هستند ؟ 🌷 این بچه را چکار کنم ؟! 🌷 او که نمی تواند پا به پای من برود ؟! 👑 گفتند : نگران نباشید 👑 ما به شما کمک می کنیم 🚥 فردای آن روز ، به خانه دیگری رفتیم 🚥 پذیرایی مفصلی از ما کردند 🚥 شب نیز ، به خانه دیگری رفتیم 🚥 سپس فردای آن روز ، 🚥 به سمت بیابان حرکت کردیم . 🚥 شب شد ، هوا خیلی تاریک و ترسناک بود 🚥 صدای حیوانات ، مرا به لرزه در آورد 🚥 صدای گرگ ، صدای سگ ، صدای زوزه ، 🚥 صدای بادی که به درختان برخورد می کرد 🚥 از ترس حمله حیوانات وحشی ، 🚥 دائم به سمت چپ و راستم نگاه می کردم . 🚥 به حدی که گردنم درد گرفت 🚥 و از شدت ترس و دلهره و وحشت ، 🚥 خودم را خیس کردم . 🚥 دوستان بابا ، 🚥 ما را به همدیگر پاس می دادند 🚥 یکی می آمد و ما را تحویل او می دادند 🚥 و آن فرد قبلی ، می رفت 🚥 دمدمای صبح شده شد 🚥 کفش های من پاره شدند 🚥 خارهای بیابان ، امانم را بریده بود 🚥 به سختی راه می رفتم 🚥 پاهایم را ، آرام بر زمین می گذاشتم 🚥 تا خارها کمتر اذیتم کنند 🚥 پاهای من ، خونی شده بودند 🚥 ولی نمی توانستم به پدرم بگویم 🚥 چون خودش ، این روزها ، 🚥 خیلی بیشتر از من ، اذیت شده 🚥 این ماجراها ، برای او ، عذاب دردناکی هستند 🚥 تا اینکه به زیرزمینی وسط بیابان رسیدیم 💥 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla 👌🏻 رای ما جلیلی