🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۲ 🌹🌹
🍎 یکی از پلیس ها به کامبیز گفت :
🚔 اسمش چیه ، جاش کجاست ؟
🍎 کامبیز گفت :
🔥 نمی دونم ، یعنی هیچ کس نمی دونه
🔥 ما اسمشو گذاشته بودیم مرد سایه ها ،
🔥 هیچی ازش نمی دونیم
🔥 هیچ آدرسی هم ازش نداریم
🔥 ما فقط تلفنی با هم در ارتباط بودیم
🔥 تا حالا هیچ وقت ندیدمش ، باور کنید .
🍎 پلیس گفت :
🚔 پس دخترا رو کجا تحویل می دادی ؟
🍎 کامبیز گفت :
🔥 ما تا یه جایی بیرون شهر ،
🔥 دخترا رو می بردیم .
🔥 بعد یه نفر دیگه می اومد
🔥 و اونا رو از ما تحویل می گرفت .
🍎 پلیس گفت :
🚔 اونو اگه ببینی می شناسی ؟
🍎 کامبیز گفت :
🔥 نه متاسفانه اونا یکی نبودند
🔥 اون تحویل گیرنده شخص ثابتی نبود
🔥 هر بار عوض می شد .
🍎 پلیس ، پس از یک ساعت بازجویی ،
🍎 به هیچ نتیجه ای نرسید .
🍎 و سمیه از اینکه نتوانست کاری کند ،
🍎 خیلی ناراحت و افسرده شده بود .
🍎 اما از طرف مدیریت دانشگاه و بسیج ،
🍎 از او قدردانی کردند .
🍎 مدیر ستاد امر به معروف نیز ،
🍎 لوح تقدیر به او داد .
🍎 سمیه از نظر علمی ، رتبه اول دانشگاه شد .
🍎 و از طرف مجموعه فرهنگی دانشگاه ،
🍎 به عنوان با حجاب ترین دانشجوی دانشگاه ،
🍎 معرفی شد .
🍎 و در مراسمی که به عنوان پوشش مدرن ،
🍎 در تالار دانشگاه برگزار شد ،
🍎 به سمیه تندیس حجاب اعطا شد .
🍎 چند روز بعد ،
🍎 نیروی ویژه پلیس ،
🍎 از سمیه دعوت کردند
🍎 تا به نیروهای پلیس ملحق شود .
🍎 سمیه نیز ، دعوت آنان را پذیرفت .
🍎 و در ضمن تحصیل در دانشگاه ،
🍎 موظف بود تا در دوره آموزشی شرکت کند .
🍎 سمیه نیز ، هر روز بعد از دانشگاه ،
🍎 در دوره ها ، کلاسها ، تیراندازی ،
🍎 عملیات رزمی و کارگاه های آموزشی پلیس ،
🍎 شرکت می کرد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۳ 🌹🌹
🍎 سمیه ، به عنوان پلیس مخفی ،
🍎 کار و تمرکزش را ،
🍎 روی پرونده دختران گمشده دانشگاه گذاشت
🍎 او با کمک بسیج دانشگاه ،
🍎 همه اساتید و مسئولان دانشگاه را ،
🍎 تحت نظر و تعقیب قرار داد .
🍎 اما هیچ چیز مشکوکی ، پیدا نکردند .
🍎 سمیه تصمیم گرفت تا در کلاسهایی که ،
🍎 چند دختر از آن گم شده است ، شرکت کند .
🍎 و یا دوربین و میکروفون مخفی ،
🍎 در کلاسها ، جاسازی کند
🍎 بعد از مدتی ، متوجه موضوع مهمی شد .
🍎 چندتا از اساتید ، در حین تدریس ،
🍎 با القائات منفی و تحقیر کننده ،
🍎 دانشجویان را از ادامه تحصیل ،
🍎 و حتی ماندن در ایران ، منصرف می کردند .
🍎 آن اساتید ،
🍎 پیشرفت های کشورهای خارجی را ،
🍎 به دانشجویان نشان می دادند
🍎 اما پیشرفت های ایران را نمی گفتند
🍎 و در عوض ،
🍎 نقاط ضعف ایران را نشان می دادند
🍎 و بارها به دانشجویان تلقین می کردند
🍎 که در ایران ، نمی توان پیشرفت کرد .
🍎 و دانشجویان را ،
🍎 به رفتن از ایران تشویق می کردند .
🍎 دانشجویانی هم که عزت نفس پایینی دارند
🍎 خیلی زود تحت تاثیر قرار می گرفتند
🍎 و حرف های غلط استاد خود را ،
🍎 بدون تحقیق و فکر ، باور می کردند .
🍎 و به مرور زمان ،
🍎 احساس بی شخصیتی و بی هویتی می کردند .
🍎 هزاران پیشرفت ایران را نمی بینند
🍎 اما چنان مشکلات را برای خود بزرگ می کنند
🍎 که با ترس و وحشت ، به آینده نگاه می کنند
🍎 و هیچ امیدی در دل خود ، راه نمی دهند .
🍎 چنین دانشجویانی ، بعد از کلاس ،
🍎 از همان استاد منحرف ،
🍎 راه چاره طلب می کردند .
🍎 و استاد ، آنها را به چند نفر معرفی می کرد
🍎 آنها نیز به دانشجویان ،
🍎 وعده های دروغی مثل بورسیه و امکانات ،
🍎 و حقوق بالا و خانه و ماشین و زندگی و...
🍎 می دادند .
🍎 بعد از مدتی ،
🍎 آن دانشجویان را معتاد می کردند
🍎 سپس آنها را ،
🍎 به یک مرد آمریکایی می فروختند
🍎 و به صورت قاچاقی ،
🍎 آنها را از ایران خارج می کردند .
🍎 سمیه ، تک تک آن اساتید را دستگیر کرده
🍎 و از آنها اعتراف گرفت .
🍎 همه آن اساتید ، اعتراف کردند
🍎 که تحت نام لیبرالیسم فعالیت می کنند .
🍎 سمیه ، همه واسطه های لیبرالی ،
🍎 و عاملان قاچاق انسان را ،
🍎 در دانشگاه و بیرون دانشگاه دستگیر کرد .
🍎 و بار دیگر ، دانشگاه از عوامل فساد پاک شد .
🍎 اما هنوز ،
🍎 هیچ اثری از آن مرد آمریکایی پیدا نکردند .
🍎 به خاطر همین ، تصمیم گرفت ...
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۴ 🌹🌹
🍎 سمیه تصمیم گرفت
🍎 که خودش طعمه ای باشد
🍎 تا به عنوان یک دختر فریب خورده ،
🍎 به آن مرد آمریکایی فروخته شود .
🍎 به خاطر همین ؛
🍎 پلیس ، به یکی از واسطه های قاچاق گفت :
🚥 به اون آمریکائیه پیغام بده
🚥 که یک دختر رو می خوای بهش بفروشی
🚥 وای به حالت اگه حرف زیادی بزنی
🚥 یا بخوای رمزی حرف بزنی
🍎 واسطه ، با تماس های زیاد ،
🍎 پیغام خود را ، به مرد آمریکایی رساند .
🍎 و طبق قرار ،
🍎 سمیه را تحویل یک مرد ناشناس دادند .
🍎 آن مرد ناشناس نیز ،
🍎 سمیه را به مرد دیگر تحویل داد
🍎 و آن مرد نیز ،
🍎 سمیه را در یک اتاق زندانی کرد .
🍎 بعد از چند ساعت ، مرد آمریکایی آمد
🍎 و به جای پول ،
🍎 به آن دو مردی که سمیه را تحویل گرفتند
🍎 شلیک کرد و آنها را کشت
🍎 تا هیچ شاهد و اثری ، از خود به جا نگذارد .
🍎 چند ساعت بعد ، یک آقای دیگر آمد
🍎 و سمیه را ،
🍎 به یک مکان دور ، نزدیک مرز ، برد .
🍎 سمیه را به یک خانه بردند
🍎 و در اتاقی که چند دختر دیگر نیز ،
🍎 در آنجا زندانی بودند ، زندانی کردند .
🍎 در تمام این مدت ،
🍎 پلیس ها ، محل سمیه را ،
🍎 از طریق ردیابی که
🍎 در بدنش جاسازی شده بود ،
🍎 پیدا می کردند .
🍎 و صدای او را نیز ، می شنیدند .
🍎 روز بعد ، قبل از طلوع آفتاب ،
🍎 همه دختران را ،
🍎 با کشتی به کویت فرستادند
🍎 و از کویت ، آنها را به آمریکا بردند .
🍎 سپس آنها را ،
🍎 به یک ساختمان تحقیقاتی بزرگ ،
🍎 تحول دادند .
🍎 دختران ، پشت سر چند دکتر و مامور ،
🍎 حرکت می کردند
🍎 و خوشحال بودند که از ایران آزاد شدند
🍎 و خیال می کردند
🍎 که در آمریکا و در این آزمایشگاه ،
🍎 به همه اهدافشان می رسند .
🍎 و پیشرفت می کنند .
🍎 ناگهان ، وارد سالن بزرگی شدند .
🍎 که پر از قفس بود .
🍎 درون بعضی از آن قفس ها ،
🍎 یک دختر زندانی بود
🍎 و در بعضی از آن قفس ها ،
🍎 چند دختر زندانی بودند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۵ 🌹🌹
🍎 پلیس ایران ،
🍎 طبق مختصات ردیاب سمیه ،
🍎 محل اختفای مرد آمریکایی را پیدا کردند
🍎 و با یک حمله همه جانبه ،
🍎 او و دوستانش را ، دستگیر کردند .
🍎 بعد از اعتراف آنها ، به خانه های دیگر او ،
🍎 حمله کردند و آنها را نیز پاکسازی نمودند .
🍎 سپس با کشور کویت و ترکیه متحد شدند
🍎 و با یک عملیات مشترک ،
🍎 همه افراد مرد آمریکایی را دستگیر کردند .
🍎 سمیه و دختران ایرانی ،
🍎 در چند قفس کنار هم گذاشته شدند .
🍎 آنها با تعجب ، به اطرافشان نگاه می کردند
🍎 با ترس و وحشت ، به دختران دیگری که ،
🍎 در قفس ها زندانی شدند ، نگاه می کردند
🍎 دخترانی که یا بی حال بودند
🍎 یا به یک نقطه ، خیر شده بودند
🍎 یا وحشیانه ، سر و صدا می کردند
🍎 یا مثل سگ ، پارس می کردند
🍎 بعضی از دختران نیز ،
🍎 دست و پایشان را قطع کرده بودند
🍎 و همه بدنشان را ،
🍎 با مواد پلاستیکی ژله ای ، پوشانده بودند .
🍎 بعضی از دختران نیز ، بدنشان سفت شده بود
🍎 و هر چقدر او را شکنجه می کردند ،
🍎 احساس درد نمی کردند ...
🍎 دختران ایرانی ، از دیدن این صحنه ها ،
🍎 وحشت زده و ترسیده بودند .
🍎 چون فکر می کردند ،
🍎 قرار است در آمریکا خوشبخت شوند
🍎 و پیشرفت کنند
🍎 و به آرامش ابدی برسند
🍎 اما نمی دانستند
🍎 که با خون و شکنجه طرفند
🍎 نمی دانستند برای عذاب و واکسن آمدند
🍎 نمی دانستند قرار است
🍎 موش آزمایشگاهی آن وحشیان شوند
🍎 آنها خیال می کردند
🍎 که آمریکا ، بهشت است
🍎 اما در ظاهر ،
🍎 به یک جهنم شبیه تر است .
🍎 به خاطر همین ،
🍎 دختران ایرانی اعتراض کردند :
🌸 مگه قرار نبود ما خوشبخت بشیم ؟!
🌸 مگه قرار نبود به ما امکانات بدین ؟!
🌸 چرا مارو اینجا آوردید ؟!
🍎 اما آمریکائی ها ،
🍎 بی اعتنا به اعتراضات آنها ،
🍎 به کار خود ادامه می دادند .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۶ 🌹🌹
🇮🇷 نگهبانان ، یکی یکی ، آن دختران تازه وارد را ،
🇮🇷 در تخت می خوابندند
🇮🇷 و به آنها واکسن می زدند .
🇮🇷 تا اینکه نوبت سمیه شد
🇮🇷 سمیه خودش را ،
🇮🇷 معتاد و بی حال ، جا زده بود .
🇮🇷 چند قدمی با آنها ، به طرف تخت رفت
🇮🇷 وقتی نزدیک دکتر شد
🇮🇷 به سرعت دوتا مامور پشت خود را زد
🇮🇷 و آمپول را از دکتر گرفت
🇮🇷 سمیه ، سریع و تند ، آن آمپول را ،
🇮🇷 چند بار روی گردن ماموران زد .
🇮🇷 و با ضربه ای بر گردن ،
🇮🇷 آن دو مامور و دکتر را بیهوش کرد .
🇮🇷 دختران ، به سمیه گفتند :
🔰 بیا نجاتمون بده ؛ خواهش می کنیم .
🇮🇷 سمیه ، به اطرافش نگاه کرد
🇮🇷 وقتی مطمئن شد که کسی آنجا نیست
🇮🇷 همه قفس ها را باز کرد
🇮🇷 و به دخترها گفت :
🌹 فقط پشت سر من حرکت کنید .
🇮🇷 ناگهان صدای آژیر بلند شد .
🇮🇷 سمیه ، کارت ورود و خروج را ،
🇮🇷 از جیب دکتر درآورد ،
🇮🇷 و با دختران از سالن خارج شد .
🇮🇷 ناگهان چند مامور مسلح ،
🇮🇷 جلوی آنها ظاهر شدند .
🇮🇷 سمیه ، وقتی دید که هیچ راه فراری ندارد
🇮🇷 دستش را بالا برد تا تسلیم شود
🇮🇷 ناگهان متوجه شد ،
🇮🇷 که دست افراد مسلح نیز ، بالا رفت .
🇮🇷 و هیچ قدرت و اختیاری ،
🇮🇷 در پایین آوردن دستشان ندارند
🇮🇷 هر چه سعی می کردند
🇮🇷 تا دستشان را ، پایین بیاورند ،
🇮🇷 فایده ای نداشت
🇮🇷 فقط می توانستند
🇮🇷 به طرف سقف ، تیراندازی کنند .
🇮🇷 سمیه ، از دیدن این صحنه تعجب کرد
🇮🇷 ناگهان ، از طرف سمت راست ماموران ،
🇮🇷 دختر بچه ای با پوشیه ای بر صورتش ،
🇮🇷 از پشت ماموران ، بیرون آمد
🇮🇷 و از طرف چپ ،
🇮🇷 چندتا گربه به طرف ماموران مسلح رفتند .
🇮🇷 ناگهان ، یکی از آن گربه ها ، انسان شد .
🇮🇷 و همه افراد مسلح را بیهوش کرد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
🕋 إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ
🕋 بسم الله الرحمن الرحیم
🌹 وَ لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتاً بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ
🕋 شهادت سید حسن نصرالله را
🕋 به همه مسلمانان و آزادگان جهان ،
🕋 تسلیت عرض می کنیم .
هدایت شده از کانال شعر و سرود و آهنگ
✍ شعر مقاومت
🌹 جهاد و جنگ با دشمن
🌹 از فروع دین ماست
🌹 این دستورِ قرآنه
🌹 حرفِ زیبای خداست
🌟 اگه دشمن حمله کرد
🌟 همه باید بریم جنگ
🌟 با قدرت و با غیرت
🌟 با توپ و تانک و تفنگ
🌹 در برابر زورگو
🌹 باید شجاع باشیم ما
🌹 خنده خوبه بچه ها
🌹 اما نه با دشمنا
🌟 تنها راهِ پیروزی
🌟 یکدلی و وحدته
🌟 باید مقاومت کرد
🌟 مقاومت ، عزته
🌹 معامله ی بُرد _ بُرد
🌹 فقط توی جهاده
🌹 یا پیروزی بر دشمن
🌹 یا شهادت مُراده
✍ شاعر : حامد طرفی
🎼 @sorood_sher
#جنگ #مقاومت #شهادت #جهاد
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۷ 🌹🌹
🇮🇷 ناگهان ، از طرف سمت راست ماموران ،
🇮🇷 دختر بچه ای با پوشیه ای بر صورتش ،
🇮🇷 از پشت ماموران ، بیرون آمد
🇮🇷 و از طرف چپ نیز ،
🇮🇷 چندتا گربه به طرف ماموران مسلح رفتند .
🇮🇷 ناگهان ، یکی از آن گربه ها ، انسان شد .
🇮🇷 و همه افراد مسلح را بیهوش کرد .
🇮🇷 سپس ، به طرف سمیه آمد و گفت :
🐈 نگران نباشید دخترا ، همه چی تموم شد
🐈 جاتون امن هست
🐈 و اما شما دختر پوشیه پوش
🐈 خیلی دختر نترس و شجاعی هستی ،
🐈 که اومدی تو قلب آمریکا ،
🐈 و داری با آمریکایی ها می جنگی .
🐈 من فرامرزم ، بهم میگن پسر گربه ای
🇮🇷 دختر بچه پوشیه پوش نیز ، جلو آمد
🇮🇷 و با مهربانی گفت :
👑 منم شیعه فاطمه هستم ،
👑 بهم میگن دختر شگفت انگیز
🇮🇷 سمیه با تعجب و شگفتی زیاد گفت :
🌹 خوشبختم
🇮🇷 فرامرز به دختران گفت :
🐈 همه آروم ، دنبال من بیاین
🇮🇷 فرامرز ، دختران را ،
🇮🇷 به طرف بیرون ، هدایت کرد .
🇮🇷 ناگهان ، چند مامور دیگر ، سر رسیدند .
🇮🇷 دختران عقب ، جیغ زدند و فرار کردند
🇮🇷 اما سمیه ، به آنها حمله کرد .
🇮🇷 دوید و روی سرامیک لیز خورد
🇮🇷 دو نفر را با پا به زمین انداخت .
🇮🇷 سپس سلاح یکی از آنان را گرفت
🇮🇷 و با پا لگدی به نفر سوم زد
🇮🇷 و اسلحه را از نفر چهارم گرفت
🇮🇷 و بقیه را مجبور کرد تا تسلیم شوند .
🇮🇷 و با کمک دختران ، دست و پای همه را بست .
🇮🇷 فرامرز ،
🇮🇷 همه دختران را ، سوار اتوبوس ها کرد
🇮🇷 و به دوستش صادق گفت :
🐈 اینارو به خانه امن منتقل کن .
🇮🇷 هاشم ، دوست دوم فرامرز نیز ،
🇮🇷 پشت در منتظر آنها بود
🇮🇷 و با شنیدن صدای بوق اتوبوس ،
🇮🇷 در را برای آنها باز کرد .
🇮🇷 سمیه با تعجب به صادق گفت :
🌹 اون پسره واقعا می تونه گربه بشه ؟!
🌹 ادامه دارد ... 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
پویش مطالبه گری
تل آویو و حیفا را با خاک یکسان کنید
جهت امضاء کلیک کنید 👇👇
https://asle8.24on.ir/n/97
فقط یک دقیقه وقت شمارو می گیره
لطفا هم امضا کنید هم نشر دهید
🇮🇷 @amoomolla
🌹 داستان دختر پوشیه پوش 🌹
🌹🌹 قسمت ۴۸ 🌹🌹
🇮🇷 سمیه با تعجب به صادق گفت :
🌹 اون پسره واقعا می تونه گربه بشه ؟!
🇮🇷 صادق لبخندی زد ولی چیزی نگفت .
🇮🇷 سپس برای سمیه و دختران ،
🇮🇷 پاسپورت درست کردند
🇮🇷 و آنها را به کشور ترکیه فرستادند
🇮🇷 سپس از ترکیه به ایران ، برگشتند .
🇮🇷 بچه های بسیج دانشگاه و نیروهای پلیس ،
🇮🇷 در فرودگاه ، منتظر آمدن سمیه بودند
🇮🇷 و با گل و شیرینی ، از او استقبال کردند .
🇮🇷 فردای آن روز ،
🇮🇷 از طرف پلیس ویژه امنیت شهر اهواز ،
🇮🇷 سمیه را به یک جلسه محرمانه ، دعوت کردند .
🇮🇷 سمیه به آدرسی که به او دادند ، رفت .
🇮🇷 آدرس یک مسجد بود
🇮🇷 سمیه وارد آن مسجد شد .
🇮🇷 دو نفر دم در ایستاده بودند .
🇮🇷 به سمیه گفتند :
🚨 لطفا بفرمائید بالا ...
🇮🇷 سمیه ، از پله ها بالا رفت .
🇮🇷 و با تعجب ، دختری را در حال پرواز دید .
🇮🇷 آقایی به نام نصرتی جلو آمد و گفت :
💎 سلام علیکم خانم سیاحی
💎 به مسجد ما خوش آمدید
💎 لطفا بیائید دنبال من
🇮🇷 سمیه ، آرام و با احتیاط قدم می زد .
🇮🇷 اما نگاهش ، به طرف آن دختر بود
🇮🇷 ناگهان گربه ای ،
🇮🇷 طرف راست او ، با او هم قدم شد
🇮🇷 سمیه کمی ترسید و خواست جیغ بزند
🇮🇷 که تبدیل به انسان شد
🇮🇷 سپس دختر شگفت انگیز ،
🇮🇷 از طرف چپ سمیه ، با سمیه همراه شد .
🇮🇷 سمیه ، نگاهی به طرف چپ و راستش کرد
🇮🇷 و به آنها گفت :
🌹 شما همونایی هستین که مارو نجات دادید ؟!
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 بله حاج خانم ، مائیم
🐈 پسر گربه ای و دختر شگفت انگیز
🇮🇷 سمیه به دختر شگفت انگیز گفت :
🌹 تو بودی که داشتی پرواز می کردی ؟!
🇮🇷 شیعه فاطمه گفت :
👑 بنده فقط کاری را کردم
👑 که خداوند به بنده یاد داده
🇮🇷 هر سه ، وارد اتاق جلسات شدند
🇮🇷 آقای نصرتی گفت :
💎 خیلی خوش آمدید
💎 لطفا بفرمائید بنشینید .
💎 و اما شما ، خانم سیاحی !
💎 یه راست میرم سر اصل مطلب
💎 ما شما رو اینجا دعوت کردیم
💎 تا از شما خواهش کنیم
💎 که به گروه ما بپیوندید .
🇮🇷 سمیه گفت :
🌹 گروه چی ؟! برای کی ؟! هدفتون چیه ؟!
🇮🇷 آقای نصرتی گفت :
💎 ماموریت ما ، حفظ امنیت ایرانه
💎 و بیشتر روی تهدیدات خارجی ، متمرکزیم
💎 شما سه نفر ، با پشتیبانی ما ،
💎 به ماموریت های خارج از کشور میرین
💎 هر جا که احساس خطر کردیم
💎 یا قراره عملیاتی علیه مردم ما ، انجام بشه
💎 شما باید اون خطرات و تهدیدات رو دفع کنید
💎 تا انشالله هیچ گزندی ، به مردم عزیز ما نرسه
🌹 پایان 🌹
✍ نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
🇮🇷 @amoomolla