eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
45 عکس
83 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 داستان جوان و پیرزن 🌟 جوانی با دوچرخه اش به پیره زنی زد 🌟 و به جای اینکه از او عذرخواهی کند 🌟 و کمک کند تا از جا برخیزد 🌟 شروع کرد به مسخره کردن ! 🌟 سپس راهش را گرفت و رفت . 🌟 ولی پیرزن او را صدا کرد و گفت : 🌹 چیزی از تو افتاد ! 🌟 جوان بازگشت 🌟 و شروع کرد به جستجو کردن 🌟 ولی چیزی نیافت 🌟 پیرزن دوباره گفت : 🌹 زیاد جستجو نکن 🌹 جوانمردیت افتاد و هرگز آن را نمیابی 🌹 دنیا ارزشی ندارد ، 🌹 اگر خالی از ادب و احترام باشد . 📚 @dastan_o_roman
📗 داستان کوتاه یک ریال 🌟 کودکی وارد مغازه آرایشگاه شد 🌟 و آرایشگر در گوش مشتری گفت : 💇🏻‍♂ این بچه نادان ترین بچه دنیاست 💇🏻‍♂ صبر کن برایت ثابت می کنم 🌟 سپس پنج ریال در یک دست 🌟 و یک ریال دیگر 🌟 در دست دیگرش گذاشت 🌟 و کودک را صدا زد 🌟 و هر دو مبلغ را نشانش داد 🌟 و کودک یک ریال را برداشت و رفت ! 🌟 آرایشگر گفت : 💇🏻‍♂ هههه بهت نگفتم !! 💇🏻‍♂ این بچه هرگز یاد نمی گیرد 💇🏻‍♂ و هر بار همین را تکرار می کند 💇🏻‍♂ و یک ریال را بر می دارد 🌟 وقتی مشتری خارج شد 🌟 کودک را بیرون بستنی فروشی دید 🌟 پیشش رفت و پرسید : 🌹 چرا همیشه یک ریال را بر میداری 🌹 و پنج ریال را بر نمی داری ؟ 🌟 کودک گفت : 🧑🏻‍🦱 چون روزی که پنج ریال را بردارم 🧑🏻‍🦱 بازی تمام خواهد شد ! 🌟 بله ای انسان 🌟 هیچ انسانی را کوچک مکن 🌟 و هیچ کس را کم به حساب نیاور 🌟 و عیب مخلوقی را نگیر ! 🌟 چون کودن حقیقی کسی است 🌟 که مردم را کودن می پندارد . 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه مجلس متوکل 🔰 قسمت اول 🌟 متوکل (خلیفه خون‌ریز عباسی) 🌟 از توجه مردم به امام هادی ، 🌟 سخت نگران و در وحشت بود . 🌟 بعضی مفسده جویان نیز ، 🌟 به متوکل گزارش داده بودند 🌟 که در خانه امام هادی علیه السلام 🌟 اسلحه، نوشته ها و اشیای دیگر 🌟 جمع آوری شده 🌟 تا با آنها علیه خلیفه قیام کند . 🌟 متوکل بدون اطلاع و تحقیق ، 🌟 حرف آنها را باور کرد 🌟 و گروهی از دژخیمان خود را 🌟 به منزل آن حضرت فرستاد 🌟 مأموران متوکل ، 🌟 به خانه امام هادی علیه السلام 🌟 هجوم آوردندد. 🌟 ولی هر چه گشتند چیزی نیافتند 🌟 آنگاه به سراغ امام رفتند 🌟 و حضرت را در اتاقی تنها دیدند 🌟 که در به روی خود بسته 🌟 و لباس پشمی بر تن دارد 🌟 و روی شن و ماسه نشسته 🌟 و به عبادت خدا و تلاوت قرآن 🌟 مشغول است . 🌟 امام را در آن حال دستگیر کرده 🌟 نزد متوکل بردند و به او گفتند 🌟 که ما در خانه اش چیزی نیافتیم 🌟 و او را دیدیم رو به قبله نشسته 🌟 و قرآن می خواند . 🌟 متوکل عباسی 🌟 در صدر مجلس عیش نشسته بود 🌟 جام شرابی در دست داشت 🌟 که ناگهان امام هادی وارد شدند 🌟 متوکل ، چون امام را دید 🌟 عظمت و هیبت امام او را فراگرفت 🌟 بی اختیار از جای خود برخاست 🌟 حضرت را احترام نمود 🌟 و ایشان را در کنار خود نشاند 🌟 و جام شراب را ، 🌟 به آن حضرت تعارف کرد . 🌟 امام هادی علیه السلام فرمودند : 🌹 به خدا سوگند ! 🌹 هرگز گوشت و خون من ، 🌹 با شراب آمیخته نشده ، 🌹 مرا از این عمل معاف بدار . 🌟 متوکل دیگر اصرار نکرد و گفت : 👑 پس شعری بخوانید 👑 و محفل ما را رونق ببخشید 🌟 امام علیه السلام فرمودند : 🌹 من اهل شعر نیستم 🌹 و شعر چندانی نمی دانم . 🌟 خلیفه گفت : 👑 چاره ای نیست باید بخوانی . 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه مجلس متوکل 🔰 قسمت دوم / آخر 🌟 امام هادی نیز این اشعار را خواندند : 🌹 بَاتُوا عَلَى قُلَلِ الْأَجْبَالِ تَحْرُسُهُمْ 🌹 غُلْبُ الرِّجَالِ فَلَمْ تَنْفَعْهُمُ الْقُلَلُ‏ 🌟 زمامداران قدرتمند و خون‌ریز 🌟 بر قله کوهساران بلند ، 🌟شب را به روز می‌ آوردند ، 🌟 در حالی‌ که مردان دلاور و نیرومند 🌟 از آنان پاسداری می‌کردند ؛ 🌟 ولی قله‌های بلند نیز 🌟 نتوانست آنان را از خطر مرگ برهاند 🌹 وَ اسْتَنْزَلُوا بَعْدَ عِزٍّ مِنْ مَعَاقِلِهِمْ 🌹 وَ أُسْكِنُوا حُفَراً يَا بِئْسَمَا نَزَلُوا 🌟 آنان پس از مدت‌ها عزت و عظمت، 🌟 از قله آن کوه‌های بلند ، 🌟 به زیر کشیده شده 🌟 و در گودال‌ها (قبرها) جایشان دادند 🌟 چه منزل و آرامگاه ناپسندی 🌟 و چه بد فرجامی ! 🌹 نَادَاهُمْ صَارِخٌ مِنْ بَعْدِ دَفْنِهِمْ 🌹 أَيْنَ الْأَسَاوِرُ وَ التِّيجَانُ وَ الْحُلَلُ‏ 🌟 پس از آن که آنان 🌟 در گورها قرار گرفتند، 🌟 فریادگری بر آنان فریاد زد : 🌟 چه شد آن دستبندهای زینتی 🌟 و کجا رفت آن تاج‌های سلطنتی 🌟 و زیورهایی که بر خود می‌آویختند؟ 🌹 أَيْنَ الْوُجُوهُ الَّتِي كَانَتْ مُنَعَّمَةً 🌹 مِنْ دُونِهَا تُضْرَبُ الْأَسْتَارُ وَ الْكِلَلُ‏ 🌟 کجاست آن چهره‌های نازپرورده 🌟 که همواره در حجله‌های مزین 🌟 پس پرده‌های الوان به سر می‌بردند؟ 🌹 فَأَفْصَحَ الْقَبْرُ عَنْهُمْ حِينَ سَاءَلَهُمْ 🌹 تِلْكَ الْوُجُوهُ عَلَيْهَا الدُّودُ تَقْتَتِلُ‏ 🌟 در این هنگام قبرها به‌جای آنان 🌟 با زبان فصیح پاسخ داده و گفتند: 🌟 اکنون بر سر خوردن آن رخسارها 🌟 کرم‌ها می‌جنگند. 🌹 قَدْ طَالَ مَا أَكَلُوا دَهْراً وَ قَدْ شَرِبُوا 🌹 وَ أَصْبَحُوا الْيَوْمَ بَعْدَ الْأَكْلِ قَدْ أُكِلُوا 🌟 مدت‌زمانی در این دنیا 🌟 خوردند و آشامیدند ؛ ولی اکنون 🌟 آنان که خورندۀ همه‌چیز بودند، 🌟 خود، خوراک حشرات و کرم‌ها شدند. 🌸 سخنان امام هادی علیه السلام 🌸 چنان بر دل سنگی متوکل اثر بخشید 🌸 که بی اختیار گریست 🌸 به طوری که اشک دیدگانش 🌸 ریش وی را تر نمود ! 🌸 حاضران مجلس نیز گریستند 🌸 متوکل کاسه شراب را به زمین زد 🌸 و مجلس عیش و نوش بهم خورد. 🌸 به دنبال آن چهار هزار دینار 🌸 به امام علیه السلام تقدیم کرد 🌸 و امام علیه السلام را با احترام 🌸 به منزل خود بازگرداند . 📚 بحار الانوار ، ج ۵۰ ، ص ۲۱۱ 📚 @dastan_o_roman
📗 داستان گنجشک ها 🌟 دریکی از دانشگاه ها ، 🌟 استاد از دانشجویان پرسید : 👨🏻‍🏫 اگر ۴ گنجشک روی درخت باشد 👨🏻‍🏫 و سه تای آنها تصمیم پرواز بگیرند ، 👨🏻‍🏫 چند گنجشک بر درخت می مانند ؟ 🌟 همه جواب دادند : یکی 🌟 و ناگهان نظر یکی از دانشجویان 🌟 با بقیه مخالف شد و گفت ۴ گنجشک 🌟 که باعث تعجب وحیرت شد !! 👨🏻‍🏫 استاد از او پرسید : چطور مگه ؟ 🧑🏻‍🦱 گفت : شما گفتی تصمیم گرفتند 🧑🏻‍🦱 و نگفتی که پریدند 🧑🏻‍🦱 در حالی که تصمیم گیری ، 🧑🏻‍🦱 به معنای انجام نیست . 👨🏻‍🏫 استاد گفت : جواب واقعا درست بود 👨🏻‍🏫 این داستان ، 👨🏻‍🏫 خلاصه ی زندگی خیلی هاست 👨🏻‍🏫 که در زندگیشان ، 👨🏻‍🏫 شعارها و کلمات موزونی می یابی 👨🏻‍🏫 و در میان جمع ها و دوستان 👨🏻‍🏫 می درخشند 👨🏻‍🏫 ولی در زندگی واقعیشان ، 👨🏻‍🏫 اینگونه نیستند . 👨🏻‍🏫 بیشتر صحبت می کنند 👨🏻‍🏫 و کمتر عمل می کنند 👨🏻‍🏫 بنابراین ؛ اینکه تصمیم بگیری 👨🏻‍🏫 یک چیز هست 👨🏻‍🏫 و اینکه انجامش بدی یک چیز دیگه 📚 @dastan_o_roman 👌🏻
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 🍭 قسمت اول 🍭 🌸 من داستان نویس نیستم 🌸 ولی همیشه دوست داشتم 🌸 تا عجیب ترین و شگفت انگیزترین 🌸 داستانِ زندگی خودم را بنویسم . 🌸 تا اگر کسی 🌸 مثل من دارد زندگی می کند 🌸 یک کمی به کارهایش فکر کند 🌸 و به فطرت پاک خودش برگردد . 🌸 راستش در دوران نوجوانی ، 🌸 شبها با رفقام به کافی نت می رفتیم 🌸 سایت گردی می کردیم 🌸 در چت روم ، چت می کردیم 🌸 عکس و فیلمهای زشت می دیدم 🌸 کارهای بی عفتی می کردم 🌸 با بی غیرتی ، 🌸 مزاحم دختران مردم می شدم 🌸 زمانی که فضای مجازی ، 🌸 و شبکه های اجتماعی هم آمدند ، 🌸 من هم از این باتلاق انحراف ، 🌸 بی نصیب نماندم . 🌸 اهل کار خوب و ثواب نبودم 🌸 هیچ خیری ، 🌸 برای خانواده ام نداشتم . 🌸 شاید بی تفاوتی آنها نسبت به من 🌸 مرا در این بدبختی ها غرق کرد . 🌸 همیشه با رفقای ناباب و اینترنت و... 🌸 شب تا صبح بیدار می ماندم ، 🌸 و صبح تا بعدازظهر می خوابیدم . 🌸 یک روز ، در یکی از گروه های چت ، 🌸 یک آقایی ، 🌸 پست های مذهبی می فرستاد . 🌸 مطالبش خیلی برام جالب بود . 🌸 به پی وی او رفتم 🌸 و مثل همیشه فضولی من گل کرد . 🌸 و عکس پروفایلش را بزرگ کردم . 🌸 ناگهان 🌸 با صحنه ای عجیب روبرو شدم 🌸 آنقدر تکان دهنده و دلخراش بود 🌸 که مرا از این رو به آن رو کرد . 🌸 تا مدتها ، 🌸 دلم به هیچ کاری نمی رفت . 🌸 حتی حوصله موبایلم را هم نداشتم . 🌸 دیگه نه از غذا خوردن لذت می بردم 🌸 نه از دورهمی ها و رفیق بازی ها و... 🍡 ادامه دارد ... 🍡 ✍ نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 🍭 قسمت دوم 🍭 🌸 چند روز بعد ، 🌸 دوباره عکس آن پروفایل را باز کردم 🌸 تنم لرزید ، دلم شکست . 🌸 اشک در چشمانم جمع شد . 🌸 ناخودآگاه اشکم سرازیر شد . 🌸 در آن پروفایل ، 🌸 عکس شهیدی را دیدم ، 🌸 که غرق در خون ، بدون دست و پا ، 🌸 با سری خورده شده از ترکش ، 🌸 بر خاکهای داغ و سوزان ، افتاده بود . 🌸 کنار آن شهید هم ، 🌸 عکس دوتا بچه افتاده بود . 🌸 که حدس زدم 🌸 بچه های خودش هستند . 🌸 باورم نمی شود . 🌸 که من دارم گریه می کنم . 🌸 من و گریه ؟! هرگز باورم نمی شود 🌸 آن هم من ، 🌸 که غرق در گناه و شهوات بودم . 🌸 منِ بی حیا و بی غیرت ، 🌸 منِ چشم چرون و هوس باز... 🌸 از آن به بعد ، 🌸 از اینترنت و فضای مجازی و گناه 🌸 بدم آمد 🌸 از رفقای ناباب خودم متنفر شدم 🌸 از دیدن فیلم و عکسای زشت ، 🌸 از اینستاگرام و تلگرام ، 🌸 از ماهواره و فیلمای ترکیه ای ، 🌸 شدیداً متنفر شدم . 🌸 سالها با کارها و با رفتارهایم ، 🌸 دل امام زمانم را به درد آوردم . 🌸 اگر قرار باشد فردای قیامت ، 🌸 موبایلم📱بر اعمالم شهادت دهد ، 🌸 حتی جهنم هم راهم نمی دهند . 🌸 بعد از گریه ، 🌸 متوجه نوشته پایین عکس شدم . 🌸 یه جمله ای به این مضمون : 🌹 میروم تا حیا و غیرتِ جوان ما نرود . 🍡 ادامه دارد ... 🍡 📚 @dastan_o_roman
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 🍭 قسمت سوم 🍭 🌸 بعد از دیدن آن پروفایل ، 🌸 خیلی دلم شکست . 🌸 تا چند روز حالم خوب نبود . 🌸 خیلی دلم تنگ شده بود . 🌸 تا اینکه یک روز 🌸 صدای اذان به گوشم رسید . 🌸 آرامش عجیبی ، به من دست داد . 🌸 خانه ما ، نزدیک مسجد بود . 🌸 و همیشه صدای اذان می آمد . 🌸 اما تا قلبم نمی رسید . 🌸 انگار احساسش نمی کردم . 🌸 ولی این بار ، آن را احساس کردم 🌸 صدای اذان ، 🌸 تا عمق وجودم هم رسید . 🌸 برای اولین بار ، 🌸 تصمیم گرفتم به مسجد بروم . 🌸 اما وضو و نماز بلد نبودم 🌸 از آنهایی که وضو می گرفتند 🌸 نگاه می کردم و وضو می گرفتم . 🌸 سپس داخل مسجد شدم 🌸 و اولین نماز عمرم را خواندم . 🌸 با اینکه نمازم را غلط خواندم 🌸 ولی باز احساس آرامش و معنویت ، 🌸 همه قلب و روح و وجودم را گرفت . 🌸 آرامشی که سالها دنبالش بودم ، 🌸 ولی هیچ جا پیدایش نکردم . 🌸 نه در گناه ، نه در شراب خواری ، 🌸 نه در دختربازی ، نه در سایت گردی ، 🌸 نه در عکس و فیلمای زشت ، 🌸 نه در اینترنت و شبکه های اجتماعی 🌸 نه در تلگرام و اینستاگرام 🌸 نه در ماهواره و دوستان ناباب ، 🌸 و نه در هیچ جای دیگری ، 🌸 چنین آرامشی ندیدم . 🌸 خودم را ، 🌸 به امام جماعت مسجد معرفی کردم 🌸 و داستان خودم را ، 🌸 برای او تعریف کردم . 🌸 و از ایشان کمک خواستم . 🌸 ایشان هم مثل یک پدر مهربان ، 🌸 همه چی به من یاد دادند : 👈 نماز خواندن 👈 قرآن 👈 احکام 👈 زندگی امامان و پیامبران 👈 اخلاق و... 🍡 ادامه دارد ... 🍡 📚 @dastan_o_roman
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 🍭 قسمت چهارم 🍭 🌸 حاج آقای اکبری ، 🌸 به من شخصیت داد 🌸 به حساب خودش ، 🌸 برای من کتاب می خرید 🌸 و به من هدیه می داد . 🌸 مرا در فعالیت های بسیج ، 🌸 و در اجرای مراسمات شرکت می داد 🌸 در تمام برنامه های فرهنگی ، 🌸 که در مسجد برگزار می شدند ، 🌸 راهم داد . 🌸 تا جایی که در محله معروف شدم 🌸 انگار خیلی زود ، 🌸 سعید سابق فراموش شد 🌸 و احترام ویژه ای برای خودم ، 🌸 کسب کردم . 🌸 فرمانده بسیج هم مرا ، 🌸 به حرم حضرت معصومه معرفی کرد 🌸 تا به عنوان خادم افتخاری ، 🌸 در حرم مشغول باشم . 🌸 گاهی در کفشداری فعالیت می کردم 🌸 گاهی در خدمت انتظامات بودم 🌸 و در وقت نماز هم ، 🌸 گاهی به ستاد نماز کمک می کردم 🌸 تا با نظم بیشتری ، نماز را برپا کنیم . 🌸 نزدیکای اربعین امام حسین بود . 🌸 یکی از خادمین حرم در انتظامات ، 🌸 که مرد پیری بود ، 🌸 مرا به گوشه ای برد و گفت : 🇮🇷 سعید جان ! 🇮🇷 خیلی دلم می خواهد به کربلا بروم 🇮🇷 چون من هر سال می رفتم 🇮🇷 ولی متاسفانه امسال نمی توانم بروم 🇮🇷 می توانی شما به نیابت از من ، 🇮🇷 به کربلا بروی ؟! 🌸 گفتم : من ؟! 🌸 باز خادم پیر گفت : 🇮🇷 پول و خرج سفر شما را ، 🇮🇷 تمام و کمال ، خودم می پردازم . 🌸 من زبانم قفل شد . 🌸 آخر من و کربلا ؟! 🌸 من و زیارت امام حسین ؟! 🌸 یک دفعه اشکم سرازیر شد . 🌸 ولی با ذوق و اشتیاق زیاد ، 🌸 پیشنهادشان را قبول کردم . 🌸 و خودم را با یک حال عجیبی ، 🌸 برای رفتن به کربلا آماده کردم . 🍡 ادامه دارد ... 🍡 📚 @dastan_o_roman
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 🍭 قسمت پنجم 🍭 🕌 هنوز هم باورم نشده 🕌 که به کربلا آمدم . 🕌 حال عجیبی در حرم امام حسین ، 🕌 به من دست داد . 🕌 ماشاءالله خیلی شلوغ بود . 🕌 خیلی گریه کردم . 🕌 باور نمی شود 🕌 که در حرم امام حسین هستم 🕌 من از امام حسین شرمنده ام . 🕌 نمی دانم کارهای زشتم را ، 🕌 بخشید یا نه ؟! 🕌 ولی این را می دانم 🕌 که هنوز دوستم دارد . 🕌 وقتی به ایران برگشتم ، 🕌 تصمیم گرفتم 🕌 به حوزه علمیه بروم 🕌 که با مخالفت فامیل و دوستان 🕌 مواجه شدم . 🕌 هر کدام به طریقی می خواست 🕌 مرا منصرف کند 🕌 ولی من برای این راه مقدس ، 🕌 خیلی فکر کردم 🕌 و کاملاً مصمم بودم که به حوزه بروم 🕌 پدر و مادرم هم 🕌 با اینکه از دین خیلی دور بودند 🕌 و حتی نماز و روزه هم نمی گرفتند 🕌 ولی به تصمیم من احترام گذاشتند 🕌 و اجازه ندادند 🕌 تا کسی در کار من دخالت کند 🕌 و از وقتی که سر به راه شدم 🕌 همیشه به همه می گفت : 👈 من به سعید اعتماد دارم . 🕌 و همین یک جمله ، 🕌 مثل یک بمب انرژی بود 🕌 که مرا برای اصلاح خودم ، 🕌 مصمم تر می کرد . 🕌 برای حوزه ثبت نام کردم 🕌 و اتفاقاً قبول هم شدم 🕌 و با کتابهای دینی انس گرفتم . 🕌 در کنار درسم ، 🕌 گاهی تبلیغ دین می کردم 🕌 هر چه از احکام یاد می گرفتم 🕌 به مردم هم یاد می دادم . 🕌 گاهی در مسجدمان ، 🕌 کار فرهنگی می کردم . 🕌 گاهی خادم افتخاری حرم می شدم 🕌 و گاهی 🕌 سراغ دوستان قدیمی ام می رفتم 🕌 که خدا را شکر موفق شدم 🕌 بعضی از آنها را ، با خدا آشتی دهم . 🕌 یک روز که در حوزه ، 🕌 مشغول درس و بحث بودم ، 🕌 ناگهان تلفنم زنگ زد . 🕌 مادرم بود که با گریه می گفت : 👈 پسرم همین الآن بیا خونه 🍡 ادامه دارد ... 🍡 📚 @dastan_o_roman
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 🍭 قسمت ششم 🍭 🕌 ناگهان تلفنم زنگ زد . 🕌 مادرم بود که با گریه می گفت : 👈 پسرم همین الآن بیا خونه 🕌 من خیلی ترسیده بودم 🕌 با سرعت به خانه آمدم . 🕌 دیدم پدر و مادرم دارند گریه می کنند 🕌 منم ناخداگاه گریه ام گرفت . 🕌 تابحال ندیده بودم 🕌 پدرم اینجوری گریه کند 🕌 با خودم گفتم 🕌 حتما یک اتفاق بدی افتاده 🕌 آرام به طرف پدرم رفتم و گفتم : 👈 بابا چی شده ؟ 🕌 پدرم با گریه گفت : 🍎 پسرم ازت ممنونم 🕌 گفتم : برای چی ؟! مگه چی شده ؟! 🍎 گفت : من و مامانت ، 🍎 دیشب یک خواب مشترک دیدیم . 🍎 هر دوتای ما ، در یک زمان ، 🍎 یک جور خواب دیدیم . 🍎 و از صبح که بیدار شدیم تا الآن ، 🍎 داریم گریه می کنیم . 🕌 گفتم : مگر چی دیدید ؟؟ 🌸 گفت : هر دوی ما خواب دیدیم ، 🌸 که تو را با اسبی از نور ، 🌸 به بهشت می بردند . 🌸 و ما را به سمت جهنم می کشاندند 🌸 و هر چه به تو اصرار می کردند 🌸 که وارد بهشت بشوی ، 🌸 قبول نمی کردی و می گفتی 🌸 اول باید پدر و مادرم به بهشت بروند 🌸 بعد من می روم . 🌸 اما آنها قبول نمی کردند 🌸 تا اینکه یک آقای نورانی آمد 🌸 و به تو گفت : 🌹 آقا سعید ! 🌹 همین جا به آنها نماز یاد بده 🌹 بعد با همدیگر به بهشت بروید . 🍡 ادامه دارد ... 🍡 📚 @dastan_o_roman
🍡 داستان سعید و پروفایل 🍡 🍭 قسمت هفتم 🍭 🕌 پدرم گفت : 🌸 در همان عالم خواب ، 🌸 من به تو گفتم : سعید پسرم 🌸 این آقای نورانی و زیبا کیست ؟! 🌸 گفتی این مرد ، توبه من است . 🌸 همان توبه ای که ، 🌸 بخاطر یک شهید بوجود آمده . 🌸 سعید جان ! 🌸 از اشک و بُغضَم تعجب نکن 🌸 شاید باورت نمی شود 🌸 تو همان جا ، دم در بهشت ، 🌸 داشتی به ما نماز یاد می دادی . 🌸 نمی دانم چی شد 🌸 و چطور توانستی به اینجا برسی 🌸 ولی این را می دانم 🌸 که خیلی به خدا نزدیک شدی 🌸 پسرم تو خیلی تغییر کردی 🌸 دیگه سعید قبل نیستی 🌸 الآن همه دیگر دوستت دارند 🌸 تو الآن آبروی ما هستی ، 🌸 ولی ما برایت مایه ننگیم . 🌸 سعید پسرم 🌸 میشه ازت خواهش کنم 🌸 هر چه از دین یاد گرفتی 🌸 به ما هم یاد بدهی ؟! 🌟 نمی دانستم به پدرم ، چه بگویم 🌟 ولی تا مدتها ، فکرم مشغول بود . 🌟 هر وقت یاد حرف پدرم می افتادم 🌟 ناخواسته گریه ام می گرفت . 🌟 به مرور زمان ، 🌟 نماز و قرآن و احکام را ، 🌟 به پدر و مادرم یاد دادم . 🌟 بعد از آن خواب ، 🌟 پدر و مادرم ، نمازخوان شدند 🌟 و کاملا مقید به دین شدند . 🌟 چند ماه بعد ، در خانه ما ، 🌟 حرف از ازدواج من بود 🌟 انگار برای من 🌟 قرار خواستگاری گذاشتند 🌟 مادرم ، 🌟 با خانواده عروس هماهنگ کرد 🌟 و شب جمعه ، خدمتشان رسیدیم . 🌟 وقتی وارد شدیم 🌟 ناگهان پیرمردی به سمتم آمد 🌟 که همکار من در حرم بود 🌟 همان پیرمردی که ، 🌟 مرا راهی کربلا کرد . 🍡 ادامه دارد ... 🍡 📚 @dastan_o_roman