هدایت شده از محتوای تربیت کودک
🧐 #معمای_تصویری ۳۴
🧠 کدام یک از این دو شاخه ها ،
🧠 مربوط به چراغ خواب است ؟!
✅ پاسخ 👈 اینجا
🇮🇷 @moaama_chistan
18.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 قصه غدیر و خوش قولی
📚 @dastan_o_roman
#قصه_صوتی #قول #خوش_قولی #وعده #غدیر #امام_علی #امانت #امانت_داری
📙 داستان کوتاه آخرین منزل
🌟 مرد بنائی ، سال های زیادی ،
🌟 در یکی از شرکت ها کار میکرد
🌟 و سنش به مقداری رسید
🌟 که خواست استعفایش را تقدیم کند
🌟 تا در خدمت خانواده باشد
🌟 رئیسش گفت :
💎 استعفایت را می پذیرم
💎 بشرط اینکه آخرین منزل را بسازی
🌟 مرد بناء ،
🌟 شرط را با سختی و فشار پذیرفت
🌟 و بدون دقت و محکم کاری ،
🌟 به تمام کردن منزل شتافت .
🌟 سپس کلیدها را به رئیس داد
🌟 رئیسش لبخندی زد و گفت :
💎 این منزل ، هدیه پایان خدمت تو
💎 در این شرکت است .
🌟 مرد بناء شوکه شد
🌟 و از اینکه در خانه عمرش دقت نکرده
🌟 بسیار پشیمان گشت .
🌟 عبادت هم اینگونه است
🌟 عبادتی که با فشار و شتاب باشد
🌟 که نه آرامشی دارد و نه دقتی
🌟 به هیچ دردی نمی خورد .
🌟 بدان که عبادتت در پایان برای توست
🌟 نه برای خدا .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #کم_کاری
لطفا نشر دهید ...
🎥 فیلم سینمایی زن ها فرشته اند ۱
🎬 طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
🎭 بازیگران : امین حیایی ، محمدرضا شریفی نیا و...
📲 در کانال فیلم سینمایی و سریال 👇
https://eitaa.com/joinchat/1015284662C5d752bcebd
📙 داستان کوتاه زن و شوهر
🌹 در یکی از روزهای بسیار گرم،
🌹 امام علی علیه السلام ،
🌹 خسته و عرق کرده ،
🌹 به مقرّ حکومت مراجعت کرد.
🌹 زنی ستمدیده نیز ،
🌹 جلوی مقرّ حکومتی سرگردان بود
🌹 وقتی چشم زن به امام افتاد.
🌹 جلو آمد و گفت :
🦋 آقا شکایتی دارم
🦋 شوهرم مرا از خانه بیرون کرده
🦋 و تهدید کرده است
🦋 اگر به خانه بروم مرا کتک می زند
🦋 اکنون به دادخواهی نزد شما آمدم
🌹 امیرالمومنین علیه السلام فرمود:
🕋 بنده خدا ! الآن هوا خیلی گرم است
🕋 صبر کن هنگام عصر
🕋 وقتی هوا قدری بهتر شد
🕋 آن گاه خودم به خواست خدا ،
🕋 با تو خواهم آمد .
🌹 زن گفت :
🦋 اگر توقف من در بیرون خانه،
🦋 طول بکشد ،
🦋 خشم او افزون می شود
🦋 و بیشتر مرا اذیت می کند .
🌹 امام علی علیه السلام
🌹 لحظه ای سر خود را پایین انداخت
🌹 سپس سر را بلند کرد ؛
🌹 در حالی که با خود زمزمه می کرد
🌹 و می گفت :
🕋 نه، به خدا قسم
🕋 نباید رسیدگی به دادخواهی مظلوم را
🕋 تأخیر انداخت. حقّ مظلوم را ،
🕋 حتماً باید از ظالم ستاند
🕋 و رعب ظالم را
🕋 باید از دل مظلوم بیرون کرد
🕋 تا با شهامت و بدون ترس
🕋 در مقابل ظالم بایستد
🕋 و حقّ خویش را مطالبه کند .
🌹 امیرالمومنین همراه زن حرکت کرد
🌹 تا به خانه اش رسید؛
🌹 سپس پشت در ایستاد و فریاد کرد:
🕋 سلام بر اهل خانه
🌹 جوانی بیرون آمد
🌹 که شوهر همین زن بود.جوان
🌹 دید مردی که حدود شصت سال دارد
🌹 به اتفاق زنش آمده است.
🌹 فهمید که زنش این مرد را ،
🌹 برای حمایت و شفاعت آورده است
🌹 امّا هیچ حرفی نزد .
🌹 جوان ، امیرالمومنین را نشناخت.
🌹 امام علی علیه السلام فرمود :
🕋 این بانو که زن تو است
🕋 از تو شکایت دارد و می گوید
🕋 تو به او ظلم کرده ای
🕋 و او را از خانه بیرون رانده ای
🕋 همچنین تهدید کرده ای
🕋 که او را کتک خواهی زد .
🕋 آمده ام بگویم از خدا بترس
🕋 و با زن خویش نیکی و مهربانی کن
🌹 آن مرد با گستاخی گفت:
🔥 به تو چه مربوط است که من
🔥 با زنم خوب رفتار کرده ام یا بد؟!
🔥 آری، من او را تهدید کرده ام
🔥 که کتک خواهم زد؛
🔥 امّا حالا که تو را آورده
🔥 و تو از جانبش حرف می زنی
🔥 او را زنده زنده آتش خواهم زد.
🌹 حضرت از گستاخی جوان برآشفت
🌹 دست به قبضه شمشیر برد
🌹 و از غلاف بیرون کشید.
🌹 آن گاه گفت:
🕋 من تو را اندرز می دهم
🕋 امر به معروف می کنم
🕋 و نهی از منکر می کنم
🕋 تو این طور، جواب مرا می دهی؟!
🕋 و صریحاً می گویی
🕋 من این زن را خواهم سوزاند؟!
🕋 خیال کرده ای دنیا ،
🕋 این قدر بی حساب است؟!
🌹 فریاد علی که بلند شد،
🌹 عابران از گوشه و کنار جمع شدند
🌹 هر کس که می آمد،
🌹 در مقابل امام علی تعظیم می کرد
🌹 و می گفت:
👈 السلام علیک یا امیر المؤمنین
🌹 جوان مغرور که تازه متوجه شد
🌹 با چه کسی روبه رو است،
🌹 خود را باخت و به التماس افتاد
🌹 و سپس گفت:
🔥 یا امیر المؤمنین! مرا عفو کن،
🔥 به خطای خود اعتراف می کنم
🔥 از این ساعت قول می دهم
🔥 مطیع زنم باشم
🔥 و هر چه فرمان دهد اطاعت کنم
🌹 امام علی به آن زن رو کرد و فرمود:
🕋 اکنون به خانه خود برو
🕋 امّا مواظب باش طوری رفتار نکنی
🕋 که وی را به چنین اعمالی وادار کنی
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #امام_علی #همسرداری
📚 داستان کوتاه فاتح خیبر
🌟 خیبر ، منطقهای حاصل خیز ،
🌟 در شمال مدینه بود
🌟 که به دلیل موقعیت استراتژیک
🌟 و قلعه های مستحکم ،
🌟 با دیوارهای بلند ،
🌟 به یکی از کانونهای قدرت یهودیان
🌟 تبدیل شده بود .
🌟 و یک تهدید جدی
🌟 برای امنیت مسلمانان ،
🌟 به شمار میرفت .
🌟 یهودیان خیبر ،
🌟 هم در پی توطئه بودند
🌟 هم بارها پیمان شکنی کردند
🌟 هم با تحریک قبایل همسایه
🌟 علیه مسلمانان ،
🌟 و جمعآوری سلاح و تدارکات نظامی
🌟 برای مقابله با مسلمانان ،
🌟 آماده میشدند .
🌟 پیامبر اکرم نیز ،
🌟 وقتی خطر خیبریان را دیدند ،
🌟 ابتدا تذکر دادند
🌟 و سپس به جنگ آنها رفتند
🌟 و قلعه قموص را محاصره کردند .
🌟 ابتدا دو نفر از سپاهیان را ،
🌟 مأمور حمله به آنها کردند ،
🌟 اما آنها موفق نشدند
🌟 تا قلعه را فتح کنند .
🌟 پس از شکست آن دو نفر
🌟 پیامبر اکرم فرمودند :
🌹 فردا پرچم را به مردى میدهم
🌹 که حملههایش را تکرار کند ،
🌹 نه اینکه فرار کند
🌹 کسى که خدا و پیامبرش را
🌹 دوست دارد
🌹 و خدا و پیامبرش نیز ،
🌹 او را دوست دارند
🌹 و خداوند خیبر را ،
🌹 به دست او فتح می نماید .
🌟 فرداى آن روز ،
🌟 همه اصحاب آرزو کردند ،
🌟 که پیامبر اکرم ، پرچم را ،
🌟 به آنان بدهد .
🌟 و به این مقام و منزلتی که ،
🌟 پیامبر فرمودند ، برسند .
🌟 اما ناگهان پیامبر ،
🌟 سراغ على بن ابیطالب را گرفتند
🌟 اصحاب گفتند :
💎 ایشان چشم دردى دارد
💎 که حرکت کردن براى آن حضرت را
💎 مشکل می کند .
🌹 پیامبر فرمودند : او را حاضر کنید .
🌟 سلمه رفت و آن حضرت را آورد .
🌟 پیامبر نیز ،
🌟 سر آن حضرت را در بر گرفتند
🌟 و از آب دهان مبارکشان ،
🌟 به چشمان نورانى حضرت مالیدند
🌟 و فرمودند :
🌹 بار الها ! زحمت گرما و سرما را ،
🌹 از او بردار .
🌟 پس از این دعا ،
🌟 چشمان امیرالمؤمنین خوب شد .
🌟 و سپس پیامبر ،
🌟 پرچم را به ایشان دادند .
🌟 امام علی علیه السلام نیز ،
🌟 با شجاعتی وصفناپذیر ،
🌟 به سوی قلعههای خیبر حرکت کردند
🌟 و با دلاوری بینظیر
🌟 و با تکیه بر ایمان و توکل الهی
🌟 صفوف یهودیان را در هم شکستند .
🌟 پس از نبردی سخت و طاقتفرسا،
🌟 قلعه خیبر به دست امیرالمؤمنین
🌟 فتح شد.
🌟 فتح خیبر ،
🌟 هم به قدرت نظامی یهودیان
🌟 پایان داد ،
🌟 و هم باعث تقویت مسلمانان
🌟 و گسترش اسلام شد .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #امام_علی #عید_غدیر
📙 داستان کوتاه یک کیلو
🌟 مرد فقیری ،
🌟 همسرش کره درست می کرد
🌟 و خودش
🌟 به یکی مغازه های شهر می فروخت
🌟 همسرش ، همیشه ،
🌟 کره را دائره ای شکل
🌟 و در وزن یک کیلو درست میکرد
🌟 و خودش می فروخت
🌟 و با پولش وسائل خانه تهیه میکرد
🌟 روزی صاحب مغازه
🌟 در وزن کره شک کرد .
🌟 و هر کدام از کره ها را که وزن کرد
🌟 ۹۰۰ گرم بود
🌟 از دست فقیر عصبانی شد
🌟 و روز بعد هنگامی که فقیر آمد
🌟 با او برخوردی با عصبانیت داشت
🌟 و به او گفت :
💎 دیگه از تو خرید نمی کنم
💎 چون تو کره را ،
💎 به عنوان یک کیلو می فروشی
💎 ولی صدگرم کمتر است
🌟 فقیر ناراحت شد
🌟 و سرش را به زیر انداخت
🌟 سپس گفت :
🦢 آقا ما ترازو نداریم
🦢 ولی من یک کیلو شکر از شما خریدم
🦢 و آن را ترازو کردم
🦢 تا با آن کره را وزن کنم .
🦋 هر چه کنی به خود کنی
🦋 گر همه خوب و بد کنی
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه
📙 داستان کوتاه جادوی سخن
🌟 وقتی ادیسون کوچک ،
🌟 به خانه بازگشت ، به مادرش گفت :
🌸 این نامه مدیریت مدرسه است
🌟 مادر با خواندن نامه ،
🌟 اشک در چشمانش جمع شد .
🌟 ادیسون کوچولو از مادر خواست
🌟 تا نامه را برایش بخواند .
🌟 مادر نیز گفت :
🌸 مدیر گفت که فرزندت نابغه است .
🌸 و مدرسه برای او و توانایی هایش ،
🌸 امکانات کافی ندارد .
🌸 و باید در خانه او را آموزش دهی
🌟 سالها گذشت و ادیسون ،
🌟 به بزرگترین مخترع تاریخ بشریت
🌟 تبدیل شد .
🌟 و مادرش نیز درگذشت .
🌟 در یکی از روزها ،
🌟 که در کمد مادرش جستجو می کرد
🌟 همان نامه مدیر را یافت
🌟 که متن آن این بود :
🌸 فرزند شما کم عقل است
🌸 و هیچ چیزی یاد نمی گیرد .
🌸 او را از فردا به مدرسه راه نمی دهیم
🌟 ادیسون چندین ساعت گریه کرد .
🌟 سپس در دفتر خاطراتش نوشت :
💎 ادیسون بچه ی خِنگی بود
💎 ولی با لطف مادرش نابغه شد .
📚 @dastan_o_roman
#داستان_کوتاه #آداب_حرف_زدن #احترام_به_والدین
🎉 داستان کودکانه جشن تولد
🎉 قسمت اول
🎁 نگار و نگین ،
🎁 دوتا خواهر دوست داشتنی بودند
🎁 که با پدر و مادر
🎁 و مادربزرگ مهربانشان ،
🎁 در یک خانه قشنگ و بزرگ ،
🎁 زندگی می کردند .
🎁 نگار و نگین ،
🎁 خیلی همدیگر را دوست داشتند .
🎁 تا همدیگر را دارند ،
🎁 هیچ وقت حس تنهایی نمی کنند
🎁 آنها با هم به مدرسه می روند ،
🎁 با هم بازی می کنند ،
🎁 با هم درس می خوانند ،
🎁 با هم تلویزیون تماشا می کنند ،
🎁 با هم غذا می خورند ،
🎁 با هم به پارک میروند
🎁 با هم مسجد می روند
🎁 و حتی کارهایشان را ،
🎁 با هم انجام می دهند .
🎁 هر وقت یکی از آنها ، مریض شود
🎁 یا اتفاقی برای هر کدام بیفتد ،
🎁 دومی ، گریه می کند ، دعا می کند
🎁 و از خدا می خواهد
🎁 تا حالش زودتر خوب بشود .
🎁 آخر ماه آبان بود
🎁 و نگار و نگین ،
🎁 مشغول مرتب کردن اتاقشان بودند
🎁 که ناگهان مادرشان شهین خانم ،
🎁 وارد اتاق شد .
🎁 وقتی اتاق را ،
🎁 مرتب و منظم و تمییز دید ،
🎁 بچه ها را بغل کرد و بوسید .
🎁 سپس به آنها گفت :
🌷 آفرین فرشته های من ؛
🌷 آفرین عزیزان دلم
🌷 راستی ؛ اگه گفتید فردا چه خبره ؟!
🎉 ادامه دارد ...
📚 @dastan_o_roman
#داستان_نیمه_بلند
هدایت شده از 🎥 فیلم و کارتون ایرانی 🇮🇷
14.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 پویانمایی طنز بهمن و بختک
📼 این قسمت : مجسمه های پوشالی
🎥 @kartoon_film
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📲 کانال محتوای تربیت کودک
👨🏻🏫 @amoomolla
💿 #پویانمایی #کارتون #انیمیشن
📀 #بهمن_و_بختک #دهه_فجر