eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
43 عکس
83 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
🧐 ۳۴ 🧠 کدام یک از این دو شاخه ها ، 🧠 مربوط به چراغ خواب است ؟! پاسخ 👈 اینجا 🇮🇷 @moaama_chistan
📙 داستان کوتاه آخرین منزل 🌟 مرد بنائی ، سال های زیادی ، 🌟 در یکی از شرکت ها کار میکرد 🌟 و سنش به مقداری رسید 🌟 که خواست استعفایش را تقدیم کند 🌟 تا در خدمت خانواده باشد 🌟 رئیسش گفت : 💎 استعفایت را می پذیرم 💎 بشرط اینکه آخرین منزل را بسازی 🌟 مرد بناء ، 🌟 شرط را با سختی و فشار پذیرفت 🌟 و بدون دقت و محکم کاری ، 🌟 به تمام کردن منزل شتافت . 🌟 سپس کلیدها را به رئیس داد 🌟 رئیسش لبخندی زد و گفت : 💎 این منزل ، هدیه پایان خدمت تو 💎 در این شرکت است . 🌟 مرد بناء شوکه شد 🌟 و از اینکه در خانه عمرش دقت نکرده 🌟 بسیار پشیمان گشت . 🌟 عبادت هم اینگونه است 🌟 عبادتی که با فشار و شتاب باشد 🌟 که نه آرامشی دارد و نه دقتی 🌟 به هیچ دردی نمی خورد . 🌟 بدان که عبادتت در پایان برای توست 🌟 نه برای خدا . 📚 @dastan_o_roman لطفا نشر دهید ...
🎥 فیلم سینمایی زن ها فرشته اند ۱ 🎬 طنز ، اجتماعی ، عاشقانه 🎭 بازیگران : امین حیایی ، محمدرضا شریفی نیا و... 📲 در کانال فیلم سینمایی و سریال 👇 https://eitaa.com/joinchat/1015284662C5d752bcebd
📙 داستان کوتاه زن و شوهر 🌹 در یکی از روزهای بسیار گرم، 🌹 امام علی علیه السلام ، 🌹 خسته و عرق کرده ، 🌹 به مقرّ حکومت مراجعت کرد. 🌹 زنی ستمدیده نیز ، 🌹 جلوی مقرّ حکومتی سرگردان بود 🌹 وقتی چشم زن به امام افتاد. 🌹 جلو آمد و گفت : 🦋 آقا شکایتی دارم 🦋 شوهرم مرا از خانه بیرون کرده 🦋 و تهدید کرده است 🦋 اگر به خانه بروم مرا کتک می زند 🦋 اکنون به دادخواهی نزد شما آمدم 🌹 امیرالمومنین علیه السلام فرمود: 🕋 بنده خدا ! الآن هوا خیلی گرم است 🕋 صبر کن هنگام عصر 🕋 وقتی هوا قدری بهتر شد 🕋 آن گاه خودم به خواست خدا ، 🕋 با تو خواهم آمد . 🌹 زن گفت : 🦋 اگر توقف من در بیرون خانه، 🦋 طول بکشد ، 🦋 خشم او افزون می شود 🦋 و بیشتر مرا اذیت می کند . 🌹 امام علی علیه السلام 🌹 لحظه ای سر خود را پایین انداخت 🌹 سپس سر را بلند کرد ؛ 🌹 در حالی که با خود زمزمه می کرد 🌹 و می گفت : 🕋 نه، به خدا قسم 🕋 نباید رسیدگی به دادخواهی مظلوم را 🕋 تأخیر انداخت. حقّ مظلوم را ، 🕋 حتماً باید از ظالم ستاند 🕋 و رعب ظالم را 🕋 باید از دل مظلوم بیرون کرد 🕋 تا با شهامت و بدون ترس 🕋 در مقابل ظالم بایستد 🕋 و حقّ خویش را مطالبه کند . 🌹 امیرالمومنین همراه زن حرکت کرد 🌹 تا به خانه اش رسید؛ 🌹 سپس پشت در ایستاد و فریاد کرد: 🕋 سلام بر اهل خانه 🌹 جوانی بیرون آمد 🌹 که شوهر همین زن بود.جوان 🌹 دید مردی که حدود شصت سال دارد 🌹 به اتفاق زنش آمده است. 🌹 فهمید که زنش این مرد را ، 🌹 برای حمایت و شفاعت آورده است 🌹 امّا هیچ حرفی نزد . 🌹 جوان ، امیرالمومنین را نشناخت. 🌹 امام علی علیه السلام فرمود : 🕋 این بانو که زن تو است 🕋 از تو شکایت دارد و می گوید 🕋 تو به او ظلم کرده ای 🕋 و او را از خانه بیرون رانده ای 🕋 همچنین تهدید کرده ای 🕋 که او را کتک خواهی زد . 🕋 آمده ام بگویم از خدا بترس 🕋 و با زن خویش نیکی و مهربانی کن 🌹 آن مرد با گستاخی گفت: 🔥 به تو چه مربوط است که من 🔥 با زنم خوب رفتار کرده ام یا بد؟! 🔥 آری، من او را تهدید کرده ام 🔥 که کتک خواهم زد؛ 🔥 امّا حالا که تو را آورده 🔥 و تو از جانبش حرف می زنی 🔥 او را زنده زنده آتش خواهم زد. 🌹 حضرت از گستاخی جوان برآشفت 🌹 دست به قبضه شمشیر برد 🌹 و از غلاف بیرون کشید. 🌹 آن گاه گفت: 🕋 من تو را اندرز می دهم 🕋 امر به معروف می کنم 🕋 و نهی از منکر می کنم 🕋 تو این طور، جواب مرا می دهی؟! 🕋 و صریحاً می گویی 🕋 من این زن را خواهم سوزاند؟! 🕋 خیال کرده ای دنیا ، 🕋 این قدر بی حساب است؟! 🌹 فریاد علی که بلند شد، 🌹 عابران از گوشه و کنار جمع شدند 🌹 هر کس که می آمد، 🌹 در مقابل امام علی تعظیم می کرد 🌹 و می گفت: 👈 السلام علیک یا امیر المؤمنین 🌹 جوان مغرور که تازه متوجه شد 🌹 با چه کسی روبه رو است، 🌹 خود را باخت و به التماس افتاد 🌹 و سپس گفت: 🔥 یا امیر المؤمنین! مرا عفو کن، 🔥 به خطای خود اعتراف می کنم 🔥 از این ساعت قول می دهم 🔥 مطیع زنم باشم 🔥 و هر چه فرمان دهد اطاعت کنم 🌹 امام علی به آن زن رو کرد و فرمود: 🕋 اکنون به خانه خود برو 🕋 امّا مواظب باش طوری رفتار نکنی 🕋 که وی را به چنین اعمالی وادار کنی 📚 @dastan_o_roman
📚 داستان کوتاه فاتح خیبر 🌟 خیبر ، منطقه‌ای حاصل‌ خیز ، 🌟 در شمال مدینه بود 🌟 که به دلیل موقعیت استراتژیک 🌟 و قلعه های مستحکم ، 🌟 با دیوارهای بلند ، 🌟 به یکی از کانون‌های قدرت یهودیان 🌟 تبدیل شده بود . 🌟 و یک تهدید جدی 🌟 برای امنیت مسلمانان ، 🌟 به شمار می‌رفت . 🌟 یهودیان خیبر ، 🌟 هم در پی توطئه بودند 🌟 هم بارها پیمان شکنی کردند 🌟 هم با تحریک قبایل همسایه 🌟 علیه مسلمانان ، 🌟 و جمع‌آوری سلاح و تدارکات نظامی 🌟 برای مقابله با مسلمانان ، 🌟 آماده می‌شدند . 🌟 پیامبر اکرم نیز ، 🌟 وقتی خطر خیبریان را دیدند ، 🌟 ابتدا تذکر دادند 🌟 و سپس به جنگ آنها رفتند 🌟 و قلعه قموص را محاصره کردند . 🌟 ابتدا دو نفر از سپاهیان را ، 🌟 مأمور حمله به آنها کردند ، 🌟 اما آنها موفق نشدند 🌟 تا قلعه را فتح کنند . 🌟 پس از شکست آن دو نفر 🌟 پیامبر اکرم فرمودند : 🌹 فردا پرچم را به مردى می‌دهم 🌹 که حمله‌هایش را تکرار کند ، 🌹 نه اینکه فرار کند 🌹 کسى که خدا و پیامبرش را 🌹 دوست دارد 🌹 و خدا و پیامبرش نیز ، 🌹 او را دوست دارند 🌹 و خداوند خیبر را ، 🌹 به دست او فتح می‌ نماید . 🌟 فرداى آن روز ، 🌟 همه اصحاب آرزو کردند ، 🌟 که پیامبر اکرم ، پرچم را ، 🌟 به آنان بدهد . 🌟 و به این مقام و منزلتی که ، 🌟 پیامبر فرمودند ، برسند . 🌟 اما ناگهان پیامبر ، 🌟 سراغ على بن ابیطالب را گرفتند 🌟 اصحاب گفتند : 💎 ایشان چشم دردى دارد 💎 که حرکت کردن براى آن حضرت را 💎 مشکل می کند . 🌹 پیامبر فرمودند : او را حاضر کنید . 🌟 سلمه رفت و آن حضرت را آورد . 🌟 پیامبر نیز ، 🌟 سر آن حضرت را در بر گرفتند 🌟 و از آب دهان مبارکشان ، 🌟 به چشمان نورانى حضرت مالیدند 🌟 و فرمودند : 🌹 بار الها ! زحمت گرما و سرما را ، 🌹 از او بردار . 🌟 پس از این دعا ، 🌟 چشمان امیرالمؤمنین خوب شد . 🌟 و سپس پیامبر ، 🌟 پرچم را به ایشان دادند . 🌟 امام علی علیه السلام نیز ، 🌟 با شجاعتی وصف‌ناپذیر ، 🌟 به سوی قلعه‌های خیبر حرکت کردند 🌟 و با دلاوری بی‌نظیر 🌟 و با تکیه بر ایمان و توکل الهی 🌟 صفوف یهودیان را در هم شکستند . 🌟 پس از نبردی سخت و طاقت‌فرسا، 🌟 قلعه خیبر به دست امیرالمؤمنین 🌟 فتح شد. 🌟 فتح خیبر ، 🌟 هم به قدرت نظامی یهودیان 🌟 پایان داد ، 🌟 و هم باعث تقویت مسلمانان 🌟 و گسترش اسلام شد . 📚 @dastan_o_roman
📙 داستان کوتاه یک کیلو 🌟 مرد فقیری ، 🌟 همسرش کره درست می کرد 🌟 و خودش 🌟 به یکی مغازه های شهر می فروخت 🌟 همسرش ، همیشه ، 🌟 کره را دائره ای شکل 🌟 و در وزن یک کیلو درست میکرد 🌟 و خودش می فروخت 🌟 و با پولش وسائل خانه تهیه میکرد 🌟 روزی صاحب مغازه 🌟 در وزن کره شک کرد . 🌟 و هر کدام از کره ها را که وزن کرد 🌟 ۹۰۰ گرم بود 🌟 از دست فقیر عصبانی شد 🌟 و روز بعد هنگامی که فقیر آمد 🌟 با او برخوردی با عصبانیت داشت 🌟 و به او گفت : 💎 دیگه از تو خرید نمی کنم 💎 چون تو کره را ، 💎 به عنوان یک کیلو می فروشی 💎 ولی صدگرم کمتر است 🌟 فقیر ناراحت شد 🌟 و سرش را به زیر انداخت 🌟 سپس گفت : 🦢 آقا ما ترازو نداریم 🦢 ولی من یک کیلو شکر از شما خریدم 🦢 و آن را ترازو کردم 🦢 تا با آن کره را وزن کنم . 🦋 هر چه کنی به خود کنی 🦋 گر همه خوب و بد کنی 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه جادوی سخن 🌟 وقتی ادیسون کوچک ، 🌟 به خانه بازگشت ، به مادرش گفت : 🌸 این نامه مدیریت مدرسه است 🌟 مادر با خواندن نامه ، 🌟 اشک در چشمانش جمع شد . 🌟 ادیسون کوچولو از مادر خواست 🌟 تا نامه را برایش بخواند . 🌟 مادر نیز گفت : 🌸 مدیر گفت که فرزندت نابغه است . 🌸 و مدرسه برای او و توانایی هایش ، 🌸 امکانات کافی ندارد . 🌸 و باید در خانه او را آموزش دهی 🌟 سالها گذشت و ادیسون ، 🌟 به بزرگترین مخترع تاریخ بشریت 🌟 تبدیل شد . 🌟 و مادرش نیز درگذشت . 🌟 در یکی از روزها ، 🌟 که در کمد مادرش جستجو می کرد 🌟 همان نامه مدیر را یافت 🌟 که متن آن این بود : 🌸 فرزند شما کم عقل است 🌸 و هیچ چیزی یاد نمی گیرد . 🌸 او را از فردا به مدرسه راه نمی دهیم 🌟 ادیسون چندین ساعت گریه کرد . 🌟 سپس در دفتر خاطراتش نوشت : 💎 ادیسون بچه ی خِنگی بود 💎 ولی با لطف مادرش نابغه شد . 📚 @dastan_o_roman
🎉 داستان کودکانه جشن تولد 🎉 قسمت اول 🎁 نگار و نگین ، 🎁 دوتا خواهر دوست داشتنی بودند 🎁 که با پدر و مادر 🎁 و مادربزرگ مهربانشان ، 🎁 در یک خانه قشنگ و بزرگ ، 🎁 زندگی می کردند . 🎁 نگار و نگین ، 🎁 خیلی همدیگر را دوست داشتند . 🎁 تا همدیگر را دارند ، 🎁 هیچ وقت حس تنهایی نمی کنند 🎁 آنها با هم به مدرسه می روند ، 🎁 با هم بازی می کنند ، 🎁 با هم درس می خوانند ، 🎁 با هم تلویزیون تماشا می کنند ، 🎁 با هم غذا می خورند ، 🎁 با هم به پارک می‌روند 🎁 با هم مسجد می روند 🎁 و حتی کارهایشان را ، 🎁 با هم انجام می دهند . 🎁 هر وقت یکی از آنها ، مریض شود 🎁 یا اتفاقی برای هر کدام بیفتد ، 🎁 دومی ، گریه می کند ، دعا می کند 🎁 و از خدا می خواهد 🎁 تا حالش زودتر خوب بشود . 🎁 آخر ماه آبان بود 🎁 و نگار و نگین ، 🎁 مشغول مرتب کردن اتاقشان بودند 🎁 که ناگهان مادرشان شهین خانم ، 🎁 وارد اتاق شد . 🎁 وقتی اتاق را ، 🎁 مرتب و منظم و تمییز دید ، 🎁 بچه ها را بغل کرد و بوسید . 🎁 سپس به آنها گفت : 🌷 آفرین فرشته های من ؛ 🌷 آفرین عزیزان دلم 🌷 راستی ؛ اگه گفتید فردا چه خبره ؟! 🎉 ادامه دارد ... 📚 @dastan_o_roman
14.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 پویانمایی طنز بهمن و بختک 📼 این قسمت : مجسمه های پوشالی 🎥 @kartoon_film ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 👨🏻‍🏫 @amoomolla 💿 📀