#داستان_مدیریتی
مدرسهاي دانشآموزان را با اتوبوس به اردو ميبرد. در مسير حرکت، اتوبوس به يک تونل نزديک ميشود که نرسيده به آن تابلويي با اين مضمون ديده ميشود: «حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولي چون راننده قبلا اين مسير را آمده بود با کمال اطمينان وارد تونل ميشود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشيده ميشود و پس از به وجود آمده صدايي وحشتناک در اواسط تونل توقف ميکند.
پس از آرام شدن اوضاع مسئولين و راننده پياده شده و از ديدن اين صحنه ناراحت ميشوند. پس از بررسي اوضاع مشخص ميشود که يک لايه آسفالت جديد روي جاده کشيدهاند که باعث اين اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ يکي به کندن آسفالت و ديگري به بکسل کردن با ماشين سنگين ديگر و غيره. اما هيچ کدام چارهساز نبود تا اينکه پسربچهاي از اتوبوس پياده شد و گفت: «راه حل اين مشکل را من ميدانم!»
يکي از مسئولين اردو به پسر ميگويد: «برو بالا پيش بچهها و از دوستانت جدا نشو!»
پسربچه با اطمينان کامل ميگويد: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگيريد و يادتون باشه که سر سوزن به اين کوچکي چه بلايي سر بادکنک به آن بزرگي ميآورد.»
مرد از حاضر جوابي کودک تعجب کرد و راهحل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در يک نمايشگاهي معلممان يادمان داد که از يک مسير تنگ چگونه عبور کنيم و گفت که براي اينکه داراي روح لطيف و حساسي باشيم بايد درونمان را از هواي نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالي کنيم و در اين صورت ميتوانيم از هر مسير تنگ عبور کنيم و به خدا برسيم.»
مسئول اردو از او پرسيد: «خب اين چه ربطي به اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: «اگر بخواهيم اين مسئله را روي اتوبوس اجرا کنيم بايد باد لاستيکهاي اتوبوس را کم کنيم تا اتوبوس از اين مسير تنگ و باريک عبور کند.»
پس از اين کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
✨خالي کردن درون از هواي کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسيرهاي تنگ زندگي است.✨
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
چهار حکایت بسیار کوتاه و آموزنده رو مطالعه کردم حیفم آمد برای دوست بزرگوارم نفرستم☺☺
💝حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!
💝حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟
💝حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم...
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...
💝حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه میبینی؟
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد،
اما دستم را میگیرد...
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
خوشبخت، کسی است که به یکی از این دو چیز دسترسی دارد : یا کتاب های خوب یا دوستانی که اهلِ کتاب باشند!
ویکتور هوگو
این توضیح را باید اضافه کرد که احتمالا منظور هوگو دسترسی به کتاب خوب است.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
▫️ ﷽
حافظهی مردی به تدریج از کار میافتاد. پزشکی پس از معاینهی دقیق، گفت که میتواند با عمل جراحی حافظهی مرد را برگرداند اما این کار یک خطر بزرگ دارد و آن این که ممکن است مرد، بینایی هر دو چشماش را از دست بدهد.
پزشک گفت: کدامیک را انتخاب میکنید؟
بینایی یا حافظهتان را؟
🆔 @dastanak_ir
بیمار کمی فکر کرد و گفت: بیناییای را ترجیح میدهم که ببینم به کجا خواهم رفت تا این که به خاطر بیاورم به کجا رفتهام .
ـــــــــــــ
☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇
🆔 @dastanak_ir
13.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من قالیچه سلیمانم....
تا آخر ببینید تا دلتون یه کم ..... نه بهتره خودتون ببینید
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دعای_فرج
با صدای علی #فانی
مرحوم شیخ عباس قمی در کتاب شریف مفاتیح الجنان در مورد این دعا میگوید: کفعمی در بلد الامین میگوید: این دعای حضرت صاحب الامر امام زمان (عجلاللهتعاليفرجهالشريف) است که تعلیم فرمود آن را به شخصی که محبوس بود پس خلاص شد.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
دختر کوچولويي دو تا سيب در دو دست داشت که مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت: «يکي از سيباتو به من ميدي؟» دخترک نگاهي خيره به مادرش انداخت و نگاهي به اين سيب و سپس آن سيب.
اندکي انديشيد. سپس يک گاز بر اين سيب زد و گازي به آن سيب. لبخند روي لبان مادرش ماسيد. سيمايش داد ميزد که چقدر از دخترکش نوميد شده است.
امّا، دخترک لحظهاي بعد يکي از سيبهاي گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: «بيا مامان اين سيب شيرينتره!» مادر خشکش زد. چه انديشهاي به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه انديشهاي بود.
هر قدر باتجربه باشيد، در هر مقامي که باشيد، هر قدر خود را دانشمند بدانيد، قضاوت خود را اندکي به تأخير اندازيد و بگذاريد طرف مقابل شما فرصتي براي توضيح داشته باشد.
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
هيچ وقت اون کريسمس يادم نميره!
وقتي به دنيا اومدم پدرم اسمم رو گذاشت آرتور، به خاطر علاقه اي که به آرتورشاه داشت! هر وقت بغلم مي کرد مي گفت: آرتورشاه، پسرم تو بايد سعي کني هميشه برنده باشي.
برخلاف حرف پدرم من هميشه يه بازنده بودم، اين قابليت رو از بچگي نمايان کردم، اما در همسايگي ما خانواده اي زندگي مي کردن که يه پسر هم سن و سال من داشتن، بدجوري بهش حسوديم ميشد، اسمش سام بود.
از اون بچه خوشگل ها که انواع خوش شانسي ها رو به ارث بردن
من و سام تو همه مسابقاتي که توي شهرمون برگزار مي شد شرکت مي کرديم. از شنا و دوچرخه سواري گرفته تا نقاشي... .
پدرم هم هميشه بين تماشاچي ها بود و فرياد ميزد: آرتور شاه، آرتور شاه!
اما من هيچ وقت نبردم و هميشه سام قهرمان مي شد، بعد از هر شکست احساس مي کردم پدرم چند سال پيرتر شده.
تا اينکه يه روز ما رو واسه گروه سرود شب کريسمس انتخاب کردن، قرار بود در سرود فقط يه نفر تک خواني کنه، واسه همين رقابت شديدي بين من و سام درگرفت، تا جايي که مربي روزي چند ساعت با ما تمرين مي کرد، اما در آخر سام انتخاب شد.
دوست داشتم بزنم گردنش رو بشکنم. سرشار از ماليخوليا برگشتم خونه اما نتونستم به پدرم بگم باز شکست خوردم، گفتم من انتخاب شدم و شب کريسمس من مي خونم. پدرم در حالي که چشم هاش برق مي زد گفت: آرتور شاه!
شب کريسمس رسيد و مي دونستم که اگه حرکتي نزنم بدون شک پدرم سکته مي کنه،واسه همين چند ساعت قبل از اجرا با يه نقشه از پيش کشيده شده وقتي سام رفت تو انباري تا لباس عوض کنه، در رو از پشت روش قفل کردم و کليد رو انداختم توي توالت و سيفون رو کشيدم!
اون شب کلي تماشاچي اومده بود تا چند دقيقه قبل از اجرا منتظر سام مونديم و وقتي مربي ديد خبري ازش نيست به من گفت تو بخون.
از خوشحالي بال درآوردم، بالاخره داشتم برنده مي شدم، ولي يکهو سروکله سام پيدا شد!
نفهميدم چطور در رو باز کرد ولي هرچي بود مربي گفت که اون بخونه
سرود شروع شد اما وقتي نوبت سام شد،نخوند!!
خيره مونده بود به کف زمين،مربي به من اشاره کرد، من خوندم و همه کلي کيف کردن، درطول اجرا نگاهم به پدرم بود که اشک مي ريخت،حس مي کردم توي دلش داره ميگه: آرتور شاه.
بعد از اينکه اجرا تموم شد، سام به بچه ها گفت که سرما خورده اما فقط من ميدونستم که سرما نخورده بود، بعد از اون اتفاق من و سام ديگه با هم حرف نزديم.
سام و خانواده اش از شهر ما رفتن، پدر من هم فوت کرد و ديگه نه من توي مسابقه اي شرکت کردم و نه ديگه کسي بهم گفت: آرتور شاه.
چند سال بعد که سام رو ديدم بهم گفت که قفل اون انباري رو پدرت شکست...
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تجلیل رهبر معظم انقلاب از راوی کتاب «آب هرگز نمیمیرد»
🔹اگر برایم ممکن بود، به دیدن این مرد می رفتم
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir
انگار نه انگار امام زمانشان غائب است
✅ گلایه امام زمان (عج) به آیت الله مدنی در مورد عمل ساده ای که شیعیان انجام نمیدهند
🔸آیت الله مجتهدی: یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیتالله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه میکنند و شانه هایشان از شدت گریه تکان میخورد؛ رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتادید؟
ایشان فرمودند: یک لحظه امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم که پشت سر من اشاره نموده و فرمودند:
آقای مدنی نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز، سریع میروند دنبال کار خودشان و هیچ کدام برای فرج من دعا نمیکنند، انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است!
و من از گلایه امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به گریه افتادم
پ.ن: در این ایام شیوع ویروس منحوس دعای #الهی_عظم_البلاء را بخوانیم
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
👇👇👇
📚 @dastanak_ir