eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)
11.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
109 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشبخت، کسی است که به یکی از این دو چیز دست‌رسی دارد : یا کتاب های خوب یا دوستانی که اهلِ کتاب باشند! ویکتور هوگو این توضیح را باید اضافه کرد که احتمالا منظور هوگو دسترسی به کتاب خوب است. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
▫️ ﷽ حافظه‌ی مردی به تدریج از کار می‌افتاد. پزشکی پس از معاینه‌ی دقیق، گفت که می‌تواند با عمل جراحی حافظه‌ی مرد را برگرداند اما این کار یک خطر بزرگ دارد و آن این که ممکن است مرد، بینایی هر دو چشم‌اش را از دست بدهد. پزشک گفت: کدام‌یک را انتخاب می‌کنید؟ بینایی یا حافظه‌تان را؟ 🆔 @dastanak_ir بیمار کمی فکر کرد و گفت: بینایی‌ای را ترجیح می‌دهم که ببینم به کجا خواهم رفت تا این که به خاطر بیاورم به کجا رفته‌ام . ـــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
13.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من قالیچه سلیمانم.... تا آخر ببینید تا دلتون یه کم ..... نه بهتره خودتون ببینید ــــــــــــــــ #داناب (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با صدای علی مرحوم شیخ عباس قمی در کتاب شریف مفاتیح الجنان در مورد این دعا می‌گوید: کفعمی در بلد الامین می‌گوید: این دعای حضرت صاحب الامر امام زمان (عجل‌الله‌تعالي‌فرجه‌الشريف) است که تعلیم فرمود آن را به شخصی که محبوس بود پس خلاص شد. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
یک پیشنهاد قرنطینه‌ای! در مورد این پیشنهاد، اینجا نظر دهید👇 https://www.instagram.com/p/B-cpJiqJirL/?utm_source=ig_web_copy_link 🔹شما هم پیشنهاد خود را مطرح کنید.
دختر کوچولويي دو تا سيب در دو دست داشت که مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت: «يکي از سيباتو به من ميدي؟» دخترک نگاهي خيره به مادرش انداخت و نگاهي به اين سيب و سپس آن سيب. اندکي انديشيد. سپس يک گاز بر اين سيب زد و گازي به آن سيب. لبخند روي لبان مادرش ماسيد. سيمايش داد ميزد که چقدر از دخترکش نوميد شده است. امّا، دخترک لحظه‌اي بعد يکي از سيب‌هاي گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: «بيا مامان اين سيب شيرين‌تره!» مادر خشکش زد. چه انديشه‌اي به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه انديشه‌اي بود. هر قدر باتجربه باشيد، در هر مقامي که باشيد، هر قدر خود را دانشمند بدانيد، قضاوت خود را اندکي به تأخير اندازيد و بگذاريد طرف مقابل شما فرصتي براي توضيح داشته باشد. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
هيچ وقت اون کريسمس يادم نميره! وقتي به دنيا اومدم پدرم اسمم رو گذاشت آرتور، به خاطر علاقه اي که به آرتورشاه داشت! هر وقت بغلم مي کرد مي گفت: آرتورشاه، پسرم تو بايد سعي کني هميشه برنده باشي. برخلاف حرف پدرم من هميشه يه بازنده بودم، اين قابليت رو از بچگي نمايان کردم، اما در همسايگي ما خانواده اي زندگي مي کردن که يه پسر هم سن و سال من داشتن، بدجوري بهش حسوديم ميشد، اسمش سام بود. از اون بچه خوشگل ها که انواع خوش شانسي ها رو به ارث بردن من و سام تو همه مسابقاتي که توي شهرمون برگزار مي شد شرکت مي کرديم. از شنا و دوچرخه سواري گرفته تا نقاشي... . پدرم هم هميشه بين تماشاچي ها بود و فرياد ميزد: آرتور شاه، آرتور شاه! اما من هيچ وقت نبردم و هميشه سام قهرمان مي شد، بعد از هر شکست احساس مي کردم پدرم چند سال پيرتر شده. تا اينکه يه روز ما رو واسه گروه سرود شب کريسمس انتخاب کردن، قرار بود در سرود فقط يه نفر تک خواني کنه، واسه همين رقابت شديدي بين من و سام درگرفت، تا جايي که مربي روزي چند ساعت با ما تمرين مي کرد، اما در آخر سام انتخاب شد. دوست داشتم بزنم گردنش رو بشکنم. سرشار از ماليخوليا برگشتم خونه اما نتونستم به پدرم بگم باز شکست خوردم، گفتم من انتخاب شدم و شب کريسمس من مي خونم. پدرم در حالي که چشم هاش برق مي زد گفت: آرتور شاه! شب کريسمس رسيد و مي دونستم که اگه حرکتي نزنم بدون شک پدرم سکته مي کنه،واسه همين چند ساعت قبل از اجرا با يه نقشه از پيش کشيده شده وقتي سام رفت تو انباري تا لباس عوض کنه، در رو از پشت روش قفل کردم و کليد رو انداختم توي توالت و سيفون رو کشيدم! اون شب کلي تماشاچي اومده بود تا چند دقيقه قبل از اجرا منتظر سام مونديم و وقتي مربي ديد خبري ازش نيست به من گفت تو بخون. از خوشحالي بال درآوردم، بالاخره داشتم برنده مي شدم، ولي يکهو سروکله سام پيدا شد! نفهميدم چطور در رو باز کرد ولي هرچي بود مربي گفت که اون بخونه سرود شروع شد اما وقتي نوبت سام شد،نخوند!! خيره مونده بود به کف زمين،مربي به من اشاره کرد، من خوندم و همه کلي کيف کردن، درطول اجرا نگاهم به پدرم بود که اشک مي ريخت،حس مي کردم توي دلش داره ميگه: آرتور شاه. بعد از اينکه اجرا تموم شد، سام به بچه ها گفت که سرما خورده اما فقط من ميدونستم که سرما نخورده بود، بعد از اون اتفاق من و سام ديگه با هم حرف نزديم. سام و خانواده اش از شهر ما رفتن، پدر من هم فوت کرد و ديگه نه من توي مسابقه اي شرکت کردم و نه ديگه کسي بهم گفت: آرتور شاه. چند سال بعد که سام رو ديدم بهم گفت که قفل اون انباري رو پدرت شکست... ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
خدایا به من بیاموز : هر جا زخمی هست مرهم باشم هر جا تردیدی هست ایمان باشم هر جا ناامیدی هست امید باشم هر جا تاریکی هست روشنایی باشم هر جا غمی هست شادمانی باشم... #داناب 👇👇 📚 @dastanak_ir
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تجلیل رهبر معظم انقلاب از راوی کتاب «آب هرگز نمی‌میرد» 🔹اگر برایم ممکن بود، به دیدن این مرد می رفتم ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
انگار نه انگار امام زمانشان غائب است ✅ گلایه امام زمان (عج) به آیت الله مدنی در مورد عمل ساده ای که شیعیان انجام نمیدهند 🔸آیت الله مجتهدی: یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت‌الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه میکنند و شانه هایشان از شدت گریه تکان میخورد؛ رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتادید؟ ایشان فرمودند: یک لحظه امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم که پشت سر من اشاره نموده و فرمودند: آقای مدنی نگاه کن! شیعیان من بعد از نماز، سریع میروند دنبال کار خودشان و هیچ کدام برای فرج من دعا نمیکنند، انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است! و من از گلایه امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به گریه افتادم پ.ن: در این ایام شیوع ویروس منحوس دعای را بخوانیم ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
9.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 موشن گرافیک | سپهبد سلیمانی: این حسین کیست که عالم همه دیوانه‌ی اوست... ــــــــــــــــ #داناب (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir
📚 @dastanak_ir ازعزرائیل پرسیدند: تا بحال گریه نکردی زمانی که جان بنی آدمی را میگرفتی؟ عزرائیل جواب داد: یک بارخندیدم، یک بارگریه کردم، و یک بارترسیدم. "خنده ام" زمانی بود که به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم، او را در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت: کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم و جانش راگرفتم... "گریه ام" زمانی بود که به من دستور داده شد جان زنی رابگیرم، او را در بیابانی گرم و بی آب و درخت یافتم که در حال زایمان بود... منتظر ماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم. دلم به حال آن نوزاد بی سر پناه در آن بیابان گرم سوخت و گریه کردم... . "ترسم" زمانی بود که خداوند به من امر کرد جان فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم... در این هنگام خداوند فرمود: میدانی آن عالم نورانی کیست؟ او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی. من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که با وجود من، موجودی در جهان بی سرپناه خواهد بود. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) 👇👇👇 📚 @dastanak_ir